۵۰ متری‌شان بودیم که ناگهان آتش شدید تیربارها و نفرات از سنگرها به‌سمت‌مان شروع شد. قرارگاه با بی‌سیم از من پرسید «کریم کریم مسعود! موقعیت؟» گفتم «۵۰ متری». گفت «بزنید! الله اکبر!»

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: کربلای ۴ ساعت ۲۲:۴۵ شامگاه ۳ دی ۱۳۶۵ با رمز «یامحمد» آغاز شد و در موج اول هجومی آن، غواص‌های ۶ لشکر المهدی، نجف، ولی‌عصر، انصارالحسین، امام حسین و کربلا به اروندرود زده و با وجود اطلاعاتی که آمریکا به ارتش عراق داده و موجب لو رفتن عملیات شده بود، خط اول دشمن را در ساحل شکستند. اما افشای عملیات باعث شد نیروهای موج اول که در اروند بودند، مورد تیرباران شدید و آتش منحنی دشمن قرار بگیرند و در کنارش، موج دوم و سوم حمله که در ساحل خرمشهر برای گذر از اروند با قایق آماده می‌شد، زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هواپیماهای دشمن قرار بگیرد. در نتیجه غواص‌های خط‌شکنی که از اروند عبور کردند، بدون حمایت در ساحل دشمن مانده و یا کشته و اسیر شدند یا معدود افرادی از آن‌ها موفق به بازگشت به ساحل خودی شدند.

ایران در این‌عملیات توانست ۸ هزار کشته و زخمی از دشمن گرفته و ضمن اسیرگرفتن ۶۰ نفر از سربازان دشمن، ۷۰ دستگاه زرهی را نیز منهدم کند. رخنه‌های موضعی و محدودی هم به جزایر سهیل، قطعه، ام‌الرصاص و ام‌البابی انجام شد.

رسانه‌های دشمن در سال‌های گذشته با بزرگ‌نمایی ناکامی کربلای ۴، اذهان مخاطب را از حماسه و سلحشوری رزمندگان دخیل در عملیات و همچنین زمینه‌سازی آن برای پیروزی بزرگ کربلای ۵ منحرف می‌کنند. ممکن است خیلی از مخاطبان به اشتباه تصور کنند کربلای ۴ صرفاً یک‌قتلگاه بوده و دستاوردی برای ایران نداشته اما...

در پرونده‌ای که برای روایت‌گری شب عملیات کربلای ۴ و خاطرات باشکوه حماسه‌های آن‌شب در خبرگزاری مهر، باز می‌کنیم، با غواصانی که در آن‌شب خروشان اروندرود اسیر گرداب و آتش بی‌امان دشمن بودند، به گفت‌وگو می‌نشینیم.

کریم مطهری یکی از غواصان و فرماندهان گردان غواصی است که شب کربلای ۴ از اروند عبور کرده و خط اول دشمن را نیز تصرف کردند. مطهری اهل همدان و متولد سال ۱۳۴۳ است که خاطرات و کارنامه جنگش در کتاب «هفتادودومین‌غواص» منتشر شده است. مراسم «یادواره شهدای غواص» در روز پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲ که مطهری و همرزمانش در سالن همایش بوعلی‌سینای شهر همدان ترتیب دادند، بهانه خوبی بود تا سفری یک‌روزه از تهران تا همدان داشته باشیم و پیش از برگزاری کنگره به گفت‌وگو با این‌فرمانده جانباز و خط‌شکن بنشینیم. گفت‌وگو ساعاتی پیش از شروع مراسم روی سن سالن همایش مرکز یادشده انجام شد که شبیه به منطقه هور و مناطقی طراحی شده بود که مطهری و همرزمانش در آن‌ها جنگیده و جانباز یا شهید شده‌اند.

در ادامه مشروح گفت‌وگو با کریم مطهری، جانباز دفاع مقدس و فرمانده گردان غواصی جعفر طیار را می‌خوانیم؛

* جناب مطهری، غواص‌های گردان جعفر طیار که از گردان‌های لشکر ۳۲ انصارالحسین بوده، پیش از کربلای ۴ در عملیات‌های دیگری مثل والفجر ۸ و تصرف فاو هم شرکت کرده بودند. اما همه بیشتر اسم کربلای ۴ را شنیده‌اند. عملیات انصار هم بود که پیش از کربلای ۴ که در آن حضور داشتید. در والفجر ۸ غواص‌های ایرانی از عرض دوکیلومتری اروندرود عبور کردند اما در کربلای ۴ این‌عرض یک‌کیلومتر بود. جزییات و اطلاعات دقیق ماجرا را از شما بشنویم.

از لشکر ما نیرویی به‌عنوان غواص در والفجر ۸ شرکت نداشت. چون آن‌موقع هنوز غواصی در لشکر ما شکل نگرفته بود. در عملیات انصار که شهریورماه در جزیره مجنون اتفاق افتاد...

* شهریور سال …؟

۱۳۶۵ بود؛ در ضلع غربی جزیره مجنون. آن‌موقع بود که تصمیم گرفته شد لشکر انصار در آن‌منطقه عملیات کند و نیاز به تشکیل یگان غواصی در لشکر احساس شد. آن‌موقع استعداد این‌یگان کمتر از گردان بود. این‌طور بود که این‌یگان تشکل شد و من را به‌عنوان مسئولش انتخاب کردند. از آن‌روزها (شهریور ۱۳۶۵) کار غواصی و آموزشش را برای عملیات ۲۰ شهریور که به عملیات انصار معروف شد، شروع کردیم. علت نامگذاری‌اش هم این بود که فقط لشکر انصار در این‌عملیات حضور داشت.

بچه‌های غواصی در آن‌عملیات توانستند تمام حدی را که برایشان مشخص شده بود، تصرف کنند. نیروهای پیاده هم در ضلع یا پَد غربی جزیره مجنون پیاده شدند. این‌، اولین‌بار بود که بچه‌های لشکر انصار به‌عنوان غواص وارد عملیات شدند. بعد از آن قرار شد یگان را شکل و سامان بدهیم و نیروهای بیشتری بگیریم؛ برای کار بزرگ‌تری که عملیات کربلای ۴ بود. با توجه به این‌که حجم و حد عملیاتی واگذار شده به لشکر خیلی بیشتر از عملیات قبلی بود و گردان ما به‌تنهایی نمی‌توانست پوشش کامل دهد، نیروهای دیگر هم (از لشکر خودمان) به کمک آمدند. مثلاً گردان ۱۵۵ همدان هم آموزش غواصی را شروع کرد تا در سمت چپ ما عمل کند.

* این‌یگان‌ها برای سپاه بودند؟

بله. یک‌گروهان هم از گردان ۱۵۳ که بچه‌های تویسرکان بودند، آموزش غواصی دیدند که سمت راست ما عمل کنند.

* حاج‌حسین همدانی تا پیش از فتح فاو فرمانده لشکر انصار بود دیگر؟ درست است؟

بله. بعد از عملیات بدر (اسفند ۱۳۶۳) و پیش از عملیات والفجر ۸ فرمانده لشکر بود. اوایل پاییز ۶۴ بود که حاج‌حسین به لشکر قدس گیلان رفت و حاج مهدی کیانی که از فرماندهان لشکر ولی‌عصر (عج) خوزستان بود، فرمانده تیپ ما شد. آن‌موقع ما تیپ بودیم.

کار حفظ این‌جاده خیلی مهم بود. عراق هم به این‌مطلب پی برده بود که اگر پسش بگیرد، می‌تواند فاو را دور بزند و اگر این‌کار را می‌کرد، عملاً فاو را پس می‌گرفت. نیروهای ما هم یا باید می‌ماندند و تا شهادت می‌جنگیدند یا خود را به آب می‌زدند و عقب می‌آمدند. روی همین‌حساب خیلی فشار آورد جاده را پس بگیرد. این‌فشارها باعث شد ما آن‌جا ۲ گردان عوض کنیم * بله نکته‌ام همین بود. تا آن‌موقع شما تیپ بودید.

بله. وقتی هم آقای کیانی آمد، هنوز تیپ بودیم. اما اقدامی که بچه‌های همدان در والفجر ۸ انجام دادند، خارق‌العاده بود. تقریباً اواخر عملیات‌های فاو بود که خط فاو_ام‌القصر را به ما واگذار کردند؛ جاده‌ای مثل همان جزیره مجنون که سمت چپش خور عبدالله کویت و سمت راستش باتلاق‌های کارخانه نمک بود. یعنی فقط یک‌جاده، محل رفت و آمد ادوات و مانور نیروهای جنگی بود.

* که اهمیت حیاتی هم داشت و شما نگهش داشتید.

چون جاده فاو را دور می‌زد و به راس‌البیشه می‌رسید و از فاو برمی‌گشت. این‌جاده، حد واگذارشده به ما بود. یعنی حد ما یک‌منطقه کوچک با عرض ۲۰ متر بود که یک‌طرفش آب و یک‌طرفش هم باتلاق بود. در این‌فضا نمی‌شد نیروی زیادی قرار داد. اگر به یک‌گردان واگذار می‌شد، به اندازه دو دسته‌اش باید استقرار پیدا می‌کردند و بقیه باید برای پشتیبانی، عقب‌تر مستقر می‌شدند.

کار حفظ این‌جاده خیلی مهم بود. عراق هم به این‌مطلب پی برده بود که اگر پسش بگیرد، می‌تواند فاو را دور بزند و اگر این‌کار را می‌کرد، عملاً فاو را پس می‌گرفت. نیروهای ما هم یا باید می‌ماندند و تا شهادت می‌جنگیدند یا خود را به آب می‌زدند و عقب می‌آمدند. روی همین‌حساب خیلی فشار آورد جاده را پس بگیرد. این‌فشارها باعث شد ما آن‌جا ۲ گردان عوض کنیم. اول گردان ۱۵۴ حضرت علی‌اکبر (ع) همدان که با زخمی‌شدن فرمانده‌اش و فشار زیاد فرماندهان لشکر، عقب آمد و گردان ۱۵۲ حضرت ابوالفضل (ع) نهاوند با فرماندهی حاج‌میرزا سلگی.

فشار خیلی زیاد بود. در حدی که امکان عقب‌نشینی وجود داشت...

* و ممکن بود جاده از دست برود...

بله. همان‌موقع علی‌آقای چیت‌سازیان که هم فرمانده اطلاعات عملیات بود و هم فرمانده محور، به خط می‌رود و آن‌جا مستقر می‌شود. ایشان برای بچه‌های گردان‌ها و بسیجیان لشکر یک‌الگو بود.

* به‌نوعی مراد شما هم بود!

بله. ما از زمان مدرسه با هم بودیم...

* همان‌ماجرای تیرکمان و زدن کلوخ به پس کله شما بود دیگر!

بله. از آن‌جا دوست شدیم ولی او کجا و ما کجا!

* عجیب است! فاصله سنی زیادی در کار نبوده ولی یکی مراد دیگری می‌شود!

به‌خاطر رشد و تکاملی است که آدم‌ها پیدا می‌کنند. ما عقب می‌مانیم و آن‌ها جلو می‌روند. آن‌ها زودتر می‌رسند و ما دیرتر.

وقتی علی‌آقا روی خط فاو مستقر شد، همه‌چیز برگشت و روحیه‌ها صدبرابر شد. خودش آن‌جا فرماندهی و اعلام کرد «کسی تیراندازی نکند! همه به فرمان من!» عراقی‌ها داشتند پیشروی می‌کردند خاکریز را بگیرند. بچه‌ها مرتب فریاد می‌زدند «علی‌آقا رسیدند ۱۰۰ متری، ۵۰ متری! رسیدند ۲۰ متری!» می‌گفت نه! هر وقت گفتم شلیک کنید. خودش هم پشت تیربار نشست و تیراندازی کرد. در نتیجه این‌کار، عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند و بعد دوباره آمدند. این‌قدر نزدیک شدند که چندنفرشان از خاکریز عبور کردند و جنگ تن به تن در گرفت.

* این‌ها همه، حماسه نگه داشتن جاده فاو ام‌القصر است. نه؟

بله. و باعث شد عراق بعد از چندبار حمله و عقب‌نشینی، بفهمد نمی‌تواند از این‌جا وارد فاو شود و همان‌جا متوقف شد. این‌جا بود که برادر حاج‌محسن رضایی فرمانده وقت سپاه یک‌جمله تاریخی دارد. گفت بچه‌های همدان و لشکر انصارالحسین، این‌بار تنگه احد را حفظ کردند. جایزه این‌مقاومت این بود که تیپ ما...

* شد لشکر!

حالا به بحث برگردیم. بعد بحث جزیره شد. عملیات کمی نبود.

* منظورتان حفظ جزایر مجنون است.

بله. بعد از ماجرا فتح فاو، صدام یک‌کار انجام داد و تدبیری را به کار گرفت. ۱۱۰ گردان را از تمام خطوطش کشید عقب؛ ۹۰ گردان پیاده و ۲۰ گردان زرهی. اسم این‌کار را استراتژی دفاع متحرک گذاشت. به این‌ترتیب در هرنقطه‌ای از ۸۰۰ کیلومتر خط که می‌خواست این‌ها را وارد می‌کرد. این‌نیروها هم ضربه می‌زدند و با تعویض موضع، می‌رفتند جای دیگری ضربه می‌زدند. حکمت به‌کارگیری این‌استراتژی دفاع متحرک، این بود که ما را مشغول کند نتوانیم عملیات بزرگی انجام دهیم.

* بخشی از این‌دفاع متحرک، همان‌کاری بود که تانک‌ها را سوار کمرشکن می‌کردند و از نقطه‌ای به نقطه دیگر جبهه می‌بردند.

یگانِ غواصی خط را گرفت، نیروهای پیاده در ساحل پیاده شدند و تا صبح خط دشمن سقوط کرد. طوری که عراقی‌ها نتوانستند تحرکی کنند. اما یک‌سنگر تیربار در نقطه‌ای حیاتی بین ما و نیروی دیگرمان قرار داشت که نگذاشت ما با هم دست بدهیم. تا آخرین تیرش هم جنگید. بعضی فکر می‌کنند در جنگ، تا عرصه تنگ می‌شد دشمن دستش را بالا می‌برد. اما این‌طور نبود بله. این‌کار بخشی از این‌طرحشان بود. جزیره مجنون هم خارج از این‌قاعده نبود. یعنی از اردیبهشت‌ماه (۱۳۶۵) صدام می‌خواست جزیره را بگیرد. مهم‌ترین نقطه‌اش هم ضلع غربی بود که اگر سقوط می‌کرد، جزیره رفته بود. این‌ضلع دست بچه‌های همدان یعنی لشکر انصارالحسین بود. اولین‌باری که عراق اقدام کرد، ماموریت پدافند و دفع حمله دشمن به گردان (آبی‌خاکی) ۱۵۴ حضرت علی‌اکبر (ع) با فرماندهی حاج‌رضا شکری‌پور محول شود. حاج‌رضا در فاو هم زخمی شده بود. خب، بچه‌ها آن‌جا استقامت کردند و دشمن را عقب راندند. اما حاج‌رضا شهید شد. این‌گردان برگشت و گردان بعدی رفت؛ ۱۵۳ حضرت قاسم بن الحسن (ع) از بچه‌های تویسرکان با فرماندهی شهید محسن عینعلی. دوباره عراق تک زد و بچه‌ها مقاومت کردند و جواب دادند. حاج‌محسن هم این‌جا شهید شد. با این‌فشارها بود که عراق به این‌نتیجه رسید باید تدبیر دیگری به کار بگیرد. از پَد خودش شروع کرد به پد زدن. با کمپرسی درون آب خاک می‌ریختند تا آب را تبدیل به جاده کنند و ما را دور بزنند. می‌خواستند این‌پد را به پد الهویدی وصل کنند و با این‌دور زدن باعث شوند ما خود به خود عقب‌نشینی کنیم.

* که تلاش شما این بود نتوانند کار آن‌جاده را جلو ببرند.

عملیات ۲۰ شهریور که به عنوان عملیات انصار شناخته می‌شود، به این‌خاطر بود که عراق از ادامه پد زدن منصرف شود. این پد به حالت T انگلیسی شده بود. به آن می‌گفتیم پد تی. قرار شد آن‌جا عملیات کنیم. این‌عملیات، با نیروهای غواصی گردان ۱۵۴ حضرت علی‌اکبر (ع) که فرمانده‌اش حالا حاج محسن امیدی بود، انجام شد. یگانِ غواصی خط را گرفت، نیروهای پیاده در ساحل پیاده شدند و تا صبح خط دشمن سقوط کرد. طوری که عراقی‌ها نتوانستند تحرکی کنند. اما یک‌سنگر تیربار در نقطه‌ای حیاتی بین ما و نیروی دیگرمان قرار داشت که نگذاشت ما با هم دست بدهیم. تا آخرین تیرش هم جنگید. بعضی فکر می‌کنند در جنگ، تا عرصه تنگ می‌شد دشمن دستش را بالا می‌برد. اما این‌طور نبود. بعضی‌هایشان تا آخرین تیرشان می‌جنگیدند.

* خب این‌سنگر تیربار چه شد؟

باعث شد عملیات ما تبدیل به عدم‌الفتح شود و مجبور به برگشت شویم.

* یعنی موضعش منهدم نشد؟

نه. سنگرش مستحکم و بتونی بود. تمام کار ما را مختل کرد. باعث شد عراق هم از طرف دیگر شروع به پیشروی کند و با توپ مستقیم تانک‌هایش، سنگرها را یکی‌یکی بردارد؛ حتی سنگرهایی که زخمی‌های خودش در آن بودند. این‌ها اسیرهایی بودند که در سنگرهای مختلف قرارشان داده بود تا آسیب نبینند. اما برای تانک‌ها فرقی نمی‌کرد نیروی خودش را می‌زند یا ما را. همه سنگرها را با توپ مستقیم می‌زدند و می‌آمدند جلو. این‌جا بود که باز یکی از فرمانده‌گردان‌های ما ایستاد و عاشورایی جنگید؛ حاج‌محسن امیدی. به او گفتند برویم عقب! گفت «نه! من فرمانده شما هستم و به شما می‌گویم بروید عقب! ولی فرمانده من هنوز به من دستور عقب‌نشینی نداده است.» او می‌ایستد و با چندتا از بچه‌ها جلوی عراقی‌ها را می‌گیرد تا نیروهایش عقب برگردند. به این‌ترتیب همان‌جا شهید می‌شود. یعنی؛ جزیره مجنون در یک‌برهه زمانی دوسه‌ماهه، سه‌فرمانده‌گردان ما را گرفت.

* ولی بازهم جزیره را به عراقی‌ها ندادیم و حفظش کردیم.

عراق از ادامه کار پد تی منصرف شد و کار جلو بردنش را ادامه نداد. فهمید با تک‌کردن نه می‌تواند موضع را از ما بگیرد، نه پد تی را جلو ببرد. این‌موضع ماند تا پایان جنگ که بحث بازپس‌گیری جزیره پیش آمد و...

* موفق شدند جزایر را پس بگیرند.

بعد آمدیم برای عملیات کربلای ۴. اول هم نمی‌دانستیم اسمش کربلای ۴ است. می‌دانستیم یک عملیات بزرگ است. خب، کارهای آموزش شروع شد.

* شما دو ماه پیش‌تر از آبان‌ماه شروع کردید به تمرین‌های غواصی.

نه. از جزیره که آمدیم یک‌استراحت کوتاه و مرخصی به بچه‌ها دادیم و وقتی برگشتند کار را شروع کردیم.

* نه دیگر! آن‌ها تمرین‌های روتین و معمولی بودند.

می‌دانستیم باید سخت کار کنیم. این‌که می‌گویید درست است. در مهرماه، فرمانده لشکر (حاج‌مهدی کیانی) به من دستور داد یک‌گردان نیرو را که پاسدار وظیفه بودند، به خط خرمشهر ببرم و آن‌جا را تحویل بگیرم. خط دست ارتش بود. از لب کارون، ۷ پاسگاه به طرف جزیره مینو بود. نیروها را در این‌پاسگاه‌ها استقرار دادم. چرا این نیروها؟ چون پاسدار وظیفه، عملیات‌ندیده است و به‌کارگیری‌اش در آن‌جا به این‌دلیل بود که ندانند ما می‌خواهیم آن‌جا عملیات کنیم. نیروهای بسیجی باتجربه بودند و در چندعملیات شرکت کرده بودند. وقتی بچه‌ها به شناسایی می‌رفتند، متوجه می‌شدند چه خبر است.

* این (پاسداروظیفه‌ها) ها ستادی‌هایی بودند که از تهران و شهرهای دیگر آمده بودند.

او را کنار کشیدم و گفتم حاج‌محسن حواست باشد کار باید خیلی سخت باشد. روی بچه‌ها فشار زیادی بگذار! کارمان سخت است. خب، هم ایشان اطلاعات‌عملیاتی بود، هم من. هم ایشان می‌دانست نباید از من سوال کند، هم من می‌دانستم نباید چیزی بگویم. ایشان هم می‌توانست حدس بزند چه خبر است. به این‌ترتیب شروع کرد فشار آوردن روی بچه‌ها بله. آمدند و با آن‌ها خط را تحویل گرفتیم. دوسه‌هفته‌ای خط خرمشهر را داشتم اما نیروهایم در سد گتوند در حال آموزش غواصی بودند. صحبتی که با فرمانده لشکر داشتم این بود که بالاخره در خط بمانم یا بروم پیش نیروهایم در سد؟

* این‌جا همان‌جایی است که حوصله‌تان سر رفته! نه؟ می‌خواستید بالاسر غواص‌ها باشید ولی...

[می‌خندد] بله چنین‌حالتی بود. بعد از این‌حرف‌ها، علی آقا چیت‌سازیان خبر داد «فرمانده لشکر قرار است بیاید. با او صحبت کن!» من هم با او صحبت کردم. آقای کیانی پیشنهاد داد گردان غواصی را بیاور در کارون کار کن. گفتم این‌طوری، اتفاقی نمی‌افتد. ایشان چیزی نگفت. رفت و بعد به علی‌آقا گفت مطهری را بفرستید جایی که دلش آن‌جاست. یعنی پیش غواص‌ها. به این‌ترتیب، من هم به سد گتوند پیش بچه‌های غواص رفتم. آن‌جا حاج‌محسن جام‌بزرگ که معاون گردان بود، بچه‌ها را آموزش می‌داد. ایشان جزو اولین‌نفراتی بود که از طرف تیپ انصار آموزش‌های غواصی را دیده بود. او را کنار کشیدم و گفتم حاج‌محسن حواست باشد کار باید خیلی سخت باشد. روی بچه‌ها فشار زیادی بگذار! کارمان سخت است. خب، هم ایشان اطلاعات‌عملیاتی بود، هم من. هم ایشان می‌دانست نباید از من سوال کند، هم من می‌دانستم نباید چیزی بگویم. ایشان هم می‌توانست حدس بزند چه خبر است. به این‌ترتیب شروع کرد فشار آوردن روی بچه‌ها.

من به همدان برگشتم و یک‌سری کارهای پشتیبانی را انجام دادم. بعد هم دوباره به سد گتوند برگشتم که خوردیم به تاریخ هشتِ هشت. ستون پنجم به دشمن خبر داده بود داریم در سد گتوند داریم آموزش می‌دهیم. آن‌جا چندلشکر بودند که گردان‌های آبی‌خاکی‌شان آموزش می‌دیدند. به خاطر گزارش‌های ستون پنجم، هواپیماهای عراقی آن‌جا را با بمب خوشه‌ای بمباران کردند. بیشتر بمب‌ها روی سر بچه‌ها ما ریخته شدند.

* یعنی غواص‌های گردان جعفر طیار که برای کربلای ۴ تمرین می‌کردند.

بله و ما آن‌جا ۳ شهید دادیم که هرسه هم مهمان‌مان بودند. آن‌روز با یک‌موتور آمده بودند به ما سر بزنند. تعداد زیادی از بچه‌ها هم زخمی شدند. همین باعث شد با مشکل روبرو شویم. بعد از تشییع شهدا به منطقه برگشتم و کار را دوباره شروع کردیم. نیروگیری کردیم و برای جذب بچه‌هایی که در جزیره با هم بودیم فراخوان دادیم. به این‌ترتیب تمرین‌ها دوباره شروع شدند.

* این‌جا هم بچه‌های گردان با شما شدند ۷۲ نفر؟

تعداد نیروها بیشتر بودند اما لباس‌هایمان کم بود.

* تا جایی‌که می‌دانم ۷۵ لباس غواصی داشته‌اید!

بله. [می‌خندد] الحمدالله دلیلش را می‌دانید! لباس‌ها کم بودند. بچه‌ها هم دوست داشتند غواصی کنند اما نمی‌شد. چون تعدادشان بیشتر از لباس‌ها بود. به همین‌دلیل فشار تمرین‌ها را زیاد کردیم و گفتیم هرکس از سد موانع و تمرین‌های سخت عبور کند، می‌تواند در عملیات شرکت کند. به این‌ترتیب با سخت‌گیری اسم بعضی‌ها را خط می‌زدیم و بچه‌ها هم همه سعی‌شان را می‌کردند خودی نشان بدهند.

گذشت تا خوردیم به ماه آذر. این‌ماه از ماه‌های خیلی‌سرد خوزستان است. معمولاً مردم در خانه‌هایشان و چادرهایی که ما در آن‌ها بودیم والر و چراغ روشن می‌کنند. سرچشمه آب سد گتوند هم از ارتفاعات چهارمحال و بختیاری می‌آید و خیلی سرد است. هوای سرد، این‌آب هم سرد و مایی که می‌خواهیم بچه‌ها را در آن‌شرایط آموزش بدهیم. آموزش هم که نه فقط در ساعات صبح که در شب و هرساعتی از نصفه‌شب هم جریان داشت. خیلی سخت بود. باید آماده می‌شدند برای مقابله با آبِ جریان‌دارِ...

یک‌بشکه آب کنار ساحل گذاشته بودیم و زیرش آتش روشن کرده بودیم که وقتی بچه‌ها از آب بیرون می‌آیند یک‌کاسه از آب این‌بشکه روی سرشان بریزیم تا بتوانند لباس غواصی را از تن‌شان در بیاورند. بعد می‌دیدیم با بیرون‌آوردن لباس‌ها، نمی‌روند بخوابند. بلکه وضو می‌گیرند و به نماز و عبادت می‌ایستند. خب این‌بچه‌ها، دوبعدی رشد کرده بودند؛ هم از نظر غواصی، هم روحانی * اروندرود.

این‌عوامل باعث شد بچه‌ها مریض شوند.

* همه بچه‌ها؟

بله؛ همه. یک‌بشکه آب کنار ساحل گذاشته بودیم و زیرش آتش روشن کرده بودیم که وقتی بچه‌ها از آب بیرون می‌آیند یک‌کاسه از آب این‌بشکه روی سرشان بریزیم تا بتوانند لباس غواصی را از تن‌شان در بیاورند. بعد می‌دیدیم با بیرون‌آوردن لباس‌ها، نمی‌روند بخوابند. بلکه وضو می‌گیرند و به نماز و عبادت می‌ایستند. خب این‌بچه‌ها، دوبعدی رشد کرده بودند؛ هم از نظر غواصی، هم روحانی.

* شما در خاطراتتان گفته‌اید لباس‌های غواصی که آقای رفیقدوست و دوستانش در وزارت سپاه از خارج می‌خریدند، لباس غواصی تفریحی بوده است.

بله. بعد از عملیات والفجر ۸ در فاو، عراق فهمید ما می‌توانیم از اروند عبور کنیم و با یگان غواصی به او حمله کنیم. تا پیش از آن در مخیله‌اش هم نمی‌گنجید ایران از اروند عبور کند. این‌طور شد که تمام دنیا فهمیدند لباس غواصی برای ایران حیاتی است. حضرت آقا هم گفته‌اند (در سال‌های جنگ) به ما سیم‌خاردار هم نمی‌فروختند، چه برسد که به لباس غواصی! شنیده‌ام فرمانده‌ها به دانشجویان خارج از کشور گفته بودند اگر سفری به ایران دارید، با خودتان لباس غواصی بیاورید. خب این‌ها نمی‌توانستند لباس غواصی نظامی بخرند. به همین‌دلیل، آن‌گونه تفریحی را می‌خریدند و می‌آوردند. یا آن‌دخترخانم دانشجو که می‌رفت بخرد، مدل پسرانه که نمی‌توانست بخرد...

* خب چه می‌کردید؟ لباس‌ها را رنگ می‌کردید؟

نه. عکس‌ها را نگاه کنید! لباس‌ها هفت‌رنگ است، پلنگی، صورتی، قرمز، سرمه‌ای...

* خب با آن‌لباس‌های قرمز هم شب به خط می‌زدند؟

بله.

* مگر می‌شد؟

خب در آب بودیم. حساب کنید همه‌رنگ لباس غواص داشتیم. دو تکه، سه‌تکه و ناچار بودیم از همه‌شان استفاده کنیم. بحث لباس، خیلی برای ما مهم بود. خیلی روی بیت‌المال بودن این‌ها تاکید می‌کردیم و به بچه‌ها می‌گفتیم مواظب باشید لباس‌ها، پاره و خراب نشوند یا از بین نروند. اگر یکی از بچه‌ها با خطر سقوط از جایی و ارتفاعی روبرو بود، به شوخی فریاد می‌زدیم مواظب پایت باش! می‌گفت از این‌همه بدن چرا فقط پا؟ می‌گفتیم «برای این‌که در غواصی پا از همه مهم‌تر است. اگر پایت طوری شود، دیگر نمی‌توانی فین بزنی!»

یادم هست وقتی زخمی شده و به عقب منتقل شدم، در درمانگاه می‌خواستند لباس غواصی را از تنم دربیاورند و جراحی‌ام کنند. وقتی قیچی را زیر پاچه لباس گرفتند و شروع کردند، آه از نهادم بلند شد. مرتب می‌خواستم بگویم بیت‌المال است نکنید! اما نشد و بریدند...

* نمی‌توانستید حرف بزنید با آن‌وضعیتی که داشتید.

بله. تیر به گلویم خورده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم.

به تمرینات بگردیم. بچه‌ها در آن‌تمرینات شبانه‌روزی مریض شدند و پزشک بالای سرشان بردیم. آقای دکتر پیله‌ور را از همدان آوردیم. همه دکترها هم یک‌نسخه داشتند که «آبِ سرد و هوایِ سرد و فشار سرد، همه را مریض و بدن‌ها را سست کرده. این‌ها باید تقویت شوند.» رفتیم با فرمانده لشکر صحبت کردیم و او هم به رییس ستاد دستور داد برای ما کار ویژه کنند. این‌طور شد که غذایی که برای ما می‌آوردند، گردان‌های دیگر نداشتند. عسل و حلیم را به‌عنوان صبحانه از دزفول برایمان می‌آوردند. چون بدن بچه‌ها باید قوی می‌شد تا در آب بتوانند غواصی کنند.

غواصی داشتیم که در کربلای ۴ شهید شد. اسمش محمد مختاران بود. پدرش هم که بعداً شهید شد، از پاسداران اولیه موسس سپاه همدان بود. پدر این‌شهید بعد از کربلای ۴ با من صحبت کرد و پرسید فلانی محمد چه‌طور غواصی می‌کرد؟ گفتم «خیلی خوب. از غواص‌های خوب ما بود.» گفت نه. می‌خواهم ببینم واقعاً جا نمی‌ماند! گفتم «نه. از غواص‌های خوب بود. چرا سوال می‌کنی؟» گفت «نمی‌پرسم که ببینم چرا شهید شده. چون همه ما باید شهید شویم. می‌خواهم ببینم هیچ‌چیزی به تو نگفته؟ آخر محمد رماتیسمِ استخوان پا داشت! واقعاً چیزی به تو نگفت؟» گفتم «نه اصلاً! یک‌بار آخ نگفت یا چیزی‌که درباره درد پا باشد.» این‌شهید می‌خواست در عملیات شرکت کند. بچه‌ها این‌طور کار می‌کردند.

پدر این‌شهید بعد از کربلای ۴ با من صحبت کرد و پرسید فلانی محمد چه‌طور غواصی می‌کرد؟ گفتم «خیلی خوب. از غواص‌های خوب ما بود.» گفت نه. می‌خواهم ببینم واقعاً جا نمی‌ماند! گفتم «نه. از غواص‌های خوب بود. چرا سوال می‌کنی؟» گفت «نمی‌پرسم که ببینم چرا شهید شده. چون همه ما باید شهید شویم. می‌خواهم ببینم هیچ‌چیزی به تو نگفته؟ آخر محمد رماتیسمِ استخوان پا داشت! واقعاً چیزی به تو نگفت؟» خب آمادگی‌ها شکل گرفت و پیش از عملیات چندروز به اروندکنار در خسروآباد رفتیم و عبور از اروند را هم تمرین کردیم. آن‌جا گفتیم همه بچه‌ها با اسلحه‌هایشان تمرین کنند.

* یک‌سوال! در عکس‌ها و خاطرات دیده‌ایم که غواص‌ها کلاشنیکف، یوزی و ژ ۳ داشته‌اند. شاید برای بعضی‌ها سوال باشد. این‌اسلحه‌ها زیر آب برده می‌شدند؟

بله. گریس‌کاری‌شان می‌کردیم. در جزیره مجنون به بچه‌ها یوزی و کلاش دادیم. اما احساس کردیم یوزی با وجود سبک‌بودنش ممکن است به کار نیاید...

* چرا؟ خیس می‌شد؟

بله. گیر هم می‌کرد. در عملیات کربلای ۴ همه اسلحه‌ها را کردیم کلاش. روغن‌کاری‌شان هم می‌کردیم. چون در آب که شلیک می‌کنی، اگر در شلیک اول اشکالی پیش نیاید، در صورت مداومت شلیک و رگبار، لوله اسلحه می‌ترکد. گریس‌کاری باعث می‌شد زنگ نزند، گیر نکند و خراب نشود. در تمرین‌های عبور از اروند، به بچه‌ها گفتیم هرکس با اسلحه خودش تیراندازی را تمرین کند. نیرویی داشتیم به‌نام نادر عبادی‌نیا. ایشان طلبه و پیشنماز ما بود. صوت خوبی داشت و خیلی خوش‌تیپ و خوش‌قیافه بود.

* از آن‌هایی که جان می‌دهند برای شهادت!

[می‌خندد] بعله … او آرپی‌جی داشت و باید شلیکش را تمرین می‌کرد. شلیک آرپی‌جی در آب، با شلیک کلاش خیلی فرق دارد. باید فین بزنی و بیایی بالا تا شلیک کنی. یعنی باید آن‌قدر با قوت فین بزنی که تا کمر از آب بیایی بالا و نشانه بگیری و ضمن شلیک، مواظب باشی آتش عقب قبضه به فرد پشت سرت نگیرد.

* آرپی‌جی را هم زیر آب حرکت می‌دادند؟

بله. می‌بردند و هنگام شلیک بیرون می‌آوردند. نادر در آب اروند تمرین می‌کرد. برای شلیک آرپی‌جی، فین زد و بالا آمد و با شلیک، تکان آرپی‌جی باعث شد قبضه از دستش رها شده و بیافتد داخل آب. خب، آب اروند، آب جریان‌دار و عمیقی است. دیدیم نادر مرتب غوص می‌زند و می‌رود زیر آب. در می‌آید و دوباره این‌کار را تکرار می‌کند. فکر کردیم موج او را گرفته است. داد می‌زدیم: نادر! چه شده! آقای جام‌بزرگ که مشغول آموزش بچه‌ها بود فریاد کشید نادر! داری چه‌کار می‌کنی؟ او هم گفت اسلحه‌ام افتاده توی آب! دارم پیدایش می‌کنم! حاج‌محسن گفت بیا بیرون! نادر گفت نه بیت‌المال است! باید پیدایش کنم! آقای جام‌بزرگ داد زد تو خودت بیت‌المالی! بیا بیرون!

* عمق آب چه‌قدر بود؟

متفاوت بود. هرچه از ساحل دورتر می‌شدیم عمق بیشتر می‌شد.

* خب آن‌جا که تمرین می‌کردید باید نزدیک ساحل بوده باشد.

از ساحل فاصله داشتیم. ده پانزده‌متری ساحل بودیم. باید جایی می‌بود که عمیق باشد. اروند ساحل‌کشی دارد. وقتی جزر می‌شود، ۱۰۰ متر ساحل می‌شود و وقتی مد می‌شود، این‌ساحل می‌رود توی آب. خاک و گلش هم حالت چسبناک دارد و راه‌رفتن در آن خیلی سخت است.

بعد از آمادگی‌ها همه به خرمشهر رفتیم. برای جلوگیری از لو رفتن عملیات، کسی در خرمشهر حق تردد نداشت. اگر دژبانی می‌دید کسی در خرمشهر راه می‌رود دستگیرش می‌کرد. از هر لشکر فقط ۴ نفر اجازه و کارت تردد در شهر را داشتند. یکی دست فرمانده لشکر بود، یکی رییس ستاد، یکی فرمانده گردان و یکی هم دست فرمانده اطلاعات عملیات.

* خرمشهر آن‌زمان متروکه بود دیگر! منطقه نظامی محسوب می‌شد.

بله خیلی سخت می‌گرفتند که کسی در شهر تردد نکند. چون هواپیماهای عراقی می‌آمدند و عکاسی و شناسایی می‌کردند. ولی دشمن با شناسایی‌هایش متوجه تغییرات و رفت و آمدهای ما می‌شد. آواکس‌های آمریکایی و ماهواره‌ها هم در کنار ستون پنجم قرار داشتند و دشمن را باخبر می‌کردند. در تمام عملیات‌ها این‌طور بود.

* دقیقاً همین است. خیلی‌ها فکر می‌کنند فقط کربلای ۴ لو رفته است...

نه. نه...

* والفجر مقدماتی هم لو رفته بود و خیلی عملیات‌های دیگر… شاید غیر از فتح‌المبین که خیلی غافلگیرکننده بود...

حتی آن‌عملیات (فتح‌المبین) هم لو رفته محسوب می‌شد. وفیق سامرایی (معاون وقت رییس اطلاعات نظامی ارتش عراق) گفته «ما از تمام عملیات‌های شما (ایرانی‌ها) خبر داشتیم؛ با نیم‌ساعت اختلاف این‌طرف و آن‌طرف. تنها عملیاتی که فکر نمی‌کردیم انجام دهید، والفجر ۸ بود. چون فکر نمی‌کردیم از اروند عبور کنید.»

در هرصورت آن‌ها از عملیات ما خبر داشتند.

* ما هم در فاو، هم در کربلای ۴ ما اروند را رد کردیم. یعنی نیروی غواص‌مان از اروند عبور کرده؛ چیزی که عراقی‌ها تصورش را نمی‌کردند. در خاطراتتان هم گفته‌اید که اول باید با اروند می‌جنگیدید بعد با عراقی‌ها. یعنی ما در واقع آن سنگ بزرگی را زدیم که علامت نزدن است. تهرونی خالص‌اش را بخواهیم بگوییم، ما لاتی‌اش را پُر کردیم؛ کاری که دشمن اصلاً خوابش را هم نمی‌دید.

دقیقاً! اصلاً انتظار نداشتند. در جنگ از این‌اتفاقات زیاد می‌افتاد.

* عملیات کربلای ۴ را به‌عنوان یک‌شکست معرفی می‌کنند ولی شما غواص‌ها از عرض یک‌کیلومتری اروند با آن‌آب خروشانش عبور کرده و خط اول عراقی‌ها را هم گرفته‌اید. سردار سلیمانی هم این‌نکته را گفته بود که کربلای ۴ شکست نبود.

بگذارید به یک‌موفقیت در کربلای ۴ اشاره کنم که خیلی به چشم نیامده و خیلی هم درباره‌اش نمی‌گویند. چون من خودم جزو نیروهای عمل‌کننده بودم، این را می‌گویم. معتقدم بین فرماندهان رده بالای ما، قدرت تصمیم و شجاعت اعلامش در کربلای ۴ در هیچ‌کدام از عملیات‌ها اتفاق نیافتاد. یعنی اصرار نکردند به ادامه عملیات. می‌توانستند پافشاری کنند و دوباره نیرو بفرستند. اما همان شب اول کات کردند. یعنی شجاعتش را داشتند که بگویند نتوانستیم و این‌عملیات عدم‌الفتح شد. این‌تدبیر در کربلای ۴ اتفاق افتاد و همین باعث شد کربلای ۴ چیزی شود که اصطلاحاً به آن می‌گویند عملیات فریب. کربلای ۴ فریب نبود. خودش یک‌عملیات اصلی و بزرگ بود.

* بله چون قرار بود برویم جاده بصره را بگیریم.

ببینید، در جلسه به ما گفته بودند در این‌عملیات ۹۰ هزار اسیر عراقی می‌گیریم؛ یعنی هرچه عراقی بین بصره تا فاو است، اسیر ما می‌شود.

عملیات اصلی بود اما دشمن فریب خورد. شب اول که تمام شد و ما ادامه ندادیم، عراق فکر کرد کار تمام است و عملیات بزرگ ایران با شکست روبرو شده است. صدام جشن گرفت و از آن به‌نام دروی بزرگ یاد کرد. تمام فرماندهانش را فرستاد مرخصی و خودش هم برای شکرگزاری به مکه رفت. عملیات، فریب نبود اما دشمن فریب خورد* برای پایان جنگ داشتند تصمیم‌گیری می‌کردند با گرفتن این‌تعداد اسیر، موازنه اسرای ما و آن‌ها برقرار شود و...

احسنت! عملیات اصلی بود اما دشمن فریب خورد. شب اول که تمام شد و ما ادامه ندادیم، عراق فکر کرد کار تمام است و عملیات بزرگ ایران با شکست روبرو شده است. صدام جشن گرفت و از آن به‌نام دروی بزرگ یاد کرد. تمام فرماندهانش را فرستاد مرخصی و خودش هم برای شکرگزاری به مکه رفت. عملیات، فریب نبود اما دشمن فریب خورد.

* با در نظر گرفتن کربلای ۵.

بله همین را می‌خواهم بگویم. فرماندهان ما با هدایت امام تدبیری اتخاذ کردند و ظرف ۱۵ روز کربلای ۵ را اجرا کردند. هیچ‌جای دنیا نداریم کشوری چنین‌آسیبی ببیند و بعد عملیاتی مثل کربلای ۵ را با آن دستاوردهایش اجرا کند. ظرف کمتر از ۱۵ روز ساماندهی‌ها انجام شد و کربلای ۵ اتفاق افتاد. کار بزرگی بود و به شجاعت به فرمانده‌ها احسنت می‌گویم که (بر ادامه کربلای ۴) پافشاری نکردند...

* تحسین شما به‌خاطر این است که پافشاری بی‌خود نکردند...

... تا شهید بیشتری بدهیم.

* تا آن‌برهه فرماندهانمان هم به یک‌پختگی و کمال رسیده بودند.

بله.

* تا جایی که می‌دانیم ۶ لشکر از سپاه در این‌عملیات با یگان غواصی خود را به آب زدند. المهدی، ولی‌عصر، انصارالحسین، کربلا، نجف و...

امام حسین.

* که شما وسط این‌یگان‌ها بودید. آن‌غواص‌هایی که زنده‌به‌گور شدند از کدام یگان‌ها بودند؟

بیشتر از بچه‌های مازندران، مشهد و اصفهان بودند.

* پس از بچه‌های انصارالحسین...

نه. از همدان نبودند. در جزیره ام‌الرصاص، ام‌الخصیب و بوارین بودند. آن‌جا اسیر شدند. ما این‌طرف بودیم. بچه‌های ما را زنده به گور نکردند. اما اتفاق جالبی می‌افتد. دونفر از دوستان ما که ترک‌زبان بودند، توکل زمانی و علی‌میرزا شاهمرادی داستان جالبی دارند. اولی برای کبودرآهنگ و دومی برای لالجین؛ و هر دو هم ترک. توکل و علی‌میرزا در کربلای ۴ اسیر می‌شوند. آن‌عراقی که آن‌ها را اسیر می‌کند، تفتیش‌شان می‌کند. پیش‌تر گفته بودیم بچه‌ها با خودشان کارت هویت نبرند. توکل زمانی پاسدار بود و کارتش را پرس کرده و داخل لباس غواصی‌اش گذاشته بود. آن‌عراقی که تفتیش‌شان می‌کند، کارت را پیدا می‌کند و می‌فهمد توکل پاسدار است. با عصبانیت می‌گوید «حرص الخمینی حرص الخمینی!» علی‌میرزا به ترکی به توکل می‌گوید «مگر نگفته بودند کارت نیاوریم! چرا آوردی! جفتمان را به کشتن دادی!» عراقی که صدایش را می‌شنود، جلو می‌آید و به ترکی با آن‌ها صحبت می‌کند. می‌پرسد شما ترک اید؟ ترک کجایید؟ آن‌ها هم خودشان معرفی می‌کنند و می‌پرسند تو ترک کجایی؟ می‌گوید ترک اربیل.

من به این می‌گویم زبان بین‌المللی ترکی! [می‌خندد] این‌زبان بین‌المللی، این‌ها را نجات می‌دهد. آن‌عراقی کارت شناسایی را از بین می‌برد و سفارش می‌کند یک‌وقت نگویید پاسدار هستید ها! به این‌ترتیب نجات‌شان می‌دهد.

* برسیم به شب عملیات کربلای ۴ و زخمی‌شدن خودتان.

وقتی می‌خواستم برویم توی آب، جریان داشت و مواج بود. دیدیم این‌طور بچه‌ها از هم جدا می‌شوند. یکی قدرت فین‌اش بیشتر است یکی کمتر. به همین‌خاطر طناب‌هایی تعبیه کردیم که یک‌متر به یک‌متر گره داشتند و بچه‌ها را در ستون‌های مختلف مرتب کردیم که هرستون یک‌طناب را بگیرد تا اگر کسی نسبت به بقیه ضعیف‌تر بود دیگران او را بکشند. از لجن کنار ساحل هم به سر و صورتمان مالیدیم که استتار کنیم. به ساعت غواصی‌ام هم گل مالیدم. گل چسبناکی است که با آب از بین نمی‌رود. بعد از ناکامی عملیات، وقتی به ساحل خودی برگشتیم، باز این‌گل روی ساعت من بود.

شهید چیت‌سازیان لب آب با یک‌قرآن ایستاده بود و همه را از زیر قرآن رد می‌کرد. به من که رسید به خاطر رفاقت دیرینه‌ای که داشتیم، همدیگر را آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. یک‌جمله گفت: «کریم اگر در آب به گرداب برخوردی، آب را به حضرت فاطمه زهرا قسم بده!» تا آن‌موقع نشنیده بودم که آب امکان دارد گرداب شود. اروند را می‌شناختم و خط را خودم تحویل گرفته بودم ولی گرداب ندیده بودم.

عراقی‌ها هم ما را می‌دیدند و با انگشت نشان به هم می‌دادند. تک‌تیرهایی هم می‌زدند. نه این‌که رگبار ببندند. طناب‌ها باعث می‌شد پراکنده نشویم. به علی‌آقای شمسی‌پور گفتم به بچه‌ها بگوید سریع‌تر و با قدرت بیشتر فین بزنند. خودم هم خوابیده بودم روی آب و خدا را قسم می‌دادم؛ به ائمه اطهار، به حضرت فاطمه زهرا و چه‌قدر قسم دادم نمی‌دانم؛ تا این‌که از گرداب بیرون آمدیم وارد آب شدیم. جریان مد ما را به سمت ام‌الرصاص برد. رسیدیم به نوک جزیره. از طرفی چندروز پیش در ایران بارندگی شدیدی شده و کارون طغیان کرده بود. از تلاقی کارون و اروند صغیر است که اروند تشکیل می‌شود. آب کارون می‌آمد و در برخورد با اروند گرداب بزرگی می‌ساخت. ما افتادیم توی این‌گرداب...

* … که آدم را می‌کشد توی خودش...

بله. در ۱۰۰ متری ام‌الرصاص به گرداب خوردیم. دائم ما را می‌چرخاند. توقع داشتیم سکوت باشد و سروصدایی از بچه‌ها بلند نشود. ولی معرکه‌ای به پا شده بود؛ اسلحه‌ها به هم می‌خوردند و تق و توق می‌کردند، بچه‌ها فریاد می‌زدند و خلاصه سکوتی در کار نبود. در کجا؟ ۱۰۰ متری ام‌الرصاص. عراقی‌ها هم ما را می‌دیدند و با انگشت نشان به هم می‌دادند. تک‌تیرهایی هم می‌زدند. نه این‌که رگبار ببندند. طناب‌ها باعث می‌شد پراکنده نشویم. به علی‌آقای شمسی‌پور گفتم به بچه‌ها بگوید سریع‌تر و با قدرت بیشتر فین بزنند. خودم هم خوابیده بودم روی آب و خدا را قسم می‌دادم؛ به ائمه اطهار، به حضرت فاطمه زهرا و چه‌قدر قسم دادم نمی‌دانم؛ تا این‌که از گرداب بیرون آمدیم. دوسه بار دوباره برگشتیم توی گرداب و بیرون آمدیم. در نهایت توانستیم خودمان را از گرداب بیرون بکشیم.

حالا داریم به‌سمت خط دشمن می‌رویم. ۵۰ متری‌شان بودیم که ناگهان آتش شدید تیربارها و نفرات از سنگرها به‌سمت‌مان شروع شد. قرارگاه با بی‌سیم از من پرسید «کریم کریم مسعود! موقعیت؟» گفتم «۵۰ متری». گفت «بزنید! الله اکبر!» رمز را گفتند و ما هم چه می‌گفتند، چه نمی‌گفتند می‌زدیم چون درگیری شروع شده بود.

عراقی‌ها با تیربار و توپ دولول ضدهوایی ۲۳ میلی‌متری از پشت خاکریز و درون سنگرها داشتند ما را می‌زدند.

* کسی هم آن‌جا به شهادت رسید؟

بله. بعضی از بچه‌ها شهید شدند. زخمی‌ها هم خودشان را کشیدند کنار.

* چون تا جایی که می‌دانم از آن‌گرداب همه سالم و زنده بیرون آمدند و تعداد نیروهای خط‌شکن در گرداب کم و زیاد نشد.

آن‌جا (۵۰ متری ساحل) تعدادی از بچه‌ها خوردند. مثلاً شهید امیر طلایی فرمانده یکی از دسته‌ها بود که تیر به سرش خورد. نفس‌های آخرش را می‌کشید که سیدرضا موسوی دستش را کشید و او را روی خورشیدی‌های ساحل انداخت که آب او را نبرد. اتفاقاً آب او را برد و جزو اولین‌شهدای ما بود که بعد از کربلای ۴ آمد. در دهانه خلیج‌فارس پیکرش را گرفتند.

حالا آمده‌ایم و به خط دشمن رسیده‌ایم و می‌خواهیم از خورشیدی‌ها عبور کنیم. نگاه کنید [به خورشیدی‌های دکور صحنه اشاره می‌کند] چه‌طور می‌شود از این‌ها عبور کرد! این را می‌گذارند که نه قایق از آن رد شود، نه نیروی پیاده. کسی که می‌خواهد از این‌مانع رد شود، باید پای خود را روی مرکز ثقلش بگذارد و بپرد. وقتی ده‌پانزده‌متری عراقی‌ها این‌کار را بکنی، معلوم است هدف قرار می‌گیری. من جلوی نفرات بودم. از روی خورشیدی پریدم. با یک دست تیراندازی می‌کردیم و با دست دیگر کتف بچه‌ها را می‌کشیدیم که بیایند و جا نمانند. در همان‌حال فریاد الله‌اکبر هم می‌زدیم. تیراندازی خیلی شدید بود. بچه‌ها یکی‌یکی زخمی و شهید می‌شدند. شهید رضا عمادی که کمی توپر بود تیر خورد و افتاد روی یک‌خورشیدی. به بچه‌ها گفت از روی من رد شوید! بچه‌ها قبول نکردند. قسم داد. به همین‌خاطر تعدادی از بچه‌ها رفتند.

* از رویش رد شدند؟

بله. نوک‌های تیز خورشیدی در بدنش فرو رفتند.

* و همان‌جا شهید شد؟

سید رضا موسوی می‌گفت صبح که وضعیت بچه‌ها را بررسی می‌کرده، دیده میل‌گردهای خورشیدی از بدن رضا عمادی بیرون زده و همان‌طور شهید شده. ولی من به این‌گزارش بسنده نکردم. بعد از این‌که توکل زمانی از اسارت برگشت، از او سوال کردم. او جزو نیروهای عمادی بود. گفتم «تو با عمادی بودی، عمادی روی خورشیدی خوابید؟» گفت بله. گفتم «آیا گفت از روی من رد شوید؟» گفت بله. گفتم «تو رد شدی؟» گفت بله. گفتم «تو پایت را روی گرده رضا گذاشتی و رد شدی؟» گفت بله. من این‌کار را کردم. این از اتفاقات عجیب جنگ است که کسی این‌طور خودش را فدا کند.

وقتی عراقی‌ها در یک‌نقطه تجمع کرده و ما را می‌زدند، شهید علی شمسی‌پور تعدادی از بچه‌ها را برداشت و رفت بیست‌سی‌متر بالاتر. موفق شد از آن‌جا درون کانال دشمن رخنه کند. عراق هم که دید ما در کانال هستیم، عقب‌نشینی کرد و ما توانستیم خط اول را بگیریم.

من به این‌گزارش بسنده نکردم. بعد از این‌که توکل زمانی از اسارت برگشت، از او سوال کردم. او جزو نیروهای عمادی بود. گفتم «تو با عمادی بودی، عمادی روی خورشیدی خوابید؟» گفت بله. گفتم «آیا گفت از روی من رد شوید؟» گفت بله. گفتم «تو رد شدی؟» گفت بله. گفتم «تو پایت را روی گرده رضا گذاشتی و رد شدی؟» گفت بله. من این‌کار را کردم * درباره آقای شمسی‌پور که شما با لفظ شهید خطابش کردید، این‌تذکر را بدهیم که بعداً در تفحص به شهادت رسید نه در کربلای ۴.

بله. علی‌آقای شمسی‌پور آن‌شب برگشت نیرو ببرد. ولی گفتند عملیات تمام است. او در عملیات‌های بعدی و گشت آخر علی‌آقای چیت‌سازان که شهید شد، با او بود. در نهایت هم در تفحص به شهادت رسید.

* سال ۱۳۹۶.

بله.

* به زخمی‌شدن خودتان برسیم.

در حالی‌که داشتم بچه‌ها را می‌کشیدم و تیراندازی می‌کردم، ناگهان احساس کردم چشمانم سیاهی رفت و با صورت زمین خوردم. فهمیدم کارم تمام است. فقط ذهنم درگیر این بود که بچه‌هایی که از عقب می‌آیند، با دیدن این‌وضعیتم روحیه خود را از دست ندهند. به همین‌دلیل با دست‌هایم کمی نی روی سر و صورتم ریختم که شناخته نشوم.

تیر به صورتم خورد و از گردنم بیرون آمده بود. چندلحظه بعد از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم، دیدم صدای تیراندازی کم شده و فهمیدم بچه‌ها خط را شکسته‌اند. کمی سرم را بالا آوردم و دیدم بچه‌هایی که … [بغض می‌کند] دور و برم ریخته‌اند!... بچه‌هایی که تا یک دوساعت پیش با هم بودیم. آقای جام‌بزرگ چهارپنج متر جلوتر از من افتاده بودم. تیر به پایش اصابت کرده و لگنش شکسته بود. منتهی نشسته بود. دید من تکان می‌خورم، گفت کیه اونجا؟ سرم را که نشانش دادم گفت «ئه! کریم تویی؟ بیا پیش من!» سینه‌خیز و با هزار زحمت آن‌چندمتر را طی کردم و خودم را به او رساندم. خودش روایت می‌کند «در آن‌لحظات لخته‌های خون و گِل از گردن و دهانت بیرون می‌زد.» شروع کرد به تلقین دادن من. گفت هرچه من می‌گویم بگو! با سر اشاره کردم که باشد. گفت بگو اشهد ان لا اله الله! نمی‌توانستم بگویم. فقط از گلویم صدای نامفهوم در می‌آمد. خون از گلویم می‌زد بیرون.

* درد هم داشتید؟

احساس نمی‌کردم. موقع رفتنم بود. با ئه ئه صدا در می‌آوردم. دلش آرام نشد. گفت باز هم می‌گویم باز بگو! می‌دید من ئه ئه می‌کنم راضی نمی‌شد. من البته می‌گفتم ولی در دلم می‌گفتم. پرسید می‌توانی بروی داخل کانال؟ کمی که سینه‌خیز رفتم، بیهوش شدم. چندبار دیگر هم به هوش آمدم و از هوش رفتم. بچه‌ها می‌آمدند و به آقای جام‌بزرگ گزارش می‌دادند که تا کجا رفتیم و عراقی‌ها کجا هستند. ایشان هم هدایتشان می‌کرد. دائماً با بی‌سیم من را صدا می‌کردند. شهید عراقچی آمد و بی‌سیم را از گردنم باز کرد. چراغ قوه‌هایی داشتیم که رنگ‌های سبز و قرمز داشت. قرار بود اگر رنگ سبز را به‌سمت ساحل خودی نشان دادیم، به معنای این باشد: «خط را شکسته‌ایم بیایید!» این‌اتفاق افتاد.

شهید علی منطقی که او هم بعداً شهید شد و سیدحسین معصوم‌زاده که هر دو زخمی بودند آمدند زیر بغل آقای جام‌بزرگ را بگیرند و برش گردانند عقب. این هم از زیبایی‌های جنگ است که یکی از جان و همه‌چیزش می‌گذرد. آقای جام‌بزرگ چهارپنج‌ماه بود ازدواج کرده بود. من مجرد بودم. جراحتش هم خیلی شدید بود. استخوان‌هایش شکسته بود و باید مداوا می‌شد ولی آقای جام بزرگ داد زد «بابا بروید از سنگرهای دشمن، پتو و اورکت بیاورید بیاندازید روی این‌زخمی‌ها!» با خودم فکر کردم آخ جان! مُردم از سرما! الان پتو می‌آورند. اما پتوها را آوردند و روی همه کشیدند جز من. چون می‌گفتند این رفتنی است و کارش تمام است. تقریباً حدود ساعت ۳ صبح بود که آقای جام بزرگ، بچه‌ها (علی منطقی، سیدحسین معصوم‌زاده و محسن احمدی) را صدا کرد و گفت بروید هرچه زخمی هست جمع کنید و ببندید به هم و بفرستید توی آب که بروند سمت ایران. در آن‌لحظات آن‌هایی که وضع‌شان خراب بود در سنگر بودند.

* پس بنا شد غواص‌ها فین بزنند و برگردند سمت ساحل خودمان.

بله. چون بنا نبود عملیات ادامه پیدا کند. آقای جام‌بزرگ دید هیچ‌نیرویی به این‌طرف ساحل نرسیده و به این‌نتیجه رسید که عملیات ادامه ندارد. شهید علی منطقی که او هم بعداً شهید شد و سیدحسین معصوم‌زاده که هر دو زخمی بودند آمدند زیر بغل آقای جام‌بزرگ را بگیرند و برش گردانند عقب. این هم از زیبایی‌های جنگ است که یکی از جان و همه‌چیزش می‌گذرد. آقای جام‌بزرگ چهارپنج‌ماه بود ازدواج کرده بود. من مجرد بودم. جراحتش هم خیلی شدید بود. استخوان‌هایش شکسته بود و باید مداوا می‌شد ولی وقتی رفتند برش دارند، گفت من را نبرید. کریم را ببرید! گفتند کریم شهید شده! گفت نه. او را ببرید!

* که آن دو نفر شما را برگرداندند.

آمدند زیر بغلم را گرفتند. من با ایما و اشاره گفتم حاج‌محسن را برگردانید. رفتند سمتش. بلندش که کردند از درد فریاد کشید. دوباره آمدند سراغ من و مرا به آب انداختند. با کمک آن دو نفر به ساحل خودمان برگشتم.

حاج محسن ماند و به اسارت درآمد؛ با آن وضعیت شکستگی استخوان‌های پا و کتف و لگن. چهار سال اسارت را تحمل کرد و بعد برگشت.

برچسب‌ها