تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۴۰۲ - ۱۶:۳۶

نویسنده کتاب مشکل رو خودش برای خودش ساخت و ذهنیت منفی رو اونقدر بزرگ کرد که مثل یه کوه بزرگ رو زندگیش سایه انداخت.

به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم می‌کنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر می‌گذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. ششمین قسمت آن را در زیر بخوانید:

عاشق این جور کتابام. آخرش چی می‌شه؟

- بعد از چند سال از اونجایی که ذاتاً مشکلی نداشته آروم آروم طی یک روندی که اون هم داستانی داره برای خودش، سلامتیش رو به دست می‌آره.

- خوب می‌شه؟

- آره. بعد تمام تجربیاتش از این دوره از زندگی رو مخصوصاً برخوردهای غیرانسانی دکترها تو تیمارستان، تو یه کتاب می‌آره.

- اسم کتابش چیه؟

- مطمئنم تو فکرته کتابش رو بخری. خیلی دنبالش گشتم تو انقلاب؛ متأسفانه نیست. اسم کتاب هست ذهنی که خود را بازیافت. باقی ماجرا رو تو خونه می‌گم. بذارید ماشین رو پارک کنم...

فاطمه عادت داشت اگر ده لیوان هم چای در میهمانی می‌خورد به محض رسیدن به خانه حتماً چای دم کند و بخوردند و بعد بخوابند.

چای اول را به همسرش تعارف کرد و گفت:

- این چایی خوشرنگو بخور و بقیه داستان رو تعریف کن.

- به به! بعد از مهمونی چایی خیلی می‌چسبه.

- وای ایرج! چرا خدا تو رو اینقدر بی‌سلیقه آفریده؟ بعد از این همه سال نتونستم بهت یاد بدم نظافت رو تو خونه رعایت کنی. دیشب ده تا خرما خوردی هسته‌هاش هنوز روی فرشه.

- عصابی نشو، سریع هم قضاوت نکن. اونقدرها هم که می‌ گی بی‌نظم نیستم. خواستم بردارم گوشیم زنگ خورد یادم رفت. ده تا خرما هم نیست فکر کنم هفت هشت تا بشه.

- همیشه کارت همینه. از اون موقع که از سر کار اومدی منتظرم ببینم می‌فهمی چه تغییری تو خونه ایجاد شده یا نه. واقعاً بی‌سلیقگی تو خونته.

- الان می‌ گم… کسی نگه… دیوارا تمیز شده.

- واقعاً که! محسن تو بگو. امیدی به باباتون نیست.

محسن با ذهن کوچک خود خواست به پدرش تقلب برساند و آرام در گوش ایرج گفت: «مامان میز خاطره خریده.» ایرج که نمی‌خواست زیر بار برود گفت: «باور کنید دیدم منتها حواسم پرت شد. اون پارچه که روش انداختی اگه نبود متوجه می‌شدم. حالا اگه می‌خواید ادامه داستان رو بشنوید بگم براتون».

فاطمه هم علاقه داشت ادامه داستان را بداند و هم به نشانه اعتراض به بی‌سلیقگی همسرش چیزی نگفت تا بچه‌ها درخواست کنند. با شنیدن صدای پیامک همه فکرها به یک چیز متمرکز شد؛ پیش شماره ۰۹۱۶.

ایرج هم برای اینکه فضا را عوض کند و فاطمه از فکر نظافت خانه و حساسیت زنان به نظم خانه بیرون بیاید گوشی را طوری در دست گرفت که کسی نتواند پیامک را بخواند. به قدری خوب نقش بازی کرد که همه حساس شدند و با نگاهشان التماس می‌کردند زودتر متن پیامک را بخواند. محسن که سادگی کودکانه در رفتارش موج می‌زد روی پاهای ایرج نشست و طوری که انگار سواد خواندن دارد به گوشی پدرش نگاه می‌کرد. ابتدا محسن را عمیقاً در آغوش گرفت و وقتی حسابی حالش جا آمد گفت: «این بنده خدا خیلی زندگیش متحول شده. نوشته که اربعین سال بعد قرار بذار حتماً همدیگر رو ببینیم».

با پیشنهاد فاطمه ایرج همان شب با یاور حقی تماس گرفت و جویای احوالش شد. بعد از صحبت با یاور، وقتی چشم‌های منتظر فاطمه و بچه‌ها را دید خودش ماجرا را تعریف کرد و ادامه داد: «ببینید بچه‌ها تو مسیر پیاده روی کربلا موکب‌های زیادی برای استراحت هست. ساعت ۱۰ صبح از شدت گرما و خستگی رفتم تو یه موکب کنار ۲ نفر که رفیق بودن برای استراحت دراز کشیدم. تا ساعت ۴ بعد از ظهر که از گرما کم می‌شه با هم کلی صحبت کردیم و رفیق شدیم. این بنده خدا که اسمش یاور بود از یه مشکل روح و روانش به شدت آزرده بود. خلاصه بهتون بگم لرها بدن‌های مقاومی دارن منتها یاور خودش بعد از مشورتی که بهش دادم به نتیجه مهمی رسید و گفت «الان می‌فهمم چرا امسال مریض شدم و حال پیاده روی ندارم. قبلاً یک‌روزه مسیر نجف به کربلا رو می‌رفتم. به خاطر وضعیت روحی که دارم این طور شدم. الان دو روزه تو این موکب افتادم.»

نظر من رو اگه بخواید تو سفر کربلا خیلی چیزا برنامه‌ریزی‌شده‌س. از قبل قرار بوده که من و یاور هم‌صحبت بشیم و با مشورت من مشکلش حل بشه. به عبارت دیگه امام حسین (ع) مشکل یاور رو به وسیله من حل کرد. احتمالاً الان سوالی که تو ذهنتونه ارتباط این کتاب با زندگی یاوره. همونطور که نویسنده کتاب مشکل رو خودش برای خودش ساخت و ذهنیت منفی رو اونقدر بزرگ کرد که مثل یه کوه بزرگ رو زندگیش سایه انداخت. یاور هم چون مادرش رو از دست داده بود و با پدر پیرش زندگی می‌کرد آینده‌ای رو که ندیده بود رو برای خودش تیره و تار تصور کرد. در واقع خدا رو ندید؛ همون خدایی که راه کاروانی رو کج می‌کنه تا یوسف (ع) رو از چاه نجات بده؛ همون خدایی که موسی (ع) رو با محبت کسی بزرگ می‌کنه که شکم‌های زیادی رو دریده بود تا موسی (ع) متولد نشه.»

فاطمه همانطور که جلوی هر کسی مقداری تخمه کدو می‌گذاشت پرسید:

- اینا که می‌گی فقط مربوط به پیامبران نیست؟

- چی؟

- همین که خدا راه کاروان رو کج کنه که پیامبرش رو از ته چاه نجات بده.

- نه. اینا رو تو قرآن گفته که ما هم یاد بگیریم با خدا ببندیم نه غیر خدا. مگه تو سوره طلاق نمی‌گه هر که تقوا داشته باشه، براش راه خروج از تنگنا قرار می‌دیم و از جایی که فکرش رو نمی‌کنه بهش روزی می‌دیم؟ اینکه می‌گه هر که به خدا توکل کنه خدا اون رو کفایت خواهد کرد صریح کلام خداس.

- یه نکته دیگه… یعنی فوت مادر و زندگی با پدر پیر اینقدر بهش فشار آورده بود؟

- می‌گفت وقتی شب خسته و کوفته می‌رم خونه هیچکس رو نداریم برامون غذا درست کنه.

- خب چرا ازدواج نمی‌کنه؟

می‌ترسه ازدواج کنه؛ البته اون موقع می‌ترسید الان رو نمی‌دونم. می‌گفت زمین کشاورزی داریم منتها اگه پدرم طوریش بشه و زمین‌ها رو وراث تقسیم کنن زمینی که برام می‌مونه خیلی کمه.

- عجب سرگذشتی داشتی ایرج و...

- سرگذشت من؟

- بالاخره تو هم وارد زندگیش شدی یه جورایی.

- سفر کربلا همین طوره. یه مشکلاتی از تو حل می‌شه یه مشکلاتی از دیگرون. امشب که دیر شد فردا شب یکی دیگه براتون تعریف می‌کنم.

- موضوعش چیه؟

- همچین می‌گه موضوعش چیه انگار سریاله. از ابتدای پیاده‌روی قبل از اینکه عمود شروع بشه تا عمود هشتصد و پنجاه با یه زائر اهل آبادان همسفر شدیم. قصه همسفر شدن با خلیل رو براتون می‌گم.

این داستان ادامه دارد…

برچسب‌ها