به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. دهمین قسمت آن را در زیر بخوانید:
- راستی از کربلا بگو.
- چی بگم؟
- خاطرهای، تجربهای، یه چیزی بگو دیگه. دیدی سید صادق شیرازی چه پولی خرج میکنه اونجا؟
- اتفاقاً رفتم تو موکبشون البته طوری که متوجه نشن قصدم چیه. خودمو زدم به گاگول بازی که اطلاعات بگیرم ازشون.
- چی دستگیرت شد؟
- فهمیدم نیاز نیست باهوش باشی تا بفهمی خط و ربطشون چیه. خودت رو گول نزنی با کمی تحقیق کجی مسیرشون رو میفهمی.
- کاش منم اونجا بودم. خب چی پرسیدی؟ چی گفتن؟
- تو خیابون امام حسین یه موکب دارن خیلی مجهزه. فیلمبرداری هم میکردن. ده پونزده تا آخوند خوشتیپ دور تا دور نشسته بودن. فکر میکنم عمداً خوشتیپ انتخاب کرده بودن تا مردم خوششون بیاد.
- یعنی تا این حد؟
- آره بابا. خیلی ظاهراً دلار بهشون میرسه. رفتم تو پیش یه آخوند جوون. تحویلم گرفت. پرسیدم حکم قمه زدن چیه؟ گفت: «همه علما نظرشون اینه که حلاله.»
- این که دروغه. اتفاقاً قبلاً سرچ زدم همه ایراد گرفتن.
- برای همینه که میگم نیاز نیست باهوش باشی. اکثراً تحقیق نمیکن؛ مثل من و تو نیستن که. حالا نکته انحرافی دیگش اینه که میگفت قمه زدن مثل حجامته. منم برای اینکه بهم شک نکنه گفتم اتفاقاً من خودم بلدم حجامت کنم.
- دروغ هم نگفتی.
- آره. در حالی که قمه هیچ سنخیتی با حجامت نداره. ضربهای که به سر وارد میشه خیلی مضره. دیگه دیدم خیلی داره پرت میگه اومدم بیرون.
- اعصابت نکشید؟
- نه، دیدم همین چیزای که گفت کافیه که...
- درباره ارتباطشون با انگلیس چیزی نپرسیدی؟
- آره راستی حواسم نبود بگم.
- چی گفت؟
- یه چیزایی که اصلاً عقل آدم قبول نمیکنه. میگفت هیچ ارتباطی با انگلیس نداریم هر کس بخواد میتونه شبکه داشته باشه تو ماهواره.
- یعنی چی؟ کی گفته میشه؟ سیدصادق شیرازی چند تا شبکه داره هر کدومش کلی پول میخواد.
- پولش بماند اینکه از کجا تأمین میشه، اینکه چطور بهش اجازه فعالیت میدن هم خودش جای سواله. بگذریم همش من دارم حرف میزنم تو هم یه چیزی بگو. از این پارک خاطره نداری؟
- بچه بودیم خیلی میاومدیم اینجا. عجب دورانی داشتیم. قدر ندونستیم. چقدر راحت بودیم بدون هیچ مسئولیتی. قدیما چقدر زندگی باحال بود. چقدر همسایهها با هم خوب بودن. ارتباط با همسایهها چقدر نزدیک بود.
- آره. ما یه همسایه داشتیم...
- مثلاً قرار بود منم حرف بزنم!
- اینو بگم خیلی جالبه. بعدش هر چی دوست داشتی خاطره بگو. اسم زنه عالیه بود. خیلی راحت و خودمونی میومد خونهمون. خونواده ما گسترده بود سه تا برادرام با زن و بچههاشون هر کدوم تو یه اتاق زندگی میکردن. ناهار و شام همه دور یه سفره.
- عاشق این جور دورهمیهام.
- مثلاً داشتیم ناهار میخوردیم یه دفعه عالیه خانم با لباس گلگلی میاومد تو. در خونهمون همیشه باز بود نیاز نبود زنگ بزنه. معمولاً هم کف پاش سیاه بود. بیشتر وقتا نمینشست، ده پونزده دقیقه سر پا صحبت میکرد و میرفت؛ خاطرهای از دهاتشون، از قدیما یه چیزی میگفت و خداحافظی میکرد. پارسال شنیدم فوت کرده. یادش بخیر...
- خودت مگه تمیز بودی؟
- چه ربطی داره؟ اون زن بود. زن تا حالا دیدی کف پاش سیاه باشه؟ آره من زیاد تمیز نبودم.
- اصلاً تمیز نبودی.
- قشنگ یادمه یه روز زن داداشم زورکی هلم داد تو حموم.
- دیگه ازت خسته شده بوده؟
- با حموم رابطه خوبی نداشتم. همش بیرون گرم بازی بودم؛ برعکس بچههای الان که همش سرشون تو گوشیه.
- پاشو بریم سری بعد گفتم بیای کمک نگی خیلی وقتمو میگیره.
- نه بابا! هر وقت اراده کردی یه تک بزنی اومدم.
با اصرار بچهها قرار شد فاطمه الویه درست کند و شام را در حیاط حرم حضرت عبدالعظیم بخورند. مثل همیشه محسن به سهمیهاش اعتراض داشت و انتظار داشت به اندازه پدرش غذا بخورد. آنقدر روی سنگ قبرها دویده و بازی کرده بود که حسابی دلش ضعف میرفت. بعد از صرف غذا ایرج و بچهها به بازارچه قدیمی حرم رفتند. بوی کباب بازارچه هیچ وقت برای ایرج عادی نبود چرا که همیشه او را یاد دوران کودکیاش میانداخت که خانوادگی به حرم میرفتند. اما این شدنی نبود که لذت آن دوران را به بچهها بچشاند. محسن سرگرم تماشای اسباب بازی بود که ایرج دستش را در دست حمیدرضا گذاشت و گفت اینجا باشید تا بیام. جلوی یکی از عطاریهای بازارچه جابر آزاد را مشغول خرید روغن بابوبه دیده بود. آنقدر پکر بود که وقتی ایرج با او به گرمی احوالپرسی کرد حتی یک لبخند نیز بر لبش ننشست. جابر از بچه محلهای قدیمی او بود. آن زمان زیاد اهل جوش خوردن با بچههای محل نبود اما سر به راه نیز به حساب نمیآمد. ایرج با تعجب پرسید: جابر چی شده چرا اینقدر درهمی؟
- خیلی دوست داری بدونی؟
- بالاخره یه زمانی با هم هم محلی بودیم برام سوال شده چرا تو لکی داداش!
- چون میدونم بد کسی رو نمیخوای بهت میگم. دارم میترکم از ناراحتی. احساس میکنم نه راه پس دارم نه پیش.
- اینجا نمیشه صحبت کنیم. خریدتو انجام بده بریم یه جای خلوت ببینم مشکلت چیه؛ بچههام اونجا معطلن.
بعد از اینکه جابر از مشکلش گفت و از هم جدا شدند ایرج به فکری عمیق فرو رفت. دائماً از خودش میپرسید آیا راهی برای رهایی جابر از این بن بست وجود دارد؟ این سوال و چندین سوال دیگر گریبانش را گرفته بود و رهایش نمیکرد. در این افکار به سر میبرد که یکدفعه یاد ده یازده سال پیش افتاد. روزی در حال رفتن به مسجد جابر به او شوخی یا جدی چیزی گفت و شاید همین سهلانگاری سرنوشت او را این چین به بازی گرفت. وقتی ایرج به او گفت نمیای نماز بخونی با خنده پاسخ داد «قرصش رو میخورم».
قرار شد ایرج پیش وسایل بماند تا فاطمه هم برای زیارت داخل حرم شود. هنگام بازگشت به خانه فاطمه پرسید جابر کیه؟
- تو از کجا میدونی؟ آها بچهها بهت گفتن؟ بعداً میگم. الان شرایطش نیست.
- بگو، بچهها گوششونو میگیرن. بچهها گوشتونو بگیرید. شما هم یواش بگو متوجه نشن.
- از رفقای قدیمی بود. بیچاره به ته خط رسیده. خیلی فکرمو مشغول کرده.
- بگو خب. نمیشه کمکش کرد؟
- مگه اینکه معجزه بشه و گرنه خیلی بعیده. میگفت وقتی به زنم زنگ میزنم میگم کجایی، جواب میده خونه دوستم، مغزم سوت میشه.
- همین؟
- نه دیگه. نکتهش اینه که میگفت یاد اون زمانی میافتم که وقتی دختر مردم رو آورده بودم خونه باباش زنگ میزد میگفت کجایی، جواب میداد خونه دوستم.
- اوووه… یعنی دقیقاً اونچه سر دختر مردم آورده بهش برگشته...
- دقیقاً. حالا بگو میشه از این بن بست اومد بیرون.
- بچه نداره ازش؟
- یه دختره سه ساله. یکی هم تو راهه.
- واااای خدا! بچهها چه گناهی کردن آخه باید همچین پدر و مادری داشته باشن؟ واقعاً یه حرف خوبی همیشه میزنی...
- چی؟ حرف خوب که زیاد میزنم.
- اینکه آدم اگه گناه هم میکنه هر گناهی نکنه. بعضی گناها تاوانش خیلی سخته.
این داستان ادامه دارد…
نویسنده: محمد نوروزی