وجتبل
-
داستان مهر- وِجتِبِل- قسمت آخر
مهموننوازی عراقیها
به بچهها گفتم من خیلی از مهموننوازی عراقیها شنیدم اما تا حالا خونهشون نرفتم؛ بدجور منزل لازمم.
-
داستان مهر- وِجتِبِل- ۱۳
استاد صداسازی
تقریباً دوازده سال به خاطر استفاده اشتباه از صدا تو حنجرهش زگیل درمیاد. این طور که خودش میگه تو این سالها روزگارش سیاه میشه.
-
داستان مهر- وِجتِبِل- ۱۲
وضعیت اخلاقی آلمان و کانادا
محمد رحیمی تازه از کانادا آمده بود و صحبتهایش درباره وضعیت اخلاقی آلمان و کانادا گوشهای ایرج را تیز کرد.
-
داستان مهر- وِجتِبِل- ۱۱
اعتراض به سگگردانی
بیست دقیقه بعد از این تماس، دیگر از سگگردانی خبری نبود اما کسی نمیدانست قضیه از کجا آب خورده است.
-
داستان مهر- وِجتِبِل- ۱۰
بوی کباب بازارچه حرم
بوی کباب بازارچه هیچ وقت برای ایرج عادی نبود چرا که همیشه او را یاد دوران کودکیاش میانداخت که خانوادگی به حرم میرفتند.
-
داستان مهر- وِجتِبِل- ۹
شیطنتهای دوران بچگی
معلم اصلا توجهی به شیطنتهای ما نداشت هر کاری میکردیم قرآن خوندش رو قطع نمیکرد.
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۸
عالم پس از مرگ
حبیب قصاب انسان معتقدی نبود و برای احمد جای هیچ شک و شبههای نمانده بود که پای پدرش در عالم پس از مرگ گیر است.
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۷
نذر سوره واقعه
سال ۸۹ از خانمی که همکار فاطمه بود و قرار بود با وساطت ایرج با همکارش ازدواج کند، شنیدند که نذر سوره واقعه کرده و در خواب دیده نگین انگشتر جوانی که قرار است همسرش شود شرف الشمس زرد است.
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۶
ذهنیت منفی
نویسنده کتاب مشکل رو خودش برای خودش ساخت و ذهنیت منفی رو اونقدر بزرگ کرد که مثل یه کوه بزرگ رو زندگیش سایه انداخت.
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۵
کینه شمسی از ناصر
زن عمو شمسی به جای اینکه خوشحال باشه که بچه سالمی خدا بهش داده کارش شده بود گریه. بقیه هم با گریه اون گریه میکردند.
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۴
خروس دزدی
ایرج که دنبال محرمی میگشت تا با وی درد دل کند وقتی فاطمه را بالای سرش احساس کرد فهمید او به این زودیها قرار نیست برود. آهی کشید و گفت: دارم فکر میکنم یعنی میشه اربعین سال بعد هم برم؟
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۳
لقب قدیمی ایرج!
قدیما رو همه اسم میذاشتن؛ فرامرز قولی، فرهاد تستس، حجت قولی، نادر میخی، بایرام گولاخ. بایرامو بعداً فهمیدم چرا بهش میگفتن گولاخ ولی بقیه رو نه.
-
داستان مهر- وِجتِبِل-۲
مرد سیگاری!
این همه سال خیلیها را دیده بود که از حال و هوای کربلا میگفتند و او مانند ماشینی که از ترس سرقت با زنجیر به زمین قفل شده باشد زمینگیر بود.
-
داستان مهر-وجتبل-۱
اگر اشک نبود...
گاهی در فروشگاه حرفشان میشد که بابا! چرا وقتی فروشنده یک زن بدحجابه به جای اینکه خودت سوال کنی من رو هل میدی جلو از قیمت اجناس بپرسم.