۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۶:۰۷

داستان مهر- وِجتِبِل-۴

خروس دزدی

خروس دزدی

ایرج که دنبال محرمی می‌گشت تا با وی درد دل کند وقتی فاطمه را بالای سرش احساس کرد فهمید او به این زودی‌ها قرار نیست برود. آهی کشید و گفت: دارم فکر می‌کنم یعنی می‌شه اربعین سال بعد هم برم؟

به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم می‌کنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر می‌گذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. چهارمین قسمت آن را در زیر بخوانید:

آن شب آنقدر بچه‌ها پرخوری کردند که وقتی رسیدند خانه از سنگینی نفهمیدند چطور خوابشان برد. نیم ساعتی از خاموشی می‌گذشت که فاطمه متوجه گریه مخفیانه همسرش شد. ایرج دوست داشت نزدیک ترین جا به حیاط بخوابد. البته این انتخاب یک ایراد داشت و آن نزدیکی بیشتر به سوسک‌های احتمالی بود. اگر سوسکی وارد اتاق می‌شد احتمالاً اول به سمت ایرج می‌رفت. اما یکی از لذت‌های کنار ورودی خوابیدن تماشای آسمان بود. آن شب تماشای خرمن ماه ایرج را هوایی کرده بود. فاطمه به اشک‌های بی دلیل همسرش عادت داشت اما این دفعه برای شنیدن خاطرات سفر نتوانست تحمل کند و به نرمی طوری که خلوتش را به هم نزند بالای سر او نشست. ایرج که دنبال محرمی می‌گشت تا با وی درد دل کند و از داغ دلش بگوید وقتی فاطمه را بالای سرش احساس کرد فهمید او به این زودی‌ها قرار نیست برود. آهی کشید و گفت: دارم فکر می‌کنم یعنی می‌شه اربعین سال بعد هم برم؟ اگه جور نشه چی؟

- تازه چند روزه اومدی، از الان فکر سال بعدی؟

- آره. نمی دونی چقدر مزه داد.

- خیلی دوست دارم بدونم. کجاش بیشتر کیف کردی؟ اونجا رو برام بگو.

- رفتم بین‌ الحرمین از یکی پرسیدم بین‌ الحرمین کجاست. گفت همین جا که الان وایسادی بین‌الحرمینه. چشامو بستم یاد تمام غربت و دلتنگی‌ هام افتادم. گفتم خدایا شکرت الان من بین‌الحرمینم. همون جا نشستم. سمت راستم حرم حضرت ابوالفضل بود سمت چپ امام حسین. چفیه م رو انداختم رو سر و صورتم. خیلی گریه کردم. از ته دل به امام حسین می‌گفتم چرا منو آوردی اینجا.

- یعنی چی؟ همیشه می‌گفتی کی می‌ شه منم برم کربلا، رفتی اونجا گفتی چرا منو آوردید؟ بعد به من می‌ گی عقل نداری!

- آره واقعاً عقل ندارم. آخه نمی‌ دونی، اونقدر تو اون فضا احساس گناه می‌کردم که خجالت می‌کشیدم؛ آخه چرا باید من با این همه گناه تو بین‌ الحرمین باشم. خودم رو مثل یه لکه سیاه روی لباس سفید می‌دیدم. چقدر به نظر میاد؟ هم از اینکه از کربلا محروم بودم زجر می‌کشیدم هم وقتی رفتم و فضای سنگین اونجا رو دیدم دوست داشتم نباشم. گفتم چه یلایی اینجا به خاطر خدا به خاک افتادن، من بی‌مصرف چرا باید پام اینجا باز بشه؟ مگه نمی‌ گن هر کس میاد اینجا رو حساب کتابه و دعوتش کردن؟ خودم رو تو دوراهی عجیبی می‌دیدم. از طرفی هم می‌گفتم کجا برم؟ کجا رو دارم برم؟ نماز صبح خواب می‌ مونیا. نمی‌خو ای بری؟

- کجا رو دارم برم؟

- نماز بیدار نمی‌شی برو.

- بازم بگو، خیلی جالبه!

- مشهد زیاد رفتم، کربلا با مشهد خیلی فرق می‌ کنه. دیگرون رو نمی‌ دونم تو کربلا چه حالی دارن ولی من تکلیف خودم رو نمی‌ دونستم؛ خیلی خجالت می‌کشیدم برم حرم. بگذریم برو بخواب تا تو هم مثل من دیوونه نشدی.

- نماز منم بیدار کن خیلی خسته‌ ام شاید خواب بمونم.

- به شرط حیات.

روز نبود که ایرج از کوچه شهید ایمانی رد شود و یاد خروس دزدی نیفتد. هر روز که با موتور به محل کارش می‌رفت از این کوچه عبور می‌کرد. صبح روز یکشنبه بود و اولین روز کاری بعد از بازگشت از کربلا. دوستی ایرج و حسن عیوضی که به حسن دوکله معروف و در دزدی خبره بود به زمان مدرسه بازمی گشت. یک روز که از مدرسه به خانه بازمی‌گشتند در انتهای یک کوچه خلوت ناگهان ایرج با تصمیم غیرمنتظره حسن روبرو می‌شود. ایرج دزد نبود اما وقتی دید هم‌کلاسی‌اش دستانش را باز کرده تا خروس را بدزدد او نیز دستانش را ناخوآگاه باز کرد؛ تصمیمی که خیلی زود از آن پشیمان شد. حسن به قدری در این کار حرفه‌ای بود که سریعاً خروس را در یک و نیم متری زمین گرفت و فوراً گردن آن را فشار داد تا سر و صدا نکند. بعد به سرعت فرار کردند.

همان طور که کوچه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت پیش خود فکر می‌کرد اگر مسیرش را از دوستان گذشته‌اش جدا نکرده بود چه سرنوشتی برایش رقم می‌خورد؛ مانند حسن دوکله دزدی و اعتیاد و تزریق و آخر مرگ؛ یا مانند اسماعیل یاوری معروف به اسی گشنه سیگار و اعتیاد و کارتن خوابی و مرگ.

آنقدر همکاران ایرج گفتند رفتی کربلا باید شیرینی بدهی که برای کل همکاران بستنی خرید. کنار میز ایرج چهارپنج نفری ایستاده بودند و گپ می‌زدند. رضا پورجوادی آنقدر اطراف آرنجش را می‌خاراند که ایرج نتوانست سکوت کند و گفت: «پارسال گفتم طبعت گرم و خشکه تغذیه‌ت رو رعایت کن اهمیت ندادی، اندازه یه جزیره دستت زخم شده از بس خودت رو خاروندی. سیر می خوری با غذات؟»

- من اصلاً بدون سیر نمی‌ تونم غذا بخورم.

- هی بخارون. تا زمانی که سیر رو کنار نزاری همینه. بدتر هم می‌شه.

- دکتر رفتم. پماد داده.

- اگزما تو طب رایج درمان نداره. فقط پماد می‌ دن. خوب می‌شه چند روز بعد دوباره شروع می‌ شه. صفرای خونت زیاده ریخته تو پوستت. صفرا گزنده‌ س خارش می‌ ده به پوست. لااقل آستین کوتاه نپوش معلوم نشه دستت زخمه!

- دعا کردی برامون یا نه؟ اصلاً یاد من بودی؟

- حرفو عوض نکن. اخلاقت هم تنده یهو جوش میاری، بخش مهمش برا همین زیادی صفراس.

در شش هفت سالی که ایرج در هفته‌نامه کار می‌کرد یک بار هم نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده بشود و او کارش را رها نکند. آن روز وقتی دید مثل همیشه جز یک نفر همگی مشغول کارند یاد موکبی در کربلا افتاد که وقت اذان یکی از خادمان با صدای بلند می‌گفت: «نماز واجبه زیارت مستحب». سبک شمردن نماز در کربلا برای ایرج خیلی عجیب بود. در یکی از موکب‌های بین نجف تا کربلا هنگام اذان صبح با صدای بلند اذان گفت تا زائران را بیدار کند نمازشان را سر وقت بخوانند اما تعداد زیادی همچنان به خوابشان ادامه دادند. برخی هم گویا کسی مزاحمشان شده باشد از گوشه چشم نگاهی کردند و دوباره خوابیدند.

همانطور که به سمت نمازخانه حرکت می‌کرد با صدایی نه چندان بلند می‌گفت: «نمااااز، مشکی پوشا نماز، از خودتون دین درست نکنید پاشید نماز. سالی دو بار می‌رید کربلا، نماز سر وقت چی؟».

فاطمه از آنجا که می‌دانست کارهای ایرج دقیقه نودی است و به همین علت خیلی مواقع با مشکل روبرو می‌شود تاکید کرده بود هنگام برگشت به خانه یک جعبه شیرینی بخرد. حمیدرضا تلفنی به پدرش گفته بود «امشب خونه عمو رضا دعوتیم؛ مامان تاکید کرد شیرینی رو نذار لحظه آخر. اومدنی حتماً بخر.»

این داستان ادامه دارد…

نویسنده: محمد نوروزی

کد خبر 5950230

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha