خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ زینب رجایی: ولادت امام حسن باشد، نوروز باشد، مهمانی افطار، میزبان آقا باشد، ۹ ساعت طول کشیده باشد، مهمانهایش شاعر باشند و مجلسش پر از حاشیه؛ انتظار حاشیهنویسی خلاصه و مختصر نمیشود داشت؛ میشود؟
لحظه دیدار نزدیک است
«میروی دیدار آقا؟» اما و اگری به ذهنم نمیآید: «چه روزی؟ چه ساعتی؟» دوشنبه ساعت ۴ عصر باید خودم را به حوالی کشوردوست برسانم. گفتند که دیدار محشری است و با بقیهای که رفتهای زمین تا آسمان فرق دارد. گفتند فاصلهات آنقدرها زیاد و جمعیت آنقدرها شلوغ نیست؛ یک دل سیر میبینیشان.
دیدار با شاعران است. ساعت انتظار برای ورود به حسینیه هوس شعر میکنم. شعر معروف اخوان ثالث توی سرم خودنمایی میکند که حسابی به شوق این لحظات جور در میآید: «لحظه دیدار نزدیک است؛ باز من دیوانهام مستم؛ باز میلرزد دلم دستم؛ باز گویی در جهان دیگری هستم…»
میدانم که آقا با «م. امید» رفاقتی داشته؛ یک جا در یکی از همین دیدارها میگوید: «اخوان با من دوست بود؛ هم زمان ریاستجمهوری با من یک نوع ارتباط رقیق داشت و هم بعد از ریاست جمهوری این آخری که از یک سفر ظاهراً اروپا برگشته بود نامهای به من نوشت و شعری گفت و بعد هم از دنیا رفت…»
یک بار دیگر هم گفته بود: «مرحوم اخوان قطعاً بهترین شعر نیمایی زمان خودش بود و به نظر من از همه اقرانش قویتر، مسلطتر و لفظ و معنای شسته رفته و بهتری داشت. در یک گوشهای زندگی میکرد و کسی از او خبر نداشت. کسی او را نمیشناخت جز یک عده خواص! در حال عزلت و انزوا! یعنی وضع عرضه شعر این بود…»
مبادا شعر به انزوا برود
حالا آقا سالهاست این دیدار را برگزار میکند مبادا شعر، به انزوا و عزلت برود. ساعتها با ظرافت و نکتهسنجی گوش میکند و از ذوق شاعران حظ میبرد.
یک جاهایی از شاعر میخواهد برگردد و دوباره بیت را بخواند؛ ایراد وزنی یا معنایی میگیرد، حتی در لحظه پیشنهاد کلمه جایگزین میدهد که در اغلب اوقات به قواره شعر مینشیند.
فرقی نمیکند از شاعران امروز هند حرف به میان آید یا شعرهای پرمغز نیمقرن پیش در افغانستان، فرقی نمیکند قالب شعری غزل باشد یا شعر نو؛ فرقی نمیکند سبک شعر عراقی باشد یا هندی، آقا برای هر کدام حرفی برای گفتن دارد و میشناسد.
حتی یک بار که تاکید کرده بود شعر فارسی «عفیف و نجیب» است، این ویژگی را محدود به ادبیات کهن فارسی ندانسته و از توصیفات عاشقانه «شاملو» به عنوان یک مصداق یاد کرده بود. شاملویی که ساده میگوید: «در کنارِ تو، خود را من، کودکانه در جامه نودوز نوروزیِ خویش مییابم…»
القصه، دیدارهای گذشته آقا با شاعرها خوب نشان داده که آقا، اهل «کلمه» است به ویژه آنجا که کلمه شعر بسازد؛ میدانیم که شعردوست است؛ شعرشناس است و دایره گسترده اطلاعاتش محدود به جریان خاصی نمیشود؛ هرچند سلیقهاش را بارها در تحسین و تمجید اشعار وزین نشان داده است.
میدانیم که امشب هم آخر دیدار، به شاعران توصیه میکند مجالس و حلقهها و محافلشان را حفظ کنند، مبادا شعر به انزوا و عزلت برود...
چهره شاعرها «کلمه» است
در خبرها خوانده بودم که شاعران جوان و جدید در دیدار امروز هستند. هرچند هیچ بعید نیست آن معروفها را هم به جا نیاورم.
مگر نه اینکه آدمی شعر را لابلای کلمات میجورد نه در میان عکسها. مثلاً من، آخرین بار «فاضل نظری» را در کتاب وجودش خوانده بودم: «بیسبب نیست که اینقدر شبیهیم به هم؛ مثل گیسوی تو من بخت سیاهی دارم».
یا «ناصر فیض» و «علیرضا قزوه» هنوز برایم جایی «در حلقه رندان» هستند، کتابی که کودکیها خوانده بودم. حالا تشخیص ندادنشان هیچ بعید نیست؛ هرچه باشد چهره شاعرها بیشتر کلماتشان است.
یک اتوبوس شاعرانه
حسینیه امام خمینی را از طول دو تکه کردهاند. قسمت جلو متصل به محراب چند ردیف جانماز نواری پهن شده و قسمت عقب منتهی به درب رفت و آمد سفرههای افطار. تازه اینجا توی حسینیه میفهمم آقا سر یکی از همین سفرهها کنارمان افطار میکند. شور و شوق شنیدن شعر و دیدن شاعرها از سرم میپرد.
ساعتی تا اذان مانده که وارد حسینیه میشویم. کم کم صفها با چهرههای پشت بیتهای آشنا و ناآشنا پر میشود. بعضی از شاعران تنها میآیند و بعضی دسته دسته از حوزه هنری. میگویند معمولاً با اتوبوس میآورندشان. به گمانم اتوبوسی که آنها را برای این دیدارها میآورد، شاعرانهترین اتوبوس زمانه است.
بالاخره آقا وارد میشود و همه به احترامش بلند میشویم. از همان اول صف میایستد و مثل همیشه با مهمانهایش سلام و احوالپرسی میکند. چند نفر از آقایان جلو میروند؛ گپ و گفت صمیم اول نصیب «محمدعلی مجاهدی» میشود.
چند اثر قرار است به رهبر تقدیم شود و شاعر خوشاقبال میرود آن جلو، روبروی آقا مینشیند و به قول خارجیها «فیس تو فیس» با هم گپ میزنند. از بین خانمها، «لیلا حسیننیا»، «بشری صاحبی»، «فاطمه افشاریان»، «فاطمه عارفنژاد» و چند نفر دیگر اقبال بلندی دارند.
برای این لحظه غزل بگویید
بین صف خانمها ولولهای برپاست؛ آنها که کتابی را فرستاده بودند از شوق آنکه شاید اسمشان را صدا بزنند مثل برنج روی آتش بودند. صدایشان که میزدند میرفتند و خیلی متین مینشستند پای صندلی آقا، گوش میکردند، انگار نه انگار همین چند لحظه پیش مثل کودکی از اشتیاق دستها به هم میسابیدند.
گپشان که تمام میشد اما دوباره همان کودک قبل چند دقیقه قبلش برمیگشتند؛ توی آغوش یکی از رفقا یا روی شانه یکی از دوستان ریز ریز اشک میریختند. انگار که برای آن چند دقیقه گفتوگو تمام عقلشان را جلوی تمام قلبشان سد کرده باشند تا احساس بر رفتارشان غلبه نکند.
من اگر شاعر بودم و چهره به چهره با آقا حرف میزدم حتماً برایش یک غزلی قصیدهای مینوشتم و جایی خاص میان گنجینه پنهانم، پنهانش میکردم. خدا میداند، شاید بعد از این دیدار چندین غزل و قصیده توی ابرهای آسمان خانه شاعران نقش بسته باشد...
بهت شیرین یار
هر کس برمیگردد دیگران حلقهاش میکنند: «چه گفتی. چه شنفتی؟» یکی میگوید فقط خواستم دعایم کنند. آن یکی میگوید سلام بابای شهیدم را رساندم. دیگری میگوید اصلاً یادم نیست فقط نگاهشان کردم و سعی کردم آن لحظه را توی وجودم ثبت کنم.
در میان جمع چند نفر نابینا یا دچار شرایط خاص جسمانی هستند. فاطمه عارفنژاد که روی ویلچر نشسته «شبانماه» و مجموعهای از سرودههایش برای فلسطین را به آقا تقدیم کرده است. وقتی برمیگردد دورش جمع میشوند. لبهایش پِرپِر میکند و در جواب سوالها میگوید: «نمیدانم. بهت زده بودم…» و یک نفس آرام و عمیق میکشد و چشمها را میبندد انگار که بخواهد چند لحظه پیش را دوباره جلوی چشم بیاورد.
چهرههای غیرایرانی هم در جمع هستند. میان آقایان چهره شاعران هندی قابل تشخیص است. در صف خانمها هم «خدیجه حلیمی» را میبینم؛ اصالتاً اهل افغانستان است اما پدر و مادرش چهل سال است به ایران مهاجرت کردهاند و خودش در شیراز متولد شده.
غیر از حلیمی، شاعران افغانستانی دیگری نیز حضور دارند؛ محمدکاظم کاظمی، سید حکیم بینش، احسان بدخشانی، فیضالله قدسی و حمید مبشر هم آمدهاند.
یک خودکار تبرکی
تقدیمها تا لحظه اذان طول میکشد. صدای الله اکبر آقا میپیچد. عکاسها چند قاب آخر را میگیرند، دوربین و لنزهای غولپیکر را زمین میگذارند و همراه آنها که سیم تلفن بیرنگ از پشت گردن توی گوششان رفته، خودشان را لابلای رکعتها به نماز اضافه میکنند. این نماز شب ولادت امام حسن مجتبی (ع) همه جوره شیرین و شاعرانه است؛ هیچ عاقل عاشق و هیچ عاشق عاقلی از دستش نمیدهد.
نگران بودم خودکار و کاغذ به دستم نرسد. وقتی رسید شاعری که کنارم نشسته بود گفت: «دیدی گفتم خودکار میدهند؟ یک سری از ما شاعرها یک سنت داریم که از اینجا با خودمان خودکار میبریم؛ برای تبرکی. بعد شعرها و نوشتههای مهممان را با آن مینویسیم.»
بالاخره نوبت افطار میرسد. نان و پنیر و سبز؛ دوتا خرما و گردو. یک ظرف کوچ شله زرد و برنج و مرغ برای شام. قدیمیها میگویند نسبت به سالهای پیش سفره قدری رنگیتر است. میگویند جلسه تا نیمه شب طول میکشد و ضعف روزه باز برمیگردد.
اینجای کار تازه میفهمم دست کم ۳۰ شاعر قرار است شعر بخوانند. همان طور که پنیر و سبزی را به نان لواش میبافم و برمیگردم تا آقا را که به فاصله چند متریام سر سفره مجاور نشسته میان لقمههای افطار ببینم، توی سرم حساب و کتاب میکنم که هر شاعر اگر ۵ دقیقه شعر بخواند، جلسه دست کم سه ساعتی طول میکشد.
دست از افطار میکشم؛ مثل خیلیهای دیگر چند قاشق از برنج را کنار طرف خرما برای تبرکی برمیدارم و دوباره سر برمیگردانم تا آقا را ببینم که هر چند لحظه با یکی دو نفر که خود را به صندلیاش رساندهاند با لبخندی عمیق و گرم گپ میزند و همان طور لابلای حرفها یک قاشق از شلهزردش را میخورد. گمانم که آقا شله زرد دوست دارد...
عید ما دلشدگان لحظه دیدار شماست
حوالی ساعت هشت جمعیت از سفرههای افطار طبقه پایین به صندلیهای چیده شده در طبقه بالا میرسند. قاری خوشصدایی ربنای آیه ۱۴۷ سوره آل عمران را میخواند و بعد «مرتضی امیر اسفندقه» ضیافت شعر رمضان را شروع میکند. «علی موسوی گرمارودی» مطلع جلسه را با شعری برای شمسالشموس، حضرت علی بن موسی الرضا آغاز میکند.
بعد نوبت به «محمدعلی مجاهدی» میرسد. هنوز زبان به شعر باز نکرده آقا میگویند: «این آقای مجاهدی عزیز را از وقتی دبیرستان میرفتند در قم میشناسم.» مجاهدی میگوید: «بله سال ۳۸» آقا ادامه میدهند: «پدرشان جزو علمای بزرگ و برجسته قم بودند. انشا الله خداوند درجاتشان را بالا ببرد…»
مجاهدی غزلی به سبک هندی میخواند که از همان بیت اول ظریف و هنرمندانه شروع میشود:
مثل هر قصه که تأویل خودش را دارد این غزل شیوه تحلیل خود را دارد
راه مطرح شدن و شهره شدن بسیار است هرکسی شیوه تحمیل خودش را دارد
آقا چند بار آفرین میگویند و مجاهدی را در خواندن ردیفها با همراهی میکنند. یکی از این تحسینها نصیب این بیت میشود:
عشق، متنی است که پرحاشیه تر از او نیست گرچه هر قصه اباطیل خودش را دارد
آخرین بیت مجاهدی بر دل همه مینشیند و آقا میگویند که این بیت آخر از همه شعر بهتر بود. مجاهدی خطاب به امام زمان اینطور سروده بود:
عید ما دلشدگان لحظه دیدار شماست سال ما ساعت تحویل خودش را دارد
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم
بعد از آنکه «مصطفی محدثی خراسانی» شعری در رثای شهیدان غواص عملیات کربلای چهار میخواند، بلندگو جلوی «هادی سعیدی کیاسری» قرار میگیرد. بیت دومش این است:
از لوح جبین رستگاران خواندیم این کار دل است، کار پیشانی نیست!
آقا که طبق عادت میان شنیدن شعرها چای مینوشند، میگویند: «گاهی پیشانی هم علامت است. گاهی البته! همیشه نه…» جمعیت ریز و آرام میخندد. دو بیت آخر کیاسری هم به دل جمع حضار مینشیند و احسنتها را برای خود میکند:
گفتید برو عمر سفر کوتاه است چون میروم و نمیرسم جانکاه است
از او تا من فاصله یک گام اما از من تا او هزار فرسخ راه است
«عباس شاهزیدی» متخلص به «خروش اصفهانی» در غزلی به استقبال سرودهای آقا رفته بود. سال گذشته شعری از رهبر منتشر شد که شروعش این بود: «از سر ره - تا غبار افشاند جان – برخاستم؛ چون الف در وصل جانان از میان برخاستم…»
حالا خروش با ذوقی شاعرانه به استقبال این شعر این طور سروده بود:
آمدم پیرانهسر اما جوان برخاستم این چنین با تو نشستم آن چنان برخاستم
شعرش که تمام شد آقا با این بیت ادامه دادند:
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
بعد برای مطلع غزل که درباره رویارویی پیری و جوانی بود این بیت را خواندند:
سرشارم از جوانی هرچند پیر دهرم چون سرو در خزان نیز رنگ بهار دارم
بعد از آن هم مائده هاشمی که شعری درباره دفاع مقدس خواند؛ شعری در عالم کودکی که با فضای جنگ عجین شده بود؛ کودکی که بالشها را دور و برش میچید و سنگر درست میکرد و با اسباببازیهایش لشکر راه میانداخت. شعر ظریف و ساده هاشمی تحسین رهبر را برای خود کرد. آقا تشویقش کردند و گفتند: «چه تخیل ظریف و زیبایی! اینهاست! اینها جلوههای نو زیباست که میگوییم…»
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما...
مجری نوبت را به هم ریخت و اسم «آذرمیدخت صفوی» رئیس مرکز تحقیقات زبان فارسی هند را صدا زد: «این خانم از ما خواستهاند چند ثانیه فرصت بهشان بدهیم به شما سلام بدهند.»
صفوی با همان نحوه خاص هندیها در بیان حروف فارسی حرف میزند: «سلام و درود عرض میکنم.» آقا علیکالسلام میگویند. زن هندی ادامه میداد: «من خودم دیدم که ایشان چقدر در شعر ذوق دارند. نه فقط ذوق دارند بلکه تصحیح میکنند و تشبیهها و استعارههای ادبی را تشخیص میدهند. اقتصاددانان و سیاستمداران این همه درباره شعر و ادب اطلاعات ندارند.»
آقا سر ضرب میگویند: «عقلشان نمیرسد!» صدای خنده چند ثانیه سالن را پر میکند و بعد شاعرانی که یک بار دیگر متوجه علاقه آقا به خود شدهاند، کف میزنند.
زن هندی آخر حرف برای آقا یک مصرع از حافظ میخواند: «بنده شاه شماییم و ثناخوان شما!» مصرع اولش را کسی که کنار نشسته زیر لب میخواند: «گرچه دوریم از بساط قُرب، همت دور نیست… بنده شاه شماییم و ثناخوان شما!»
رهبر دنبال حرفش را میگیرند: «ما به امثال شما فارسیدوستانی که در هند سکونت دارید و به وجود شما و انگیزههای شما افتخار میکنیم!»
روزی که لب آورد ببوسم، رمضان شد!
«طیبه عباسی» شعری برای «هایا» را میخواند؛ دختربچه اهل غزه که وصیتنامه نوشت بود و اموال کودکانهاش از اسباببازی و کفش و لباس را تقسیم و انفاق کرده بود و این وصیتنامه بازتابی جهانی پیدا کرد. عباسی در مصرعی که گفت: ناو وصیتنامه نه انگار انشا مینویسد» آفرینهای رهبر را شنید. آقا سروده او را به جا و مطابق با نیاز و اقتضای زمان دانستند.
«سید حمیدرضا برقعی» نفر بعدی است که شعری در مدح حضرت زهرا سروده است. او قصیده خود را با شور خاصی میخواند و جمعیت را به احسنت گفتن وامیدارد: «زهراست مادر من و من بی قرار او؛ آن نام را می آورم آری به افتخار» اما آنجا که میخواند: «هرجا نگاه میکنم آنجا مزار اوست» سالن یک لحظه حال و هوای روضه میگیرد.
میکروفون مقابل حامد عسکری قرار میگیرد. عسکری که بعد از سالها دوباره به این ضیافت آمده سلام دخترش را میرساند که حالا ۱۵ ساله شده و البته سلام دو سرباز سر خیابان کشوردوست را. آقا میگویند به دخترتان و اگر توانستید به آن دو سرباز سلام من را برسانید.
عسکری غزل معروف سالهای اخیرش را میخواند: «رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد، دلشوره ما بود دلارام جهان شد» وقتی بیت «با ما که نمکگیر غزل بود چنین کرد / با خلق ندانیم چهها کرد و چنان شد» را میخواند آقا میگویند: «گفتید دلارام جهان شد که!» جمعیت یک بار دیگر میخندد. شاعر اهل بم ادامه میدهد:
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
شنیدن این بیت بعد از افطار در نیمه ماه رمضان یک بار دیگر صدای خنده حاضران را بالا برد. مصرعی که در ادامه این شب شعر یک بار دیگر سوژه طنازی شاعران شد.
مشتاق طبع طنز «فیض»؛ اما حیف...
بالاخره نوبت به «ناصر فیض» شاعر و طنزپرداز رسید تا با طنازی خود حال و هوای مجلس را تازه کند. فیض دنباله مصرع «روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد» از حامد عسکری را گرفت و گفت: «قرار است امشب طنز نخوانم ولی میخواهم این بیت را در ادامه آن شعر آقای عسکری بخوانم… بعد یک عمر که میخواست به من سر بزند / از بدِ بخت من آن شب پدرم منزل بود.» جمعیت حسابی میخندد.
فیض شعری که برای غزه سروده را میخواند. آقا تحسینش میکنند و میگویند: «خب چیز دیگری ندارید ظاهراً؟» طبع ظریف فیض برای شعر طنز همیشه حال و هوای دیدارها تازه میکند و به نظر میرسد آقا هم مشتاق شنیدن طنزپردازیهای او هستند اما این بار به دلیل کشتار مسلمانان در غزه، فضای جلسه کمتر از همیشه به سمت شوخی و مزاح میرود.
تعداد زیادی از شاعران هم سرودهای با موضوع فلسطین را برای خواندن انتخاب کردهاند که این انتخاب مورد تحسین رهبر قرار میگیرد.
گفتیم باید شعر فارسی بگویی!
بعد از چند شاعر دوباره تریبون به یک هندی میرسد. «ندیم سرسوی» غزلی میخواند که گرچه شاعرش هندیزبان است اما عمیقاً با جان و ذات زبان فارسی عجین شده. آقا بعد از پایان شعرش میگویند: «به فارسی وانی شعر گفتید؛ این شعر اگر خوانده شود کسی فکر نمیکند یک غیرفارسیزبان آن را گفته است.»
علیرضا قزوه از پشت تریبون خودش میگوید: «ایشان یک سال است میگوید من را ببرید پیش آقا. گفتیم باید شعر فارسی بگویید!»
آقا جایگاه شعر ندیم را بالاتر میبرند: «شعر فارسی گفتن یک حرف است، مضمونسازی حرف دیگری است! شعر ایشان مضمونهای خوبی داشت!»
به یاد شهریار
شاعر بعدی «سعید سلمانپور» است. او شعر طنزی خواند که یک بیتش بار دیگر صدای خنده حاضران دیدار را بالا برد: «نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت / چگونه جز نمایندگان مجلس شد!»
بعد از تمام شدن شعر سلمانپور آقا از او میپرسند: «طنز ترکی هم میگوئید؟» حرف به طنز ترکی که میرسد یاد مرحوم میرزا حسین کریمی مراغهای زنده میشود.
آقا یاد خاطرهای میکنند: «طنزهای مرحوم مراغهای را یادم هست. جلسهای که با مرحوم شهریار بودیم ایشان هم آنجا شعر خواند!
«فعل» فراموشتان نشود
«عاطف جوشقانی» شاعر جوان که شعرش را که برای پدر مداحش سروده بود تمام میکند؛ آقا اول لب به تشویقش باز میکنند و بعد نکاتی را گوشزد میکنند: «طبع شعر خوبی دارید و این هم از انتخاب موضوع پیداست و هم از مضمون و هم از ردیف متفاوتی که انتخاب کردهاید. اما یک جاهایی در شعر فعل نداشتید.»
مجری میگوید: «دو جا!» آقا میگویند: «سه جا!» و بعد این نکته دستور زبان فارسی را برای جمع بازگو میکنند: «اگر فعل حذف میکنیم باید حذف به قرینه باشد. اگر یک سطر حرف بزنیم و فعل نیاوریم انگار هیچ نگفتهایم.»
قزوه بعد از این یادآوری میکند که بعد از تذکر سال گذشته رهبری مبنی بر اینکه تعداد شعر و کتاب در مدح حضرت خدیجه (س) کم است، امسال دو نفر از شاعران یعنی «فریبا یوسفی» و «نغمه مستشار نظامی» برای همسر پیامبر اکرم کتابی از شعر تهیه کردهاند.
«ندا نوروزی» شعری که برای پدر زحمتکش و بازاریاش سروده را میخواند. پدری که واردات جنس چینی بازارش را کساد کرده است. آقا بعد از شنیدن شعر او میگویند: «در شعر خانمها، شعر خانوادگی زیاد است. برای همسر، پدر، برادر شهید، فرزند. این کار بسیار خوب است. این خانم هم نسبت به پدر خود دلسوزی نشان میدهند بسیار خوب است.»
آقا در ادامه درباره موضوع شعر نوروزی، یعنی ضربه واردات به تولید و کسب داخلی میگویند: «این یک داستان شخصی است اما قابل تعمیم است و میتوان به عنوان یک واقعه کلی هم در نظر گرفته شود و نیاز به توجه مسؤولان دارد.»
بعد از آنکه «محمدرضا رحیمی» نام مرحوم «محمود اکبرزاده» را میآورد و آقا درباره انجمنی که او و پسرش در مشهد دارند چند کلامی حرف میزنند، «عبدالحمید انصارینسب» شاعری که از هرمزگان مهمان این ضیافت شده بود، یک شعر سپید درباره عملیاتهای تروریستی اسرائیل خواند؛ شعری که بندی از آن را نام «دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» پر کرده بود.
بهترین شعر از نگاه حاضران
خیلیها شعر خواندند و احسنت و آفرین تحویل گرفتند؛ اما شاید عمیقترین اثر را شعر «احمد علوی» روی حاضران گذاشت. شعری که این آموزگار کهنه کار برای دانشآموز مبتلا به سرطان خود سروده بود و جای در شعر این طور آه را از نهاد همه بلند کرد:
دارد پلاکتهای خون مرتضی کم میشود هر روز تا کی به فکر وعدههای هیچ و پوچ این و آن باشم
من قصه دنبالهداری گفتم و او با نگاهش گفت: آقا! چگونه میشود تا آخر این داستان باشم؟
بازگشت به اوج شعر فارسی در افغانستان
نوبت به «سید حکیم بینش» یکی از شاعران افغانستانی که رسید، آقا از مجری برنامه پرسیدند: «آقای محمد کاظم کاظمی برایمان شعر نمیخوانند؟» تاکید رهبری بر فضای همدلی میان مردم ایران و افغانستان در نحوه استقبال ایشان از شاعران این کشور همسایه مشخص است.
درباره شعرخوانی شاعران افغانستانی گفتند: «انشاالله شعر افغانستان به آن اوجی که در گذشته نه چندان دور از آن سراغ دارین برگردد. افغانستان مهد و یکی از اصلیترین پایگاههای زبان فارسی است و این باید حفظ شود و اوج بگیرد.»
و این بیت را خواندند: «ز بس نازک مزاجم ناز گردون برنمی دارم / من آن شاخم که نکهت بار سنگینی است بر دوشم». بنا بر خاطراتی که در ایشان در جلسات دیگر بازگو کردهاند این بیت سروده یکی از دو شاعر برجسته افغانستانی است که سالها پیش در «انجمن فرخ» شرکت میکردند و به سبک هندی غزلهایی بسیار عالی میگفتند.
کاظمی هم به لیست بلندبالای شاعران اضافه میشود و شعری درباره اوضاع افغانستان و تغییر حکومت در این کشور میخواند.
مهمترین حرفم این بود: «خیلی دوستتان دارم»
بلندگو که مقابل «سورنا جوکار» قرار گرفت پیش از آنکه شعرش را بخواند گفت: «سال گذشته لحظه افطار سر سفره بودیم، در عوالم خودم بودم، عزیزی دست روی شانه من گذاشت و گفت: شما با آقا کاری داشتید؟ من هل شده بودم و گفتم نه! بعد بسیار حسرت خوردم که چرا جلو نیامدم…»
جوکار همان طور با لحن آرام و متین ادامه داد: «راستش بعد که فکر کردم مهمترین چیزی که میتوانستم آن لحظه بگویم این بود که شما را خیلی دوست دارم…»
طبع لطیف شاعرانهاش از میان کلمات سادهاش هم نمایان بود. هرچند حالا فرصت را غنیمت شمرد و حرف مهمش را زد اما از لحنش بعید به نظر میرسید حسرت نهای که سال گذشته گفته بود از دلش رفته باشد.
ترجمه غوغا میکند
«علی سلیمانیان» شعرش را برای آزادی فلسطین خواند؛ شعری که انگار وعده پیروزی را در تلخترین روزهای غزه یادآوری میکرد: «برای قدس خوابی دیدهاند ابلیسها اما / به رغم این همه کابوس رؤیا زنده میماند»
بعد از شنیدن شعر امیدبخش سلیمانیان، آقا از ضرورت توجه به حوزه ترجمه گفتند: «اگر همین شعر برای اهالی غزه ترجمه شود میان آنها غوغایی برپا خواهد کرد. آن مردم و آن مبارزان این روزها به اینها نیاز دارند.
در پایان دیدار بعد از اتمام شعرخوانیها رهبر یک بار دیگر یادآوری کردند: «ما از لحاظ ترجمه ضعیف هستیم. برخی شعرای معروف غرب در ایران شناخته شده هستند چون اشعار آنها ترجمه شده است. اما تا جایی که من خبر دارم از شعرای ما در کشورهای غیرفارسی خبری نیست.»
بعد این مصرع از صائب تبریزی را خواندند: «می نابی ولی از خلوت خم؛ چو در ساغر نمیآیی چه حاصل!» و باز تاکید کردند: «دنیا باید از اینها استفاده کند» تذکر به جایی درباره حساسیت ترجمه شعر دادند: «ترجمه شعر به شعر کار سختی است. معمولاً شعر به نثر تبدیل میشود. البته نثر باید شاعرانه باشد.»
البته یادآوری کردند که این کار، کار مردمی نیست و از دولت برمیآید و مثال زدند که «عبدالعزیز جواهرکلام» شاعر و مترجم برجسته عراقی سعی کرد مثنوی مولوی را ترجمه کند؛ اما نتوانست!
عاشق از شعر خسته نمیشود
ساعت حدود یازده شب بود که مجری برنامه دو سه نام را به عنوان اسامی پایانی صدا زد اما آقا با خنده و سرحال بعد حدود ۴ ساعت گفتوگوی متوالی گفتند: «پس آقای افشین علا چطور؟»
بعد از «شهاب مهری» و «بشری صاحبی»، علا هم شعری میخواند که چند سال پیش در سوگ مادرش آن را سروده بود. شعر غمآلود علا با تکرار مکرر «چون که جای مادرم خالی است» ذهنها را به سمت جای کسانی که خالی مانده میبرد. نامها یکی یکی شمرده میشوند: «قیصر امینپور؛ حمید سبزواری؛ عباس کیمنش مشهور به مشفق کاشانی؛ محمود شاهرخی متخلص به «جذبه»؛ حسین آهی؛ نصرالله مردانی؛ حسین براتی و …»
بعد از شاعر دیگر، وقتی همه فکر میکنند مجلس تمام شده، آقا سراغ «محمدمهدی سیار» را میگیرند. او هم به لیست اضافه میشود و شعرش را میخواند تا رکورد شعرخوانی در ضیافت رمضانی شکسته شود. چهل شاعر به مدت ۵ ساعت!
این ضیافت، تحویل سال ما شاعرهاست
حسیننیا، دختر جوان و شاعر قبل از اینکه مجلسخوانی شروع شود حرف صمیمانهای زده بود: «میدانی؟ انگار بچهها یک سال شعر مینویسند تا تقویم به نیمه رمضان برسد؛ تا بیایند و بهترین خودشان را خدمت آقا بخوانند.»
بعد یک لبخند روی صورتش پهن شد: «مثل کودکیهایمان که منتظر نوروز بودیم تا بهترین لباسهایمان را بپوشیم؛ اینجا برای شعر خواندن همان حس و حال را دارد. اینجور بگویم که سال تحویل دیگران اگر نوروز باشد سال تحویل شاعران نیمه رمضان است که به این ضیافت صمیمی دعوت میشوند.»
نوبت شاعرها تمام شده و به میزبان رسیده است. آقا بعد از شنیدن رکورد شعرخوانی چهل شاعر در این ضیافت، این بیت از حافظ را میخواند تا یک بار دیگر دل جمع برای حافظه شعری و ذوق ادبی او غنج بزند:
که ای صوفی! شراب آنگه شود صاف که در شیشه برآرد «اربعینی!»