خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سیدجعفر حسینی ودیق از غواصان دو عملیات کربلای ۴ و ۵ است که در کربلای ۵ بهشدت مجروح شده و به مقام جانبازی رسید. او خاطرات خود را در کتاب «میهمانان امالرصاص» مکتوب و ثبت کرده که توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. کتاب «دریادلان خطشکن» شامل آلبوم تصویری روایی غواصان جانبرکف گردان حضرت ولیعصر (عج) لشکر ۳۱ عاشورا هم دیگر اثر مکتوب حسینی برای ثبت خاطرات همرزمان شهید و ایثارگرش است که سال ۱۳۹۷ توسط نشر غواص و مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان زنجان چاپ شد.
رزمنده دیروز و استاد دانشگاه امروز، دومینغواصی است که پس از کریم مطهری (فرمانده گردان غواصی جعفر طیار لشکر ۳۲ انصارالحسین) در قالب پرونده «با غواصان کربلای ۴» با او گفتوگو میکنیم.
تا امروز مطالب زیر در قالب اینپرونده منتشر شدهاند:
* «کربلای ۴ بهروایت فرمانده غواصهای خطشکن / باران آتش و گرداب اروند»
* «گردان جعفر طیار چگونه خط دشمن را در کربلای ۴ شکست؟»
* «ضیافت آتش و خون در اروند / در نقطه رهایی کربلای ۴ چه گذشت؟»
* «امشب مفقودالاثر خواهم شد / اگر تیر خوردید درد خود را با آب بگویید!»
در یکروز زمستانی که گذر سیدجعفر حسینی ودیق از تبریز به تهران افتاد، میزبانش شدیم و با او به گپ و گفت نشستیم. او نیز از خاطراتش در جبهه، آموزش غواصی و حضور در کربلاهای ۴ و ۵ گفت. تیزر اینگفتگو نیز چندروز پیش منتشر شد که در این پیوند قابل دسترسی و مشاهده است.
در ادامه مشروح گفتگو با اینغواص جانباز را میخوانیم؛
* خب جناب حسینی از اینجا شروع کنیم که اولینماموریت شما در جبهه، حضور در خط پدافندی کارخانه نمک بود. زمانیکه دشمن درخط بلندگوهایی نصب کرده و طبق روایت شما برای تضعیف روحیه، آهنگهای مبتذل پخش میکرد؛ آهنگ مبتذل ایرانی. جزییاتش را بفرمایید که دقیقاً چه بود و چه پخش میکردند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. «ای عاشقان راه خدا یادتان به خیر / یاران سیدالشهدا یادتان به خیر / اندرکنار دجله به خون آرمیدهاید / ای زایران کرب و بلا یادتان به خیر / صدها قلم به دست مورخ شکسته باد / ننگارد ار حدیث شما یادتان به خیر» (شعری از استاد ولیالله کلامی زنجانی)
بله. در خط دریاچه نمک یا فاو که فاصله خط پدافندی ما با دشمن حدود ۱۵۰ و گاهی کمتر هم میشد، بلندگوهایی نصب کرده بودند برای تضعیف روحیه. [میخندد]
* ظاهراً تقویت میکرد روحیهها را؟
[میخندد] از اینطرف آهنگران و کویتیپور و ذکر مصیبت؛ و از آنطرف هم هایده و گوگوش پخش میشد. بچههای ما بلندگوها را با گلوله میزدند.
* ایناتفاقات برای سال ۱۳۶۵ است دیگر.
بله. تقریباً تیرماه ۶۵ یا اوایل مرداد بود.
* که فاو هنوز دست ما بود و شما برای پدافند رفته بودید.
بله ما ادامه عملیات فتح فاو بودیم و باید آنجا را نگه میداشتیم.
* یکسوال تاریخی! شهریور ۶۵ محمد قنبرلو فرمانده گردان شما (گردان امام سجاد) بود.
رحمت الله علیه! [متاثر میشود.] یکی از شهدای متاسفانه گمنام ماست. شهید بزرگ، آقامهدی روی زانوهای ایشان شهید شد. در آنقایقی که آقامهدی را برگرداندند عقب، آقا مهدی روی زانوی او بوده است...
* کربلای ۴؟
نه. آقا مهدی!
* آهان! مهدی باکری را میگویید!
بله. در عملیات بدر. ایشان (قنبرلو) فرمانده گردان بود و آقامهدی در خط مقدم، آنطرف دجله بود که شهید شد. در مسیر برگرداندن پیکر آقامهدی، عراقیها قایق را میزدند و قایق متلاشی میشود. قنبرلو میافتد داخل آب و آب هم پیکر آقای مهدی را میبرد. شهید قنبرلو بعداً شهید شد؛ سال ۶۶ در کربلای ۸. واقعاً یکی از شهدای گمنام است.
* جالب است. چون فکر میکردم قایق شهید باکری را که زدند همه سرنشینان شهید شدند.
نه. ۳ نفر بودند. یکی بیسیمچی بود که اخیراً فوت کرد؛ یکی شهید قنبرلو و یکی هم آقا مهدی.
* شما در کتاب «میهمانان ام الرصاص» میگویید در موقعیت شهید ریزهوندی و ۱۰ روز آنجا ساکن شده بودید. اما گفتند موقعیت لو رفته و عملیات لغو شده است. این چه عملیاتی بود؟
قرار بود از کردستان و جبهه شمال غربی صورت بگیرد. آنجا آموزش میدیدیم. بحث کوهنوردی و استقامت بود. به جز گردان ما بچههای لشکرهای دیگر مثلاً لشکر ۸ نجف و لشکر ۲۵ کربلا هم آنجا بودند. محل عمل از ارتفاعات شیخصالح بود. ولی لغو شد.
* پس اسم و رسمی پیدا نکرد.
نه. ما آماده میشدیم. میرفتیم کوهنوردی تا برای عملیات کوهستانی آماده شویم. اتفاقات محرم هم بود.
* که عزاداری و نوحهسرایی داشتید. میرسیم به مقطع آموزش شنا در سد دز برای کربلای ۴. آنجا تازه داشتید شنا را یاد میگرفتید. در خاطرات آنروزها از شهیدی به اسم عباس میکاییلی نام بردهاید که متولد ۴۸ است...
بله تبریزی بود.
دیدیم یکی از بچههای گردان از سازه استخر بیرون رفته و میلگرد کناره استخر را گرفته و دارد تمرین میکند. عباس میکائیلی بود که داشت بهتنهایی تمرین میکرد. استخر خالی بود و کلاس قبلی تمام شده بود. یکدفعه دستش از کناره استخر کنده شد و در آبِ دریاچه فرورفت! ما داد میزدیم و کمک میخواستیم. مربی مان برادر موسی که در آن نزدیکی بود دواندوان آمد و با لباس شیرجه زد توی آب * بد نیست بگوییم عدهای از شهدا حین تمرین شهید میشدند. یعنی تمرینها تا اینحد سنگین بودهاند. شما در خاطراتتان گفتهاید اینبندهخدا در آب سنکوب کرد.
یک بنده خدای دیگر هم بود؛ شهید سیدبیوک فتاحزاده.
* بله، بله...
اینها در آموزشها شهید شدند. تمرینها خیلی طاقتفرسا بودند. شما تصور کنید … [متاثر میشود] آموزشهای سد دز و کارون خیلی سخت و طاقت فرسا بودند. استخرهایی را تعبیه کرده و انداخته بودند داخل آب. سازههایی با اسکلت آهنی (ترکیبی از میلگرد و کائوچو) بود. افراد مبتدی آنجا آموزش میدیدند. وقتی اینمرحله آموزش تمام و تکمیل میشد، از استخرها خارج میشدیم.
* و ادامه آموزش در دریاچه و محیطهای آزاد بود.
بله. آنجا مسافتها ۵ کیلومتری بود.
* گفتهاید عباس میکاییلی کنار استخر سنکوب کرد.
بله. اهل تبریز بود و قد رعنایی هم داشت. واقعاً عباسمانند بود. یدالله زارع یکی از دوستان صمیمی او، تعریف میکرد وضع مالی عباس خیلی خوب بود. ماشین خوبی داشت ولی از ماشین استفاده نمیکرد تا بچهها معذب نشوند. اینشهید، به کسی اجازه غیبت در جمع نمیداد. بعد از شهادت عباس، وقتی با دوستان جمع میشدیم، اگر کسی میخواست غیبت کند میگفتیم «به قول عباس غیبت ممنوع!»
ما در قدم اول در استخرها آموزش میدیدیم. شنا بلد نبودیم. کار هم نوبتی بود. دوساعت به دوساعت برنامه زمانی داشتیم. داشت نوبت کلاس ما میشد. وقتی نزدیک استخر رسیدیم، دیدیم یکی از بچههای گردان از سازه استخر بیرون رفته و میلگرد کناره استخر را گرفته و دارد تمرین میکند. عباس میکائیلی بود که داشت بهتنهایی تمرین میکرد. استخر خالی بود و کلاس قبلی تمام شده بود. یکدفعه دستش از کناره استخر کنده شد و در آبِ دریاچه فرورفت! ما داد میزدیم و کمک میخواستیم. مربی مان برادر موسی که در آن نزدیکی بود دواندوان آمد و با لباس شیرجه زد توی آب. بعد از لحظاتی بیرون آمد و درحالیکه گریه میکرد گفت: «نتونستم بگیرمش!»
عباس سنکوب کرده بود.
* شهید سیدبیوک فتاحزاده هم که متولد ۳۹ بوده و ظاهراً طناب زیر قایق باعث شهادتش شده بود.
بله. آناتفاق در موقعیت قجریه و رود کارون اتفاق افتاد.
* و نسبت به ماجرای شهادت میکاییلی، خیلی به کربلای ۴ نزدیکتر بود دیگر.
بله. سید بیوک که از غواصان گردان حبیببنمظاهر بود، زیر قایق گیر کرد و پرههای قایق مانع شده بودند خودش را بالا بکشد. ما ستونهای ۴۰ نفری داشتیم. از وسطمان طناب رد میشد که دستمان را به حلقههایش وارد میکردیم. طناب دسته غواصیِ اینشهید به پرههای موتور قایق گیر کرده بود.
* و غرق شد.
بله.
* یکنکته جالب اینتشابه در خاطرات شما و آقای کریم مطهری فرمانده گردان غواصی جعفر طیار (لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان) است که هرچه تمرینها سختتر و فشار مربیها بیشتر میشد، معنویت بچهها هم بیشتر میشد. یعنی اینوضعیت هم بین بچههای انصارالحسین همدان بوده هم بچههای عاشورای تبریز. علتش چه بود؟ بهخاطر فشارها به معنویت پناه میبردند یا …؟
ما که زیر آب میرفتیم با اشنوگل شنا میکردیم. چیزی نمیدیدیم در سیاهی شب. اول مسافتهای ۵ کیلومتری و بعد ۷ و ۸ و آخر تا ۱۲ کیلومتری را تمرین میکردیم و فین میزدیم. بله. بچهها باید به معنویت پناه میبردند. اگر کسی سورهای بلد بود یا زیارت عاشورا را، در طول مسیر که فین میزدیم، با خودش میخواند. بیرون آب هم که نماز شب و عبادت بود.
اینراه مشخص بود. واژه غواص مساوی است با شهادت. کسی که به کسوت غواصی در بیاید، محال است از غائله جان سالم به در ببرد. چون داخل آب جان پناهی نیست؛ نه سنگی، نه صخرهای. از شهید فرید مهکام برایتان بگویم. این، نخبه بود. بدون سهمیه و امتیاز، دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران شده بود. اهل مراغه بود. اینشهید یکنامه از ایام آموزش غواصی به برادرش دارد. میگوید «اینجا حال و هوایی دیگر دارد که نمیتوانم وصف کنم. فکر کن اگر بدانی دیگر پس از چند روز نماز نخواهی خواند با چه حال نماز میخوانی! دارم نفسهای آخر عمرم را میکشم وقتی در کارون غواصی میکنم و گاهی دست و پایم را گم میکنم ولی احساس میکنم حضرت ابوالفضل (ع) دستانم را میگیرد. ما شب و روز در کارون تمرین شهادت میکنیم.» یا مثلاً شهید محمدصادق جاویدی … [متاثر میشود.]
شب بعد از نماز مغرب و عشا و شام، وارد آب میشدیم. مسافتهای ۱۲ کیلومتری را تمرین میکردیم ساعت ۴ و ۵ هم از آب درمیآمدیم. یکساعت و یکساعت و نیم تا اذان صبح فاصله بود. خیلی از بچهها وارد اینقبرها میشدند. آنجا معنویت غوغا میکرد. محمدصادق جاویدی رحمت الله علیه یکی از نمازشبخوانها و متولد ۴۸ در خلخال بود. او تخریبچی گروهان ما بود. در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود. منتهی معنویت، شجاعت و همهچیز داشت حساب کنید پانزدهشانزده ساعت تمرین در آب! بعد از ۳۷ سال گاهی که یادم میافتد، از خاطره شدت آنسرما تنم میلرزد. تمرین از شب شروع میشد و ساعت ۴ و ۵ صبح از آب خارج میشدیم.
موقعیت قجریه که در آن آموزش میدیدیم، نخلستان کنار آب بود. بچهها آنجا در نخلستان قبرهایی کنده بودند. شب بعد از نماز مغرب و عشا و شام، وارد آب میشدیم. مسافتهای ۱۲ کیلومتری را تمرین میکردیم ساعت ۴ و ۵ هم از آب درمیآمدیم. یکساعت و یکساعت و نیم تا اذان صبح فاصله بود. خیلی از بچهها وارد اینقبرها میشدند. آنجا معنویت غوغا میکرد. محمدصادق جاویدی رحمت الله علیه یکی از نمازشبخوانها و متولد ۴۸ در خلخال بود. او تخریبچی گروهان ما بود. در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود. منتهی معنویت، شجاعت و همهچیز داشت. موذن بود و همه دوستش داشتند. در کل، یک غواص تودلبرو. ۱۷ سالش بود.
یکی از دوستان صمیمی محمدصادق، عبدالواحد محمدی بود که سال ۶۶ شهید شد. محمدباقر، برادر شهید محمدصادق جاویدی میگفت پس از شهادت محمدصادق، عبدالواحد برای او نقل میکرد در مدتی که با محمدصادق در واحد تخریب بودم، ندیدم به مرخصی برود. یک روز از او پرسیدم چرا به مرخصی نمیرود؟ محمد صادق گفت من پول ندارم. گفتم ۲,۲۰۰ تومان حقوقت است! گفت من برای پول به جبهه نیامدهام.
محمدباقر میگفت وقتی محمدصادق شهید شد از سپاه زنگ زدند که او اینجا ۲۲ هزار تومان طلب دارد. یعنی ۱۰ ماه حقوقش را نگرفته بود.
* یک سوال بپرسم درباره لباس غواصی! چون در خاطراتتان گفتهاید بعضی لباسها دو تکه و بعضی هم سهتکه بودند. چون خیلیها فکر میکنند لباس غواصی یک تکه است.
چون در تحریم بودیم، به ما لباس غواصی نمیدادند. به همینخاطر اینلباسها را از راههای مختلف، پنجتاپنجتا یا ششتاششتا از جاهای مختلف تهیه میکردند که قضیه لو نرود. خیلی از لباسها برای عملیاتهای قبلی مثل والفجر ۸ بودند.
* که به شما هم یکی از والفجر ۸ رسید.
بله. معمولاً خیلی کم لباس تازه پیدا میشد. اینها یکتکه بودند. خیلیها هم دوتکه بودند. پوشیدن یکتکهها خیلی سخت بود. آنهم برای اولینبار. بچهها خیلی مراقبت میکردند لباسها صدمه نخورند چون تحریم بودیم و جایگزینی لباسها خیلی سخت بود.
* دو تکه که میگویید، حالت لباس و شلوار داشت؟
بله. یکی پایینتنه بود و یکی بالاتنه.
* ظاهراً سهنوع لباس غواصی داشتهایم. سومی چهطور بود؟
نه نوع سومی نداشتیم. یکتکه و دوتکههای قدیم را داشتیم و لباسهای نو را. که خیلی هم کم بودند. بقیه دوتکه کهنه بودند. تعدادی هم لباسهای دو ریه بودند؛ یکطرفشان مشکی و یکطرف دیگر پلنگی بود.
* گفتید در تاریکی جلو میرفتید و از اشنوگل استفاده میکردید. پس کپسول غواصی نداشتید.
بله.
* بنابراین خیلی به عمق نمیرفتید.
بله. اشنوگل یک نی یا لولهای شصتهفتاد سانتی است. ما معمولاً ۲۰ تا ۳۰ سانتیمتر زیر آب بودیم. ۲۰ تا ۲۵ سانتی متر هم آن نی از آب بیرون میزد. خیلی سخت بود.
* چون باید تعادل را حفظ میکردید.
هم باید تعادل را حفظ میکردیم هم تنفس را. خیلیها آب میخوردیم. بعضی از بچهها دوسه لیتر آب میخوردند. بعداً یکی از دوستان راه حل خوبی پیدا کرد. [متاثر] با ذکر الله اکبر!
* این مشکل را حل کرد دیگر!
بله. دیگر یاد گرفتیم ذکر الله اکبر را بگوییم و مشکل حل شد. ما در جریان یک تنفس کامل (دَم و بازدم)، ذکر اللهاکبر میگفتیم؛ هنگام دَم «الله» و وقتِ بازدم «اکبر».
* اتفاقاً همینماجرا را میخواستم بپرسم. وقتی میگویید یک نفر در یک نوبت شنا ۳ لیتر آب میخورد، خب یکجای کار ایراد دارد. غواص باید قلق کار را بلد باشد. دهنش را ببندد که آب نخورد.
ما باید این (اشنوگل) را محکم در دهانمان نگه میداشتیم. تصور کنید ۱۲ کیلومتر.
* با دندان محکم فشارش میدادید.
بله.
* پس چارهای نبوده و آب میرفته داخلش.
بالاخره گاهی اشتباه میشد. البته ایناتفاقات اوایل کار رخ میداد و بعداً حل شد.
* چرا کپسول اکسیژن نداشتید؟ خب میتوانستید بیشتر به عمق بروید و از تیر و ترکشهای سطح آب در امان باشید.
نمیشد. اول که اینهمه وسایل و امکانات نبود. دوم این که غواص باید چابک باشد.
* یعنی (کپسول) کندتان میکرد؟
بله. وزنههای تعادل را هم که به کمرمان میبستیم، در نهایت با مهمات عوض کردیم. چون آنجا (در خط دشمن) وسایل و تجهیزات لازم بود.
* اگر خسته میشدید و پایتان میگرفت، با توجه به اینکه لباس غواصی داشتید، اگر کار را رها میکردید، روی آب میماندید دیگر. نه؟
آنجا همه از جان مایه میگذاشتند. تنظیم میکردند آنهایی که قدرت و فیزیک بدنیشان خوب بود، در اول و وسط و آخر ستون قرار میگرفتند که دسته جا نماند. از جایی وارد آب میشدیم و از جایی باید خارج میشدیم. اگر بین راه کم میآوردیم، ۱۰۰ متر آنطرفتر در میآمدیم چون جریان آب ما را میبرد در دستهای که بودیم ۳۵ تا ۴۰ نفر غواصی میکردند و پا میزدند. با یک طناب به هم وصل بودیم. جُور بچههایی را که خسته میشدند دیگران میکشیدند [میخندد] فشار روی بچههای دیگر میافتاد.
* یعنی خستهها ول میکردند و بقیه فین میزدند.
بله.
* بعد شیفت عوض نمیشد؟
بله. آنجا همه از جان مایه میگذاشتند. تنظیم میکردند آنهایی که قدرت و فیزیک بدنیشان خوب بود، در اول و وسط و آخر ستون قرار میگرفتند که دسته جا نماند. از جایی وارد آب میشدیم و از جایی باید خارج میشدیم. اگر بین راه کم میآوردیم، ۱۰۰ متر آنطرفتر در میآمدیم چون جریان آب ما را میبرد.
* گفتید در تاریکی زیر آب چیزی نمیدیدید و جلو میرفتید. پیش از عملیات هم در توجیهها به شما گفته میشود آنطرف آب دست شما را میگیرند و میکشند بیرون. خب تا کجا باید میرفتید که دستتان را بگیرند؟ از کجا میفهمیدید وقت بیرون آمدن از آب است؟
هر دسته ما را که ۴۰ نفری بود، چهارپنج نفر هدایت میکردند. ما یک فرمانده دسته داشتیم، یک معاون و یکمسوول اطلاعات، معاون گروهان هم بود. اینها خودشان گاهی سرشان را بالا آورده و مسیر را بررسی میکردند. آنها ما را اداره میکردند. ما باید فین میزدیم و جهت و مسیر را اینها مشخص میکردند.
* پس حرکت، خیلی هم کور نبوده است!
نه. نمیشود که!
* آقای حسینی، جوراب غواصی چیست؟
جورابهایی است که غواصها میپوشند و ما از اینها هم کم داشتیم.
* جوراب بود یا کفش؟ چون طبق روایت شما، آنهایی که نداشتند پاهایشان زخمی میشد.
تقریباً کفش بود. نیزار و سیم خاردار و خورشیدی که کفش نمیشناسد. خیلی از بچهها اینها را نداشتند و با پای برهنه حرکت میکردند.
* یعنی بدون جوراب غواصی فین را به پا میکردند؟ درست و اصولی این است که جوراب غواصی را بپوشی بعد رویش فین بپوشی درست است؟
بله. ما که از اول فین را به پا نمیکردیم. فین را که در میآوردیم، به دست میگرفتیم و در خشکی جابهجا میشدیم. لب ساحل نیزار و همهچیز بود. پاهای بچهها داغان میشد.
* درباره طناب که صحبت کردید. ابتکار حسن یوسفی بود نه؟
بله. اول نداشتیم. کار یکی از بچهها به اسم حسین _ نه حسن _ یوسفی از اطلاعات عملیات بود. اهل آذرشهر بود.
* بچههای تخریبچی هم غواص بودند؟
بله. هردسته چندتخریبچی داشت. باید معبر را باز میکردند. تخریب خودش یک گروهان غواصی داشت. در گروهان ما سه تا چهارنفر تخریبچی بودند؛ هم در کربلای ۴ و کربلای ۵. اینها پشت سر نیروی اطلاعات و فرمانده بودند و اول نفراتی محسوب میشدند که معبر را باز میکردند.
* یعنی آنها هم با آنطناب به شما وصل بودند و گازانبر و سیمچین و همهچیز از کمرشان آویزان بود.
بله. شهیدان منصور موحدی، محمدصادق جاویدی، حسن توتونچیان، جواد زیرک، حبیب هاتف، شفیع حلیمی اصل و مهرداد گشنی هم از بچههای تخریب بودند.
* یکنکته مشترک در خاطرات شما، آقای مطهری و سید ابوالفضل کاظمی (فرمانده گردان میثم در لشکر ۲۷ محمدرسولالله) که رواج ورزشهای باستانی و زورخانهای در گردانهای زمان جنگ است. اینمساله در گردان شما هم بوده است.
بله.
* ظاهراً حاج محمدعلی نقدی بوده که...
بله. یکی از اسطورههاست او. ایشان اهل زنجان بود. یکی از بچههای خودش را به نام علیاکبر به اسلام و ایران هدیه داده بود.
* در فاو؟
جانشین گردان ما آقای ارجمندی میگوید به حاجمحمد گفتم بچههایی که تمرین میکنند، رفتنشان با خود و برگشتشان با خداست. شما علیاکبرت را فدا و دینات را ادا کردهای! دست بچهات را بگیر و برو! گفت نه آقا مجید! من اکبرم را دادهام، اصغرم را هم خواهم داد حضور ذهن ندارم. ولی عملیات قبلی بود. پسر کوچکش علیاصغر همرزم ما بود. فرد شوخی هم بود. [متاثر میشود] علیاصغر با ما دورههای غواصی را طی میکرد. یادم هست آقای محمدعلی نقدی همراه استاد کلامی زنجانی و حاج علی اصغر زنجانی آمدند گردان ما. جانشین گردان ما آقای ارجمندی میگوید به حاجمحمد گفتم بچههایی که تمرین میکنند، رفتنشان با خود و برگشتشان با خداست. شما علیاکبرت را فدا و دینات را ادا کردهای! دست بچهات را بگیر و برو! گفت نه آقا مجید! من اکبرم را دادهام، اصغرم را هم خواهم داد. اصغر هم در کربلای ۵ شهید شد و خودش او را برگرداند زنجان.
* خودش که هنوز فوت نکرده؟
نه ولی خیلی پیر شده است.
* خیلی از مداحهای زنجانی و آذری در گردان شما مداحی میکردند. حاج اصغر زنجانی...
... شهید حاج رضا داروئیان که خودش غواص و مداح بود. یک حسینچی تمام عیار بود. میخواند و بچهها سینهزنی میکردند. اکثر بچههایی هم که با دم او سینه میزدند شهید شدند. ابوشهید حاجاقای آسایش هم بود. خیلیها بودند.
* یک نکته جالب مشترک دیگر که در خاطرات شما و آقای مطهری به چشم میآید، این است که غواصهایی که تمرین میکردند روی اسلحه خود خیلی تعصب داشتند. خب در مسائل نظامی گفته میشود اسلحه مثل ناموس سرباز است ولی غواصهای لشکر ۳۲ و لشکر شما یعنی ۳۱ عاشورا میگفتند ایناسلحهها بیتالمالاند و نباید هدر بروند. آقای مطهری میگفت در گردانشان طلبهای بوده که آرپیجیاش حین تمرین در آب میافتد و او مرتب غوص میزده تا آن را پیدا کند. معاون گردان هم فریاد میزند بیا بیرون تو خودت بیتالمالی! در خاطرات شما هم یکی بود؛ یکی از رزمندهها که کلاشش را دودستی چسبیده بود تا...
شهید علیرضا کارگر محمدی بود. از شهدای مفقودالاثر کربلای ۴ است. خودش داشت خفه میشد اما نمیگذاشت اسلحهاش را آب ببرد.
* این در تمرین بود یا...
نه. تمرین بود.
* یک نکته جالب را در خاطرات شما دیدهام و گفتم از خودتان روایتش را بشنوم. قبل از این که به نقطه رهایی بروید یکی از بچهها به اسم غلامرضا جعفری با واکمن صدای بچهها را ضبط میکرده است...
بله صدایش را دارم. زنجانی بود.
* او میرود سراغ یکی به اسم محمود بریانی که خودت را معرفی کن و...
شهید بریانی یکی از دریادلان قزوینی ما بود؛ جوانی رعنا و خوش سیما. آقا غلامرضا جعفری هم جانشین گردان ما بود که هم جانشینی میکرد، هم به کار جمعآوری اسناد و
* کار تبلیغات...
... مشغول بود و بله خیلی از صوتهای بچهها را جمع کرد که اینصداها هنوز هم هستند.
* کجا هستند؟ مرکز اسناد؟
در زنجان یک سایت خطشکنها برای سپاه هست که برخی از صداها را آنجا به اشتراک گذاشتهاند. من هم دارم. مثلاً شهید ابوالفضل خدامرادی صحبت کرده، شهید فتحاللهی، محمدی...
* بعد از این همهسال، عجب ارزشی دارد اینصداها!
[متاثر میشود] حال و هوای بچهها … یوسف قربانی… [مکث] غلامرضا جعفری در بعدازظهری که قرار بود شبش عملیات کربلای ۴ انجام شود، واکمن به دست حرفهای بچهها را ضبط میکرد. وقتی به شهید بریانی رسید، گفت بهنام خدا من محمود بریانی هستم… امشب مفقودالاثر خواهم شد. و شد.
* هنوز هم...
بله. هنوز مفقود است. و یوسف قربانی هم همین طور شد. صوتش هست. او هم کسی بود که کسی را در این دنیا نداشت. بچه زنجان بود. او در آن نوار میگوید غواص یعنی مرغابی امام زمان (عج).
* در مقابل این همه قهرمانی و سلحشوری، مواردی هم بود که برخی از زیر کار در رفته و پیچیدهاند. شما گفتهاید پیش از شروع عملیات پیش از ورود به آب یک نفر با تیر به پای خودش شلیک کرد.
باید گفت بچههای غواص، بچههای معمولی بودند. آنجا شجاعت بود. همینطرف آب هم یکعده از بچهها با آتش دشمن شهید شدند. خمپاره و توپ بود که میآمد. یکی از بچهها بود که از بالای ابرو مجروح شد و فرمانده از او خواست برگردد. اما برنگشت. گفت من باید این مسیر را بروم. این زخم چیزی نیست که من را از این مسیر بازدارد. خب یکی هم مثل من میترسید. تصور کنید گلولههای شلیکا میآمد. چون داشتیم وارد آب میشدیم، دشمن شروع کرده بود به ریختن آتش. گلولههای رسام پشت سر هم میآمدند...
* که یکی به آدم بخورد....
بله. حساب کنید اینها از کنار آدم رد میشود. بالاخره انسان هستند. آدم کم میآورد. آدمیزاد ترس و شجاعت دارد. آنبچهها هم که از آسمان پایین نیافتاده بودند. خوبهایمان هم شجاعت، هم ولایتمداری هم اطاعت از فرماندهی، هم سختکوشی و هم عرفان را با هم داشتند. شهید خدامرادی اهل زنجان و فرمانده ما بود؛ یکدلاور بهتمام معنا. در آموزش غواصی هم فرمانده گروهان ما بود. چون مرض قند داشت فرمانده گردان او را از غواصی معاف کرد و گفت برود با نیروهای آبیخاکی با قایقها بیاید. میدانید که دو گروهان غواصی داشتیم و یک گروهان آبی خاکی که بنا بود بعد از شکستهشدن خط توسط غواصها، با قایق بیایند.
شهید خدامرادی اهل زنجان و فرمانده ما بود؛ یکدلاور بهتمام معنا. در آموزش غواصی هم فرمانده گروهان ما بود. چون مرض قند داشت فرمانده گردان او را از غواصی معاف کرد و گفت برود با نیروهای آبیخاکی با قایقها بیاید. میدانید که دو گروهان غواصی داشتیم و یک گروهان آبی خاکی که بنا بود بعد از شکستهشدن خط توسط غواصها، با قایق بیایند خدامرادی بعد از اینحرف فرمانده، ناراحت شده بود. فرمانده به او گفته بود فرمانده گروهان آبیخاکی باشد.
بعداً که در عملیات خیلی از بچهها اسیر و مفقود و مجروح شدند، یکی از فرماندهان گروهان ما به اسم یعقوبعلی محمدی شهید شد. جالب است که قبلاً فرمانده گردان بود. منتهی در بحث غواصی یکمرحله تنزل پیدا کرده بود. چون کار سخت بود، فرمانده گردان شده بود فرمانده گروهان و فرمانده گروهان هم شده بود فرمانده دسته.
عملیات بعدی یعنی کربلای ۵ که ۱۵ روز بعد انجام شد، دیگر بحث غواصی نداشت و پیادهروی در داخل آبگرفتگی بود. ۲ کیلومتر عرضش بود و ۲۵ کیلومتر طولش.
* آنجا را با همان جوراب غواصی طی کردید؟ نه؟
بله. البته آنهایی که داشتند...
* و آنهایی هم که نداشتند با پای برهنه.
آنجا کار راحتتر شده بود. دیگر شنای ۹ کیلومتری نبود. فقط ۲ کیلومتری پیادهروی در آب بود. آنجا فرمانده گردان سردار ارجمندی، دوباره خدامرادی را برگرداند و شد فرمانده گروهانِ....
* غواصان خطشکن.
سردار ارجمندی میگفت دوسه شب قبل از عملیات رفتیم منطقه را توجیه کنیم که اینجا یک سنگر دوشکا است یا فلانجا سنگر شلیکاست. در آنتوجیهها، ابوالفضل خدامرادی با دستش به جایی اشاره کرد و گفت والله بالله من در آن نقطه شهید خواهم شد! قبلاً تصویر شهادتم را در لباس غواصی در عالم رویا دیدهام. عملیات قبلی که [از غواصی] معاف شدم، گفتم خدایا چه شد خوابم تعبیر نمیشود. اما الان حکمتش را میفهمم.
وقتی در کربلای ۵ داخل آب افتادیم، یکی از دوستان ما بهاسم حسین محمدی از زنجان که خاطرات خوبی هم دارد پیک گردان بود. او میگوید رفتم قطبنماها را به آقای … [متاثر] خدامرادی بدهم. دیدم کنار شهید فتحاللهی ایستاده است. هر دو نگرفتند و گفتند ما نمیخواهیم. گفتم چرا؟ خدامرادی گفت امشب تا آنماه خواهیم رفت. آنشب مهتابی بود. هر دو خندیدند. رفتند و خدامرادی در همان نقطهای که با دست نشان داده بود شهید شد؛ در خروجی معبر ما که لو رفت.
* آقای حسینی ظاهراً در عملیات و پاکسازی سنگرها خیلی با اسلحه نارنجکانداز حال کردهاید! یادگار دوستتان رسول بوده است!
رسول فتحی.
* اسلحه را بعد از این که شهید شد...
نه شهید نشد. زخمی شد. دوشکا به شکمش زد.
* بعد از برخورد گلوله دوشکا با آنکالیبر سنگین چهطور میتواند زنده بماند؟
بستگی به این دارد که گلوله به کجای شکمش بخورد.
احتمالاً فقط به رودههایش آسیب زده است.
* پس اینبنده خدا زنده است؟
بله. در تهران است. تلفنی صحبت کردهام ولی ۳۰ و چند سال است او را ندیدهام.
* بعد از افتادن رسول اسلحه را برداشتید و شروع کردید؛ هم کربلای ۴ هم کربلای ۵ که سنگرها را با ایناسلحه پاکسازی کردید. یکصحنه مهم در خاطرات شما از کربلای ۴ هست. وقتی میخواهید از ساحل دشمن به خط خودی برگردید؛ از امالرصاص. شب زدید به خط، جزیره را هم گرفتید و خط اول دشمن هم سقوط کرد. عراقیها هم در نخلستان عقبنشینی کردند. اما نیروهای موج دوم هنگام حرکت بهسمت شما در اروند قتلعام شدند و نرسیدند. فقط چند قایق از لشکر امام حسین توانستند از آب عبور کرده و به شما برسند. صبح فردا که رسید … البته هنوز خورشید طلوع نکرده بود؟
نه. نزدیک ظهر بود. حدود ساعت ۱۱. ما در محاصره افتاده بودیم. باید برمیگشتیم، چون چاره نبود. مهمات هم تمام شده بود. نزدیک اسارت بود. نه راه جلو رفتن بود نه راه برگشت. بچههای امام حسین که آمدند، به ما روحیه دادند. اما صحنههایی که بچهها داخل آب بودند و دشمن با ۱۰۶ آرپیجی میزدند واقعاً ناگوار بودند. بچهها مظلومانه شهید میشدند.
آنجا نقش آقا مجید ارجمندی جانشین گردان ما خیلی مهم بود. گفت هرچه وسایل داخل سنگرها هست بریزید بیرون و آتش بزنید تا هم دشمن را به رعب بیاندازیم. هم این که نشانهای باشد که نیروهای پشتیبان ببینند و بیایند سمت ما.
* وقتی به سمت ساحل خودی برمیگشتید دیگر هیچمهماتی نداشتید که به سمت ساحل دشمن شلیک کنید نه؟
بله مهماتمان تمام شده بود. جزر و مد اتفاق افتاده بود و خیلی از جنازهها هنوز روی آب بود. [متاثر میشود.]
* خود برگشتن را هم تعریف کنید. چهطور برگشتید؟ فاصله تا ساحل خودی چند متر یا چندکیلومتر بود؟
حدود یک و نیم کیلومتر.
* یک و نیم کیلومتر را با خوف و رجا در حالی برگشتید که هرلحظه ممکن بود مورد اصابت قرار بگیرید.
بله. میزدند. قایق را با حالت زیگزاگی هدایت میکردیم. هر از گاهی هم گلوله آرپیجی کنار قایق میخورد. ترکشها هم میآمد. ولی سرد بودند. بالاخره [متاثر] ما یک استادی داریم به اسم حاجصمد قاسمپور که اشعار منظومه بلند و معروف غواصلار را سروده است. شعری دارد که میگوید «خوشا به حال تو کز موجها گذشتی و من / غریق گمشده نفس خویشتنم» کسانی که از آنامواج گذشتند، رفتند و ما برگشتیم. خیلی از بچهها را هم آب برد. ما دوستی داریم که از آن غواصهای دستبسته است.
* از بچههای لشکر عاشورا بود؟
آنها را گرفتند اسیر کردند و به شهادت رساندند. از بچههای ما ۱۰ نفر به اسارت گرفته و ۴ نفر از آنها شهید شدند.
* یعنی از بچههای لشکر عاشورا. از کل لشکر؟
در کربلای ۴ از لشکر ۳۱ عاشورا، فقط گروهان ما [در آب] رها شد. در لشکر عاشورا دو گردان غواصی داشتیم؛ گردان حبیب و حضرت ولی عصر (عج). هر گردان دو گروهان داشت. فقط یکی از گروهانها رها شد که ما بودیم.
آرام رفتیم تا رسیدیم پشت موانع دشمن. حدود ۴۸۰ غواص بودیم از لشکر عاشورا. [متاثر میشود] دو تا از محورها لو رفت و اکثر بچهها داخل آب شهید شدند. محور ما وقتی داخل معبر بودیم، لو رفت. سردار عزتی از بچههای زنجان است. او فرمانده تیپ ما بود. میگوید از آن ۴۸۰ غواص بیش از ۴۰ و ۵۰ نفر نتوانستند از آب خارج شوند. همه داخل آب ماندند کربلای ۵ هم خیلی جالب بود. شلمچه که رفتهاید! در حد فاصل خط ما و خط دشمن، نه پوشش گیاهی بود، نه چیز دیگری؛ صاف صاف و شب هم مهتابی! آرام رفتیم تا رسیدیم پشت موانع دشمن. حدود ۴۸۰ غواص بودیم از لشکر عاشورا. [متاثر میشود] دو تا از محورها لو رفت و اکثر بچهها داخل آب شهید شدند. محور ما وقتی داخل معبر بودیم، لو رفت. سردار عزتی از بچههای زنجان است. او فرمانده تیپ ما بود. میگوید از آن ۴۸۰ غواص بیش از ۴۰ و ۵۰ نفر نتوانستند از آب خارج شوند. همه داخل آب ماندند.
* خط شکنی کردند دیگر. چون کربلای ۵ موفق بود. پاسگاه را گرفتیم و...
حرفم همین است. با این رشادتها بود که موفق شدیم. نقش سردار (محمدتقی) اوصانلو [فرمانده گردان ولیعصر] هم خیلی مهم است. با آنمحوری که گردان ولی عصر باز کرد، لشکرهای دیگر موفق به عبور شدند و به پاسگاه کوت سواری رسیدند. تخریبچیهای گردان ما آنجا چراغ گردان و نشانه گذاشته بودند. وگرنه کربلای ۵ هم به بنبست خورده بود. اگر از آن محور عبور نمیشد، معلوم نبود سرنوشت عملیات چه میشود. آنجانفشانی غواصها بود که باعث موفقیت عملیات شد. شهید ابراهیم اصغری از زنجان یکی از آندریادلان است که تصویر پیکرش در فضای مجازی هست. همینطور خوابیده و دور کمرش را نارنجک بسته است. عارف، مداح و هنرمند بود. او زمان شهادت خودش را نوشته بود. یک کتابچه داشت که در جایی از آن نوشته است: ۵ ساعت تا شهادت!
* درباره کربلای ۵ گفتهاید سربازهایی که در خط اول دشمن بودند، بعثی نبودند. غیربعثی بودند و بعثیها اینها را جلو گذاشته و از ایرانیها ترسانده بودند. خب اینها چه بودند؟ شیعه؟
بله. شیعه بودند. نظامیان ارتشی و سرباز بودند. بعثیها هم آنها را ترسانده بودند که اگر ایرانیها شما را بگیرند، شما را میکشند. از طرف دیگر واهمه هم داشتند که اگر برگردند خود بعثیها تیربارانشان میکنند.
* پس تا پای جان میجنگیدند.
بله. در بعضی فیلمها نشان میدهند یک بسیجی جوان ۵۰ تا عراقی را به راحتی میزند. نه اینطور نبود! اینها تا دقیقه ۹۰ مقاومت میکردند. ما در کربلای ۵ با اینها جنگ تن به تن داشتیم؛ با سرنیزه. همینطور نبود که برویم مواضع را بهآسانی بگیریم.
* این هم یکبحث مشترک دیگر با آقای مطهری. ایشان هم میگفت در عملیات انصار رفتیم و نزدیک به موفقیت بودیم. دو محور میخواستند با هم دست بدهند اما یکسنگر دوشکای عراقی وسط بود که نگذاشت الحاق انجام شود. تا آخرین تیرش را جنگید و عملیات را تبدیل به عدم الفتح کرد. ایشان میگفت آندوشکای عراقی هم تا آخرین فشنگش جنگید. خب برسیم به واقعه مجروح شدن شما در کربلای ۵. یک سنگر کمین است که...
ول کنید بابا! [میخندد]
* نه خب! جذاب است. چرا نگوییم؟
از سده که آمدیم بالا، ارتفاعش حدود ۳ متر بود. خیس هم بود. به همیندلیل بچهها نمیتوانستند از بالایش بروند.
* چون لیز بود؟
بله. به هر جانکندنی بود، رفتیم بالا و با عراقیها درگیر شدیم. داخل کانال افتاده بودیم. درگیری تن به تن بود. یا میزدی یا میخوردی. عراقیها داخل کانال نارنجک پرتاب میکردند؛ ما هم همینطور. میخواستیم پاسگاه کوتسواری را بگیریم. یکی از سختترین جاهای کربلای ۵، اینپاسگاه و پنجضلعی بود که تصرفش ماموریت گردانهای حبیب و ولیعصر بود. آنجا خیلی از بچهها داخل کانال شهید شدند. مجروحها هم داشتند میجنگیدند. با دست یا سر تیرخورده یا چشم مجروح.
در آندرگیریها یکعراقی نارنجک انداخت داخل کانال. دیدم افتاده زیر پایم. فقط فرصت پیدا کردم خودم را داخل یککانال فرعی بیاندازم. منفجر شد و ترکشی به من اصابت نکرد. یکی از بچهها هم حساب آنعراقی را رسید. بلند شدم ببینم چه خبر است و دیدم داخل آبگرفتگی که ما از آن رد شدهایم، یک کمین عراقی هنوز فعال است ارتفاع کانالها ۱۲۰ یا ۱۳۰ سانتی متر بود. باید خم میشدیم تا تیر نخوریم. در آندرگیریها یکعراقی نارنجک انداخت داخل کانال. دیدم افتاده زیر پایم. فقط فرصت پیدا کردم خودم را داخل یککانال فرعی بیاندازم. منفجر شد و ترکشی به من اصابت نکرد. یکی از بچهها هم حساب آنعراقی را رسید. بلند شدم ببینم چه خبر است و دیدم داخل آبگرفتگی که ما از آن رد شدهایم، یک کمین عراقی هنوز فعال است.
* یعنی پشت سر شما بود؟
بله. آنسنگر هنوز خاموش نشده بود. متحرک بود. گذاشته بودند که اگر ایرانیها آمدند، درو کند.
* روی پل شناور بود؟
بله. از آنجا خمپاره میانداختند. چندتایی انداخت. من هم سمتش شلیک کردم ولی نتوانستم آن را بزنم.
* با همان نارنجکانداز؟
بله. بعد او یکخمپاره شلیک کرد که تقریباً یکمتری بالای کانال خورد. ترکشهایش پخش شد و به من خورد.
* خورد به سر و صورتتان!
بله. سر و صورت و بینی و دندان. همه را برده بود. البته چیزی نبود...
* خب با خونریزی چه کردید؟
افتاده بودم. بچههای امدادگر آمدند. آقای اوصانلو آنها را با قایق فرستاده بود جلو. امدادگر آمد زخم من را پانسمان کرد و باند مملو از خون شد. یکبنده خدایی آنجا بود کمک آرپیجیزن...
* همین را میخواستم بپرسم. کسی که شما را نجات داد همین بنده خدا بود؟
بله. دست من را گرفت و برد داخل سنگر تا آسیب نبینم. تعارف کرد من اول وارد شوم. وقتی از درگاه سنگر وارد شدم، یک خمپاره ۱۲۰ یا توپ خورد به سنگر. چارچوب سنگر را لرزش شدیدی فرا گرفت؛ طوری که فانوسی که از سقف آویزان بود افتاد. یکی از بچههای داخل سنگر ترسید و نزدیک بود مرا بزند. من هم نمیتوانستم حرف بزنم.
* فکر کرد شما عراقی هستید؟
بله. با هر ادا و اطواری بود توانستم بفهمانم خودی هستم. در خاطراتم هم نوشتهام که آنطرف فکر کرده بود من یک افسر سیبیلقرمز عراقی هستم. همه ایناتفاقات در کمتر از ۳۰ و ۴۰ ثانیه رخ داد. دیدم آنکمک آرپیجیزن نیامد. سرم از سنگر بیرون آوردم سراغش را بگیرم که دیدم روی زانوهای خودش ایستاده و ترکشهای خمپاره یا توپ، خرجهای آرپیجیهایش را منفجر کرده.
* پس کوله گلوله آرپیجی با خودش داشت.
بله. همانجور ایستاده میلرزید و جان میداد. خیلی صحنه دلخراشی بود.
* کوله پشتش روشن و شعلهور بود یا وقتی شما نگاه کردید خاموش شده بود؟
روشن بود و پشت سرش نابود شده بود. خیلی دلخراش بود. داشت جان میداد.
* شما را نجات داد و ایناتفاق برای خودش افتاد. در روایات شما هست بعد از برگشت به عقبه و درمان، با آن وضع سر و صورتی که داشتید، هرکسی شما را میدیده گریه میکرده و شما هم همیشه دستمال کاغذی همراه داشتهاید که اشک دیگران را پاک کنید.
ببینید، بچههایی که این راه را انتخاب کرده بودند، با بعضی واژهها بیگانه بودند؛ مثلاً اسارت. ما اسارت را به ذهنمان راه نمیدادیم. غواص و اسارت؟ مگر غواص هم میتواند اسیر شود؟ مسیر بچهها این بود: یا پیروزی یا شهادت. در اینمسیر ترسی نبود. خدا مقام حضرت امام (ره) را متعالی کند. واقعاً با اینبچهها چه کار کرده بود که بچههای هفدههجدهساله اینطور به اروند زدند. من الان که به اروند نگاه میکنم، واقعاً خوف میکنم. یعنی ما اینجا بودیم؟ زیر آتش دوشکا و شلیکا؟ شبانه در آب و بدون پناه؟ واقعاً خیلی شجاعت میخواست که بچهها داشتند. بهخاطر هدف والایشان بود که اینزحمات را متحمل میشدند.
بچههایی که این راه را انتخاب کرده بودند، با بعضی واژهها بیگانه بودند؛ مثلاً اسارت. ما اسارت را به ذهنمان راه نمیدادیم. غواص و اسارت؟ مگر غواص هم میتواند اسیر شود؟ مسیر بچهها این بود: یا پیروزی یا شهادت. در اینمسیر ترسی نبود. خدا مقام حضرت امام (ره) را متعالی کند. واقعاً با اینبچهها چه کار کرده بود که بچههای هفدههجدهساله اینطور به اروند زدند. من الان که به اروند نگاه میکنم، واقعاً خوف میکنم. یعنی ما اینجا بودیم؟ * یعنی میگوید در ایننوع نگاه و مرام و مسلک، ترس از اینکه گوشت سر و صورتم ریخته جایی ندارد.
اصلاً!
* ما از ساچمه تفنگ بادی میترسیم. گلوله کلاش که جای خود دارد. گلوله شلیکا که دیگر هیچ! با شلیکا، هواپیما را میزنند.
دوستی داشتیم که در کربلای ۴ شلیکا به او خورد. شهید ناصر نجار رسول. بدنش غیرقابل شناسایی شد؛ یا شهید جاویدی که کلاً سرش متلاشی شد. خودش ۱۶ ساله بود. او نوشته وقتی اینراه را انتخاب کردم، میدانستم اینجا شهادت و تکهپاره شدن هست. یعنی با علم و آگاهی انتخاب کرده بود. زورکی که نبردند. اعزامها داوطلبانه بود. آنشهیدی که گفتید اسلحهاش را گرفته بود (علیرضا کارگر محمدی) برای غواصشدن گریه میکرد. چون وسط تمرین مشکل پیش آورده بود.
* همانماجرای رشوه برای شهادت.
اینخاطره مربوط به گردان حبیب و شهید حسین زکی است. او اهل اسکو از شهرستانهای اطراف تبریز است. آمده بود لشکر عاشورا و در بهداری سازماندهی شده بود. رفت پیش اسماعیل وکیلزاده و پسرخاله خودش حسن وکیلزاده که معاون گروهان غواصی بود و بعداً هم شهید شد. اسماعیل وکیل زاده نقل میکند که حسین به من و حسن گفت علاقه دارم بیایم غواصی پیش شما. پارتی من شوید از بهداری بیایم اینجا. ما گفتیم نمیشود. چون بچهها آموزش را از مدتی پیش شروع کردهاند و در ضمن اگر بروند دیگر برنمیگردند. شهید زکی ناراحت و عصبانی شد. اسماعیل میگوید عصر دیدیم با کیف دستی آمده. سلام کرد و جوابش را دادیم. گفتیم باز هم تو؟ او هم گفت از شما که آبی گرم نشد. رفتم مجوز گرفتم. عجب! چهطور گرفتی؟ گفت رفتم پیش فرمانده بهداری. اول قبول نمیکرد. اما از روستایمان مقداری گردو آورده بودم که...
* [خنده] رشوه آورده بوده!
بله. رشوه داد و غواص شد. در کربلای ۵ هم عزت ابدی پیدا کرد. برای غواص شدن رشوه داد. میبینید؟ اینجا ترس و واهمه از کشته و مجروح شدن و اسارت جایی ندارد.
* داریم به پایان خاطرات جنگی شما میرسیم. در عملیات مرصاد یکی گردان امیرالمومنین و یکی گردان امام حسین است که ماموریت پیدا کردند جلوی منافقین بایستند. این دو گردان جزو لشکر ۳۱ عاشورا بودند؟
بله.
* شما با گردان امیرالمومنین رفتید جلو. اول در اردوگاه رحمانلو منتظر حمله بودید و بعد رفتید جلو برای پاکسازی. دقیقاً میفرمایید در مرصاد به چه چیزی مواجه شدید؟
اواخر جنگ بود که اخبار از پیشروی دشمن خبر میداد. عراق شیمیایی میزد و جزایر مجنون و فاو را هم گرفت. جبههها هم متاسفانه خالی از....
* علتش بهنظرم، یکی بیانگیزگی نیروهاست و دیگر این که قطعنامه را قبول کرده بودیم.
خب جنگ معمولاً یکماه، ششماه یا یکسال میشود؛ نه ۸ سال. در آنمقطع فرسایشی شده بود و نیروها کم شده بودند.
* مسائل سیاسی هم بود.
بله. امام هم که قطعنامه را قبول کرد، دشمن تصور کرد ما ضعیف شدهایم. برای مرصاد، ما در موقعیت رحمانلو و فکر کنم سهگروهان بودیم؛ یکی از گردان امام حسین و یکی از ما. از آنجا حرکتمان دادند سمت پایگاه شهید قاضی تبریز. از آنجا هم رفتیم فرودگاه تبریز. به صف شدیم که سوار C130 شویم برویم کرمانشاه. من پیک گروهان بودم. آنجا چندصحنه عجیب دیدیم؛ یکی این که چندنفر از بچهها با لباس شخصی آمدهاند و دعوا و معارفه میکنند که در را باز کنید ما بیاییم! هرچه بود خودشان را دوان دوان رساندند به صفها. ده دوازده نفری بودند. یکی از آنها رسول زارعزاده بود که یکی دو سال پیش به شهادت رسید. جانباز شیمیایی بود. آمد به معاون گردان ما که آقای اخلاصنامی بود گفت آقا ما را رد نکن! چون نمیگذاشتند کسی بدون هماهنگی بیاید.
به تنگه چهارزبر رسیدیم، درگیر شده بودند. هوانیروز با هماهنگی شهید صیاد شیرازی منافقین را بهطور ستونی زده بود. خیلیها روی زمین ریخته بودند و خیلیها اسیر شده بودند؛ غالباً از افراد کم سن و سال خلاصه قضیه حل شد و سوار هواپیما شدیم. در هواپیمای هرکولس را که دیدهاید، انتهای هواپیماست و بسته میشود. وقتی در داشت بسته میشد، وسط راه متوقف شد. در را باز کردند و دیدیم سه نفر از دوستان که یکیشان پای در گچ و عصا به دست دارد، خودشان را به ما رساندند. آنمجروح دکتر محمدپور بود که در کرونا درگذشت. خودش را با آنوضع در دقیقه ۹۰ رساند. هواپیما بلند شد و جای کرمانشاه رفت همدان نشست.
* چون تصور میشد کرمانشاه دست منافقین افتاده است.
بله. وقتی با خودرو میرفتیم سمت کرمانشاه، مناظر جالبی میدیدیم؛ تعدادی فرار میکردند و شهر را تخلیه میکردند.
* از مردم عادی؟
بله. یکتعداد هم سنگرسازی میکردند. جلوتر به اسلامآباد نزدیکتر شدیم، ماشینهایی را در جاده منفجر شدهاند و بعضی مشغول اوراقکردن آنها هستند. اینوسط بچههای رزمنده هم به سمت منطقه درگیری میرفتند. ما که به تنگه چهارزبر رسیدیم، درگیر شده بودند. هوانیروز با هماهنگی شهید صیاد شیرازی منافقین را بهطور ستونی زده بود. خیلیها روی زمین ریخته بودند و خیلیها اسیر شده بودند؛ غالباً از افراد کم سن و سال.
* هرکه آنجا بوده روایت میکند که خیلی از آنجمعیت دختر بودهاند؛ دخترهای جوان.
بله. اینها را از اروپا آورده بودند. دوستی دارم که آنزمان در انگلستان بود. میگوید آنروزها قبل از عملیات به من زنگ زدند و مقداری به حکومت جمهوری اسلامی توپیدند و بعد گفتند میخواهیم برویم ساقطش کنیم. این دوست من هم تعجب کرده و گفته بود شماره من را از کجا پیدا کردهاید؟ گفته بودند از ۱۱۸. [میخندد] ّ دوستم گفته بود «اینشمارهتلفن من در ۱۱۸ ثبت نشده بود. تو همین اول کار داری به من دروغ میگویی وای به حال اینکه حکومت به دستت بیافتد!» خودش استاد بود.
خیلیها را جمعآوری کرده و بدون آموزش خاصی آورده بودند. آموزش آندخترپسرهای جوان فقط سهچهار روز بود. منافقین چندهزار نفر آنجا تلفات دادند. خیلیتجهیزات آورده بودند.
* که خیلی کمکی به آنها نکرد.
واقعیت این است که پشت سر اینقضیه اصلاً تفکر نظامی نبود. در یکجاده مستقیم وارد یککشوری شوی و با ستون جلو بروی.
* یکتحلیل این است که میخواستند بین خودشان عدهای را قربانی کنند.
بله یکتحلیل هم این است که عراق که میخواست بالاخره با ایران صلح کند، از ماجرا خبر داشت.
* خب کمکم بحثمان را جمع کنیم. اگر شهیدی از قلم افتاده و میخواهید از او یاد کنید، در خدمتیم!
یک شهید حسن کربلایی هست که این تسبیح و انگشتر دست من برای اوست. ما یکدوست مشترک داریم که دوست صمیمی اوست. میگوید مدتی بعد از شهادت حسن، زنگ خانهمان زده شد. رفتم دیدم برادر اینشهید است. گفت حسن به خواب مادرش آمده و گفته تسبیح و انگشتر را ببر بده به حبیب جدیدی. حبیب پس از شهادت کربلایی مسئولیت تکمیل خانه نیمه تمام او را که بهخاطر مشکل مالی رها شده بود، بهعهده گرفته بود تا پدر و مادر حسن از اتاق استیجاری به آنجا نقل مکان کنند. به نظرم با اینسفارش، شهید خواسته از دوست صمیمی خود تشکر کند.
اینتسبیح و انگشتر همینطور که الان میبینید، دست من هستند. در کلاسهای دانشگاه هم که گاهی از عنایت شهید کربلایی صحبت میکنم و تسبیح و انگشتری حسن را به دانشجویان نشان میدهم، انرژی میدهند. با اینها نماز شبها خوانده شده است.
* خوشدست است!
سندروس است. اینشهید کربلایی مستجابالدعوه است. جانشین گردان غواصی و از محافظان امام و حضرت آقا بوده است. یکی از دوستهای مشترک ما به اسم اصغر نعمتی میگوید: دوسه سال پیش رفته بوده گلزار شهدا. میدانید که ما در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز، در واقع دو گلزار شهدا داریم؛ قسمت پایین و قسمت بالا. مزار اینشهید در گلزار بالاست. دوستمان میگوید گلزار پایین را زیارت کردم و گفتم بروم سر مزار شهید کربلایی. دیدم خانمی با یک بچه کنار قبر ایستاده و گل و شیرینی روی قبر چیده. اصغر نعمتی اول فکر کرده بود آنخانم خواهر شهید است ولی جلوتر که رفته بود دیده بود نه. نعمتی میگوید گفتم خانم ببخشید با شهید کربلایی نسبتی دارید؟ گفت نه. گفتم پس اینها چیست روی قبر گذاشتهاید؟ گفت من نذری داشتم و دارم ادایش میکنم. خب نذرت چه بوده؟ آنخانم گفت این بچه یتیم است. من هم مستاجر هستم و صاحبخانه بدپیلهای دارم که مرتب زنگ میزد و میگفت یا پول پیش را بیشتر میکنی یا تخلیه میکنی. من هم پول قابل توجهی پیش برادر همسرم داشتم که در تهران بود. آنبرادرشوهر هم امروز و فردا میکرده و پول را نمیداده.
آنخانم در ادامه خاطرهاش به اصغر نعمتی گفته یکروز مایوس و نامید از جایی برمیگشتم و با خودم میگفتم تکلیف بچهام چه میشود؟ کنار خیابان چشمم به عکس چندشهید افتاد که وسطشان شهید حسن کربلایی بود. گفتم چه اسم زیبایی! شهید که هست، فامیلش هم کربلایی است! به او متوسل شدم و گفتم شما نزد خدا مقام بالایی دارید. از خدا بخواهید مشکل ما حل بشود! مقداری هم گریه کردم. میگوید رفتم خانه و شب خوابیدم. خودم را در صحنه جنگ دیدم. این شهید کربلایی قد رعنایی داشت. لباس غواصی برایش کوچک بود. آن خانم گفت در خوابم خود را در معرکه جنگ و رزمندهای بلندقد را روبرویم دیدم. آمد جلو و دیدم همان شهید کربلایی است. گفت خواهرم شما از من خواستی از خدا بخواهم مشکلت حل بشود! نگران نباش! مشکلت حل خواهد شد! آنخانم گفت فردایش که از خواب بیدار شدم، ظهر برادر شوهرم تماس گرفت و شماره حساب خواست که پول را واریز کند.
واقعاً خیلی از دوستان پیش شهید کربلایی میروند و حاجت میگیرند.
در روایت هست خداوند جان شهدای دریایی را خودش قبض میکند. صحنههایی که ما در کربلای ۴ دیدیم واقعاً عاشورایی بود. دوستی به اسم شهید سید طه جناتی داریم که پیکر مطهرش از کویت پیدا شده است. از خیلیها هم هنوز خبری نیست. هرچهقدر هم از اینبچهها گفته شود، کم است کربلای ۴ هم واقعاً یکحماسه بود. اواخر دوره آموزشی ما بود که سردار اوصانلو ما را در حسینیه جمع کرد. کمکم بوی عملیات میامد. توجیه میکرد که مسیر عملیات چیست و چه سختیهایی دارد؛ ازجمله اینکه باید ۹ کیلومتر غواصی کنیم.
* همانکه گفت حتی اگر تیر خوردید صدایتان در نیاید؟
بله. همانسخنرانی بود. یکشهید دیگر هم هست که باید از او یاد کنم. من با خانواده شهید حسن پام خیلی مراوده دارم. مادرش من را به نام حسن صدا میکند. اهل ماکو است. [متاثر میشود.] اینخانواده سه روز من را مهمان نگه داشتند. خانم من با خواهران اینشهید دوست است.
سهچهار سال پیش بود. کتاب «دریادلان خطشکن؛ آلبوم تصویریروایی غواصان جانبرکف» که تهیه شد از خدا خواستم کسی از قلم نیافتد. وقتی کتاب چاپ شد متوجه شدم نام دو نفر از همرزمانمان جا افتاده است؛ شهید حسین اکبری از ماکو و شهید عسگر زینالپور که او هم مال ماکو بود و در عملیات پیکرش پودر شد. غصه خوردم که اسمشان را نیاوردهام اما گفتم «در میهمانان امالرصاص» نامشان را میآورم. هنوز قصه پیداکردن اینشهدا را به کسی نگفته بودم.
ما سهچهارسال پیش در خانهمان یکمشکل داشتیم. همسر من میگوید نماز ظهرم را که خواندم روی سجاده متوسل شدم به شهید حسن پام. گله کردم، متوسل شدم و گریه کردم تا خوابم برد. در عالم رویا حسن آقا را دیدم. حسن دوبار گفت «مشکلت را به حسین اکبری بگو! به حسین اکبری بگو!» وقتی به خانه برگشتم خانمم پرسید حسین اکبری کیست؟ من تعجب کردم چون اینشهید را تازه پیدا کرده بودم و هنوز با کسی دربارهاش حرف نزده بودم.
واقعاً شهدای غواص مظلومترین شهدای دفاع مقدس هستند؛ مخصوصاً در کربلای ۴ و ۵. هرچه از آنها گفته شود کم است. آنها نهایت ایثار را نشان دادند؛ آدمهایی سلحشور، شجاع، سختکوش و با ایمان. در روایت هست خداوند جان شهدای دریایی را خودش قبض میکند. صحنههایی که ما در کربلای ۴ دیدیم واقعاً عاشورایی بود. دوستی به اسم شهید سید طه جناتی داریم که پیکر مطهرش از کویت پیدا شده است. از خیلیها هم هنوز خبری نیست. هرچهقدر هم از اینبچهها گفته شود، کم است!