۱۴ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۰۰

داستان مهر- وِجتِبِل-۵

کینه شمسی از ناصر

کینه شمسی از ناصر

زن عمو شمسی به جای اینکه خوشحال باشه که بچه سالمی خدا بهش داده کارش شده بود گریه. بقیه هم با گریه اون گریه می‌کردند.

به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم می‌کنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر می‌گذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. پنجمین قسمت آن را در زیر بخوانید:

ناصر نیز دعوت بود. رابطه ایرج و ناصر چندان تعریفی نداشت. ایرج خیلی تلاش می‌کرد یا با ناصر که دو سال از او بزرگ‌تر بود وارد بحث نشود یا اگر هم بحثی درگرفت به ناراحتی و دلخوری نکشد اما سر ناصر درد می‌کرد برای مباحث سیاسی. تا سفره شام پهن شود ایرج مدام با شیرین‌زبانی و بیان خاطرات طنز سعی می‌کرد او فرصت پیدا نکند و میهمانی را به کدورت منجر نشود اما تلاشش تا شروع سریال یوسف پیامبر (ع) بیشتر نتیجه نداد. شاید هم ناصر دست برادر کوچک ترش را خوانده بود.

محسن سریال یوسف را خیلی دوست داشت. وقتی کلمات را اشتباه تلفظ می‌کرد ایرج آنقدر لذت می‌برد که دوست داشت او را سفت در آغوش بگیرد و دوباره آن واژه اشتباه را بشنود. زمان تماشای سریال ایرج هم برایش توضیح می‌داد تا متوجه بشود و هم وقتی با سوالات پی در پی او روبرو می‌شد اشاره می‌کرد که بگذار بعد از فیلم. اما وقتی پرسید «چرا پوتیفان قبرس نمی‌گیره؟» نتوانست احساسش را کنترل کند و با لذتی عجیب او را به سینه فشرد. همانطور که محسن را در آغوش داشت چشمش به شمسی افتاد که دلش سرشار از کینه بود. ذاتاً کینه‌ای نبود اما بدرفتاری‌های همسرش راهی دیگر برایش نگذاشته بود. با لحنی آرام طوری که ناصر متوجه نشود در گوش محسن گفت:

- قبرس نه، نقرس. هر کس بیش از حد لازم گوشت مخصوصاً گوشت قرمز بخوره امکان داره نقرس بگیره. بعد تو از کجا می‌دونی پوتیفار نقرس نگرفته بوده؛ ما که نمی‌دونیم؟ تحرک هم خیلی مهمه. مردم زمونه ما هم بدناشون خیلی ضعیفه هم تحرکشون کمه. قدیما بدناشون خیلی بهتره کار می‌کرده.

- بدن تو هم بد کار می‌کنه؟

- دیگه بسه بذار فیلم تموم شه بهت می‌گم.

- یادت می‌ره الان بگو.

- بعد از فیلم یادم بنداز.

ناصر این بار بحثش را با فلسطین و مالکان واقعی آن آغاز کرد. عادت داشت در میهمانی‌ها که همه به فکر لذت در کنار هم بودن بودند خاطر دیگران را مکدر کند. رو کرد به ایرج و گفت:

ما چرا خودمون اینقدر فقیر داریم باید از فلسطینی‌ها دفاع کنیم؟ می‌خواستن خونه‌هاشون رو نفروشن به یهودیا.

- اگه ثابت کنی خونه‌هاشون رو فروختن، با هم بحث می‌کنیم.

- چقدر ساده‌ای!

- من ساده شما با تجربه. حرفی که زدی دلیل براش بیار. خیلی از حرفات همین طوره یه چیزی تو ماهواره و این‌ور و اونور می‌شنوی چون موافق دلته قبول می‌کنی. به همین خاطر اصلاً دوست ندارم باهات بحث کنم.

- الان گوشت کیلو چنده؟ اجاره خونه...

- حرفو عرض نکن. بحثو شروع کردی، فرار نکن. از کجا فهمیدی فلسطینی‌ها خونه هاشونو فروختن؟ به خاطر همینه که اکثراً جوابتون نمی‌دم. بحثو شروع می‌کنی، وقتی سوال می‌کنم می‌پیچونی. اگه این و جواب دادی دلیل قرآنی برات میارم که چرا مسلمون باید از مظلوم دفاع کنه. اصلاً می دونی بیانیه بالفور چیه؟

- فقط بلدن موشک بسازن.

- بحث با تو هیچ فایده‌ای نداره. فقط اعصاب آدم خرد می شه. منم باهات جدل نمی‌کنم چون روایت داریم که جدل نکن حتی اگه حق با توست. بزار فیلممونو ببینیم.

وقتی کسی ناصر رو تو جمع ضایع می‌کرد لبخند رضایت رو می‌شد روی لبهای شمسی حس کرد.

برگشتنی در ماشین حمیدرضا از پدرش درباره اختلاف عمو و زن عمویش سوال کرد. ایرج همیشه سعی می‌کرد در این باره چیزی نگوید اما این بار گویا دلش ترکید و چیزهایی از گذشته گفت که از شدت عجیب بودن حمیدرضا پرسید:

- یعنی چی بابا؟ یعنی بچه اول عموناصر به دنیا اومد به خاطر اینکه دختر بوده، سه شب نیومد خونه؟

- خیلی عجیبه می دونم ولی اتفاق افتاده. زن عمو شمسی به جای اینکه خوشحال باشه که بچه سالمی خدا بهش داده کارش شده بود گریه. بقیه هم با گریه اون گریه می‌کردند. انگار تصمیم گرفته بود همه رو دق بده.

- مگه دختر چه ایرادی داره؟ من عاشق اینم که یه خواهر داشته باشم.

- فکرش اینجوریه دیگه. شما می‌دونید چرا اسم بچه دومش رو گذاشت محمدرضا؟

- چرا؟

- به خاطر علاقه خیلی زیاد به شاه. براش مهم نیست که اسم ائمه رو بذار رو بچش، چیزای دیگه براش مهمه. جالبه نماز هم می‌خونه روزه‌ش هم تا حالا قضا نشده. وقتی هم باهاش بحث می‌کنی مثل امشب نمی‌تونه جواب بده حرفای بی‌ربط می‌زنه. یه شب عید خوابیدیم خونه‌ش، یه فیلم گذاشته بود نمی‌دونم برای کدوم کشور بود...

- درباره فلسطین بود؟

- نه، درباره حضرت موسی. زنه لباس درست و حسابی تو تنش نبود جلوی حضرت موسی. حضرت موسی هم براش مهم نبود راحت نگاه می‌کرد. بهش گفتم داداش این مگه پیامبر خدا نیست؛ داره راحت به زنه نگاه می‌کنه؟

- خب واکنشش چی بود؟

- هیچی، سکوت. منم پا شدم رفتم یه اتاق دیگه خوابیدم.

- راستی بابا رفتی پایین بنزین بزنی یه پیامک اومد برات. نوشته بی‌نهایت ازت ممنونم که کمک کردی زنده بمونم.

- هزار دفعه گفتم گوشی منو باز نکنید. مجبورم می‌کنید قفل بزارم براش.

- مامان کنجکاو شد گفت باز کن ببینیم کیه. برای ما هم سوال شده کیو زنده کردی.

- یه لحظه صبر کنید این موتوریه رو رد کنم چسبیده به ما. بی‌عقل بدون آینه و کلاه چجوری رانندگی می‌کنه؟ بزنی بهش هزار تا پدر و مادر پیدا می‌کنه. باز کن ببینم دقیقاً چی نوشته.

- دقیق دقیق نوشته بی‌نهایت ازت ممنونم که کمک کردی زنده بمونم. شمارش هم ۰۹۱۶...

- آها. حالا فهمیدم کیه. خدا رو شکر. رفتیم خونه مفصل براتون می‌گم.

- الان بگو دیگه بیکاریم.

- اول از معجزه کتاب خوب براتون بگم. چند سال پیش یه کتاب خوندم خیلی به دردم خورد. با کمک اون کتاب به این بنده خدا کمک کردم. یه کتاب روانشناسی بود. یه شخصی تو یکی از کشورهای اروپایی که الان یادم نیست کدوم کشور، وقتی می‌بینه برادرش بیماری صرع گرفته از ترس اینکه مبادا اون هم مبتلا بشه اونقدر فکرش مشغول می‌شه و تو ذهنش این موضوع رو پرورش می‌ده که کارش به جنون می‌کشه.

- داستانه؟

- نه واقعیه. به حدی بهش فشار روانی وارد می‌شه که دو بار تصمیم به خودکشی می‌گیره اما زنده می‌مونه.

- تصمیمش برای خودکشی جدی نبوده؟

- بوده منتها فقط آسیب شدید می‌بینه. از بلندی خودش رو پرت می‌کنه پایین ولی نمی‌میره. بعد می‌برنش تیمارستان. چند سال تو تیمارستان کنار بیماران روانی زندگی می‌کنه با تمام جوانبش؛ دقیقاً مثل افرادی که تو تیمارستان هستن و گاهی با برخوردهای خشن مسئولان تیمارستان روبرو می‌شه.

این داستان ادامه دارد…

نویسنده: محمد نوروزی

کد خبر 5956241

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha