خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سرتیپ دوم جانباز خلبان عباس رمضانی، سال ۱۳۹۰ با ۳۸ سال خدمت در نیروی هوایی بازنشسته شد. او یکی از خلبانان شکاری افپنج است که سال ۱۳۶۵ بهواسطه شرکت در یکماموریت بمباران ناچار به خروج اضطراری از هواپیما و رویارویی مستقیم با مرگ شد. او برای لحظاتی از دنیا رفت و سپس دوباره به زندگی برگشت. حضور ۷ ساله در دفتر مطالعات نیروی هوایی بهعنوان مشاور عالی فرمانده نیروی هوایی از دیگر موارد موجود در کارنامه اینخلبان است که اینروزها استاد دانشگاه در گروه معارف جنگ است و خلبانان جوان را تربیت میکند.
تا به حال دو قسمت مشروح از گفتگو با اینامیر خلبان منتشر شده که در آنها، خاطرات آموزش، روزهای پیش از انقلاب، پیروزی انقلاب، تصفیههای ارتش و نیروی هوایی پیش از شروع جنگ، ضربههای ضدانقلاب به بدنه کشور و ارتش، شروع جنگ و خدمات نیروی هوایی در ماههای آغازین دفاع مقدس مرور شدند. سومینقسمت از اینگفتگو روی آخرینماموریت امیرْ رمضانی متمرکز است که منجر به اجکت و جانبازی او شد. او در اینماموریت برای لحظاتی مرگ را تجربه کرده و از دنیا رفت. اما با بازگشت به دنیا توسط کردهای معارض صدام حسین نجات پیدا کرده و به ایران تحویل داده شد.
مطالب دو قسمت پیشین اینگفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «روایت فردای انقلاب وابراز محبت شدیدمردم به خلبانان درحرم امامرضا»
* «خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومینروز جنگ / صدام یکسال دیرتر حمله میکرد به اهدافش میرسید»
در ادامه مشروح سومین و آخرینبخش گفتگو با امیر جانباز خلبان عباس رمضانی را میخوانیم؛
* میرسیم به ۲۳ مرداد ۱۳۶۵ و آخرین ماموریت شما. محل ماموریت حوالیه سلیمانیه و شما بودید و یوسف سمندریان که در همانماموریت اسیر شد. ایشان لیدر پرواز بود؟
بله. من شماره دو پرواز بودم. اینماموریت روز ۲۲ مرداد به پایگاه واگذار شد. ما هم به پست فرماندهی رفتیم و بریف شدیم. اما چون اففورها به منطقه آمدند و با عراقیها درگیر شدند، گفتند نروید. این SM (ماموریت ویژه) ماند برای ۳۰ ساعت بعد؛ یعنی فردایش که شد بعد ازظهر. فکر هم نمیکردیم انجام شود. چون ۶ سال از جنگ گذشته بود. در آنایام فرگ ماموریت به پایگاه ابلاغ و خلبان انتخاب میشد. مثل اول جنگ نبود که پشت سر هم پرواز کنیم.
وقتی میخواستیم وارد خاک عراق بشویم، دیدهبان زمینی ما را دید. قشنگ دیدم که بعد از دیدن ما دوید سمت بیسیماش تا خبر بدهد. سمندریان هم او را دیده بود. از تپه که پایین آمدیم بهسمت سلیمانیه حرکت کردیم. شهر سمت چپ ما بود و هدف سمت راست روز ۲۲ مرداد بچههای اطلاعات عملیات، رادیوی عراق را گرفته بودند و اطلاعاتی به ما دادند. گفتند منطقه به هم ریخته و درست نیست امروز بروید! در نتیجه به خانه برگشتیم. من و آقای سمندریان در یکبلوک بودیم. روز ۲۳ مرداد، پنجشنبه بود. شب هم شام مهمان داشتیم. بعد از ظهر بعد از ناهار ساعت ۱۵ بود که تلفن زنگ خورد و گفتند بیایید! سمندریان طبقه اول بود و من طبقه دوم. لباس پرواز را پوشیدم. پسر بزرگم پنجساله و بزرگ کوچکم ۶ ماهه بود. بچهها و خانمم خواب بودند. تازه از دزفول به تبریز برگشته بودیم و خانه گرفته بودیم. خانمم بیدار شد و گفت کجا میروی؟ گفتم یک پرواز محلی است. میروم سریع انجام میدهم برمیگردم. همین که آمدم از خانه بیرون بروم، گویی کسی من را صدا کرد که هی! کجا میروی؟ احساس کردم ایندفعه کمی فرق میکند. کیفم را خالی کردم. تسبیح و انگشتری را که داشتم گذاشتم روی میز. کلید خانه را هم گذاشتم پشت آینه که اگر آمدم بردارم.
* آینه راه پله ساختمان؟
نه؛ داخل خود اتاق. هیچوقت اینکار را نمیکردم که اسباب و کیفم را به کسی بسپارم که اگر برنگشتم به خانوادهام بدهد! اما آندفعه آخر، همانجا در خانه کیف را خالی کردم. عکس خانمم را هم از کیفم درآوردم. آمدم جلوی ساختمان، دیدم سمندریان نیست. چندثانیه بعد با پیکان از دور رسید. گفتم یوسف کجا بودی؟ گفت رفتم سر و صورتم را اصلاح کردم. رفته بود آرایشگاه کمی ریش بلندش را کوتاه کند. گفت با خانمم هم حساب و کتابهایم را کردم. در پایگاه از زیر قرآن عبور کردیم و رفتیم پای پرواز. زمان غیرمعمولی برای انجام ماموریت بود. چون پایگاه تبریز بعد از ساعت ۳ بعد از ظهر نباید ماموریت انجام میداد. علتش هم این بود که نزدیک غروب بود. همیشه هم کنسل میکردند. در آنمقطع از روز دشمن شما را بهتر میبیند و شما او را خوب نمیبینید.
دوباره مختصاب را با INS را تنظیم کردیم. همهچیز اوکی بود. خیلی قشنگ تیکآف کردیم. من سمت چپ یوسف بودم. وقتی سمت چپ هستی، بهتر پرواز میکنی. اصولاً شماره دو سمت چپ قرار میگیرد. وقتی میخواستیم وارد خاک عراق بشویم، دیدهبان زمینی ما را دید. قشنگ دیدم که بعد از دیدن ما دوید سمت بیسیماش تا خبر بدهد. سمندریان هم او را دیده بود. از تپه که پایین آمدیم بهسمت سلیمانیه حرکت کردیم. شهر سمت چپ ما بود و هدف سمت راست. وقتی در چپ یوسف پرواز میکردم، شهر را نگاه کردم. تقریباً چراغهایش روشن شده بودند و سایهای روی شهر را گرفته بود. آفتاب هم یک ساعت دیگر غروب میکرد. من هدف را دیدم ...
* هدف چه بود؟ پمپبنزین، پایگاه یا …؟
تاسیساتی بود که برای ما اهمیت داشت. کارخانه اسلحهسازی یا هرچه که بود، ساختمان و ساختاری بود که باید آن را میزدیم. چون آفتاب توی چشمم بود، به یوسف اشاره کردم که سمت راستش بروم. یوسف هم علامت داد که بیا. من هم از زیر هواپیمایش رد شدم و خودم را به سمت راستش رساندم. چون منتظرمان بودند، پدافندشان را تقویت کرده بودند. طبق اطلاعاتی که بعداً گرفتم SAM11 و رولند فرانسوی گذاشته بودند. کپهایشان هم بالا بودند. منتظرمان بودند. خلاصه ستون پنجم که همهجا حضور داشت، ماموریت ما را لو داده بود. شهید بابایی به فرمانده پایگاه تلفن کرده بود که اینها نروند. فرمانده پایگاه هم گفته بود رفتهاند! کف زمین هم که رادیو کار نمیکرد به ما بگویند برگردید!
* یکسوال! سال ۶۵ فرمانده پایگاه که بود؟
تیمسار آریاننژاد.
* چون آقای (مرتضی) فرزانه اوایل جنگ فرمانده پایگاه بود و...
ایشان رفت. بله بود ولی رفت. رفت به ستاد و بعد هم کلاً رفت. پیش از جنگ بنا بود آقای ماکویی فرمانده پایگاه تبریز شود و آقای فرزانه هم برود تهران. ولی جنگ شد و ماند. همهچیز به هم ریخت. ایشان ماند و بعد شد فرمانده پایگاه و فرمانده منطقه. خیلی هم زحمت کشید. نمیدانم الان زنده است یا نه!
رفتم طرفش و دیدم اینهواپیما دیگر به درد بخور نیست! داشت سینک میکرد [غرق میشد] و میرفت پایین. با وضع بدی دماغهاش افتاد پایین و با سر به سمت زمین رفت. فریاد زدم یوسف بپر! یوسف بپر! که هواپیما با شدت به زمین خورد و من منقلب شدم بههرصورت منتظرمان بودند. همین که داشتم یوسف را نگاه میکردم و دنبال هدف بودم، مهمات ازجمله بمبها و مسلسل را مسلح کردم. در همانلحظات ناگهان دیدم هواپیمای سمندریان غرق آتش شد.
* یعنی هنوز بمبها را نزده...
بله. دیدم باران گلوله است که از طرف شهر میآید. آسمان قرمز شده بود. گفت من را زدند. گفتم یوسف آتش داری. گفت چهقدر؟ گفتم زیاد! بگرد به راست! میخواست به سمت چپ بگردد. به سمت شهر و دورتر از من! وقتی به سمت راست برگشت، من هم پایین رفتم و از روی سرم رد شد. دیدم هواپیمایش خیلی آتش دارد. من هم گفتم ای داد! حالا چه کنم؟ کجا بروم؟ به یوسف کمک کنم یا بمبهایم را بزنم؟ وزنم هم سنگین بود. تصمیم گرفتم اول هواپیما را سبک کنم و برگردم سمت سمندریان. یکلحظه پادگان شهر سلیمانیه را دیدم که قبلاً در سال ۵۹ با شهید اقبالی رویش رفته بودم. دیدم دارم از روی پادگان رد میشوم، سریع چهاربمبم را زدم. هنگام عبور دیدم عراقیها از نیمتنه به بالا برهنه هستند. شامگاهشان بود، ورزش بود یا استراحت نمیدانم ولی از روی سرشان که رد میشدم، چشمان گشادشده و متعجبشان را دیدم. بمبهای رهاشده به سمتشان میآمد که من سریع گردش کردم. یکی از بمبها خورد به پشت دیوار پادگان و انفجار عظیمی به پا کرد که از بین آتشهایش بیرون آمدم. حالا شروع کردم به دنبال سمندریان گشتن! مرتب در رادیو صدایش کردم. او از من زودتر گردش کرده بود. پس جلوتر از من باید نزدیکتر به ایران میبود.
* او را میدیدید؟ آتشش در آسمان معلوم بود؟
نه. هواپیمایش را دیدم ولی آتش ندیدم. آسمان را تقسیمبندی کردم و به ایننتیجه رسیدم که او باید ساعت چهارِ من باشد. در آنسمت و سو بود که دیدمش. رفتم طرفش و دیدم اینهواپیما دیگر به درد بخور نیست! داشت سینک میکرد [غرق میشد] و میرفت پایین. با وضع بدی دماغهاش افتاد پایین و با سر به سمت زمین رفت. فریاد زدم یوسف بپر! یوسف بپر! که هواپیما با شدت به زمین خورد و من منقلب شدم! یکفیلم دوساعته در عرض دو ثانیه از جلوی چشمم رد شد که الان میرسم ایران و میگویند سمندریان چه شد و کجا افتاد و بعد خانواده یوسف را میبینم و چه و … چه...
خواستم موتور آتشگرفته را خاموش کنم که دیدم خودش خاموش شده! چراغ آتش هم روشن است و مرتب اخطار میدهد بپرم بیرون! موتور دیگر هم آتش گرفته بود. گفتم موتور را آهسته میکشم عقب تا درجه حرارت پایین بیاید. شاید بتوانم کمی بیشتر پرواز کنم و به مرز برسم. بعد بپرم بیرون! دیدم نه هنوز اخطار آتش روشن است به خودم که آمدم گفتم ارتفاع را کم و سرعت را زیاد کنم. در افتربرنر بودم. زدم توی سر استیک و سر هواپیما رفت پایین. دمش آمد بالا. شروع کردم به فرار بهسمت شمال سلیمانیه و کوهها. کوهی بود که سلیمانیه را از دشت و دره دور میکرد؛ مثل دربند و تجریش ما. سمندریان اینطرف افتاده بود. من باید از روی آنکوه رد میشدم. پایین بودم و با سرعت به سمت کوه میرفتم که ناگهان موشک به من خورد. انگار به یک دیوار سیمانی خوردم. هواپیما از کنترل خارج شد و رفت روی بال چپ و بال راست. من هم چسبیدم به کاناپی. یکلحظه تصمیم گرفتم اجکت کنم و دستگیره اجکشنسیت را بکشم. دو موتور آتش گرفته بود و بوق خطر صدا میداد. همه چراغهای اخطار هم شروع بودند. سعی کردم دستم را پایین بیاورم اما دیدم دستم به حلقه اجکت نمیرسد. چون به سقف کاناپی چسبیده بودم. مغزم خوب کار میکرد و یکلحظه تصمیم گرفتم باک مرکزی زیر هواپیما را جدا کنم تا هواپیما سبکتر و آیرودینامیکش بهتر شود. دکمهای داریم که وقتی فشارش بدهی، هرچه زیر هواپیماست میرود.
* پنیک باتن!
بله. هم این دکمه را زدم، هم تیهندل را کشیدم. هواپیما ناگهان تکان خورد. در نتیجه من از بالای کابین افتادم پایین روی صندلی. روی صندلی نشستم و دستم به استیک رسید. دیدم هنوز دارد پرواز میکند اما هیچکدام از علائم خوانده نمیشوند. عقربهها در جاهایی بودند که انتظارشان را نداشتم. بنزین، درجه حرارت و … گفتم عیب ندارد! دارد پرواز میکند دیگر! زدم پشت دسته استیک و هواپیما آمد بالا. رفتم بالای کوه که مشرف به دره عمیقی بود. هواپیما شروع کرد به حرکت در مسیر فرو رفتن در رده. خواستم موتور آتشگرفته را خاموش کنم که دیدم خودش خاموش شده! چراغ آتش هم روشن است و مرتب اخطار میدهد بپرم بیرون! موتور دیگر هم آتش گرفته بود. گفتم موتور را آهسته میکشم عقب تا درجه حرارت پایین بیاید. شاید بتوانم کمی بیشتر پرواز کنم و به مرز برسم. بعد بپرم بیرون! دیدم نه هنوز اخطار آتش روشن است.
وقتی موتور آتش بگیرد و آتش بهسمت باک هواپیما پیشروی کند، هرلحظه ممکن است منفجر شود. چون اول که بنزین در مسیرش قرار دارد. بعد هم ممکن است به فشنگهای توپ دماغه برسد. زیر هواپیما بمب و راکت نداشتم. بههمیندلیل تصمیم داشتم کمی جلوتر بروم و بعد از هواپیما خارج شوم. اما همینکه کوه را تمام کردم و از روی دره عبور میکردم که وارد دشت شوم، موتوری هم که کمی فعالیت داشت و هیدرولیک تولید میکرد، از کار افتاد. هواپیما قفل کرد. شروع کردم به جنگ به هواپیما. دماغه رفت بالا و بعد شروع کرد به شیرجه بهسمت دره! سعی کردم سکان را به حالت افقی در بیاورم ولی نمیشد. با پدال پایی و استیک همه تلاشم را کردم اما نمیشد. هواپیما به یک بنک (چرخش) ۶۰ درجه میرفت که به زمین بخورد. اجکتکردن داشت سخت میشد. بنک هم مرتب زیاد میشد. یکلحظه که نگاه کردم، دیدم سنگ بزرگی جلوی رویم قرار دارد که هرلحظه نزدیکتر میشود و آنقدر جلو آمد که انگار دارد میرود توی چشم من! اینجا بود که دستگیره اجکت را کشیدم.
میخواستم هواپیما را افقی کنم، بعد اجکت کنم ولی چارهای نداشتم و در همان بنک ۶۰ درجه اجکت را کشیدم. گردنم شکست و صندلی، آرنجم را زخمی کرد. زیر بغلم و چانهام پاره شد. زبانم هم بین دندانهایم ماند. آسیب زیادی دیدم. صندلی با ۲۲ جی، خلبان را از هواپیما بیرون میاندازد. فشار جی باعث میشود هرچه خون در مغز هست به پاها هجوم بیاورد. بهخاطر همین ما جیسوت میپوشیدیم که وقتی جی میکشی باد میکند و اجازه نمیدهد خون به پایان تنه هجوم ببرد. خب من در درجه اول بیهوش شدم. صندلی مارتینمیکر در هواپیمای افپنج معجزه کرد. باد شدیدی به صورتم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.
* لحظهای که مرگ را تجربه کردید و برگشتید، اینجا بود یا آنلحظاتی که به زمین رسیدید؟
نه. اینجا فقط بیهوش شدم. مرگ برای دقایقی بعد بود. اول چتر کوچک باز شد و بعد چتر بزرگ را بیرون کشید. دو فنر قوی هم هست که شما را از صندلی جدا میکند. خیلی مواقع پیش میآید که صندلی به سر خلبان خورده و او را کشته است. به همین دلیل است که هر خط این دستورالعملها با خون نوشته شده است. قبلاً هم که اصلاً صندلی نبود و طرف چتر را به خودش میبست و میپرید بیرون. اگر اشتباه نکنم ارسلان مرادی اینکار را کرد؛ با مجید علیدادی. اینها آمدند لب پنجره و از هواپیما پریدند بیرون؛ با اففور. مثل معجزه است. هر دو هم زنده ماندند ولی آسیب دیدند.
وقتی به هوش آمدم، دیدم چترم باز شده و روی آسمان هستم. دیدم پایین، دره عمیقی هست. گفتم فرصت دارم. دوره چتربازی را در آمریکا دیده بودم ولی این، اولینبار بود که با چنینموقعیتی روبرو بودم. همینطور که پایین میآمدم، دیدم گردنم قفل کرده و بالا نمیرود. گلویم هم باد کرد و نتوانستم آب دهانم را قورت بدهم. الان هم که حرفش را میزنم گلویم میگیرد! احساس کردم دستم در کابین جا مانده. نگاه کردم دیدم سرجایش است ولی هرچه فرمان میدهم اجرا نمیکند. گرمای زیادی در دستم حس میکردم که ناشی از خونریزی بود. شکستگی گردنم اجازه نمیداد کنار را ببینم. به همین دلیل به زمین خوردم خلاصه وقتی به هوش آمدم، دیدم چترم باز شده و روی آسمان هستم. دیدم پایین، دره عمیقی هست. گفتم فرصت دارم. دوره چتربازی را در آمریکا دیده بودم ولی این، اولینبار بود که با چنینموقعیتی روبرو بودم. همینطور که پایین میآمدم، دیدم گردنم قفل کرده و بالا نمیرود. گلویم هم باد کرد و نتوانستم آب دهانم را قورت بدهم. الان هم که حرفش را میزنم گلویم میگیرد! احساس کردم دستم در کابین جا مانده. نگاه کردم دیدم سرجایش است ولی هرچه فرمان میدهم اجرا نمیکند. گرمای زیادی در دستم حس میکردم که ناشی از خونریزی بود. شکستگی گردنم اجازه نمیداد کنار را ببینم. به همین دلیل به زمین خوردم. هم سنگلاخ بود هم خاکی. با ضربی که زمین خوردم تا شکم توی خاک فرو رفتم. سرم هم به یکسنگ بزرگ خورد. اینجا بود که به آندنیا رفتم.
* مگر هلمت سرتان نبود؟
اگر سرم نبود که میمردم.
* خب مردید دیگر! [خنده]
بله! ولی برگشتم. وقتی ضربه شدید باشد، کله تکان میخورد. خیلی ضربه شدیدی بود. بیهوش شدم. یکلحظه احساس کردم چندنفر سراغم آمدهاند و اطرافم را احاطهکردهاند. دیدهاید جوراب خیس را با دستتان پشت و رو میکنید یا لباس خیس را از تن درمیآورید؟ من را گرفتند و همانکار را با من کردند. حسن همان پیرهن یا جوراب پشت و رو شده را داشتم. انگار پشت و رو شدم.
* وقتی داشتند شما را از خاک بیرون میکشیدند ایناحساس را داشتید؟
نه. اینماجرا مربوط به آندنیاست.
* آهان! فکر کردم منظورتان افرادی که برای نجاتتان آمده بودند.
نه. هنوز در فضای مرگ هستیم. هنوز بیهوش هستم. اینها که لباسهای تیره و مشکی داشتند و صورتشان دیده نمیشد، من را گرفتند و پشت و رو کردند. یک درد شدیدی در بدنم حس کردم. همینکه پشت و رو کردنشان تمام شد انگار قیر مذاب از پاهایم آمد و از دهنم خارج شد. ناگهان احساس کردم چهقدر حالم خوب است! روی زمین خوابیده بودم و خودم را از بالا میدیدم. هم ایستاده نگاه میکردم هم خوابیده. احساس کردم دارم بالا میروم. پرواز کردم و به اندازه یکساختمان بالا رفتم. دیدم دوستانم همه با لباس پرواز میآیند. آماده بودم با آنها بروم. میدانستم شهدا هستند. فضای خوبی بود. آسمان و ابر و باد و مه و سبزی و همهچیز بود. یک مرز از گیاهان سبز بود که شهدا داشتند به سمتش میآمدند. من باید به سمتشان میرفتم که از آن مرز عبور کنم. اگر شهدا جلوتر میآمدند تشخیص میدادم که هستند!
* پس صورتهایشان را تشخیص نمیدادید.
نه. ولی میدانستم شهدای خلبان هستند. ناگهان عقبعقب رفتند و دور شدند. دوباره آنافراد سیاهپوش آمدند و من را گرفتند. یکسطل قیر داغ توی دهانم ریختند که تا نوک پاهایم رفت. به هوش آمدم. درد شدید داشتم. هم عرق، هم اشک و هم خون از بدنم میرفت. دیدم تا کمر در خاکم و یکسنگ بزرگ هم زیر سرم هست که با آن برخورد کردهام. پایین هم دره عمیقی قرار دارد. تصمیم گرفتم از ارتفاع بالا بروم و ببینم چه خبر است. ولی دستم فرمان نمیبرد. هواپیما هم ۵۰ متر آنطرفتر در آتش بود و فشنگهایش تق و توق میترکیدند و اینطرف و آنطرف شلیک میشدند. در اثر ضربهای که به زمین خوردم، پای راستم هم از کار افتاده بود. سعی کردم خودم را از چتر آزاد کنم تا نیفتم. از دهان و چانه پارهام خون میآمد و زبانم هم بین دندانهایم بود.
دومتر قد داشت و سیبیلها اندازه دسته موتورسیکلت بود. دو نوار فشنگ دورش پیچیده بود و یک کارد جنگلی اینطرفش و یک کارد سنگری هم آنطرفش. ابهتی داشت برای خودش! عصبانی بود که چرا جوابش را نمیدهم. کمی نگاهش کردم. دیدم گلنگدن کشید و پایم را نشانه گرفت. چیزی گفت و من هم با اضطراب گفتم چاقو دارم! اسلحهام میخواست. چاقو به کردی میشود چاقو. اینحرفم را فهمید. انگار برق سه فاز به او وصل کرده باشند. تغییر کرد در هماناوضاع، دیدم صدایی در کوه پیچید: «یا اخی!» با خودم گفتم چهکسی میتواند باشد؟ سمندریان که نمیتوانست باشد...
* شما فهمیدید که سمندریان اجکت کرده؟
نه.
* یعنی فکر میکردید زمین خورده و شهید شده!
پنجاه پنجاه بود. او اجکت کرده بود ولی من ندیده بودم. صدا را که شنیدم، دیده یکسری آدم در پایین دره حرکت میکنند و بالا میآیند. یک تویوتای سفید آمد و چندنفر از آن پیاده شدند آمدند سمت من. دو نفر هم جلوتر از آنها در حرکت بودند. با خودم گفتم حتماً ژاندارمری عراق است. جیبهایم را تخلیه و هرچه کاغذ بود با یک دست در خاک مخفی کردم. بعد منتظر شدم بیایند. یکنفر رسید و شروع کرد صحبتکردن.
* کردی صحبت میکرد؟
اولش اصلاً نفهمیدم چه میگوید. گفتم الان میخواهد کتک بزند. کاری کنم که مرا به هلال احمر یا بیمارستان ببرند. او مرتب حرف میزد ولی من لالبازی در میآوردم. زبانم را بیرون گذاشته بودم که ببیند و بفهمد. دومتر قد داشت و سیبیلها اندازه دسته موتورسیکلت بود. دو نوار فشنگ دورش پیچیده بود و یک کارد جنگلی اینطرفش و یک کارد سنگری هم آنطرفش. ابهتی داشت برای خودش! عصبانی بود که چرا جوابش را نمیدهم. کمی نگاهش کردم. دیدم گلنگدن کشید و پایم را نشانه گرفت. چیزی گفت و من هم با اضطراب گفتم چاقو دارم! اسلحهام میخواست. چاقو به کردی میشود چاقو. اینحرفم را فهمید. انگار برق سه فاز به او وصل کرده باشند. تغییر کرد. دستش را دراز کرد. من هم چاقو را از لباس پروازم درآوردم و به او دادم. دو نفر دیگر هم رسیدند. یکی از آنها فارسی بلد بود. از اینکردهای معارض صدام بودند. گفت ایرانی هستی یا عراقی؟ گفتم ایرانی هستم. گفت کی هستی؟ گفتم رمضانیام. شما که هستید؟ گفت ما اتحاد میهنی کردستان هستیم. الان تو را میبریم پیش دوستهایت و دکتر. گفت میخواهیم تو را به دهکده ببریم. با کادرش اتصالم به چتر و آستینم را پاره کرد و خونریزی دستم را دید. گفت میخواهیم تو را پایین ببریم. گفتم نمیآیم. گفت چرا؟ گفتم مگر دشمن صدام نیستید؟ من برای شما و زن و بچههایتان دردسر میشوم. همینجا در جنگل و کوه مخفیام کنید.
آن نفر اول، عصبانی شده بودم که مقاومت میکنم و نمیروم. اما نفر دوم به او گفت این جوانمرد به فکر زن و بچه ماست. وقتی حرفهایم را ترجمه کرد، آن فرد عصبانی خیلی خوشش آمد. جلوتر آمد و بغلم کرد و فشارم داد که هنوز دردش را به یاد دارم.
من را به یککلبه بردند. زن و دخترها با لباسهای رنگی رنگی آنجا بودند. یک پیرمرد آمد و در یک لیوان روحی، به من آب گوارایی داد که گواراترین آب زندگیام بود. بعد هم کمی بادم زد تا دکتر آمد که در چمدانش همه داروها ایرانی بودند. لباسهایم را عوض و لباس کردی تنم کردند.
سوار یکتویوتا شدیم و ۱۲ رزمنده کرد دیگر آمدند. یکی کنارم پشت وانت نشست و گردنم را گرفت که خیلی تکان نخورد. سهساعت در آنخودرو بودیم.
* شما را تحویل سپاه دادند. درست است؟
بله.
* ظاهراً یکفرمانده سپاه برای تحویل شما آمده بین آنها و با شما دوست شده است! در خاک عراق بود؟
بله. کنار سلیمانیه.
* چهقدر تا مرز فاصله داشتید؟
کم بود. شاید ۳۰ کیلومتر. سلیمانیه یکی از شهرهای مرزی است دیگر! چهار روز طول کشید که لابهلای قافلههای قاچاق آمدیم تا به مرز ایران رسیدیم.
* عدهای فکر میکردند ماجرای نجات شما مرجع ساخت فیلم «عقابها» بوده در حالی که خاطرات یدالله شریفی راد بوده است.
آقای شریفی معلم خلبان افپنج بود. خیلی هم آدم قهرمانی بود و سال ۵۹ در عراق اجکت کرد. بعد از نجات هم دوباره به خط پرواز برگشت و داستانهایی برایش پیش آمد. داستان فیلم «عقابها» روی محور ایشان و کمی هم روی محور اجکت من ساخته شد.
* شما کتاب خاطرات ندارید ولی کتاب خاطرات ایشان چاپ شد. سال ۶۲ بود.
بله؛ «سقوط در چهلمین پرواز». در آنکتاب چیزهایی نوشت که برخی از خلبانها خوششان نیامد.
* منظورتان کدام حرفهاست؟
اینکه پروسیجر اشتباه را انجام بدهی...
* بله. درباره بعضی مانورها!
بله. مثلاً میگوید موتورم را خاموش کردم. خب کسی این کار را نمیکند. بچهها راجع به اینمطلب حساساند. بهتر است چیزی نگوییم. ایشان هم قهرمان جنگ بود و زحمت کشید ولی اتفاقاتی برایش افتاد. یکسری موضوعات عقابها، سینمایی بودند و با واقعیت انطباق نداشتند. مثلاً نه من و نه آقای شریفی راد وقتی برگشتیم، لباس پرواز تنمان نبود.
۶ ماه بعد از حادثه و مرخص شدن از بیمارستان بچههای سپاه من را به مهاباد دعوت کردند که برایشان سخنرانی کنم. آنها برایم گفتند رزمندگان کرد دچار اشتباه شدند. چون وقتی گفتم رمضانی هستم، فکر کرده بودند عضو قرارگاه رمضان هستم. صدام برای گرفتنم، به پول آن زمان معادل ۵۰۰ میلیون تومان پول برای کردها، آزادی ۲۰ اسیرشان و چند دستگاه تویوتا در نظر گرفته بود فیلم «عقابها» بعد از سانحه من پخش شد.
* اگر اشتباه نکنم، کتاب سال ۶۲ چاپ شد و فیلم سال ۶۳ ساخته شد.
حمید برزگر مشاور نظامی فیلم، در ماموریت آخر، رزرو ما بود. چندماه بعد از ماموریتمان هم به شهادت رسید.
۶ ماه بعد از حادثه و مرخص شدن از بیمارستان بچههای سپاه من را به مهاباد دعوت کردند که برایشان سخنرانی کنم. آنها برایم گفتند رزمندگان کرد دچار اشتباه شدند. چون وقتی گفتم رمضانی هستم، فکر کرده بودند عضو قرارگاه رمضان هستم. صدام برای گرفتنم، به پول آن زمان معادل ۵۰۰ میلیون تومان پول برای کردها، آزادی ۲۰ اسیرشان و چند دستگاه تویوتا در نظر گرفته بود.
* ولی تحویل ندادند.
نه. شرایط سپاه برایشان بهتر بود. سپاه دارو و اسلحه و پول میداد. بعداً هم کاتیوشا و تسلیحات دیگری را با قاطر برایشان بردند که باعث شد در شمال سلیمانیه با کمک سپاه فتوحاتی داشته باشند. یکسری از فرماندهانشان برای دوا و دکتر به تهران میآمدند.
آنجا یکی از کردها که افسر سیاسی بود، به من گفت در بمبارانت کجا را باید میزدی؟ گفتم پادگان سلیمانیه. پوزخندی زد و گفت فردا نشانت میدهم کجا را زدی. شب پیش از ورود به ایران بود و من را در یکبالاخانه مخفی کردند. آنجا چندنفر آمدند و مشغول گپ و گفت شدیم تا دکتر آمد. کمی به من رسیدگی کرد و بعد قابلمهای آوردند و پیاز و گوجهفرنگی و دل و جگر گوسفند در آن گذاشتند. از من انکار و از آنها اصرار که باید بخوری. میگفتند اگر نخوری میمیری! گفتم زبانم میسوزد و نمیتوانم بخورم که ناگهان یکلقمه را در دهانم فرو کردند. میخواستم لقمه را برگردانم ولی دیدم خطرناک است و ممکن است ناراحت شوند. برای لقمههای بعد گفتم حداقل بدون نان بدهید و همینطور لقمهها از راه رسیدند. باورتان نمیشود که همانغذا، من را ساخت!
صبح که شد سفره را پهن کردند و خورش قیمهای برایمان تدارک دیدند. آنافسر سیاسی کردها هم آمد و گفت تحقیق کرده و دیده من راست میگویم. گفت پادگان را زدهای و تا الان ۱۴۰ نفر درجا کشته شدهاند. ۶۰ نفر هم تا الان آمار زخمیهاست. آنروز صورتم را هم اصلاح کردند و گفتند خداحافظ ما میرویم. گفتم پس من چه؟ گفتند شما اینجا هستی! چندنفر از کردها آمدند و گفتند وقتی برگشتی ایران به دولتتان بگو به ما توپ و تانک بدهد! طوری صحبت میکردند انگار من رئیسجمهور هستم! بعد سوار خودرو شدیم و من را به اتاقی بردند که همانهایی که صبح خداحافظی کرده بودند، آنجا بودند. کمی که گذشت عدهای وارد اتاق شدند که از طرز سلام و علیک و روبوسیکردنشان فهمیدم کردهای ایرانی هستند. از آنجا به چادرهای آنها منتقل شدم. آنجا دونفر آمدند که داد و بیداد راه انداختند و حرفهای مخالف زدند که خمینی فلان کرده و بیسار کرده! و میخواهیم تو را بکشیم! گفتم بزنید بکشید! من سروان خلبان عباس رمضانی هستم. از پایگاه تبریز آمدهام. به آندنیا رفتهام و برگشتهام. بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست. کمی با آنها مجادله کردم. واقعاً هم عصبانی شده بودم. از زندگی هم قطع امید کرده بودم. حرف بدی زدم و گفتم هرکاری دلتان میخواهد بکنید.
ایندونفر رفتند و دو نفر دیگر آمدند که شروع به ماچ و بوسه کردند و نازم را کشیدند که آقا ناراحت نشو! گفتم چرا نارحت نشوم؟ اینفلانفلانشدهها اینطور گفتند! گفتند اینها از خودمان بودند! نگران نباش! میخواستند تو را امتحان کنند. حالا چه میخواهی؟ گفتم من نماز نخواندهام. تمام لباسهایم کثیف و خونی است. من را به حمام بردند و تر و تمیز شدم. بعد هم نمازم را خواندم و شب رسید. صبحش کاروانی آماده کردند و از آنجا در اختیار آقای بابایی از سپاه قرار گرفتم که در قافله قاچاق برگردیم. در طول مسیر هم جاهایی بود که همه قاطر داشتند، بعضی جاها هم بود که فقط من قاطر داشتم. بلندیهایی هم بود که برای عبور از آنها کسی نمیتوانست سوار قاطر شود.
* و شما را کول میکردند؟
بله. سوار دوش دوستان میشدم. سمندریان ۱۳ روز بعد در تلویزیون عراق مصاحبه کرد.
* پس خبرش بالاخره به شما رسید.
بله. در بیمارستان بودم. بچههای سپاه برای عیادتم آمده بودند و خبر دادند. خیلی سوزناک بود. پدرش گریه میکرد که شما آمدی و یوسف من را نیاوردی. بعد مدتی را در خانه بستری بودم. به تهران آمدم و درمان شدم و بعد دوباره به تبریز برگشتم.
اسرایمان در عراق اول فکر میکردند من شهید شدهام و میخواستم برایم ختم بگیرند. چون تلویزیون عراق تصویر هواپیمای سقوطکرده سمندریان را نشان داد. میخواست روحیه بچهها را خراب کند. هواپیمای دوم را که نشان دادند یکهواپیمای دیگر بود که خلبانش از کمر به بالا را نداشت و بدنش نصف شده بود. شماره روی بدنه آن هواپیما را نشان ندادند. به همینخاطر همه فکر کرده بودند من هستم * منتقل شدید به ستاد؟
گردنم که شکست، دیگر نمیتوانستم پرواز شکاری انجام بدهم. دکتر گفت اگر یکبار دیگر اجکت کنی، نخاعت پاره میشود. به همیندلیل به دانشکده رفتم و شروع به تربیت دانشجویان خلبانی کردم. به اینترتیب در مرکز آموزشها که سال ۵۲ متولد شده بودم، جانشین فرمانده شدم.
سمندریان هم سال ۶۹ بازگشت.
* ۴ سال اسیر بود نه؟
بله. من ۴ روز بعد برگشتم، او ۴ سال بعد. اسرایمان در عراق اول فکر میکردند من شهید شدهام و میخواستم برایم ختم بگیرند. چون تلویزیون عراق تصویر هواپیمای سقوطکرده سمندریان را نشان داد. میخواست روحیه بچهها را خراب کند. هواپیمای دوم را که نشان دادند یکهواپیمای دیگر بود که خلبانش از کمر به بالا را نداشت و بدنش نصف شده بود. شماره روی بدنه آن هواپیما را نشان ندادند. به همینخاطر همه فکر کرده بودند من هستم. (محمدجعفر) وارسته بعد از من به ماموریت میرود و سقوط میکند. او از بچهها میپرسد چرا و برای چهکسی میخواهید مراسم بگیرید؟ میگویند عباس رمضانی. بهخاطر شهادتش. او هم میگوید نه بابا من به ملاقاتش رفتهام. زنده است.
باید از کاری که خلبانها در جنگ کردند حرف بزنیم؛ بهویژه ۶ ماهه اول جنگ. کاری که بچهها کردند باعث شد آن ۱۲ لشکر پیاده مکانیزه عراق مجبور شود برود توی سنگر! وگرنه میآمد و خوزستان را میگرفت. وقتی اول مهر ۵۹ در پایگاه دزفول تاکسی میکردیم، ما را با خمپاره میزدند؛ اینقدر دشمن نزدیک بود. در ۱۱ مایلی ما بودند. گاهی اوقات حتی سوختگیری هم لازم نبود. فقط مهمات میزدیم و دوباره میرفتیم. جنگ اصلی آن ۶ ماه اول بود و بعدش، فضا کمی آرامتر شد. بعد هم که ایران از لاک دفاعی درآمد و تهاجمی کار کرد. چرا اینطور شدیم؟ بهخاطر حمله به H3 که برتری هوایی را از عراق گرفتیم.