ما در قالب کلی حمله موفق بودیم. ولی در نگهداری منطقه مشکل داشتیم. وگرنه طرح اصلی در تمام مراحل موفق بود. همه‌جا به لطف خدا می‌توانستیم مواضع را بگیریم ولی در حفظ‌شان مشکل داشتیم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: خاطرات شفاهی فرمانده‌گردان‌های دوران دفاع مقدس، دربردارنده حقایق صریح و بی‌تعارفی از حملات و شب‌های عملیات است و البته طی دهه‌هایی که از جنگ می‌گذرد تقریباً جریان منسجمی در چاپ خاطرات این‌رده از فرماندهان جنگ وجود نداشته است. تنها می‌توان به برخی کتاب‌ها چون «کوچه نقاش‌ها» شامل خاطرات سید ابوالفضل کاظمی و «نقطه تسلیم» شامل خاطرات محمود امینی و نمونه‌های مشابه معدود دیگر اشاره کرد.

محمود امینی از بازماندگان تیپ و لشکر ۲۷ محسوب می‌شود و خاطرات شفاهی‌اش دربرگیرنده تاریخ تشکیل تیپ ۲۷ از بهمن ۱۳۶۰ تا آخرین‌روز جنگ است. او فرمانده‌گردانی است که ۹ مرتبه در جنگ مجروح شد و مدیریت گردان‌های مختلف لشکر ۲۷ را به عهده داشت. سال‌های پایانی جنگ هم به سمت فرماندهی تیپ سلمان رسید.

امینی از فرمانده‌گردان‌های جسور و منتقد است که هرجا راه را اشتباه تشخیص داده، صدایش را به گوش فرماندهان رسانده یا به‌طور مستقیم با آن‌ها گفت وگو کرده است. فرماندهی‌گردان هم باعث شده در معرکه‌های زیادی از دفاع مقدس حضور داشته باشد و شهادت‌ها، مجروحیت‌ها و حوادث مهم را از نزدیک شاهد باشد.

این‌رزمنده سال‌های دفاع مقدس ابتدا در ارتش خدمت کرد و سپس به‌طور داوطلب به جبهه اعزام شد و ضمن پذیرش به‌عنوان نیروی بسیجی در تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله (ص)، به‌مرور در سازمان رزم رشد کرد تا به فرماندهی گردان و سپس فرماندهی تیپ منصوب شد. انتشار کتاب «نقطه تسلیم» که خاطرات او از دوران انقلاب و جنگ را در بر می‌گیرد، بهانه‌ای برای بررسی تاریخ تیپ و سپس لشکر ۲۷ و همچنین حضور این‌یگان در عملیات‌های دوران جنگ ۸ ساله ایران و عراق است و قسمت سی‌وسوم پرونده «جنگ بی‌تعارف» را تشکیل می‌دهد.

گفت‌وگو با سردار امینی در یک‌ظهر آذرماهی در دفتر کارش در نشر ۲۷ بعثت انجام شد. معرفی بیشتر و کارنامه تشریحی عملکرد او در دوران جنگ در پیوندهای دو مقاله زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

* «قرار نبود عملیات بیت‌المقدس بیست‌وچندروز طول بکشد»

* «پیشانی فرمانده و ترکش‌های دشمن / روایت گفت‌وگوی هاشمی رفسنجانی و حاجی‌بخشی درباره حجاب»

در ادامه مشروح گفت‌وگو با این‌سردار و جانباز دوران دفاع مقدس را می‌خوانیم؛

* جناب امینی از یکی از جملات شما در کتاب شروع کنیم. می‌گویید پس از جنگ که روایتگری رواج پیدا کرد، به یک‌موضوع کمتر توجه شد و مورد غفلت قرار گرفت؛ این‌که در مرحله اول یا دوم عملیات بیت‌المقدس ۶ هزار شهید دادیم.

در کل بیت‌المقدس.

* پس این‌تعداد شهید فقط به مرحله اول و دوم خلاصه نمی‌شود.

بله. منظورم کل عملیات است. طبق آماری که دادند، برای فتح خرمشهر، کل یگان‌ها ۶ هزار شهید دادند. این‌آمار جدا از تعداد مجروحان و جانبازان است. من آن‌زمان عضو تیپ ۸ نجف بودم. ما بدون درگیری به جاده (اهواز خرمشهر) رسیدیم. در مسیر از کارون تا جاده اهواز خرمشهر درگیری نداشتیم. نیروهای دشمن بودند ولی درگیری آن‌چنانی نداشتیم. حتی اسیر هم گرفتیم.

* پس درگیری‌ها تا جاده سنگین نبودند.

بله. عراقی‌ها مقرهایی داشتند که خیلی راحت تصرف‌شان کردیم. وقتی به جاده رسیدیم و بحث پدافند شروع شد، دشمن خودش را پیدا کرد، پاتک‌هایش را شروع کرد. حالا ما با خود چه داریم؟

* کلاش و آرپی‌جی!

کلاش و نهایتش آرپی‌جی. (توپ) صدوشش هم آمد. نفربر و تانک هم از مجموعه ارتش در منطقه حضور داشتند. اما در کل، در سپاه سلاح ما این‌ها بود. آن‌ها با تانک‌هایشان شروع به پاتک کردند و می‌خواستند منطقه از دست رفته را پس بگیرند. پشت سر هم پاتک بود که اجرا می‌شد. به هر شکل و سختی که بود، می‌زد و موفق نمی‌شد. در وقفه‌های کوتاه می‌رفت عقب و خودش را تقویت می‌کرد؛ دوباره می‌آمد جلو. تا غروب سه چهار مرحله پاتکش تکرار می‌شد.

وقتی پاتک می‌کردند، از دور با تیر مستقیم تانک لب خاکریز ها را می‌زدند تا رعب ایجاد کنند. خاکریزها هم کوتاه و کوتاه‌تر می‌شدند. جمجمه نفرات پشت خاکریزها گاهی‌اوقات متلاشی می‌شد. نه به‌خاطر برخورد گلوله تانک، بلکه از موج انفجار گلوله. همه این‌ها، شهدای آزادسازی خرمشهر بودند * که هر دفعه هم دفع می‌شد.

بله. ولی شهید و مجروح داشتیم. تلفات داشتیم. در روزهای بعد هم وقتی پاتک می‌کردند، از دور با تیر مستقیم تانک لب خاکریز ها را می‌زدند تا رعب ایجاد کنند. خاکریزها هم کوتاه و کوتاه‌تر می‌شدند. جمجمه نفرات پشت خاکریزها گاهی‌اوقات متلاشی می‌شد. نه به‌خاطر برخورد گلوله تانک، بلکه از موج انفجار گلوله. همه این‌ها، شهدای آزادسازی خرمشهر بودند. دشمن سماجت داشت و مرتب پاتک می‌کرد.

* محدودیتی هم در امکانات نداشت.

او نه. ولی ما داشتیم.

* وقتی با توپ مستقیم تانک می‌زند...

بله. دوباره تجهیز می‌شدند و برمی‌گشتند. در طول روز سه‌چهار مرحله پاتک می‌کردند تا جاده را پس بگیرند. ۱۰ اردیبهشت کجا و ۳ خرداد کجا؟ در این‌فاصله زمانی، پاتک‌های سنگین دشمن را داشتیم. این روایتِ ساده یک‌مرحله از آزادسازی خرمشهر بود.

منتهی زیاد به این‌مسایل توجه نمی‌کردیم چون هدفمان بالاتر بود. بعضی‌ها هم می‌گفتند این‌ها بسیجی هستند و آموزش ندیده‌اند. از این‌ها که بگذریم اعتقادی که مجموعه بچه‌های بسیج و آن‌توکلی که به خدا داشتند و امیدشان به آینده کارساز بود. درست است که نتیجه برایمان فرع بود ولی بچه‌ها می‌خواستند وظیفه را به نحو احسن انجام دهند. دنبال انجام وظیفه‌ای بودند که هدف هم در آن جا می‌گرفت. بنا نبود فقط شهید شوند. می‌خواستند شهید بشوند ولی وظیفه را هم انجام بدهند.

* در گفت‌وگوهای پیشین هم با آقای (گلعلی) بابایی صحبت‌هایی کرده‌ام. اما می‌خواهم از شما هم این‌سوال را بپرسم. در مرحله اول بیت‌المقدس، تیپ ۷ ولی عصر نمی‌آمد و پهلو را پر نمی‌کرد. چرا؟

خودشان در جاهای دیگر علتش را گفتند. نه این که نیایند. آمدند ولی عقب‌تر مشغول شدند...

* یعنی درگیر شدند؟

بله. و عمده قوایشان که باید می‌آمد خط را پر کند نمی‌آمد. سمت چپ (تیپ) نجف خالی ماند و سمت راست (تیپ) ۲۷.

* پس یعنی مشکل این نبود که نخواهند بیایند و تمرد در کارشان باشد!

نه. به این‌نقطه نرسیدند. جای دیگر مشغول شده بودند.

* شما هم در خاطرات خود گفته‌اید ماشین‌آلات مهندسی نجف آمدند و چپ شما را خاکریز زدند. از عملیات‌های بیت‌المقدس و فتح خرمشهر که عبور کنیم به رمضان می‌رسیم. شما گفته‌اید در جنگ، هیچ‌جا تشنگی مثل عملیات رمضان نمود نداشت. تابستان هم بوده و نیروها در ماه رمضان قرار داشته‌اند.

بله دیگر اسمش رویش است.

* علت این‌نمود تشنگی که می‌گویید چیست؟

آخر جنگ هم گردان عمار نشر ۲۷ در تنگه ابوغریب با مساله عطش دست به گریبان بود. حالا این‌جا تابستان بود و بچه‌ها روزه نبودند...

* یعنی نیروهایی که به خط می‌زدند روزه نبودند؟

نه.

* آخر در ارتش و سپاه نیروهایی بودند که روزه می‌گرفتند.

نه. اگر هم بودند، این‌جا نمود نداشت.

پیش از مثلثی‌ها یک‌کانال دفاعی بود. تهش چیزهایی بود ولی آب نداشت. چون یک‌مثلث اشتباه شده بود و به‌جای سومی به چهارمی رسیدیم، گفتند آن‌طرف کانال نروید! بعد دوباره خاکریز زدند. یک‌خاکریز دوجداره کلی. پشت آن پدافند کردیم تا بعد که با نرسیدن به اهداف کلی، گفتند برگردید * پس اکثریت این طور نبودند که توانشان به خاطر روزه گرفته شود.

بله. هوا گرم بود و تحرک زیاد بچه‌ها باعث تشنگی می‌شد. هرجا هم به سنگرهای عراقی که می‌رسیدیم، آب می‌خوردیم.

* در داخل خاک دشمن نفوذ کرده بودید و برای عقبه هم سخت بوده امکانات و آب بیاورد.

بله. هنوز استقرار کامل نداشتیم. وقتی مستقر شدیم گفتند برگردید. چون جناحین ما نیامده بودند. در خاطرات جنگ از کانال ماهی زیاد گفته می‌شود. پدافند اولیه‌مان کنار کانال ماهی بود.

* شما با (دژهای) مثلثی‌ها روبرو شدید؟

نه. ما در این‌مرحله از عملیات، از کانال آن‌طرف‌تر نرفتیم. این‌مرحله سوم رمضان است که تیپ ۲۷ وارد شد.

* شما پیش از رمضان...

مرحله پنجم بود که به مثلثی‌ها رسیدیم.

* سوریه را رفتید؟

نه. بیمارستان بودم.

* بله. مجروح بودید. که متوسلیان رفت و همت برمی‌گردد و فرمانده می‌شود و لشکر ۲۷ را در رمضان مدیریت می‌کند. پس از برگشت از سوریه، لشکر از مرحله سوم وارد عملیات می‌شود.

چون دیرتر رسید. آن‌مرحله رفتیم به سمت کانال ماهی. اسمش این بود ولی در واقع یک‌کانال دفاعی بود. مرحله چهارم هم ۲۷ باز نرسید. در مرحله پنجم دوباره وارد عملیات شدیم و ماموریت ما سمت مثلثی‌ها بود.

* مواجه شدید؟ رسیدید؟

پیش از مثلثی‌ها یک‌کانال دفاعی بود. تهش چیزهایی بود ولی آب نداشت. چون یک‌مثلث اشتباه شده بود و به‌جای سومی به چهارمی رسیدیم، گفتند آن‌طرف کانال نروید! بعد دوباره خاکریز زدند. یک‌خاکریز دوجداره کلی. پشت آن پدافند کردیم تا بعد که با نرسیدن به اهداف کلی، گفتند برگردید.

* حماسه خاکریز زدن در رمضان هم مغفول مانده است؛ مثل همان ۶ هزار شهید خرمشهر. زدن یک‌خاکریز دو جداره ۹ کیلومتری در عمق مواضع دشمن، با وجود آن‌همه تیر و توپ مستقیم که می‌آید، واقعاً کار هرکسی نیست!

نفر نیروی مهندسی با قطب‌نما جلو می‌رفت. پشت سرش بلدوزر می‌رفت روی زمین خط می‌انداخت تا لودرها بروند رویش خاکریز بزنند. از همان‌ابتدای کار، خاکریز زدن شروع شد. منتهی چون گرایی که داده بودند اشتباه بود و به جای مثلثی سوم به مثلثی چهارم رسیدند، ناچار شدند برای دفاع خاکریز دوجداره بزنند تا ۴۸ ساعت پدافند را انجام بدهند.

بحث تشنگی در مرحله سوم، به‌خاطر تحرک زیاد و رفت و برگشت و خستگی بود. وقتی برگشتیم عقب و رسیدیم به مواضع خودمان، به همان‌یخچال‌های یونولیتی خودمان رسیدیم.

* تشنگی رمضان را که می‌گویید، تشنگی والفجر مقدماتی و والفجر یک هم هست.

این‌مساله درباره تشنگی رمضان، حرف خودم است. یعنی برای منِ نوعی که در عملیات‌ها بودم این‌طور بود. در والفجر یک ما...

* در محاصره نیافتادید.

بله. در والفجر مقدماتی لشکر ۲۷ با ۳ تیپ بنا بود عمل کند که طبق تقسیم‌بندی تیپ یک و دو به خط بزنند و عبور کنند و مواضع را بگیرند. بعد تیپ ۳ ابوذر که ما بودیم و فرمانده اش (شهید محمدرضا) دستواره بود، باید می‌رفت برای عمق. اما چون آن‌ها موفق نشدند، به ما نرسید که وارد کار شویم. آن‌موقع زمستان بود.

* و گرمای تابستان را نداشت.

بله.

* بعد از عملیات رمضان، عملیات کوچک مسلم بن عقیل را داریم که شما خاطره جالبی درباره روزهای پیش از آن دارید؛ مسمومیت نیروها و شهید همت.

این، بحث درون پادگان است.

دستور اولیه این بود که دو گردان از ۳۱ عاشورا و دو گردان از ۸ نجف از پشت به دشمن بزنند و از پل نشوه به‌سمت طلاییه بیایند. ما هم از این‌طرف بزنیم و با هم الحاق پیدا کنیم. اگر آن‌شب ما رفته بودیم، قضیه طلاییه حل شده بود. عملیات آن‌ها در عمق کاملاً موفق بود و از پشت خوب عمل کردند * گفته‌اید همت این‌قدر کار داشت که معطل سِرُم نماند و رفت. این‌ماجرای مسمومیت به نظر شما طرح و توطئه بود؟

نه. همه‌چیزش داخلی بود. این‌مسائل مشخص نمی‌شوند. در گرما و حجم بالای کار این‌اتفاقات عادی بود. ممکن است زمانی کار یک‌نفوذی بوده باشد، ولی ما اطلاع پیدا نمی‌کردیم.

* پس احتمالش هست.

بله. مثلاً در والفجر چهار. آن‌جا هم پیش از آن‌که عملیات کنیم، چنین‌مساله‌ای پیش آمد. بعضی‌ها هم تاثیر زیادی از آن گرفتند. حتی یک‌بار رفتیم و برگشتیم.

* یعنی این‌قدر ضعف جسمی پیش آمد که برگشتید؟

بله. در عملیات بدر هم این‌مساله پیش آمد. البته برای ما نه ولی برای گردان حمزه که فرمانده‌اش آقای پازوکی بود پیش آمد و آن‌ها خواستند عملیات یک‌شب عقب بیافتد. موافقت هم شد ولی شرایط طوری پیش رفت که نشد و همان‌شب مقرر عملیات را بچه‌ها با همان‌وضعیت اجرا کردند. درباره مسمومیت، وضعیت گرما و گرد و خاک منطقه هم هست که برای ما طبیعی بود.

معمولاً شب عملیات، شام مرغ می‌دادند. بعضی از بچه‌ها برای این‌که مسموم نشوند، شب عملیات غذا نمی‌خوردند. اگر احتمال مسمومیت می‌دادند، غذا را نمی‌خوردند که عملیات را از دست ندهند.

* شما در عملیات خیبر، فرمانده گردان مسلم بودید. شب دوم همت شما را احضار می‌کند و می‌گوید باید بروید جلو ولی این‌دستور منتفی و لغو می‌شود. علتش چه بود؟

این تصمیم از بالا بود؛ یک‌تصمیم قرارگاهی. عمده‌اش در کتاب «شراره‌های خورشید» مطرح شده است. ما در سطح گردان بودیم و کاری به این‌کارها نداشتیم. گفتند حاضر شوید باید بروید! به همین‌خاطر گردان را نزدیک (نقطه رهایی) آوردیم. بعد همت حضوری به من گفت «فعلا امشب منتفی شد. آماده و در نزدیک‌ترین نقطه باشید تا اعلام کنیم!»

* ولی منتفی‌نشدن عملیات به لشکرهای عاشورا و نجف اعلام نشد و آن‌ها رفتند عمل کردند.

به همه اعلام شد. قرارگاهی هم که در عمق مستقر شده بود و ماموریت داشت از پشت (به دشمن) بزند، پیام را گرفته بود. منتهی توجهی به مفهومش نمی‌کنند. پیغام به‌صورت رمز بود. ظاهراً آقای (احمد) غلامپور در آن‌قرارگاه بوده. دقت نمی‌کنند که رمز را کشف کنند. دستور اولیه این بود که دو گردان از ۳۱ عاشورا و دو گردان از ۸ نجف از پشت به دشمن بزنند و از پل نشوه به‌سمت طلاییه بیایند. ما هم از این‌طرف بزنیم و با هم الحاق پیدا کنیم. اگر آن‌شب ما رفته بودیم، قضیه طلاییه حل شده بود. عملیات آن‌ها در عمق کاملاً موفق بود و از پشت خوب عمل کردند.

* یعنی نرفتن ۲۷ باعث مشکل شد.

بله. حتی قرارگاه کل کربلا هم از قضیه خبر نداشت. اتفاقاً حمید باکری هم با یکی از آن دو گردان ۳۱ عاشورا بود که شهید شد. وقتی اعلام شد کار شب دوم منتفی است، نمی‌توانستم کاری کنیم؛ وگرنه آماده بودیم. بعد از قرارگاه کربلا به ما اعلام کردند برویم. این‌دستور چه زمانی بود؟ اول صبح که هوا داشت روشن می‌شد. می‌خواستم نماز بخوانم که پیک شهید همت رسید که کجا هستی؟ زود خودت را برسان! خودم را که به همت رساندم، گفت برو. گفتم الان که روز است! گفت «چاره‌ای نیست. آن‌ها (گردان‌های عاشورا و نجف) رفته‌اند و گرفته‌اند. این‌طرف نرفته و آتش روی آن‌ها زیاد است.» تا من نیروها را حرکت دهم، گردان میثم که به خط نزدیک‌تر بود، با فرماندهی شهید ابراهیم کساییان وارد کار شد. ولی منطقه لو رفته و دشمن هوشیار شده بود...

می‌خواستم نماز بخوانم که پیک شهید همت رسید که کجا هستی؟ زود خودت را برسان! خودم را که به همت رساندم، گفت برو. گفتم الان که روز است! گفت «چاره‌ای نیست. آن‌ها (گردان‌های عاشورا و نجف) رفته‌اند و گرفته‌اند. این‌طرف نرفته و آتش روی آن‌ها زیاد است.»* هوا هم که روشن و...

بله. آن‌ها هم که در عمق تنها مانده بودند، دشمن قلع و قمع‌شان کرد. چندتایشان که اسیر شدند، بعد از آزادی کم و کیف ماجرا را تعریف کردند.

* درباره سختی کار همت در خیبر صحبت کنیم. به‌نظرم اگر در آن‌سن‌وسال یعنی ۲۸ سالگی شهید نمی‌شد، بعد از خیبر سکته قلبی و مغزی می‌کرد. از بس فشار رویش بود. بی تعارف بگویم، بالایی‌ها و فرماندهان رده بالایی جنگ چیز محالی از او می‌خواستند. او هم سلسله مراتب را به امام می‌رساند و در صدد انجامش بود. ولی امکان‌پذیر نبود.

من مجروح شدم و نبودم. دستواره به قرارگاه کربلا می‌رود کسب تکلیف کند، که پیغام می‌دهند عمل کنید. شب هفتم هشتم عملیات بوده است. می‌گویند باید بروید بگیرید و نگویید هم نمی‌شود! این را ظاهراً شخص آقای هاشمی (رفسنجانی) می‌گوید.

* بله. شما خاطره اش را در کتاب دارید که آقای هاشمی پای بی سیم یا تلفن به همت می‌گوید پشت دستت را نگاه کن!

این‌خاطره برای شب سوم است. اما شب هفتم‌هشتم به شهید دستواره می‌گویند «نگویید نمی‌شود! اگر نمی‌شود به خدا بگویید نمی‌شود!»

* خب به آن بالایی‌ها باید گفت نفست از جای گرم بلند می‌شود؟

نظرشان این بود که وقتی چیزی را خواسته‌ایم، در مسیر انجامش سستی نشود. این‌حرفشان در آن‌راستاست. این‌که نکند کار انجام نشود.

* چندبار اعلام می‌شود که این معبر باریک است و قابل عبور نیست. نمی‌شود کار کرد. ولی بالایی‌ها باز پافشاری می‌کنند.

در آن‌فاز بودند که حتماً بشود.

* آخرش هم که نشد. فقط توانستیم جزایر را نگه داریم.

تنها جایی‌که مقابل ما مقاومت می‌کرد، یک‌سنگر بود. برای دشمن آشکار بود که می‌خواهیم از آن‌نقطه عمل کنیم. سمت جنوب، کانال ۳۰ متری بود که آب داشت و نمی‌شد از آن عبور کرد. در آن‌سنگر دوشکا نه بلکه یک ۲۳ دولول (ضدهوایی) گذاشته بودند که مدام شلیک می‌کرد. این ۲۳ مسلط بود و از بالا می‌زد. من هم اعلام کردم خمپاره ۶۰ ها می‌توانند راحت گراگیری کنند و آن‌سنگر را بزنند. آن‌ها هم پیغام دادند که برای زدن نقطه‌ای نمی‌توانیم این‌ها را بدهیم بله چون (عراقی‌ها) درباره جزایر غافلگیر شده بودند. باور نمی‌کردند از این‌حجم آب عبور کنیم. حتی در آن‌بحث پل طلاییه و نشوه، چهارگردانی که رفتند، خیلی موفق عمل کردند. چون دشمن کاملاً غافلگیر شد. سعی ما در کلیه عملیات‌های جنگ و دفاع مقدس این بود که تمام عملیات‌ها را با غافلگیری دشمن انجام دهیم. چون امکانات و تجهیزات او را نداشتیم.

* این، ترفند شهید باقری بود؛ که عملیات در شب باشد، غافلگیری باشد و حمله هم به‌صورت جبهه‌ای نباشد. بلکه دشمن را دور بزنیم.

این‌ملاحظات برای جبران کمبودها بود. ما در قالب کلی حمله موفق بودیم. ولی در نگهداری منطقه مشکل داشتیم. وگرنه طرح اصلی در تمام مراحل موفق بود. همه‌جا به لطف خدا می‌توانستیم مواضع را بگیریم ولی در حفظ‌شان مشکل داشتیم. مثلاً شب اول خیبر هم بچه‌ها زدند و گرفتند ولی چون پیش‌بینی نکرده بودند...

* پاتک‌ها طوری بود که...

بله. وقتی در دشت، پشت دژ اصلی وارد شدند، با تانک‌ها مواجه شدند.

* شما درباره خیبر این‌خاطره را هم دارید که سعی شد همه خمپاره ۶۰ ها را جمع و یک‌جا از آن‌ها استفاده شود ولی نشد.

خمپاره ۸۰ به بالا که سنگین است، در اختیار یگان ذوالفقار یا همان یگان ادوات لشکر بود. سبکش در اختیار یگان‌های پیاده بود.

* یعنی ۶۰

بله. قبل از خیبر گفتند برای استفاده متمرکز، جمع‌آوری‌شان کنیم. ما در قرارگاه نبودیم. فقط می‌شنیدم که خمپاره‌ها در اختیار عباس کریمی فرمانده اطلاعات عملیات قرار بگیرند که اگر خواستند جایی را به‌صورت نقطه‌ای بزنند خمپاره در اختیارشان باشد.

شب عملیات تنها جایی‌که مقابل ما مقاومت می‌کرد، یک‌سنگر بود. برای دشمن آشکار بود که می‌خواهیم از آن‌نقطه عمل کنیم. سمت جنوب، کانال ۳۰ متری بود که آب داشت و نمی‌شد از آن عبور کرد. در آن‌سنگر دوشکا نه بلکه یک ۲۳ دولول (ضدهوایی) گذاشته بودند که مدام شلیک می‌کرد. این ۲۳ مسلط بود و از بالا می‌زد. من هم اعلام کردم خمپاره ۶۰ ها می‌توانند راحت گراگیری کنند و آن‌سنگر را بزنند. آن‌ها هم پیغام دادند که برای زدن نقطه‌ای نمی‌توانیم این‌ها را بدهیم. گفتیم «ای‌بابا در شب که لازم نیست نقطه‌ای بزند. یک حجم آتش کلی بریزید روی سنگر!» امکانات را جمع کرده بودند منتهی وقت نکرده بودند برای استفاده آماده‌شان کنند. استفاده در شب را بلد نبودند.

* برگردیم به زخمی شدن شما در خیبر. زخم پیشانی‌تان مربوط به خیبر است؟

نه؛ کربلای یک.

* زخمی‌شدن خیبر همان بود که در قایق بودید؟

نه. در بدر بود. در خیبر نهایت سلاح‌مان، آرپی‌جی بود. تک‌تیرانداز دشمن با دوربین دید در شب نیروهای ما را رصد می‌کرد و می‌زد. آرپی‌جی‌زن می‌گذاشتیم که آن‌سنگر را بزند. گاهی تا می‌ایستاد، او را می‌زدند. به همین‌خاطر سه‌چهار آرپی‌جی‌زن همزمان گذاشتیم که همزمان بایستند و تیرانداز دشمن نتواند همه را بزند. اما سینه‌کش سنگر سیم‌خاردار بود و گلوله آرپی‌جی کمانه می‌کرد و بالا می‌رفت. استفاده از خمپاره را به این‌دلیل پیشنهاد کردیم ولی نشد.

* شما چه‌طور زخمی شدید؟

اصرار بود به هر شکلی که شده خط را بشکنید. از قرارگاه به همت تاکید می‌کردند که پشت دستت را نگاه کن و تا (هوا) روشن نشده خط را بکشن! او هم مرتب به من تاکید می‌کرد و می‌گفت «شنیدی که!»

* خط را بکشن!

هر فکر و تدبیری داشتند به کار بستند و دیدند نمی‌شود کاری کرد. یکی از معاونانم در گردان آقای ضمیریان اولِ کار پایش رفت روی مین و مچ پایش قطع شد و رفت عقب. معاون دیگرم آقای فتح الله فراهانی شاه‌آبادی مانده بود. با هم گفتیم چه کار کنیم؟ گفتیم لااقل خودمان نارنجک برداریم برویم زیر سنگر. به این‌ترتیب رفتم لب آب، زیر سنگر. آمدیم نارنجک بیاندازیم ولی او با دوربین دید در شب ما را دیده بود بله. گفتم من (صدایشان را پشت بی‌سیم) می‌شنوم ولی شدنی نیست.

* آهان! همان‌جایی بود که همت گفت اگر نمی‌توانی خودم بیایم جلو.

بله. گفتم شنیدم ولی کاری از دستم برنمی‌آید. بعد هم همت همین‌جمله را گفت. که در جواب گفتم بسم‌الله! دقایقی بعد دیدم کریمی و دستواره و (جعفر) جهروتی‌زاده آمدند که مگر به همت چه گفته‌ای؟ گفتم این‌طور گفته‌ام که بسم‌الله! نمی‌توانم.

* پس شهید همت خودش دید که نمی‌شود.

نه. خودش نیامد. نمی‌توانست بیاید. آن‌چندنفر آمدند. گفتم هرطور شما بگویید. ابتدا بنا بود از این‌دژ عبور کنیم که غیر از مین، در مسیرش سیم‌خاردار فرشی گذاشته بودند. سر شب درخواست اژدر بنگال کردم که مسیر را باز کنیم و از آن‌جا برویم. اما اژدرها ساعت ۳ به بعد به دستمان رسیدند. گفتم «من آن‌موقع درخواست کردم. الان دشمن هوشیار است و دیگر فایده ندارد!» چنین وضعیتی بود.

آن‌جا در خیبر، هر فکر و تدبیری داشتند به کار بستند و دیدند نمی‌شود کاری کرد. یکی از معاونانم در گردان آقای ضمیریان اولِ کار پایش رفت روی مین و مچ پایش قطع شد و رفت عقب. معاون دیگرم آقای فتح الله فراهانی شاه‌آبادی مانده بود. با هم گفتیم چه کار کنیم؟ گفتیم لااقل خودمان نارنجک برداریم برویم زیر سنگر. به این‌ترتیب رفتم لب آب، زیر سنگر. آمدیم نارنجک بیاندازیم ولی او با دوربین دید در شب ما را دیده بود. به همین‌خاطر پیش از ما او انداخت که ترکش ریزش به من خورد.

* به کجا خورد؟

به بازویم خورد. ترکش ریز بود. وقتی همه این‌اتفاقات افتاد، خودشان تماس گرفتند و آمدند خاکریزی زدند تا نقطه‌ای را که گرفته‌ایم از دست ندهیم. چون اگر از آن‌جا عقب می‌رفتیم، دشمن بلافاصله رویش مستقر می‌شدند. خاکریز را زدند. یکی از گروهان‌های ما پشت خاکریز ماند و دو گروهان دیگر رفتند عقب‌. آن‌جا داشتم با بی‌سیم‌چی و دیگران صحبت می‌کردم که اصلاً متوجه نشدم چه شد و چه‌طور مجروح شدم.

* خمپاره آمد و خورد کنارتان.

بله. خمپاره ۶۰ یا چه بود آمد و خورد کنارمان. چون بی‌سیم‌چی و آنتن بی‌سیم برای قبضه‌چی دشمن شاخص است دیگر!

* این‌خمپاره همانی بود که ترکش‌هایش به سینه و ریه خورد؟

از پا تا سر. به خصوص سرم که هنوز ترکش‌اش در مغزم هست.

* آن‌که از نقطه دیگر بدن‌تان پوست گرفتند برای پیشانی، همین‌ماجرا بود یا جای دیگر بود؟ بدر بود یا کربلای یک؟

کربلای یک بود. در آخرین نقطه قلاویزان، ارتفاع ۲۰۳ گرفته شده بود و رویش مستقر بودیم. هدف این بود که ادامه بدهیم و برویم داخل دشت بدره و زرباطیه. دشمن در تمام این‌مسیر که می‌آمد کانال داشت. تدارکاتش را با خودرو می‌آورد و همه این‌رفت‌وآمدهایش در روز دیده می‌شد. ما هم بر مبنای این‌که نیرویی که در خط پیاده می‌کند، حتماً قصد پاتک در شب را دارد، هوشیار و آماده بودیم. قرار بود شب ۲۰ یا ۱۹ تیر ۶۵ بزنیم به دشت و آن‌جا را بگیریم. یک‌گروهان پدافند در خط داشتیم و یک گروهان در عقب. با خودم فکر می‌کردم گروهانی که عقب استراحت کرده می‌تواند راحت‌تر به خط بزند. ولی گروهانی که در خط بود می‌گفت «من در خط هستم و نیروهایم هم توجیه‌اند. راحت می‌زنیم و می‌رویم. لازم نیست آن‌یکی بیاید.» گفتم چه‌بهتر! آن‌شب شهید حمید سربی فرمانده گروهانی بود که به خط زد و رفت. دیدیم صدای چندانی نمی‌آید. یعنی چه؟ رفتم با بی‌سیم‌چی رفتم داخل کانال‌ها و تعجب کردم که چه‌طور عراقی‌ها کشته شده‌اند. پیچیده شده بودند در هم! ظرف‌های غذای گرمشان کنارشان بود و فرصت استفاده پیاده نکرده بودند.

آن‌شب شهید حمید سربی فرمانده گروهانی بود که به خط زد و رفت. دیدیم صدای چندانی نمی‌آید. یعنی چه؟ رفتم با بی‌سیم‌چی رفتم داخل کانال‌ها و تعجب کردم که چه‌طور عراقی‌ها کشته شده‌اند. پیچیده شده بودند در هم! ظرف‌های غذای گرمشان کنارشان بود و فرصت استفاده پیاده نکرده بودند به این‌ترتیب وارد دشت شدیم و با رسیدن صبح، هوا روشن شد. آقای (حسین) الله کرم در قرارگاه نجف ۲ بود. آمد و پرسید کجا را گرفته‌ای؟ گفتم «بیا برویم در منطقه نشان بدهم. این‌طور فایده ندارد.» او به ما گفت قرارگاه هم خبر ندارد شما تا این‌جا را گرفته‌اید.

* چرا؟ اطلاع نداده بودند؟

نه. حجم کار مهم بود.

* یعنی خیلی جلوتر رفته بودید؟

آن‌ها در قرارگاه روی نقشه می‌بینند. نقشه واقعیت منطقه را ندارد. بعد که آمد و دید تا کجا رفته‌ایم و چه مسیر، چه کانال‌هایی و چه تلفاتی از دشمن گرفته شده، گفت قرارگاه هم اطلاع ندارد. روز بعدش فرمانده لشکر آقای (محمداسماعیل) کوثری و جانشین‌اش آقای دستواره که چهاردهم شهید شد آمدند.

* وقتی دستواره شهید شد، شما نبودید؟ زخمی شده بودید و به عقب منتقل.

من روی ارتفاع بودم.

* هنوز زخمی نشده بودید.

نه. هنوز بودم.

آن‌جا کوثری و دیگران گفتند «نقطه‌ای را که گرفته‌ای کجاست؟ بیا توضیح بده.» نوک ارتفاع بودیم. قلاویزان در مقابل کانی‌مانگا و ارتفاعات دیگر، چیزی نیست. تپه حساب می‌شود. داشتم توضیح می‌دادم. از مخابرات یک‌فرمانده و بی‌سیم‌چی هم آمده بودند که کنار من در کانال نشسته بودند. من ایستاده بودم. نمی‌توانستم نشسته توضیح بدهم. آتش هم در منطقه بود و ترکش می‌آمد. بنده خدا مرتب می‌گفت بنشین! گفتم نمی‌شود این‌طور توضیح بدهم. سه چهار مرتبه من را کشید که بنشینم.

* چه‌کسی؟ کوثری؟

آقای دینی. کوثری آن‌طرف‌تر سوال می‌کرد. آقای دینی از مخابرات بود و با یک بی‌سیم‌چی جانباز به اسم قلی‌پور که نابینا شده بود، آمده بود. یک لحظه که ناغافل دستم را کشید نشستم. تا نشستم تق! ترکش خورد به پیشانی‌ام!

* [خنده] یعنی اگر نمی‌نشستید، ترکش نمی‌خورد به پیشانی‌تان!

حالا نمی‌دانم! زخم پیشانی‌ام برای آن‌جاست. طوری شد که از حال رفتم و به عقب منتقل شدم. در خیبر ترکش از کنار به سرم خورد و تا چندماه بعد که عمل نکردم، جایش گود بود. نفس که می‌کشیدم بالا و پایین می‌شد.

* این که جلوی پیشانی است، چه؟

... برای کربلای یک است. آن‌که پوست پیوند زدند برای کربلای ۸ در شلمچه است.

* کربلای ۵؟

نه. در کربلای ۵ ما در آخرین مرحله‌اش روز ۱۱ بهمن از آن‌طرف کانال آمدیم این‌طرف. چون جناحین‌مان خالی بود، دستور آمد عقب بیاییم. جناح راست‌مان لشکر ۲۵ بود. یک‌عده دیگر هم جناح چپ‌مان بودند. یک‌مرحله دیگر هم بعد از این در اسفند ۶۵ انجام شد که می‌گفتند تکمیلی کربلای ۵ است. در آن‌مرحله گردان‌های دیگر لشکر بودند و ما نبودیم. بعد از عید که بچه‌ها مرخصی بودند، پیش از برگشت از مرخصی دیداری با امام (ره) در جماران پیش آمد که هنگام بیرون آمدن از جلوی خانه آقای هاشمی (رفسنجانی) رد شدیم.

* پس خاطره‌اش را الان بگویید که بعداً فراموشش نکنیم. عید سال ۱۳۶۶ بود که در جماران، به منزل آقای هاشمی رفتید. حاجی‌بخشی هم با شما بود.

بعضی از محافظ‌های آقای هاشمی که از بچه‌های قدیمی لشکر و قبلاً رزمنده بودند، درِ خانه ایستاده بودند. بچه‌ها با این‌ها احوالپرسی کردند. آقای کوثری پرسید حاج آقا هست؟ گفتند بله. گفت ببینید وقت دارد ایشان را ببینیم؟ به این‌ترتیب با پاسخ مثبت آقای هاشمی، رفتیم داخل. گفتند تا حاج‌آقا بیاید در اتاقکی منتظر شویم. وقتی آمد از محافظ‌هایش سوال کرد از آقایون پذیرایی کرده‌اید؟ گفتند نه گفتیم خودتان بیایید بعد. گفت پس بروید از آن پسته‌های تازه‌ای که آمده بیاورید!

* از ولایت خودشان.

بله. آقای هاشمی توصیه داشت این‌قدر فرمانده گردان‌ها را داخل خط نفرستید که تلفات بدهند. تلفات‌شان بالا و جایگزینی‌شان مشکل است. پاسخی که داده شد، این بود که فرمانده گردان با نیروی بسیجی کار می‌کند و باید پا به پایش برود؛ حتی گاهی جلوتر. اگر عقب باشد و بگوید فلان کار را بکنید شدنی نیست.

حاجی‌بخشی گفت می‌خواهیم چندوقت دیگر علیه بی‌حجابی راهپیمایی کنیم. آقای هاشمی گفت زیاد درگیر نشوید! حاجی‌بخشی هم گفت ما فقط شعارمان را می‌دهیم و با کسی کار نداریم. آقای هاشمی گفت «ما نمی‌توانیم از آن‌ها توقع داشته باشیم مثل خواهر و مادر خودمان باشند و حجاب را رعایت کنند. باید به مرور اصلاح کنیم!» این‌گفته‌ها برای چه زمانی است؟ سال ۱۳۶۶ بود بعد آقای هاشمی از حاجی‌بخشی پرسید چه خبر و چه می‌کنید؟ آن‌زمان ما چهره‌های شناخته‌شده‌ای نبودیم ولی حاجی‌بخشی بود. حاجی‌بخشی گفت می‌خواهیم چندوقت دیگر علیه بی‌حجابی راهپیمایی کنیم. آقای هاشمی گفت زیاد درگیر نشوید! حاجی‌بخشی هم گفت ما فقط شعارمان را می‌دهیم و با کسی کار نداریم. آقای هاشمی گفت «ما نمی‌توانیم از آن‌ها توقع داشته باشیم مثل خواهر و مادر خودمان باشند و حجاب را رعایت کنند. باید به مرور اصلاح کنیم!» این‌گفته‌ها برای چه زمانی است؟ سال ۱۳۶۶ بود. بگذریم که الان بر اثر کم توجهی مسوولین وضع این‌طور شده است. چون مسوولین باید بخواهند که این مساله حل شود. وقتی از بی حجاب‌ها خواسته شود رعایت کنند، مراعت می‌کنند ولی مساله این است که خواسته نمی‌شود. گاهی سیاست‌های نفوذی هم هست که حجاب فقط به چادر نیست و چه و چه. دیدید که چه‌قدر چادری‌ها با همین‌حرف چادر را کنار گذاشتند. بگذریم!

بعد از این‌دیدار به منطقه رفتیم. سال ۶۶ بود و ادامه کربلای ۵ را داشتیم و تکمیلش. جاهای دیگرش یعنی کربلاهای ۶ و ۷ انجام شده بود. این‌جا کربلای ۸ برای بازپس‌گیری مواضع از دست رفته انجام شد. رفتیم منطقه را گرفتیم که همان مناطق کربلای ۵ بود. کنارمان ۳۱ عاشورا کار کرده بود که خیلی هم خوب کار کرده بود.

* این‌ها برای اواخر جنگ است که مسایل و مناقشات سیاسی پیش آمده و باعث تحلیل رفتن نیروها شده بود.

بله. متاسفانه همیشه همین‌طور بوده است. این فروردین ۶۶ بود. این‌جا در کربلای ۸ حتی به عمق رفتیم و سنگری را دیدیم که نیروهای عراقی به آن خیلی توجه داشتند. چیزی هم نمی‌گفتند. برایمان سوال شد و رفتیم بررسی کردیم. نگو یکی از فرمانده تیپ‌هایشان آن‌جاست. مجروح هم شده بود. از خودشان خواستیم کمک کنند او را ببریم عقب. اما قبول نکردند. حالا چه عنادی داشتند نمی‌دانم! خلاصه عراقی‌ها را با این‌سرتیپ عقب فرستادیم و تخلیه‌شان کردیم. بعد بحث پدافند پیش آمد که دشمن خیلی شدید آتش می‌ریخت و یک‌حالت حیثتی در نبرد پیش آمده بود. در آن بحبوحه تعدادی از نیروهای ما از منطقه تخلیه شده بودند و نیروی کمکی آمده بود. نیروها را با نفربرهای BMP فرستادند که محفوظ باشند. این‌ها هم برای این‌که تعداد نیروی بیشتری بیاورند، روی نفربر هم نیرو چیده بودند. در یکی از نقل و انتقالات که نفربر نیروها را آورد و پیاده کرد، داشتم فرمانده‌شان را توجیه می‌کردم که نیروها را روی کدام نقطه بچیند و تا عراقی‌ها نیامده‌اند آن‌جا را پر کنند. در آن‌صحبت‌ها گفتم منطقه زیر دید و تیر دشمن است. وقتی این را گفتم، کمی شوکه شدند و راننده نفربر هم حرفم را شنید و ترسید. به همین‌خاطر در دور زدن و عقب‌گرد کردن، آمد روی خاکریز و رفت روی پایم.

* روی پنجه پا رفت؟

نه تا بالا آمد.

* یعنی شنی نفربر تا ران شما رسید.

بله. خوش‌اقبال بود یا چه نمی‌دانم؛ ولی خاکریز نرم بود و پایم در خاک فرو رفت. اما جای شنی‌اش...

* پایتان را له کرد دیگر! فرار هم کرد!

وقتی متوجه شد چه کرده ترسید. بعدها با واسطه فرمانده‌اش خیلی عذرخواهی کرد. خب غریبه نبود. از بچه‌های خودمان بود. در بحث مداوا چون پایم کلاً له شده بود، پوست نداشت. از این‌یکی ران، برای ترمیم پوست این‌یکی برداشتند و شد یک‌چیز چهل‌تکه!

* از نظر زمانی خیلی جلو رفتیم. به عملیات خبیر و بدر برگردیم و فاصله یک‌ساله بین این دو عملیات. برای انتخاب فرمانده لشکر، بالایی‌ها خیلی راغب نبودند یکی از بیست و هفتی‌های قدیمی انتخاب شود. علتش چه بود؟

می‌خواستند نفر خودشان باشد.

با توجه به حضور مداوم شهید دستواره در منطقه و یگان، اصرار داشتند ایشان قبول کند. او هم می‌گفت با توجه به این‌که در مجموعه حرف‌شنوی کامل از من وجود ندارد، بهتر است من فرمانده نباشم. اگر کسی را بفرستند حرفش را بهتر می‌خوانند و به او کار واگذار می‌کنند. دستواره اصرار داشت یکی از قرارگاه باشد. بعداً گفت می‌دیدم که چندنفر قدر از یگان‌های قبلی الان به‌صورت آزاد در قرارگاه هستند. می‌شد آن‌ها را فرستاد که خیال بالایی‌ها را راحت کنند. قرارگاه هم می‌گفت نه! خود شما هستید * یعنی از جنس خودشان.

بله؛ و حرف گوش‌کن. بحث اطمینان و شناختی که رویش داشته باشند هم مطرح بود. با توجه به حضور مداوم شهید دستواره در منطقه و یگان، اصرار داشتند ایشان قبول کند. او هم می‌گفت با توجه به این‌که در مجموعه حرف‌شنوی کامل از من وجود ندارد، بهتر است من فرمانده نباشم. اگر کسی را بفرستند حرفش را بهتر می‌خوانند و به او کار واگذار می‌کنند. دستواره اصرار داشت یکی از قرارگاه باشد. بعداً گفت می‌دیدم که چندنفر قدر از یگان‌های قبلی الان به‌صورت آزاد در قرارگاه هستند. می‌شد آن‌ها را فرستاد که خیال بالایی‌ها را راحت کنند. قرارگاه هم می‌گفت نه! خود شما هستید! در این‌مراودات بنا بود یگان برای عملیات بعدی با نیروهای بسیج تکمیل شود، تلفنی با تهران در تماس بود و کل‌کل می‌کرد که چرا نیرو اعزام نمی‌شود؟

* چرا حرفش را گوش نمی‌دادند؟ در والفجر ۸ فرمانده گردان انصار از او تمرد می‌کند و پای کار نمی‌آید. بعد از عملیات، شما دنبال کار را گرفتید و پیگیری کردید. ولی دستواره به شما گفت این‌مساله را رها کنید.

ماجرا برای شب اول والفجر ۸ است.

* امثال این‌ماجراها بود. حرف دستواره را گوش نمی‌دادند.

از زمان عملیات رمضان این اتفاق افتاد. تعدادی از کادرها تازه به یگان آمده بودند و شناختی از دستواره نداشتند. آن‌ها حکم‌هایشان را از تهران گرفته بودند. از تهران گفته شده بود فلانی به‌عنوان فرمانده یا معاون گردان معرفی می‌شود. دستواره می‌گفت این ملاک نیست که از تهران چه می‌گویند. ما باید این‌جا در منطقه تشخیص بدهیم که فلان نیرو به درد فلان مسوولیت می‌خورد یا نه؟ یعنی چند مرده حلاج است. این‌حرف دستواره به این‌ها بر خورده بود.

* پس به این‌دلیل بوده که حرفش را گوش نمی‌دادند.

بله با شهید دستواره خوب نبودند تا این‌که درگیری‌ها اوج گرفت و بعداً به آشتی و دوستی رسید.

* پس آن جو ملتهبی که پادگان ابوذر در فاصله خیبر تا بدر داشت به خاطر این‌چیزها بود؟

آن‌جا بحث و جدل با فرماندهی کل بود.

* یعنی همان‌مجادلات حسن بهمنی و کاظم رستگار و دیگران...

احسنت. آن‌مسایل بود. آن‌ها منطقه دَهی‌های تهران بودند که با مدیریت جنگ مشکل داشتند. در عالم خودشان بحث دلسوزی داشتند و می‌خواستند تلفات کمتری در جنگ بدهیم.

* به‌جز گردان انصار در والفجر ۸، بحث تمرد فرمانده‌گردان‌ها را در اسفند ۶۶ در عملیات بیت‌المقدس ۴ هم داریم. فرمانده گردان مقداد نیامد و باعث تضعیف گردان‌های دیگر شد. در نتیجه کلاً کار انجام نشد.

هدف، شاخ‌شمران و سومر و بعد ارتفاع بعدی یعنی برددکان بود. آمدند کار را بین یگان‌ها تقسیم کردند. گردان ما (حمزه) نیروی کامل نداشت. بنا بود بزنیم به آب و خط را بگیریم. بعد گردان حبیب که کامل‌تر بود، برود روی شاخ‌شمران و بعد گردان مقداد عبور کند و برود روی برددکان. با شناسایی‌هایی که انجام داده بودیم، دشمن در خط اول نیرو داشت اما در برددکان که عمق بود، نیرویی نداشت. متاسفانه بعد که نیروهای گردان مقداد نیامدند، دشمن آمد و برددکان را اشغال کرد.

* چرا مقداد تمردد کرد؟ از ترس بود؟

نه. از فرمانده گردان‌های قبلی لشکر نبود.

* یعنی از جنس بیست و هفتی‌ها نبود.

احسنت! نکته دیگر این‌که روی حساب ندانم‌کاری، سر ظهر در اوج دید و تیر دشمن، یک‌ستون عظیم نیرو را از عقبه (شیخ سله) از آب رد کردند و آوردند در منطقه مستقر کنند. دشمن هم آمد و بمباران کرد. هم این‌ها تلفات دادند هم گردان‌های دیگر که در خط بودند و هم بچه‌های اطلاعات. حتی از بچه‌های گردان ما هم تعدادی مجروح شدند. بحث‌شان در بیت‌المقدس ۴ این بود که تلفات‌مان زیاد بوده و نمی‌توانیم وارد کار بشویم.

* پس اگر فرمانده وقت گردان مقداد از جنس بیست و هفتی‌ها بود، با وجود آن‌تلفات دوباره وارد کار می‌شد.

استعدادشان خوب بود. ششصد هفتصد نفر نیرو داشت. می‌توانست بیاید.

* جناب امینی اواخر کتاب «نقطه تسلیم» درباره سرتیم‌های اطلاعات صحبت کرده‌اید و از علی زاکانی نام می‌برید. این‌زاکانی همین‌شهردار فعلی تهران است؟

بله.

* یعنی در اطلاعات عملیات بوده؟

بله. مدتی آن‌جا بود. در جاهای دیگر مثل ۱۰ سیدالشهدا هم بوده.

* درباره روزهای انجام عملیات بیت‌المقدس ۷ در خاطرات خود به اوضاع تهران اشاره کرده و گفته‌اید سیاستمداران کار دیگری می‌کردند و در خطوط جنگ و جبهه هم اتفاقات دیگری می‌افتاد و بین نیروها بی‌انگیزگی بود...

این‌وضعیت برای ابتدای سال ۱۳۶۷ است.

* که دیگر جنگ دارد تمام می‌شود...

البته مشخص نبود دارد تمام می‌شود.

یک‌لحظه همه از جنگ غافل شدند. ۲۸ فروردین ۶۷ بود که دشمن زد و فاو را پس گرفت. در عین مقاومت بچه‌های ما، دشمن برای بازپس‌گیری مناطق از دست‌داده‌اش از ۶۴ تا ۶۷ کلی تمرین و مانور کرده بود. نیروی عظیمی هم تدارک دیده بود ولی در بازپس‌گیری فاو، همه را به کار نگرفت * بله ولی در سرازیری بود.

بهار ۶۶ عملیات کربلای ۱۰ در کردستان عراق انجام شد و بعد هم در فروردین ۶۷ عملیات بیت‌المقدس ۴ انجام شد. بعد از عید بود و عملیات هم تمام شده بود. به مرخصی آمده بودیم و در مجمع فرماندهان که هرسال در باختران برگزار می‌شد، حضور پیدا کردیم. در تهران، بحث انتخابات مجلس داغ بود و همه درگیر تبلیغات و این‌مقولات بودند.

* و شما شرایط را می‌دیدید.

همه می‌دیدند. یک‌لحظه همه از جنگ غافل شدند. ۲۸ فروردین ۶۷ بود که دشمن زد و فاو را پس گرفت. در عین مقاومت بچه‌های ما، دشمن برای بازپس‌گیری مناطق از دست‌داده‌اش از ۶۴ تا ۶۷ کلی تمرین و مانور کرده بود. نیروی عظیمی هم تدارک دیده بود ولی در بازپس‌گیری فاو، همه را به کار نگرفت. در ۳۱ فروردین ۶۵ دشمن پاتک کرد که منطقه را پس بگیرد. ما در خط بودیم و کامل ایستادیم و خیلی هم سخت دفاع کردیم. کلی تدارک دیده بود. اما چون ایستادیم، نتوانست. این‌بار اما در سال ۶۷ توانست. البته ما در آن‌مناطق نبودیم و نمی‌توانیم قضاوت کنیم. چون دشمن گاز شیمیایی هم به کار برده بود.

* و البته عقبه هم محکم نبود.

بله. فاو را گرفت و پشت سرش با نیرویی که داشت، آمد سمت شلمچه و جزایر (مجنون). جزایر را هم گرفت. اوایل تیرماه بود. آن‌موقع گردان ما در منطقه شاخ شمیران پدافند بود. ذهنیت ما این بود که جایی‌که برای پدافند می‌رویم حتماً دشمنی در کار هست. دشمن هم تلاش می‌کند منطقه را بگیرد و ما هم باید تلاش کنیم نگیرد. این استدلال ما بود. اما وقتی رفتیم خط، دیدیم یک‌سری نیرو آمده‌اند عقب. چرا آمدید؟ چون دشمن آمده! عجب! پس من و تو برای چه اینجا هستیم؟ با همین استدلال رفتیم و دوباره ایستادیم که نتوانست جلوتر بیاید. یعنی در پاتک‌های تیرماه ۶۷، از فاو و جزایر و شلمچه نتوانست جلوتر بیاید. منتهی جاهای دیگر که وسیع‌تر بود تدارک بیشتری دیده بود. با نیروی هوایی خود آمد پشت جزایر را بست که تدارکات نرسد. بعد توانست موضع بگیرد.

* شما در مجموع ۹ بار مجروح شدید! درست است؟

نشمرده‌ام.

* در کتاب «نقطه تسلیم» که این‌طور گفته می‌شود. در پایان کار، خودتان درخواست بازنشستگی کردید. چرا؟ شما هم بی‌انگیزه بودید؟

آن زمان در قرارگاه ثارالله بودم. دیدم ما را این‌طرف و آن‌طرف پاس می‌دهند. می‌گویند برو فلان‌جا به فرد دیگری هم می‌گویند برود همان‌جا. وقتی چنین‌شرایطی را دیدم درخواست بازنشستگی کردم. با توجه به قوانین، موافقت نمی‌کردند. به همین‌دلیل از طریق جانبازی‌ام استفاده کردم.

* به‌جز محمداسماعیل کوثری و علیرضا زاکانی، یکی دیگر از شخصیت‌های سیاسی که در خاطرات شما حضور دارد، حسین مظفر وزیر آموزش و پرورش دولت اصلاحات است.

آن‌زمان آقای مظفر بدون اجازه آقای اکرمی وزیر آموزش پرورش به جبهه آمده بود. ایشان هم اعلام می‌کند مظفر را سریع برگردانید. مظفر آن‌موقع مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران بود. اصرار می‌کنند و در نتیجه می‌رود عقب. در سنگر، یکی از فرمانده گروهان‌ها که مجروح شده و دستش را بسته بود، او را می‌بیند و به‌تندی می‌گوید چرا خط را ول کردی و آمدی عقب؟ یک چک هم می‌زند زیر گوش آقای مظفرایشان از بچه‌های ورامین است. آقای (اسدالله) پازوکی فرمانده گردان حمزه هم اهل پاکدشت ورامین است. برادرهای مظفر از ابتدای جنگ در جبهه حضور داشتند. وقتی اعزام می‌گرفتند با توجه به این که شهید پازوکی هم فرمانده گردان بود، همیشه پیش او می‌آمدند به گردان حمزه. در کربلای ۵ هم...

* آن‌عکس معروف هم برای کربلای ۵ است؟ که آقای مظفر یک‌شهید را بغل کرده.

بله. آنی که دستش است...

* برادر خودش است؟

نه مسئول دسته‌شان است که شهید شده. آن‌زمان آقای مظفر بدون اجازه آقای اکرمی وزیر آموزش پرورش به جبهه آمده بود. ایشان هم اعلام می‌کند مظفر را سریع برگردانید. مظفر آن‌موقع مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران بود. اصرار می‌کنند و در نتیجه می‌رود عقب. در سنگر، یکی از فرمانده گروهان‌ها که مجروح شده و دستش را بسته بود، او را می‌بیند و به‌تندی می‌گوید چرا خط را ول کردی و آمدی عقب؟ یک چک هم می‌زند زیر گوش آقای مظفر! بعد مسئول تدارکات او را می‌کشد کنار و مظفر را معرفی می‌کند. آن‌طرف هم می‌فهمه اشتباه کرده ولی می‌گوید من رویم نمی‌شود. خودت یک‌جور ماجرا را ماست‌مالی کن!

این‌بچه‌ها برای مرصاد یک‌مینی‌بوس به منطقه فرستادند.

* بچه‌های ورامین؟ گردان حمزه؟

حمزه. آقای مجتهدی فرمانده گردان بود. به من گفت این‌ها آمده‌اند. چه‌کارشان کنم؟ اصرار هم دارند همه در یک دسته باشند. گفتم پخش‌شان کن در کل گردان. گفت قبول نمی‌کنند. نمی‌خواستم همه کنار هم باشند که اگر تلفات دادند با هم شهید شوند. همگی می‌روند رفتند پیش آقای (قاسم) کارگر در گردان مسلم. چون کارگر قبلاً در حمزه بود و آن‌ها را می‌شناخت. در نتیجه همه با یک دسته رفتند جلو و ۳ برادر آقای مظفر آن‌جا شهید شدند. یکی‌شان قاضی بود. با بنز و راننده آمده بود دوکوهه. به راننده گفته بود من را سریع برسان!

* سه تا از برادرهای آقای مظفر؟

بله. در همین مرصاد شهید شدند.

برچسب‌ها