بچه‌ها مرتب به ما می‌گفتند «کمک برسانید! پل دارد سقوط می‌کند.» طرف‌های ظهر بود که نیروهای دشمن تلاش کردند پل شناور بزنند. چون دیدند نمی‌توانند جسر نادری را بگیرند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: پس از گفت‌وگو با سه تن از خلبانان شکاری اف‌پنج در سال‌های دفاع مقدس، این‌بار در نوبت چهارم، پای گپ و گفت و خاطرات امیر خلبان جلال آرام از تایگرهای پایگاه چهارم شکاری دزفول نشستیم؛ خلبانی که در پروازهای شهریور ۵۹ پیش از شروع رسمی جنگ حضور و مشارکت داشت و همچنین شاهد بمباران پایگاه در روز ۳۱ شهریور بوده است. امیرْ آرام ازجمله خلبانانی است که در پروازهای متعدد شکاری‌های نیروی هوایی برای نجات پایگاه دزفول حضور داشته و ضمن بیان خاطرات نجات پایگاه، پنجمین روز مهر ۱۳۵۹ را به‌عنوان بدترین روز پایگاه دزفول و خوزستان یاد می‌کند.

پیش از گفت‌وگو با این‌خلبان اف‌پنج، سه‌گفت‌وگوی زیر در مجموعه خاطرات خلبانان اف‌پنج در مهر منتشر شده‌اند:

* گفت‌وگو با غلامرضا یزد: «موشک سوم که زیر هواپیما خورد با صندلی‌ام پرتاب شدم / حضور مردم عادی عراق باعث شد مأموریت را انجام ندهم»

* گفت‌وگو با عباس رمضانی در سه‌قسمت:

«روایت فردای انقلاب و ابراز محبت شدید مردم به خلبانان در حرم امام‌رضا (ع)»

«خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومین‌روز جنگ / صدام یک‌سال دیرتر حمله می‌کرد به اهدافش می‌رسید»

«روایت ماموریت دوفروندی اف‌پنج‌هایی که از سلیمانیه برنگشتند / تجربه بازگشت خلبان از مرگ»

* گفت‌وگو با بهرام علیمرادی: «روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن»

****

در ادامه مشروح قسمت اول گفت‌وگو با امیر خلبان جلال آرام را می‌خوانیم؛

* جناب آرام نمی‌دانم متولد چه‌سالی هستید! فقط می‌دانم سال ۱۳۵۳ وارد نیروهوایی و سال ۵۵ هم به آمریکا اعزام شدید.

متولد ۱۳ آذر ۱۳۲۸ هستم.

* پس هم‌سن‌وسال محمود اسکندری هستید.

تقریباً بله. ایشان متولد ۱۳۲۴ و من ۱۳۲۸ هستم.

* و چه‌سالی از آمریکا برگشتید؟

من استخدام سال ۱۳۴۹ هستم. آن‌موقع در یک‌رسته فنی نیروی هوایی به‌نام لابراتوار عکاسی رنگی مشغول بودم که برای آموزش به آمریکا اعزام شدم و برگشتم. بعد از برگشت تصمیم گرفتم وارد دانشکده خلبانی شوم که این‌اتفاق سال ۵۳ افتاد. سال ۵۴ هم به آمریکا رفتم و اوایل ۵۶ به ایران برگشتم.

* از همدوره‌ای‌هایتان در آمریکا نام می‌برید؟

جناب (داود) صادقی، جناب فرشید اسکندری، جناب حسین لشکری آزاده بزرگ و سیدالاسرا، احمد فرشید، جواد یزدچی، اسماعیل سلطانی، تقی آریاپور که آن‌موقع فامیلش تندسته بود، احمد محمودیان صادق، شفیع لطفعلی و خیلی‌های دیگر. ۲۳ نفر بودیم که پنج‌شش‌نفرشان بیشتر نماندند. بقیه اسیر یا شهید شدند. مثلاً (حسن) حسین‌زاده از کسانی است که شهید شد یا جهانشاهلو..

* مراد جهانشاهلو.

بله. روز اول جنگ شهید شد. محمد حجتی و تورج یوسف هم روز اول جنگ شهید شدند. با تورج یوسف در مأموریت الناصریه بودیم که شهید شد.

* چه اسامی خوبی گفتید. بالاخره خیلی‌سال پیش بوده است. از معلم‌خلبان‌ها چه‌طور؟

معلم مستقیم خودم تیمسار حسین هاشمی بود که آن‌موقع سروان بود. سرگرد حسینی، عباس‌نژادی، احمد کُتاب، (حسین) یزدان‌شناس و (محمد) حق‌شناس.

* دوست دارم از آقای (اسماعیل) امیدی هم در این‌گفت‌وگو یاد کنیم. ایشان از معلم‌های شما بود؟

معلم مستقیم من نبود. چون در گردان دیگری بودم ولی این‌سعادت را داشتم که تعداد زیادی مأموریت را با ایشان رفتم. به‌ویژه در یکی از روزهای سخت جنگ که روز پنجم مهر ۵۹ بود، سه مأموریت را با ایشان رفتم. بی‌سابقه بود. چون بچه‌ها در روز ۲ مأموریت بیشتر نمی‌رفتند. با آقای امیدی کارخانه کبریت‌سازی عراق را زدیم.

* پس آقای امیدی به طور مستقیم معلم شما نبود.

بله. ولی بعد از آموزشی، چند پرواز با ایشان داشتم که آن‌جا در سمت معلمی قرار داشتند.

* بعد از برگشت از آمریکا به پایگاه یکم شکاری رفتید و از آن‌جا هم به دزفول اگر اشتباه نکنم!

آن‌زمان تعداد کمی از خلبانانی را که از آمریکا فارغ التحصیل می‌شدند، نمرات بهتری داشتند و شاگرد اول بودند، به‌طور مستقیم به کابین جلوی اف‌چهار می‌فرستادند. خب اف‌چهار هواپیمای بسیار پیچیده‌ای است و خلبان‌هایش معمولاً حدود سه‌سال کابین عقب هستند، بعد می‌روند کابین جلو. ما ۲۳ نفر بودیم که از آمریکا برگشتیم. من اصالتاً بچه دزفول هستم و عشقم این بود که آن‌جا روی هواپیمای اف‌پنج خدمت کنم. در پایگاه مهرآباد ۲۲ نفر از دوستانم را جدا کردند برای اف‌پنج و من را برای دایرکت فرانت‌سیت (کابین جلو) اف‌چهار انتخاب کردند. اما برایم ناجور بود و ناراحت بودم. به همین‌دلیل متقاعدشان کردم من را هم برای اف‌پنج پیش سایر دوستانم به دزفول بفرستند. به این ترتیب من هم به دوستانم پیوستم.

* خودتان هم به هواپیمای تک‌کابین علاقه داشتید نه؟

بله.

* چون با آقای (غلامرضا) یزد و (بهرام) علیمرادی صحبت می‌کردم گفتند تک کابین را بیشتر از دو کابین دوست داشته‌اند.

عاشق تک‌کابین بودم. کارای به توانایی‌های اف‌چهار نداریم ولی اف‌پنج یک هواپیمای زیبا و شیک و...

* نقلی هم هست.

بله. خیلی دوستش داشتم.

* پس خودتان علاقه‌ای به اف‌چهار نداشتید.

نه. با این‌که بسیار هواپیمای خوب و توانایی است. هم می‌خواستم با دوستانم باشم، هم می‌خواستم پیش خانواده‌ام در دزفول باشم، و هم این که خود هواپیمای تک‌کابین اف‌پنج را دوست داشتم.

* پیش از شروع جنگ یک‌سری پروازهای مرزی بود و دزفول هم درگیرشان بود. فکر کنم شما در آن‌دوره روز ۲۶ شهریور یک‌پرواز با محمد حق‌شناس داشتید.

۱۹ شهریور بود؛ اولین‌پرواز جنگی پایگاه که علیه عراق انجام شد، در ارتفاعات خان‌لیلی بود که بله؛ آن را همراه جناب حق‌شناس انجام دادم.

جنگ که شروع شد، ما را سریع با حداقل ساعت پرواز تبدیل به لیدرسه کردند. لیدر سه‌ای که اصطلاحاً لیدر سه محدود نام داشت. برابر قوانین و مقرارات باید ۷۰۰ ساعت پرواز می‌داشتم که ۵۰۰ ساعتش خلبان یکمی باشد. در صورتی که وقتی لیدر سه شدم ۳۰۰ ساعت هم پرواز نداشتم* دو فروندی. ایشان لیدر و...

من هم در بالشان.

* آن‌موقع نان‌لیدر بودید دیگر؟

تازه لیدر چهار شده بودم با ۱۵۷ ساعت و ۳۵ دقیقه پرواز. خب ساعت‌پرواز خیلی اندکی بود.

* غیر از شما در مقطع شروع جنگ خیلی از اف‌چهاری‌ها را داریم که کابین عقب و لیدرچهار بودند اما شرایط باعث شد سریع‌تر لیدر سه شوند و آن‌فرایند را زودتر طی کنند.

دقیقاً همین‌طور است. من هم برای لیدرچهار شدن این‌مسیر را سریع طی کردم. جنگ هم که شروع شد، ما را سریع با حداقل ساعت پرواز تبدیل به لیدرسه کردند. لیدر سه‌ای که اصطلاحاً لیدر سه محدود نام داشت. برابر قوانین و مقرارات باید ۷۰۰ ساعت پرواز می‌داشتم که ۵۰۰ ساعتش خلبان یکمی باشد. در صورتی که وقتی لیدر سه شدم ۳۰۰ ساعت هم پرواز نداشتم.

* ولی خب شرایط باعث شد خلبان‌های ما آب‌دیده شدند.

و البته بچه‌های زیادی هم افتادند.

* گفتید ۱۹ شهریور آن‌پرواز را داشتید. حسین لشکری را ۲۷ شهریور زدند.

بله. لشکری و محمد زارع‌نعمتی را ۲۷ شهریور زدند.

* در فاصله ۱۹ تا ۲۷ شهریور پرواز دیگری داشتید؟

نه نداشتم. ۱۹ شهریور که این‌ماموریت را انجام دادم، کم‌کم ماموریت‌هایی شروع شد و عزیزان چه در اف‌فور و چه اف‌پنج پرواز می‌رفتند. طبیعتاً نوبت من نبود. چون بچه‌های زیادی جلوتر از ما بودند. ولی در کل مأموریت‌های زیادی در آن‌بازه مورد اشاره شما انجام نشد.

۱۹ شهریور از طریق ستاد مشترک مطلع شدیم دشمن یک‌تیپ آماده را آورده تا ارتفاعات خان لیلی را تصرف کند. اگر موفق می‌شدند همان‌زمان به میمک و سومار و آن‌اطراف مسلط می‌شدند که ما با جناب حق‌شناس رفتیم و مأموریت را انجام دادیم. بنا بر گزارش ستاد مشترک به نخست‌وزیری که از طریق مخبرهای ما در خاک دشمن تهیه شده بود، نیروهای دشمن ۲۰۳ نفر کشته و مجروح شدند و خوشبختانه عملیات دشمن در آن‌شب خنثی شد. چون تیپ‌شان خیلی صدمه دید. از این‌طرف ما رفتیم، از آن‌طرف هم اکبر صیاد بورانی از بچه‌های اف‌فور همدان رفت. در آسمان صدایش را در رادیو شنیدیم. در این‌ماموریت مشترک ما و صیاد بورانی، تعداد زیادی از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.

تا این‌که نیروی زمینی ما توانست جلوی این‌ها بایستند و ارتفاعات خان‌لیلی را تصرف کنند.

* خوب شد از آقای صیاد بورانی یاد کردید. خیلی‌ها ممکن است تصور کنند چون ایشان روز سوم جنگ خورده و سقوط کرده، خیلی در جنگ حضور نداشته و این‌پروازهای شهریور ۵۹ و تابستان ۵۸ در کردستان و مبارزه با ضد انقلاب، را نادیده بگیرند.

بله. ایشان سوم (مهر ۵۹) افتاد.

* شما روز ۳۱ شهریور شاهد بمباران پایگاه دزفول بودید؟

دقیقاً. بودم و لحظه به لحظه‌اش را شاهد بودم.

در فاصله‌ای که توپولوف‌ها آمدند و صدای انفجار بلند شد، پرید داخل جیپ و رفت طرف باند که چک کند ببیند در بمباران چه‌قدر آسیب دیده است. او خودش خلبان بود و می‌دانست بلافاصله می‌خواهیم برای تلافی بلند شویم. به محض این‌که به اول باند رسید، سوخوها رسیدند. بمباران کردند و یک ترکش به سر این‌شهید خورد و بلافاصله او را به شرف شهادت رساند * یکی از روایت‌های شما این است که توپولوف ۲۶ آمدند. ولی فکر کنم سوخوهای ۲۲ هم بودند. یعنی بمباران کار یک‌نوع هواپیما نبوده است.

یک‌بمباران کامبونیشن (تلفیقی) بود. با تی یو ۲۶ یا همان توپولوف ۲۶ آمدند. این‌هواپیما دستگاه‌های جمینگ دارد و می‌تواند در ارتفاع بالا سیستم‌های پدافندی را قفل کند. این‌هواپیما آمد ۲ بمب سنگین انداخت تا پایگاه را بزند. نمی‌دانم ترسیده بود یا ناشی‌گری کرده که بمب‌هایش حدود ۵ مایل یعنی حدود ۷ و نیم کیلومتر خارج از پایگاه در رنج تیراندازی ما زمین خورد. با صدای انفجارهایش سریعاً از گردان بیرون آمدیم و قارچ انفجار بمب‌ها را دیدیم. بالا سرمان را که نگاه کردیم این‌هواپیما را درحال دور زدن و برگشتن دیدیم. بلافاصله همه برگشتیم. یک‌خانم مستخدم مسن در گردان داشتیم. او را از شهر آورده بودیم که هم کمکی به او باشد، هم کارهای نظافت گردان انجام بشود. به سرعت او را سوار یک‌جیپ کردم و گفتم او را مقابل در پایگاه پیاده کنند که به اندیمشک برود. به بچه‌ها هم گفتیم برویم پناهگاه. هنوز به پناهگاه نرسیده بودیم که روبروی گردان چهارفروند سوخو را دیدیم که آمدند و بمباران کردند. قصدشان زدن گردان‌های پروازی بود. چون درست به فاصله حدود هفتادهشتادمتر پشت گردان پروازی ما را بمباران کردند که اگر بچه‌ها به واسطه بمباران اولیه توپولوف‌ها از گردان فرار نکرده بودند، حتماً چهارپنج نفر از بچه‌ها شهید می‌شدند. خوشبختانه کسی آن‌جا شهید نشد.

* فقط شهید فیروز شیخ‌حسنی...

او نفر دوم افسر ایمنی پرواز پایگاه ما بود. یک سرگرد داشتیم که نفر اول ایمنی محسوب می‌شد و شیخ‌حسنی که ستوان یکم بود نفر دوم محسوب می‌شد. انسان بسیار شجاع و متعهدی بود. دوره ایمنی را هم به‌تازگی در آمریکا پشت سر گذاشته بود. در فاصله‌ای که توپولوف‌ها آمدند و صدای انفجار بلند شد، پرید داخل جیپ و رفت طرف باند که چک کند ببیند در بمباران چه‌قدر آسیب دیده است. او خودش خلبان بود و می‌دانست بلافاصله می‌خواهیم برای تلافی بلند شویم. به محض این‌که به اول باند رسید، سوخوها رسیدند. بمباران کردند و یک ترکش به سر این‌شهید خورد و بلافاصله او را به شرف شهادت رساند. یعنی بعد از غلامحسین باستانی که ۴ تیر (۱۳۵۹) شهید شد، ایشان دومین شهید پایگاه محسوب می‌شود. البته بعدها که اطلاعات رسید متوجه شدیم محمد زارع نعمتی هم در روز ۲۷ شهریور شهید شده است. اول فکر نمی‌کردیم شهید شده باشد. او حدود ۵ و نیم بعدازظهر در ارتفاعات فکه مورد اصابت قرار گرفت و شهید شد. به این‌ترتیب با احتساب باستانی و زارع‌نعمتی، فیروز شیخ‌حسنی سومین شهید پایگاه ما می‌شود.

* آقای زارع‌نعمتی هنوز هم مفقود الاثر است و بقایای پیکرش نیامده.

بله. خب...

* ولی بدیهی است که شهید شده.

بله. شهید شده. نیروهوایی هم اعلام شهادتش را کرده.

* می‌رسیم به عملیات کمان ۹۹ که مأموریت شما زدن (پایگاه) الناصریه بود.

بله.

* آن‌روز ۲۴ فروند اف‌پنج از دزفول بلند شدند و اهدافشان را زدند.

دقیقاً.

* زدن الناصریه چه‌طور و چندفروندی بود؟ با چه‌کسانی رفتید؟

یک‌مینی‌بوس جلوی گردان داشتیم که بعد از بمباران پایگاه در روز ۳۱ شهریور، همه سوارش شدیم و به راننده گفتیم ما را به پست فرماندهی ببرد. فرمانده پایگاه سرهنگ (محمدرضا) تابشفر بود. یادشان به خیر! الان در آمریکا هستند. معاونشان هم سرهنگ (بهمن) فرقانی بود. ما به پست فرماندهی رفتیم و داد و فریاد راه انداختیم که همین‌الان به ما هواپیما بدهیم برویم تلافی کنیم. خب آن‌ها افراد باتجربه‌ای بودند و گفتند همین‌طور نیست که به شما هواپیما بدهیم و بروید برای تلافی! باید از ستاد دستور برسد! مطمئن باشید عملیات تلافی را خواهیم داشت. بروید استراحت کنید و بگذارید ببینیم چه دستوری می‌رسد. به موقع ابلاغ می‌کنیم چه‌کسانی و کجا بروند.

البته از قبل می‌دانستیم مأموریت ما پایگاه الناصریه است. از آن‌جا که این‌هدف از نظر بُعد مسافت برای هواپیمای اف‌پنج زیاد بود، پیش‌تر از طریق افرادی چون جناب (جواد) ورتوان، حق‌شناس، یزدان‌شناس و … گفته بودیم که این‌پایگاه هدف مناسبی برای پایگاه ما نیست. چون خیلی دور است و وقتی بخواهیم برگردیم، اگر اتفاقی بیافتد، بنزین نداریم که جایی بنشینیم و ناچار به ترک هواپیما خواهیم شد. تقاضا کردیم یا پایگاه شعیبیه را در نزدیکی بصره به ما بدهند یا کوت را، یا العماره را. اما در هر صورت با درخواست‌مان موافقت نشد.

رفتم سه اتوبوس گرفتم و پیش دوستانم در دزفول رفتم. بعد هم به اندیمشک رفتم و ماجرا را برای دوستان نزدیک گفتم. این‌سه اتوبوس را از بچه‌ها پر کردیم و تعدادی هم با وانت و موتورسیکلت‌های خودشان آمدند. گفتم وسیله تنظیف هم هرچه می‌توانند بیاورند. عده‌ای با جاروی دزفولی آمدند که با لیف خرما درست می‌شود. تا ساعت ۱۱ شب با فانوس و چراغ‌قوه، این‌باند اضطراری را مثل این‌کف دست تمیز کردیم از شهید حق‌شناس نام بردیم. ایشان با آن درایتی که داشت، با آن آینده‌نگاری و تجربه‌اش، به فکر محلی بود که اگر اتفاقی افتاد برای نشستن اضطراری داشته باشیم. یک‌باند در حدود پنج‌شش کیلومتری پایگاه بود که اصطلاحاً به آن می‌گفتند باند دهلران یا های‌وی استریپ. قسمتی از جاده را به عرض حدود ۱۵۰ پا که می‌شود ۵۰ متر پهن کرده بودند؛ به‌طول حدود ۱۲ هزار پا. این‌کار را پیش از انقلاب برای این‌گونه مواقع کرده بودند که اگر پایگاه به نحوی بسته شد، هواپیماهای در حال برگشت جایی برای نشستن داشته باشند. تیرماه آن‌سال که کودتای نقاب اتفاق افتاد، به‌واسطه آن‌کودتای کذایی چون از نظر من اصلاً اصالتی نداشت و داستانی بود برای این‌که نیروهوایی را کمر بشکنند، مشکلی پیش آمد.

* یعنی شما می‌گوئید کودتا قابل انجام نبود و در واقع بهانه‌ای بود تا نیروی هوایی را از بین ببرند...

بله. اصلاً این‌کار را کردند فقط برای این‌که نیروی هوایی را از بین ببرند و از بین هم بردند. هم نیروی هوایی، هم بسیاری از نیروهای نظامی ارتش را، مثل تیپ نوهد.

* و زمینه را برای شروع جنگ آماده کردند.

بله؛ در حالی که گروگان‌های آمریکا در سفارت‌شان بودند و شرایط آن‌گونه بود، ارتش را از هم پاشیدند. کدام کودتا؟ کاری نداریم. به‌هرحال یکی از اثرات بد کودتا این بود که در همه‌جا فرمانی صادر و انجام شد که هرچه باند اضطراری هست، داخلشان آت و آشغال بریزند و ناکارآمدشان کنند. نمی‌دانم این دستور از کجا آمد؟ هم این‌کار از پیامدهای کودتا بود هم ماجرای طبس.

فقط بخشی از قسمتی از جاده که خودروها به سمت دهلران می‌رفتند، قابل استفاده بود. خدا حق‌شناس را بیامرزد! آمد سراغ من و گفت فلانی به یک‌مشکل بزرگ برخورده‌ایم. گفتم چه شده؟ گفت کاری است که فکر می‌کنم از تو برمی‌آید. گفتم در خدمتم. خیلی هم به ایشان علاقه داشتم. تازه هم آن‌ماموریت خیلی‌خوب (۱۹ شهریور ۵۹) را با او رفته بودم. گفت «تو بچه دزفول و اندیمشک هستی. قطعاً در شهر دوست و آشنا داری. ما باید به‌زودی این‌باند های‌وی استریپ را تمیز و آماده کنیم که اگر پایگاه را زدند و باند نداشتیم هواپیماها این‌جا بنشینند تا آن‌ها را از دست ندهیم.» گفتم جناب سرگرد این‌همه سرباز داریم. گفت «تو که می‌دانی شرایط بعد از انقلاب است. سرباز نداریم. به زور، خودمان پاسداری می‌دهیم. هیچ‌چاره‌ای نداریم جز این‌که ۲۰۰ آدم از شهر بیاوریم و جاده را تمیز کنیم.» پرسیدم می‌شود دوسه اتوبوس به ما بدهید؟ رفت با فرمانده و جانشین پایگاه صحبت کرد. آن‌ها هم آب پاکی را روی دست ما ریختند که اتوبوس نداریم. برو اتوبوس اجاره کن که پولش را بدهیم. داشت غروب می‌شد.

رفتم سه اتوبوس گرفتم و پیش دوستانم در دزفول رفتم. بعد هم به اندیمشک رفتم و ماجرا را برای دوستان نزدیک گفتم. این‌سه اتوبوس را از بچه‌ها پر کردیم و تعدادی هم با وانت و موتورسیکلت‌های خودشان آمدند. گفتم وسیله تنظیف هم هرچه می‌توانند بیاورند. عده‌ای با جاروی دزفولی آمدند که با لیف خرما درست می‌شود. تا ساعت ۱۱ شب با فانوس و چراغ‌قوه، این‌باند اضطراری را مثل این‌کف دست تمیز کردیم. شما باور نمی‌کنید بعضی از این‌عزیزان وقتی جاروها از بین رفتند و ناکارآمد شدند، با کت و لباس خودشان جاده را تمیز می‌کردند.

ساعت ۱۱ شب بود که اعلام کردم باند اضطراری آماده است. بعد هم ۴ سرباز از پایگاه را گذاشتیم آن‌جا که کسی دوباره خرابکاری نکرده و جاده را آلوده نکند.

سوالی که درباره مأموریت روز اول ما کردید، فراموش نکرده‌ام ولی خیلی لازم است که این‌نکته را بگویم. ماحصل این‌کاری که انجام شد، زمینه انجام مأموریت در همان‌روز اول مهر بود.

* فقط پرانتز میان کلامتان، می‌دانم در کمان ۹۹ چون تعداد هواپیماها زیاد بوده، هماهنگی فرودشان هم سخت بوده و در نتیجه به مشکل برخوردند و از هواپیمای دزفول ۲ فروند به خاطر کمبود سوخت سقوط کردند. اگر این باند اضطراری هم نبود چه واویلایی می‌خواست بشود.

همین را می‌خواهم بگویم. ۲۴ فروند هواپیما بلند شدیم و رفتیم برای زدن پایگاه الناصریه.

* همه ۲۴ تا برای الناصریه؟

بله. هر پایگاه هواپیماهایش را برای یک‌پایگاه مشخص فرستاد. مثلاً تبریز ۴۰ هواپیما را فقط برای موصل فرستاد. یا مثلاً پایگاه همدان اگر اشتباه نکنم نزدیک ۲۴ فروند برای پایگاه حبانیه نزدیک بغداد فرستاد.

* (پایگاه) بوشهر هم شعبیه را زد.

بله و کوت را هم زدند.

۲۴ فروندی که از دزفول بلند شدند، این‌مسافت طولانی را تا الناصریه طی کردند. من در وینگ سروان محمدرضا شاهی بودم. خدا نگهش دارد. الان ایران نیست. هواپیماهای میگ عراقی از روبروی ما آمدند و نزدیک العماره از ما رد شدند. حسین هاشمی برگشت که با مسلسل آن‌ها را بزند ولی موفق نشد. ما رفتیم پایگاه آن‌ها را بزنیم، آن‌ها هم آمدند پایگاه ما را بزنند و زده بودند.

چون چند دسته پیش‌تر از ما به آن‌نقطه اولیه رفته بودند، گفتند این‌جا نیایید بروید برای الطلیع. رفتیم آن‌جا و دیدیم بله پایگاه و شلترها همه این‌جا هستند. پاپ کردیم (بالا کشیدیم) و بمب‌هایمان را زدیم. بعضی از بچه‌ها چرخش کرده و با مسلسل هم زدند. متأسفانه چون یک‌بار روی شهر الناصریه رفته و بعد رفته بودیم برای الطلیع، دشمن هشیار شده بود. به این‌دلیل روی پایگاه الناصریه دوتا از بچه‌های ما را زدند ما به نقطه‌ای که گفته بودند رسیدیم. ولی متأسفانه اطلاعاتمان اطلاعات خوبی نبود. گفته بودند پایگاه الناصریه در قوس رودخانه فرات است. با یک‌شهر و مقداری تأسیسات نفتی روبرو شدیم. حق‌شناس خدابیامرز وقتی در بریفینگ بودیم گفت «ممکن است هدف آن‌جایی که گفته‌اند نباشد. در ۳۵ مایلی آن‌جا چیزی روی نقشه است که نوشته الطلیع.» هنوز هم روی نقشه همین است. حق‌شناس گفت اگر هدف آن‌جا نبود می‌رویم برای الطلیع. چون چند دسته پیش‌تر از ما به آن‌نقطه اولیه رفته بودند، گفتند این‌جا نیایید بروید برای الطلیع. رفتیم آن‌جا و دیدیم بله پایگاه و شلترها همه این‌جا هستند. پاپ کردیم (بالا کشیدیم) و بمب‌هایمان را زدیم. بعضی از بچه‌ها چرخش کرده و با مسلسل هم زدند. متأسفانه چون یک‌بار روی شهر الناصریه رفته و بعد رفته بودیم برای الطلیع، دشمن هشیار شده بود. به این‌دلیل روی پایگاه الناصریه دوتا از بچه‌های ما را زدند. شهید (غلامحسین) عروجی و آزاده پرویز حاتمیان آن‌جا مورد اصابت قرارگرفتند. عروجی شهید شد و حاتمیان پرید و ۱۰ سال را در اسارت گذراند.

* این‌ها را که گفتید یادم آمد روز اول ۴ خلبان از دزفول برنگشتند؛ پرویز حاتمیان، تورج یوسف، ناظریان و...

الان بقیه‌اش را می‌گویم. این‌دوتا را روی الناصریه زدند. حالا برگشتیم و آمدیم سمت خاک خودمان. حدود ۲۷ تا ۲۸ مایل مانده بود به مرز برسیم که از پست فرماندهی و رادار گفتند هواپیماهای دزفول «طرح پروانه» را اجرا کنند. یعنی به پایگاه برنگردیم، چون دیگر قابل استفاده نبود.

* چون آن‌جا را زده بودند.

آن‌جا مشخص شد حق‌شناس چه دیدی داشته! خدابیامرز جناب ورتوان که معلم خلبان خوبی بود، سر هواپیما را کج کرده بود برود خرم‌آباد بنشیند. پیش خودش فکر کرده بود به خرم آباد می‌رسد. چون آسمان خیلی شلوغ بود. پیش از آن‌که او به‌سمت خرم‌آباد گردش کند، تورج یوسف و ناظریان آمده بودند بچرخند و روی باند اضطراری بنشینند که هاگ خودی آن‌ها را به اشتباه جای عراقی‌ها زد و این‌ها در هفت‌تپه مورد اصابت قرار گرفتند و شهید شدند. شد چند نفر؟

* چهار نفر!

ورتوان رفت به سمت خرم آباد ولی درست پیش از رسیدن به شهر بنزینش تمام شد و جفت‌موتورهایش رفت. ناچارا پرید بیرون. شد چندتا؟ پنج‌تا. یک‌خلبان دیگر هم به اسم گرام آهنی داشتیم که اسمش را به شهرام اویسی تغییر داد، و وقتی دید این دو بچه را زده‌اند، گفت بروم اهواز بنشینم. او هم پیش از رسیدن به اهواز بنزینش تمام شد و پرید. یعنی ۶ فروند هواپیمایمان را...

* … از دست دادیم.

اما چه بلایی سر ۱۸ فروند هواپیمای دیگر آمد که جایی برای نشستن نداشتند. جناب (شیرافکن) همتی در برگشت ارتفاعش را زیاد کرد و با ارتفاع بالا برگشته بود تا کمتر سوخت مصرف کند. او توانست در اصفهان بنشیند. ۱۷ فروند دیگر با حداقل سوخت در همان باند اضطراری دهلران نشستند. بلافاصله ماشین‌های سوخت آمدند و بنزین زدیم. گفتند این‌هواپیما را یا به همدان یا اصفهان ببرید. همه سوار شدیم و هواپیماها را به همدان بردیم. این ۱۷ هواپیما به این ترتیب با ابتکار جناب حق‌شناس نجات پیدا کردند.

خب حالا برگردیم به سوال شما که ببینیم کی با چی رفت. پر حرفی که نمی‌کنم؟

* نه اختیار دارید. این‌ها جزئیات است.

ساعت ۴ و نیم صبح قرار شد همه در سرتاسر ایران تیک آف کنیم...

* برای کمان ۹۹

که برویم پایگاه‌ها را بزنیم. به همین دلیل گفتند کسانی که قرار است بروند، ساعت ۳ و نیم صبح به پست فرماندهی بیایند. در دسته‌های چهارفروندی، یعنی ۶ دسته چهارفروندی اساین شدیم برای زدن الناصریه.

* ببخشید شما رزرو نبودید؟

بله. یکی از بچه‌ها نیامد. خواب مانده بود یا چه، نیامد. می‌دانستند من شب گذشته تا ساعت ۱۱ در کار تمیزکردن باند اضطراری بوده‌ام. به همین‌دلیل من را رزرو گذاشته بودند که پرواز نکنم. ولی به هر صورت او نیامد و من به جایش پریدم؛ در وینگ جناب سروان شاهی در دسته سوم قرار گرفتم.

ساعت ۶ و ۳۵ دقیقه بلند شدیم. گفته بودند ۶ و ۳۰ دقیقه ولی یادم هست ۳۵ دقیقه بلند شدیم. این‌قدر تاریک بود که هواپیمای جلویی را فقط از روی چراغ‌ها و افتربرنرهایشان تشخیص می‌دادیم. هنوز آفتاب نزده بود که رسیدیم بالای هدف. می‌خواستیم آفتاب در چشممان نباشد و آزارمان ندهد. وقتی در مسیر برگشت قرار گرفتیم، آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد.

کمان ۹۹ یک تودهنی بزرگ به صدامی بود که فکر می‌کرد نیروی هوایی با تسویه‌ها و کودتای نقاب از بین رفته است. او پیش خودش فکر کرده بود با حمله‌اش موفق می‌شود خوزستان را از ایران جدا کند. می‌دانید که اسرائیل، در جنگ رمضان یا همان جنگ ژوئن یا جنگ ۶ روزه، کاری کرد که در تاریخ جنگ‌های کلاسیک دنیا به یادگار ماند. آمد تمام پایگاه‌های...

* مصر و سوریه را...

بمباران کرد و هواپیمایشان را روی باند از بین برد. ولی خوشبختانه ما آن‌نیروی هوایی نبودیم که عراق موفق شود فریب‌مان دهد و هواپیماهایمان را در رمپ چیده باشیم که او بیاید بمبارانشان کند. از خیلی قبل‌تر یعنی از تاریخ ۱۵ خرداد ۱۳۵۹ شروع کردیم تعدادی عملیات را در دزفول انجام دادیم؛ مثل پروازهای شناسایی مرزی. به ما دستور داده بودند «از روی شلمچه ۲ هزارتا پا بالای زمین پرواز کنید تا قصر شیرین. هرچه در خاک عراق تجهیزات و نیرو دیدید گزارش کنید!» ما هم همین‌کار را می‌کردیم. یا این‌که از قصر شیرین لبه مرز پرواز می‌کردیم تا شلمچه و بعد برمی‌گشتیم پایگاه. ما از آمادگی‌های عراق برای جنگ خبر داشتیم، منتهی دولت‌مردانمان نمی‌دانستند. می‌گفتیم و باور نمی‌کردند. می‌گفتند نه! عراق به ما حمله نمی‌کند.

* حالا یا باور نمی‌کردند یا به قول بعضی از خلبان‌ها، سرشان به مسائل سیاسی گرم بوده است.

بله.

* یا شاید اصلاً نمی‌خواستند بفهمند.

بعضی‌ها هم شعورش را نداشتند. رو در بایستی که نداریم. چون گزارش‌های ما هنوز هم هستند. خودم گزارش می‌دادم که آقا این‌ها سنگر کنده‌اند، تانک آورده‌اند، توپخانه آورده‌اند سر مرز. در یکی از مأموریت‌ها همراه جناب (مجید) تقوی تا روی العماره پرواز کردیم و نیروهای این‌ها را دیدیم. گزارش هم کردیم.

* ولی اتفاقی نیافتاد.

هیچ‌اتفاقی نمی‌افتاد.

* در فاصله کمان ۹۹ تا پروازهای نجات پایگاه دزفول هم پروازی داشتید؟

خیلی زیاد.

* دیگر رسماً راکت و بمب می‌بردید و هرچه نیروی سطحی می‌دیدید، می‌زدید

بله. بعد از کمان ۹۹ وقتی هواپیماها را از باند اضطراری دهلران به همدان بردیم، فردایش که روز دوم مهر بود، مأموریت بعدی را رفتم. با جناب (جواد) کهنوی بودم. لابه‌لای نخلستان‌های خرمشهر یک‌تیپ زرهی عراق را کشف کرده بودند که رفتیم تانک‌هایش را زدیم. روز بعد دوباره رفتیم موسیان تانک‌ها را بمباران کردیم. روز بعد رفتیم دچه عباس _ به قول ما دشت عباس _ نیروهای دشمن را بمباران کردیم. روز بعد که روز پنجم مهر بود، بدترین روز دزفول و بدترین روز خوزستان بود و داستان‌های زیادی دارد.

* این، همان روزی است که در پایانش وقتی در حال برگشت از مأموریت هستید، آقای تابشفر به شما می‌گوید به پایگاه برنگردید.

دقیقاً! همان‌روز بود.

* روزی که پایگاه دزفول در خطر سقوط داشت.

صبح در معیت جناب امیدی که اسمش را بردید، مأموریتی را انجام دادم. بعدازظهرش هم دو مأموریت دیگر.

* مأموریت صبح با آقای امیدی همان زدن کارخانه است؟

نه. زدن نیروهای سطحی بود؛ زدن تانک‌ها که بعدش هم به اصفهان رفتیم. داستان آن‌روز این بود که از صبح بچه‌های نیروی زمینی و تیپ ۲ لشکر ۹۲ و لشکر ۲۱ حمزه مشغول مقاومت بودند؛ در رودخانه کارون و پل نادری یا به‌قول عرب‌ها جسر نادری. تیپ تقویت‌شده ۳۷ شیراز هم مستقر شده بود. تیپ ۲ زرهی آن‌جا بود و مقداری از نیروهای دیگر ارتش هم پشتیبان این‌ها بودند. این‌بچه‌ها مرتب به ما می‌گفتند کمک برسانید! پل دارد سقوط می‌کند. طرف‌های ظهر بود که نیروهای دشمن تلاش کردند پل شناور بزنند. چون دیدند نمی‌توانند جسر نادری را بگیرند. علتش هم مقاومت بچه‌ها بود. گردان ۲۸۳ تیپ ۲ زرهی به‌شدت مقاومت می‌کرد. خود تیپ ۲ هم پشت سر این‌ها بود و نمی‌گذاشتند عراقی‌ها سرپل بزنند.

در آن‌شرایط تدبیر دشمن این بود که روی کارون پل شناور بزند. بچه‌های ما رفتند سراغ این‌ها. به محض احداث پل شناور یونس خوشبین رفت و پل را زد. پشت سرش هم اف‌فورها آمدند و پل به‌طور کلی منهدم شد. بعد از آن هم دیگر نتوانستند پل شناور بزنند. چون بچه‌های نیروی زمینی نگذاشتند. اتفاقی که افتاد این بود که دوباره فشار را گذاشتند روی پل نادری تا از آن عبور کنند. ما هم همین‌طور بلاوقفه _ چه پایگاه همدان چه پایگاه بوشهر چه ما که چسبیده به این‌ها بودیم_ مرتباً بلند می‌شدیم و با راکت تانک‌ها را تک به تک می‌زدیم. چون چاره‌ای نبود. درست است که تانک‌زدن کار ما نبود. ما که آرپی‌جی و موشک تاو نبودیم. از یک‌طرف ما و از حق نگذریم از دیگر طرف بچه‌های هوانیروز نگذاشتیم پل سقوط کند. اسم بچه‌های هوانیروز در این‌زمینه کم برده می‌شود. تعدادی از آن‌ها در پایگاه ما مستقر بودند و تعدادی هم در مسجد سلیمان.

* یعنی کبراها از کرمانشاه آمده بودند دزفول پیش شما؟

از کرمانشاه، از خود کرمان و از اصفهان آمده بودند. اصفهان را که مرکز کبراها بود خالی کرده بودند و همه آمده بودند دزفول. هوانیروزی‌ها هم دلاورانه و مردانه جنگیدند.

* کبرا راحت‌تر راکت می‌زند و کار زدن تانک برای اف‌پنج خیلی سخت‌تر است. همیشه با خودم فکر می‌کنم یک‌بار که پیکل می‌کنید تعداد مشخصی راکت می‌رود. یک‌دانه که شلیک نمی‌شود...

نه. یک‌دانه نمی‌رود.

* رندوم و اتفاقی هم می‌رود دیگر.

ببینید، هواپیمای اف‌پنج یا اصلاً هر هواپیمایی، یک‌سامانه راکت دیسپنسر دارد. اسم انگلیسی‌اش هم هست LA3. یک مخزن و محفظه است که ۱۹ راکت در آن جا می‌گیرد.

* همان پاد است دیگر؛ پاد راکت.

بله. ۱۹ راکت در آن جا می‌شود. هواپیمای ما چهارتا از این‌راکت‌پادها می‌بندد. هواپیمای اف‌فور، می‌تواند ۱۶ راکت پاد حمل کند. ما می‌توانستیم همه راکت‌ها را با هم شلیک کنیم. کما این‌که در ارتفاعات خان‌لیلی که با جناب حق‌شناس بودم، هم ایشان هم من هرچهار پاد راکت یعنی ۷۶ راکت را با هم خالی کردیم. می‌شود راکت‌ها را تک‌تک انتخاب کرد. این هم قلقی دارد که خلبان‌ها بلد هستند. اگر دستت را روی دکمه نگه داری ۱۹ راکت با هم می‌رود. اگر بخواهی سه چهارتا با هم برود...

اگر عراقی‌ها جلوی دوکوهه را می‌گرفتند و اندیمشک را می‌بستند، خوزستان عملاً جدا می‌شد و نیرویی نمی‌توانست برای کمک بیاید. چون آن‌طرفش ارتفاعات بود. فقط هم یک جاده و یک راه‌آهن داشتیم. به همین‌دلیل بود که صدام می‌گفت من خوزستان را سه‌روزه می‌گیرم. البته نمی‌گفت خوزستان، می‌گفت عربستان. اما روز هشتم جنگ نیروی‌های عراقی تثبیت شدند * یک کلیک کوچک می‌کنی.

بله. ما این‌کارها را می‌کردیم که تانک‌ها را هرچه بیشتر بزنیم.

* این‌طور، پراکنده‌تر شلیک می‌کردید.

بله. هلی‌کوپتر کبرا یک داستان دیگر دارد. این‌هلی کوپتر مجهز به موشکی به نام موشک تاو است. این‌ها به یک‌سیم نازک بسته می‌شوند و کنترل‌شان روی هلمت خلبان است. وقتی شلیکش می‌کند، سرش را به هر سمت بگرداند موشک به همان‌سمت می‌رود. خلبان کبرا تانک را می‌دید و موشک را می‌زد. موشک هم می‌رفت برای انهدام تانک. اگر اشتباه نکنم ۷۹۵ فروند هلی کوپتری که پیش از انقلاب خریداری کردند، برای مقابله با ۵ هزار تانک عراقی پیش‌بینی شده بودند. تعداد خوبی هم داشتند. ولی دوسه سالی که از انقلاب تا جنگ گذشت، تعدادی از این‌هلی‌کوپترها به خاطر نرسیدن قطعه زمین‌گیر شده بودند. تعداد زیادی از این‌ها را هم در جنگ از دست دادیم. ولی بدون کمک هلی‌کوپترها نمی‌توانیم بگوییم جنگ پهنه خوزستان، جنگ تکمیلی بوده است.

بگذارید چیزی بگویم. روز هشتم جنگ، نیروهای زرهی عراق را زمین‌گیر کردیم.

* پشت پل کرخه.

بله. این‌حرف یعنی چه؟ یعنی این‌که دشمن زمین را کَند و برای خودش سنگر ساخت. سنگر گرفتند و در سنگرها مستقر شدند و از ذهنشان بیرون کردند که بخواهند از پل کرخه یا جسر نادری رد شوند و دزفول و خوزستان را جدا کنند. وقتی می‌گویم دزفول، داستانش این است که خوزستان یک‌پهنه بزرگ است. قسمت دزفول و اندیمشک و دوکوهه یک‌باریکه بود که به جاده خرم‌آباد و اندیمشک می‌رسید. آن‌موقع هرچه خروجی از خوزستان می‌رفت، از پل بالارود رد می‌شد و از بعدِ جاده خرم‌آباد اندیمشک عبور می‌کرد. اگر عراقی‌ها جلوی دوکوهه را می‌گرفتند و اندیمشک را می‌بستند، خوزستان عملاً جدا می‌شد و نیرویی نمی‌توانست برای کمک بیاید. چون آن‌طرفش ارتفاعات بود. فقط هم یک جاده و یک راه‌آهن داشتیم. به همین‌دلیل بود که صدام می‌گفت من خوزستان را سه‌روزه می‌گیرم. البته نمی‌گفت خوزستان، می‌گفت عربستان. اما روز هشتم جنگ نیروی‌های عراقی تثبیت شدند.

* چرا این‌اتفاق افتاد؟ چون روز ششم مهر، ۶۷ سورتی پرواز با ۳۴ فروند از پایگاه دزفول انجام شد. از همدان و تبریز هم آمدند کمک و پایگاه را نجات دادند. این‌نجات خودش یک‌حماسه است.

بگذارید من کمی مفصل‌تر برایتان بگویم. صبح از لشکر ۲۱ حمزه مرتب پیام درخواست کمک می‌فرستادند...

* صبح ششم را می‌گوئید؟

نه روز پنجم. روز مهم، همان‌پنجم مهر است ولی روز نجات روز ششم است. ساعت ۵ بعد از ظهر روز پنجم به نوعی تسلیم شده بودیم.

* قطع امید کرده بودید.

بله. ما هرچه توانستیم بمباران کردیم. ساعت ۲ بعد از ظهر جناب تابشفر بچه‌ها را جمع کرد و گفت «عزیزان خیلی متأسفم که مجبورم این‌خبر را بدهم. شما همه تلاشتان را کرده‌اید. همه پایگاه‌ها تلاش خودشان را کرده‌اند. نیروی زمینی هم تا آخرین تیر می‌جنگد. اما از این‌لحظه به بعد، هر هواپیمایی که مأموریت می‌گیرد و می‌رود، به پایگاه برنگردد؛ یا بروید همدان یا اصفهان. برای بنزین‌تان برنامه‌ریزی کنید که به این دوپایگاه برگردید. چون به احتمال قوی پایگاه را امشب دینامیت‌گذاری می‌کنیم و آماده می‌شویم برای انفجار. هرچه می‌توانید هواپیماها را ببرید!»

جناب امیدی مجتمع تانک‌ها را گیر آورد و گفت این را می‌زنیم. یک مانور خاص است که اسمش پاپ‌آپ است. اسی گفت وان پاپ! من باید ۱۰ ثانیه بعد از او پاپ می‌کردم. او پاپ کرد و شیرجه زد ۷۶ راکتش را زد وسط تانک‌ها. من هم با ۱۰ ثانیه اختلاف این‌کار را کردم. راکت‌ها را با هم زدم. چون INS هواپیما خراب بود، CADC هم به تبع آن خراب بود. به همین دلیل به‌محض خروج راکت‌ها از محفظه، هواپیما از کنترل خارج شد درست یادم هست مأموریت سومم که آن‌روز که به من خورد، حدود ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر بود. باز هم با جناب امیدی بودم. در شلتر دیدم خیلی عصبانی است. گفتم چه شده؟ گفت «جلال INS هواپیمایم خراب است.» این‌دستگاه ما را به‌سمت هدف هدایت می‌کرد. من همه دستگاه‌های هواپیمایم خوب بود. گفتم «جناب امیدی اگر صلاح می‌دانید، شما هواپیمای من را بردار که همه‌چیزش اوکی است!»

* که ایشان بیافتد جلو و...

دقیقاً! آفرین! گفتم من وینگ‌من تو هستم. به تو می‌چسبم و ولت نمی‌کنم. تو هرجا را زدی من هم همانجا را بمباران می‌کنم. گفت می‌کنی این‌کار را؟ گفتم آره چرا که نه! ایشان هم تلفن را برداشت و به پست فرماندهی خبر داد که ما هواپیماها را عوض کردیم. چون باید شماره هواپیماهایمان را می‌گفتیم. وقتی می‌خواستیم برویم، گفت «جلال بیست‌وهفت‌هشت‌ها از بچه‌ها دارند می‌روند اصفهان. ما هم بعد از مأموریت می‌رویم اصفهان می‌نشینیم.» گفتم چشم. من تا آن‌زمان اصفهان نرفته بودم. خب ما خیلی جدیدی بودیم. جغله بودیم.

رفتیم دشت عباس یا به قول عرب‌ها دچه عباس. جناب امیدی مجتمع تانک‌ها را گیر آورد و گفت این را می‌زنیم. یک مانور خاص است که اسمش پاپ‌آپ است. اسی گفت وان پاپ! من باید ۱۰ ثانیه بعد از او پاپ می‌کردم. او پاپ کرد و شیرجه زد ۷۶ راکتش را زد وسط تانک‌ها. من هم با ۱۰ ثانیه اختلاف این‌کار را کردم. راکت‌ها را با هم زدم. چون INS هواپیما خراب بود، CADC هم به تبع آن خراب بود. به همین دلیل به‌محض خروج راکت‌ها از محفظه، هواپیما از کنترل خارج شد. فشار شدید خالی‌شدن ۷۶ راکت با هم...

* باعث شد هواپیما ناگهان سبک شود...

هم سبک شد، هم این‌که رفتن ۷۶ تا به‌طور ناگهانی، نیروی فشار به عقب قدرتمندی به وجود آورد. تعادل هواپیما به هم خورد. CADC مخفف Central air data computer است که باید مسیر را اصلاح کند. من ناوبری نداشتم در نتیجه هواپیما نمی‌توانست جهت و مسیرم را اصلاح کند. به این‌ترتیب ناگهان شروع کرد به طور شدید بالاکشیدن. و این‌اتفاق، به این معنا بود که ما در معرض شلیک موشک سام ۶ های دشمن قرار می‌گیریم.

* یعنی سینه هواپیما را در معرض دید رادار قرار می‌دادید.

بله. در ارتفاع حدود ۷ هزار و ۵۰۰ پایی زمین راکت‌ها را زدیم و باید جینک و فرار می‌کردم. یک‌مرتبه هواپیما شروع کرد به بالا رفتن. هرکاری کردم و به استیک فشار آوردم زورم به هواپیما نمی‌رسید. به خاطر جیِ زیاد دید چشمانم رفت و بلک‌آوت شدم. حدود ۱۴ هزارپایی بودم که سرعت هواپیما کم و فشار کمتر شد. چشمانم هم باز شد. دیدم الان است که با سام ۶ من را بزنند و پودرم کنند. شروع کردم به مانور کردن و برگشت به‌سمت خاک خودمان. در این‌فاصله هم خدابیامرز امیدی مرتب در رادیو فریاد می‌زد «آرام کجایی؟ آرام چرا جواب نمی‌دی؟ تو را هم زدند؟» من هم مرتب دکمه مایک باتم را فشار می‌دادم. اما این‌ابزار هواپیما هم کار نمی‌کرد.

* دکمه شما کار نمی‌کرد یا آقای امیدی صدا را نمی‌شنید؟

نه. رادیو هم کار نمی‌کرد. همه‌چیز این‌هواپیما غیر از دو موتورو دو بالش چیزی خراب بود. خیلی درب و داغان شده بود. بعد از آرام‌شدن هواپیما فقط سمت ۹۰ درجه را به‌سمت شرق گرفتم. کوه‌ها را که دیدم فهمیدم از روی دزفول هم رد شده‌ام. تلاش کردم با امیدی تماس بگیرم. بالاخره جایی تماس برقرار شد و توانستم بگویم زنده‌ام و دارم می‌آیم. گفت ارتفاعت چه‌قدر است؟ گفتم ۲۶ هزارپا. به آن‌ارتفاع رفته بودم که بنزین کمتر مصرف شود.

* آقای امیدی در چه ارتفاعی بود؟

ایشان هم در همان‌حدودها بود. مقداری که آمدیم جلو، لای زردکوه بختیاری و ارتفاعات هفت‌تنان، صدای یک‌اف‌چهارده را شنیدم که با رادار صحبت می‌کند. می‌گفت من یک‌هدف در این‌مختصات دارم و مختصات من را داد. رادار هم به او نگفت من خودی‌ام. آن‌بنده‌خدا هم چیزی نمی‌دانست. چون دستگاه‌های من که همه به INS وصل بودند، همه خراب بودند و چیزی را منعکس نمی‌کردند که دیگران بدانند من خودی‌ام. اف‌چهارده گفت بزنمش؟ رادار هم گفت بزن! من هم هرچه مایک را فشار می‌دادم موفق نمی‌شدم آن‌ها را مطلع کنم. چیزی که به فکرم رسید این بود که بروم پایین لابه‌لای کوه‌ها تا رادار اف‌چهارده من را نگیرد. [می‌خندد] خدایا ما طاقت موشک فونیکس را نداریم! خلاصه شانس آوردم که آمدم پایین و اف‌چهارده هم از روی سرم رد شد و مرا ندید. رفتم اصفهان نشستم.

۲۳ خلبان بودیم که از دزفول به اصفهان آمده بودیم. هیچ‌کس با هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد. چون آخرین‌بار که داشتیم با هواپیما از دزفول بلند می‌شدیم، چشمم به چشم بچه‌های گردان نگهداری افتاد. در نگاهشان این‌حرف را دیدم که «ببین! تو داری می‌روی! یا اسیر و شهید می‌شوی یا می‌روی در یک‌پایگاه دیگر می‌نشینی! ولی من معلوم نیست امشب در این‌پایگاه چه بر سرم بیاید!» دردناک‌ترین خاطره‌ای که از جنگ دارم، همان‌حضور در پایگاه اصفهان است. همه آن‌جا بودیم و اقامتگاهی که برایمان در نظر گرفته بودند، منزل آقای مینوسپهر فرمانده پایگاه اصفهان در زمان شاه بود. ۲۳ خلبان بودیم که از دزفول به اصفهان آمده بودیم. هیچ‌کس با هیچ‌کس صحبت نمی‌کرد. چون آخرین‌بار که داشتیم با هواپیما از دزفول بلند می‌شدیم، چشمم به چشم بچه‌های گردان نگهداری افتاد. در نگاهشان این‌حرف را دیدم که «ببین! تو داری می‌روی! یا اسیر و شهید می‌شوی یا می‌روی در یک‌پایگاه دیگر می‌نشینی! ولی من معلوم نیست امشب در این‌پایگاه چه بر سرم بیاید!» شرایط هم خیلی دردناک بود. می‌دانستیم امشب می‌خواهند پایگاه ما و خوزستان را بگیرند. در اصفهان شام چلوکباب بود که بچه‌ها فقط به اندازه سد جوع خوردند و اصطلاحاً از گلوی کسی پایین نرفت. کسی چیزی نخورد و هرکسی رفت گوشه‌ای کز کرد.

صبح زود که شد خبر از تابشفر رسید که عراقی‌ها دیشب نیامدند. اعلام کرد هواپیماها را بمب بزنید و بیایید این‌نقاط را بمباران کنید و...

* در دزفول بنشینید.

آن‌شب یک‌شب حماسی بود. گردان ۲۸۳ تیپ ۲ زرهی بالاترین حماسه را تا صبح رقم زده بود؛ در جنگ تن به تن با دشمن. البته عراقی‌ها چهارنفربر را از پل عبور دادند که اولین‌دسته پروازی ما صبح آن‌ها را زد.

حالا صبح روز ششم شده و ما در پایگاه دزفول هستیم. دوباره هواپیماها را لود کردیم و دشمن را زدیم. ۶۷ مأموریت در روز ششم جنگ فقط از پایگاه وحدتی دزفول انجام شد. تعداد زیادی مأموریت هم بچه‌های همدان و بوشهر انجام دادند. این‌قدر بمب روی سرشان ریختیم که غروب وقتی برگشتیم و دور هم نشستیم، مطمئن بودیم دیگر مجالی ندارند از رودخانه عبور کنند. روز هفتم دشمن پاتک زد. اگر تاریخ زمینی جنگ را نگاه کنید، روز هفتم دوباره حمله کردند و بچه‌های تیپ ۲، لشکر ۲۱ و لشکر ۳۷ همه جلویشان را گرفتند. ما هم چپ و راست بمباران می‌کردیم. این‌قدر بمبارانشان کردیم که روز هشتم رفتند و سنگرنشین شدند؛ حمله دیگری انجام ندادند تا دو ماه بعد. بالای تپه‌های الله اکبر و پایین شوش.

* اسلام‌آباد غرب؟

نه. بالای شاوریه بود. باز هم یک‌حمله از آن‌جا کردند که بچه‌ها آن را در هم کوبیدند. ماندند و ماندند تا عملیات فتح‌المبین را انجام دادیم. بعد از این‌عملیات (فتح‌المبین) هم رویاهای دشمن به‌طور کلی از بین رفت.

ادامه دارد...

برچسب‌ها