به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. سومین قسمت آن را در زیر بخوانید:
ایرج آنقدر دوران کودکی و محله قدیمیشان را دوست داشت که دنبال بهانه میگشت از آنجا رد شوند. مسیر فروشگاه از آنجا رد میشد؛ جایی که برای او مملو از خاطرات شنیدنی بود. از کوچه شهید هاشمی که عبور میکردند ناگهان زد روی ترمز و گفت: «وای خدا این اصغر اُنِدیه؟ چقدر پیر شده!»
فاطمه که از این ترمز ناگهانی دلش هُری ریخت پایین پرسید: «اصغر اندی کیه دیگه؟». ایرج که در عالم بچگی سیر میکرد با انگشت اشاره اصغر را نشان داد و گفت: «برادر اکبر شیرهای. این محله رو شما الانشو میبینید، قدیما پر از معتاد و لات بود. سر کوچه هیچ وقت خالی نبود.»
حمیدرضا که نمیدانست چه ارتباطی بین شیره و معتاد وجود دارد پرسید: «مگه هر کی شیره میفروشه معتاده؟ همش میگی به جای ساندیس و آبمیوه کارخونهای شیره بخورید خون سالم تو بدنتون تولید میکنه». حمیدرضا حق داشت؛ چند شب پیش خانوادگی رفتند مغازهای که اجناسش کارخانهای نبود. سالی یک بار از آنجا به اندازه مصرف یک سال آبلیمو تازه میخریدند. اون شب یک کیلو شیره انگور محلی خریدند.
ایرج که دوست نداشت چشم از اصغر اندی بردارد و دائم بازیهای دوران کودکی و دوستانش را در خاطرش مرور میکرد ادامه داد: «اولا که خون سالم نه و خون صالح. دوم اینکه این شیره با اون شیره خیلی تفاوت داره. قبلاً هم گفتم بعضی کلمات شبیه همن ولی خیلی معنیشون فرق میکنه. شیر و شیر هم شبیه هم نوشته میشن تلفظشون هم یکیه ولی به قول مولوی این یکی شیر است که آدم میخورد / و آن یکی شیر است که آدم میخورد. شیر اول فاعله شیر دوم مفعول. میدونم نگرفتید چی میخوام بگم. بگذریم. اصغر اندی یکی از آدمایی بود که آخرش هم نفهمیدم برا چی بهش میگن اندی. قدیما رو همه اسم میذاشتن؛ فرامرز قولی، فرهاد تستس، حجت قولی، نادر میخی، بایرام گولاخ. بایرامو بعداً فهمیدم چرا بهش میگفتن گولاخ ولی بقیه رو نه.
فاطمه که دوست داشت فضا رو شاد کنه از فرصت استفاده کرد و پرسید: «راستی ایرج اسم تو چی بود؟». بعد از یک سکوت نه چندان طولانی و طفره رفتن ایرج از گفتن لقبش در محله، فاطمه ادامه داد: «ایرج وِوِوِ…، خودت بگو تا نگم. رو همه اسم میذاری اسم خودتم بگو.»
- عجب آدمیهها، مگه من روشون اسم گذاشته بودم؟ من خودم هم قربونی بودم. بریم فروشگاه دیر میشه میبنده.
- کجا میبنده؟ مگه ساعت چنده؟ چرا از واقعیت فرار میکنی؟ شام مهمونمون کن لقبتو نگو. جهنمو ضرر...
- همگی نفری یه شیرکاکائو مهمون من.
- ما شام میخوایم. تا سه میشمرم؛ یک...
- شیرکاکائو به همراه کیک.
- یا شام یا لقب.
- بریم فروشگاه هر چی خواستید سفارش بدید. آخر ماه پولم تموم شد کم آوردم بدونید مقصر خودتونید.
سکوت محسن چیزی نبود که ایرج علت آن را نداند اما در آن لحظه دنبال رضایت پدرش بود. رفتار محسن با وعده خوراکی تغییر میکرد. چون بحث شکم بود ترجیح داد فعلاً درباره لقب پدرش چیزی نپرسد اما خیلی دوست داشت بداند ایرج وِوِوِ یعنی چه.
در فروشگاه هر کس دنبال چیزی میگشت؛ فاطمه مایحتاج خانه، محسن و حمیدرضا خوراکی و ایرج خرما. به قسمت ترشیجات که رسیدند علاقه زنانه به ترشی و لواشک موجب توقف فاطمه شد. به قول ایرج آنجا ایستگاه ترشح بزاق خانمها بود. اما وقتی از ایرج خواست از قیمت لیته بپرسد مثل همیشه صدایش درآمد که فاطمه واقعاً آدم عجیبی هستی!
- به شما نمیرسم.
- تو عراق واقعاً راحت بودم. کیف میکردم از حجابشون؛ غرور مقدسی دارن.
- از دور هم بپرسی جواب میده.
- مطمئن باش نمی پرسم. چه اخلاقیه داری؟ قضاوتش نمیکنما بندههای خدا رو خود خدا میشناسه. خودت هم میدونی یه دختر بدحجاب کاری تو زندگی ما کرد که نمیدونم چند تا خانم باحجاب حاضر بشن مثل اون ایثار کنن. واقعاً از خود گذشتگی کرد. یادته تو چه بحرانی بودیم عین یه فرشته نجات کمکمون کرد؟ از طرفی هم دلیل نمیشه با اون حجابش اینجا وایسی و من برم سوال کنم. میرم صندوق، اگه دوست داری به ترشی برسی بپرس بیا.
- چیزی که ازش فرار میکنی تو رستوران منتظرته.
بعد از خرید، در حالی که به سمت رستوران فروشگاه میرفتند محسن دستان پدر را به گرمی گرفته بود و لحظهای از او جدا نمیشد. ایرج که علت رفتار پسر کوچکش را میدانست گفت:
- مثل گربه خودت رو چسبوندی به منو… واقعاً جارو برقی صفت خوبیه برات. من نمیدونم این همه میخوری کجا میره!
- اون روز که به حمیدرضا گفتی جارو برقی.
- جفتتون جارو برقی هزار و دویست واتید. حالا چی میخورید؟
- اگه بگم که میگی ضرر داره.
- خب نگو؛ چه بهتر. همگی به سمت آبگوشت.
- نخواستیم بابا. یه روزم که میاریمون بیرون، آبگوشت؟
- بیا… کجا میری؟ گم میشی… شوخی کردم...
- هر چی بگم میخری؟
- گفتم که شوخی کردم. بریم ببینیم چی داره. شرطش اینه که ضررش کمتر باشه.
- نوشیدنی چی؟
- یک ساعت بعد از غذا.
در رستوران ایرج پشت به صندوق نشسته بود و این یعنی به هیچ وجه حاضر نمیشود در جایی که مجبور نیست با نامحرمی که حجاب درستی ندارد روبرو شود. فاطمه که پیام ایرج را به خوبی گرفته بود با محسن و حمیدرضا برای سفارش غذا رفتند. لحظاتی بعد محسن با منو پیش پدر آمد و گفت:
- مامان میگه چی سفارش بدیم.
- پیتزا سبزیجات از همه فکر میکنم ضررش کمتره. اگه شما هم دوست دارید سفارش بدید.
- نوشیدنی چی؟
- به نظرم رفتنی خونه از بقالی محل آب انگور بگیریم. میشینیم پای تلویزیون میزنیم به بدن. البته شرط دارهها.
- چی؟
- بابا رو محکم بغل کن بگو دوستت دارم.
- نمی خوام. برا چی به من گفتی گربه؟
- گربه کجا گفتم؟ دیدی گربه خودش رو میچسبونه به آدم؟ گفتم مثل گربه خودت رو می چسبونی. حالا بغلمم کن. محکککم… آخیییش! حالا برو.
وقتی همه مشغول خوردن غذا شدند فاطمه که گویا خرش از پل گذشته بود گفت «ایرج وِ…». ایرج سریعتر از همه واکنش نشان داد و چپ چپ همسرش را نگاه کرد. فاطمه ادامه داد چرا این جوری نگاه میکنی خواستم بگم ایرج ولمون کن اینقدر سخت نگیر، یه نوشیدنی هم بگیر بچهها خوشحال بشن. حمیدرضا با اشاره ایرج رفت و نوشیدنی هم سفارش داد اما ایرج میدانست که هیچ کدام ول کن ماجرا نیستند و به این فکر میکرد که خودش افشاگری کند تا مجبور نشود بیش از این باج دهد.
این داستان ادامه دارد…