دیدم رادار می‌گوید «خورد زمین! خورد زمین!» من هم سریع برگشتم. با خودم گفتم این انتقام حسین خلعتبری بود. او را فروردین ۶۴ زدند من انتقامش را سال عید ۶۷ گرفتم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: اولین‌قسمت از گفتگو با امیر جانباز خلبان کیومرث حیدریان به بهانه گفتن از منوچهر محققی و پرونده «شبح‌سوار دلاور» چندروز پیش منتشر شد. در قسمت اول این‌گفتگو درباره پرواز عجیب و محیرالعقول محققی روی سر دشمن بعثی، شروع جنگ در پایگاه بوشهر، پروازی که منتهی به اجکت محققی و حیدریان شد و … صحبت شد.

ادامه گفتگو به اخلاق و رفتار شخصی منوچهر محققی، روایت خیانت‌ها و افشای اطلاعات ستون پنجم برای دشمن، خاطره‌ای از پرواز شهید حسین خلعتبری، بررسی سانحه سقوط هواپیمای منصور ستاری فرمانده نیروی هوایی، روزهای پایانی زندگی منوچهر محققی و … اختصاص دارد.

مطالب اولین‌قسمت گفتگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه‌اند:

«روایت پرواز وارونه روی سر دشمن و آرامش عجیب منوچهر محققی»

در ادامه، مشروح قسمت دوم و پایانی گفتگو با امیر حیدریان را می‌خوانیم؛

* جناب حیدریان، شنیده‌ایم محققی به کابین عقب‌هایش می‌گفته برویم صبحانه عراقی‌ها را بدهیم برگردیم. به شما هم از این‌حرف‌ها زده بود؟

من می‌شنیدم. ولی یک بار گفت برویم بساط‌شان را به‌هم بریزیم. وقت ناهار بود.

* روایت معروفش درباره صبحانه‌شان بوده است. پس علاوه بر صبحانه ناهارشان را هم داده است! [خنده]

همان‌طور که گفتم، گاهی حین رفتن به ماموریت یا برگشت هدف جدیدی را می‌دید که مختصاتش را یادداشت می‌کردیم و دوباره می‌رفت سروقتش. به همین دلیل روزانه چند راید پرواز می‌کرد.

* کمی از محققی فاصله بگیریم و داستان خود شما را داشته باشیم. چه‌سالی وارد نیروی هوایی شدید؟

سال ۱۳۴۶ وارد نیروی هوایی شدم. منتهی رشته‌ام خلبانی نبود. در تیم کنترل رزمی بودم. آن‌موقع نیروی هوایی تیمی را انتخاب کرده بود که دوره چتربازی و بی‌سیم و مخابرات می‌دیدند؛ مثل یک برج مراقبت در جبهه. ماشین‌های مخصوصی داشتیم که پشت‌شان، تمام بی‌سیم بود. از این‌ماشین‌های قدیمی دوج بودند. اما بعداً تغییر کردند و ماشین‌های میتسوبیشی گرفتند و سیستم‌ها را سوار آن‌ها کردند. به این‌ها می‌گفتند VRCC.

رسیدیم به برهه‌ای که صدام ایرانی‌ها را اخراج می‌کرد.

* همان برهه چالش‌های اروند و سال ۴۸؟

بله ولی بعد از آن حدود سال‌های ۵۲ و ۵۳ هم از این‌داستان‌ها داشتیم و کمی بعد جنگ ظفار (در عمان) شروع شد. در آن‌جنگ ما به کمک سلطان قابوس رفتیم. در نتیجه هم در جبهه عراق جنگیده بودم هم در جبهه یمن و بعد از این‌ها بود که داوطلب خلبانی شدم.

پیش از خلبانی و حضور در جبهه، با لباس کاملاً کُردی و با ملا مصطفی بارزانی بودیم. در خاک عراق از آن‌ها پشتیبانی می‌کردیم و هیچ مدرک ایرانی همراهمان نداشتیم. من برای امتحان خلبانی ناچار بودم جزوه‌هایم را رول‌های تله‌تایپ بنویسم. این‌نوشته‌ها را با خودم می‌بردم آن‌جا می‌خواندم که برای خلبانی آماده شوم.

* چه سالی بود؟

سال ۵۵.

* پس ۴۶ وارد نیروی هوایی شدید ولی وارد رسته خلبانی نشدید. در شروع جنگ هم کابین عقب بوده‌اید. چه‌سالی رفتید آمریکا؟

همان سال ۵۵ بود.

* پس احیاناً سال ۵۶ یا ۵۷ برگشته‌اید!

بله. ۵۷ بود برگشتم. بعد انقلاب شد. ما هم ستوان جدید محسوب می‌شدیم. چون دوره دیده بودیم جزو پیشکسوت‌ها حسابمان می‌کردند. یک‌سرهنگ تاجور در دانشکده خلبانی داشتیم که مرا می‌شناخت و گذاشته بود سرگروهبان دانشکده.

* پس وقتی از آمریکا برگشتید اصلاً فرصت نکردید تایپ هواپیما را انتخاب کنید. درست است؟

نه. ما یک سال پرواز کردیم.

* بعدش خورد به انقلاب؟

بله. شرکت نفت اعتصاب کرد و دیگر سوخت نبود. به همین‌دلیل آموزش تعطیل شد و فقط مقداری سوخت برای آلرت گذاشتند. از سال بعد دوباره شروع کردیم به پرواز. آموزش‌ها شروع شد و ما هم مشغول بودیم. اتفاقاً روز ۳۰ شهریور با امیرعباس حق‌پرست پرواز آموزشی داشتم.

* بوشهر بودید؟

بله. جزو کابین عقب‌های آپ‌دیت بودم. چون برای آموزش قبلاً دوره دیده بودیم و دوباره از نو شروع کرده بودیم که یک‌مرتبه جنگ شروع شد. یک‌سری کابین‌عقب بودند که بنا بود بروند کابین جلو ولی در شروع جنگ، از آن‌ها به‌عنوان کابین عقب استفاده کردند. ولی ما باید کابین عقب می‌نشستیم.

* و چون کابین عقب لازم بود شما در همان‌جایگاه ماندید.

بله. ما هم در قالب یک تیم شش هفت نفره وارد شدیم و پرواز جنگی انجام دادیم. سال ۵۹ تازه سه‌چهار ماه بود که ستوان یک شده بودم. بعد از چندماه پرواز به من و شهید (حسین) دلحامد یک درجه افتخاری دادند.

* روز شروع جنگ در پایگاه بودید؟

بله. جلوی گردان بودم. بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند که بمباران شروع شد. یادم هست یکی از بچه‌ها سنگ برداشت و به سمت هواپیمای دشمن پرتاب کرد.

* از خلبان‌ها؟

بله. این‌قدر عصبی شده بود، این‌کار را کرد.

* به مروارید هم اشاره‌ای کردیم. در این‌عملیات پرواز داشتید؟

در پروازهای روی دریا نبودم. ما جزو گشت بودیم.

* خود محققی چه‌طور؟ در زدن ناوچه‌ها؟

او بود. عباس دوران، حسین خلعتبری،...

* یاسینی بود...

امیر براتپور بود...

* مگر آقای براتپور آن‌موقع بوشهر بود؟

بله. حتی مدتی فرمانده پایگاه هم شد.

* ایشان شروع جنگ معاون عملیات پایگاه همدان بود.

در برهه‌ای آقای براتپور به بوشهر آمد. (اصغر) سفیدموی شد فرمانده پایگاه و ایشان جانشین شد.

* از آقای سفیدموی خیلی کم گفته شده و خودش هم اهل گفتگو و مصاحبه نیست.

سفیدموی آدم شجاع، نترس و باسوادی بود. ضمناً سواد دینی هم دارد. به‌خاطر همین کسانی هم که دم از دین و مذهب می‌زدند و خیلی حزب‌اللهی بودند، جرات نداشتند با او دربیافتند.

ببینید ما در آن‌روزگار، دستخوش چنین‌موضوعاتی بودیم. در بوشهر این‌قدر جمعیت تیم پروازی زیادی شده بود که دیگر میز پیدا نمی‌کردیم نقشه پهن کنیم و طراحی کنیم. نقشه را روی کف زمین پهن می‌کردیم. در همان‌روزها یک‌بار کسی را دیدم که فرمانده نیروی دریایی بود و به اتهام همکاری با حزب توده اعدام شد... * محققی در بازه زمانی جنگ کلاً بوشهر بود یا منتقل شد؟

به پایگاه‌های دیگر هم رفت.

* تا جایی که اطلاع دارم تهران هم رفت. مدتی در پایگاه یکم منصب داشت و فرماندهی کرد.

پایگاه همدان و شیراز هم رفت. زیاد جابه‌جا شد. نقش بزرگی در کارها داشت.

* شما در جریان اذیت و آزارهای بعد از جنگ هستید؟ بعد از جنگ هم او را اذیت کردند.

ببینید، دکتر علیزاده طباطبایی مصاحبه‌ای کرده که از تلویزیون هم پخش شد و در آن گفت ما بعد از انقلاب تیم انجمن اسلامی را تشکیل دادیم و با دستور امام برای تصفیه ارتش اقدام کردیم. ایشان می‌گوید ما نمی‌دانستیم هرفرد واقعاً چه‌مرامی دارد و گروهی که دور هم جمع شده بودیم، همدیگر را نمی‌شناختیم. نمی‌دانستیم افراد که هستند و از کجا آمده‌اند؛ همه به ظاهر مسلمان و اهل دین. ایشان می‌گوید آن‌جا فهرستی آوردند و گفتند این‌خلبان‌ها می‌خواهند کودتا کنند. این‌پرسنل هم باید اخراج شوند. به این‌ترتیب از نیروی هوایی که ۳۰ هزار نفر بود، ۱۴ هزار نفر اعدام، اخراج و زندان شدند.

ایشان می‌گوید ۳ نفر در راس این‌کار بودند، مجید شمال، خراسانی و کشمیری.

* دقیقاً می‌خواستم اسم کشمیری را بگویم!

می‌گوید فهمیدیم این‌ها توده‌ای و از طرف شوروی مامور بوده‌اند. ببینید ما در آن‌روزگار، دستخوش چنین‌موضوعاتی بودیم. در بوشهر این‌قدر جمعیت تیم پروازی زیادی شده بود که دیگر میز پیدا نمی‌کردیم نقشه پهن کنیم و طراحی کنیم. نقشه را روی کف زمین پهن می‌کردیم. در همان‌روزها یک‌بار کسی را دیدم که فرمانده نیروی دریایی بود و به اتهام همکاری با حزب توده اعدام شد...

* … ناخدا افضلی.

... بله. بالا سر من ایستاده و دارد به نقشه نگاه می‌کند.

* بله اوایل از این‌گونه اتفاقات و درز اطلاعات زیاد رخ می‌داد.

خدا (مهدی) دادپی را رحمت کند. یک‌روز گفت می‌خواهم تو را به ماموریتی بفرستم! به من می‌گفت تکاور چون می‌دانست پیش از خلبانی چه دوره‌هایی را گذرانده‌ام. گفتم خدا رحم کند! ماموریت چیست؟ گفت «برو کویت. شنیده‌ام ناوچه‌هایی که زده‌ایم آن‌جا در حال تعمیرند.» چشم که به هم زدم، دیدم شده‌ام کارمند شیلات بوشهر و بناست بروم کویت.

* ماموریت مخفی بود؟

بله. در کویت به مسجدی رفتیم که حزب‌اللهی‌های کویت آن‌جا بودند. این‌ها کسانی بودند که به ایران کمک می‌کردند. فکر کردند من از حزب‌اللهی‌های شیلات بوشهر هستم و آمده‌ام خرید شیلاتی کنم و اطلاعات هم جمع کنم. گفتند چه می‌خواهی؟ گفتم شنیده‌ام کمک‌های کشورهای عربی به عراق این‌جا جمع می‌شود و از این‌جا به عراق ارسال می‌شوند. گفتند ما محلش را نشانت می‌دهیم. فردایش رفتیم به محل گردآوری این‌کمک‌ها. موقعیتش را نشانم دادند و گفتند فقط دوربین‌ات را بیرون نیاور که لو می‌روی! پر از کانکس‌هایی بود که در کشتی حمل می‌شوند.

چند دقیقه بعد برگشت و یکی دیگر را همراه خود آورد. یکی دیگر از کویتی‌ها که در ماشین بود، گفت کجا بودی؟ آن فرد دیگر گفت همین الان دارم از سنگرهای عراقی می‌آیم. شما را به خدا به ایرانی‌ها بگویید دارند به شما خیانت می‌کنند. از بوشهر به عراقی‌ها بی‌سیم می‌زنند و اطلاعات می‌دهند در همان ماموریت سوار ماشین شدیم و به جایی رفتیم. بین راه به جایی رسیدیم که ماشین نگه داشت و بعداً فهمیدم مرز صفوان با عراق بوده است. یکی از همراهانم پیاده شد و رفت. نگران شدم اما چند دقیقه بعد برگشت و یکی دیگر را همراه خود آورد. یکی دیگر از کویتی‌ها که در ماشین بود، گفت کجا بودی؟ آن فرد دیگر گفت همین الان دارم از سنگرهای عراقی می‌آیم. شما را به خدا به ایرانی‌ها بگویید دارند به شما خیانت می‌کنند. از بوشهر به عراقی‌ها بی‌سیم می‌زنند و اطلاعات می‌دهند.

* اطلاعات پروازها را؟

بله. می‌گفت از تعداد هواپیماهایی که از باند شما بلند می‌شوند می‌گویند و حتی تعداد بمب‌هایی را که زیرشان بسته شده، خبر می‌دهند. ما چنین‌خیانت‌هایی داشتیم. من در آن‌ماموریت تعدادی فیلم تهیه کردم.

* پس با حساب این‌خیانت‌ها، داشتن شک و تردید نسبت به آدم‌ها خیلی هم بیراه نبوده است! یعنی می‌توانستند به‌طور طبیعی به محققی مشکوک شوند اما باید تحقیق می‌کردند و متوجه بی‌گناهی‌اش می‌شدند. از این‌طرف هم می‌توانیم بگوییم ایشان قربانی بدخواهی و توطئه شده است.

ببینید مثل این می‌مانَد که شما دو نفر آمده‌اید برای مصاحبه با من. من همکار شما را نمی‌شناسم و نمی‌دانم ایشان همزمان که با شما کار می‌کند، برای سازمان دیگری هم کار می‌کند.

محققی اهل خیانت نبود. اصلاً گریه‌دار است اگر کسی به او شک کند.

* خودش با زبان صریح و مستقیم نمی‌گفت؟ البته شما گفتید مشکلات و دردها را می‌ریخت توی خودش و چیزی نمی‌گفت. پیش آمد بگوید آقا من اهل خیانت نیستم. این‌چیزها را به من نچسبانید؟

نه ولی یک‌بار گفت خدا برایش نسازد آن‌کسی را که می‌خواهد آبروی مرا ببرد!

* پس خودش هم در این‌باره حرف زده است!

بله. گفت خدا برایش نسازد! ‌

* این حرف را اوایل جنگ زد یا بعد از جنگ؟

در همان روزهای پروازهای جنگی این را از او شنیدم. دلشکسته بود. اصلاً با کسی حرف نمی‌زد.

* با خلبانان دیگر هم که حرف می‌زنم، همین را می‌گویند.

همین اواخر بود که عکس خودم و خودش را روی یک‌لیوان چاپ کردم. می‌خواستم برایش هدیه ببرم. زنگ زدم و گفتم «منوچهر هستی؟ می‌خواهم بیایم پیشت!» گفت «فعلا حالم خوش نیست. بگذار حالم خوب شود. دلم برای تو و (محمد) جوانمردی تنگ شده است. می‌خواهم شما را ببینم.»

* این ماجرا برای کی است؟

همین سه‌چهارسال پیش.

* پس همین اواخر بوده است.

بله. یکی از دوستان پیشش رفته بود. زنگ زد و خبر داد پیش محققی است. گفتم از طرف من شانه‌اش را ببوس. دوستمان هم این‌کار را کرد و عکسش را برایم فرستاد. با دیدن عکس کلی گریه کردم. یک اسنپ هم گرفتم و کادو را برایش فرستادم.

یک بار هم امیر همایون حیدری فرمانده پایگاه چابهار از ده‌نه نفر از خلبانان جنگ دعوت کرد؛ پیشکسوت‌ها و پیرمردهای جنگ. منوچهر محققی هم جزو مهمان‌ها بود و قرار بود بیاید. ولی حالش بد شد و نیامد. ما رفتیم چابهار و او در بیمارستان بستری شد. چندماه بعد که از آن سفر چندروزه برگشتیم، از دنیا رفت.

* این مربوط به سال ۱۴۰۰ است. ظاهراً چندروزی را رفت توی کما و بعد شهید شد. این‌مشکلات عوارض جنگ بودند.

بله. من و منوچهر محققی و عباس دوران در یک روز مجروح شدیم. هر سه هم در یک بخش بیمارستان بستری شدیم.

* یعنی همان روزی که شما اجکت کردید، دوران هم زخمی شد؟

بله. در بخش چشم نیروی هوایی بستری شدیم. که (منوچهر) شیرآقایی بی‌وجدان آمد و وقتی دست و پای مرا در گچ دید، گفت: «ها! اینجا هم گردن کلفتی می‌کنی؟»

* ایشان شمالی است!

بله.

* و شما هم...

کرد هستم. من حریف زبانش نمی‌شدم به همین‌خاطر می‌زدمش. حسابی کتکش می‌زدم. تا گردنش را می‌گرفتم می‌گفت غلط کردم! ولی تا رهایش می‌کردم فرار می‌کرد و دورتر اذیت می‌کرد.

* از منوچهر محققی، اخلاقیاتش و پروازش بیشتر صحبت کنیم!

گفتید پروازش! یک‌بار حین پرواز به آینه عقب نگاه کردم و فکر کردم پشت سرمان، قایق در حال حرکت است. برگشتم و نگاه کردم دیدم آب‌های دریا دارند پشت سرمان شکافته می‌شوند.

* یعنی این‌قدر پایین...

بله. خیلی پایین بودیم و اگزوز هواپیما آب دریا را می‌شکافت.

* این‌پروازها مربوط به مروارید بود یا...

آموزشی بودیم.

* ولی مشخص است روی خلیج فارس بوده‌اید!

بله. منوچهر محققی یک اسطوره بود. بی‌سابقه بود.

* در ویژگی‌های اخلاقی‌اش، خونسردی خیلی بارز است. ویژگی‌های دیگرش چه‌طور؟ اعتقادی، خانوادگی...

هیچ‌وقت تظاهر نمی‌کرد … این‌که بخواهد صف اول نماز بایستند اصلاً! هرگز! نمازجمعه هم که می‌رفت، آن تَه، یک‌گوشه می‌ایستاد.

* تاریخ جنگ خود شما را هم تکمیل کنیم. شما در شروع جنگ بوشهر بودید و...

۴ سال اول را در بوشهر بودم. بعد رفتم (پایگاه) نوژه. یعنی ۴ سال دوم جنگ را در پایگاه همدان بودم. یکی از خاطراتم از همدان مربوط به نوروز سال ۶۷ است. یاد حسین خلعتبری افتادم که یکِ یکِ شصت و چهار، شهید شد. باجناقش روز عید برایش سبد گل آورده بود و این‌سبد گل را روی جنازه‌اش گذاشتند.

* شما در پایگاه بودید که شهید شد؟

نه آن‌موقع بوشهر بودم. من شکارچی هم هستم. این دم و دستگاه شکار و تفنگ هم که در خانه‌ام می‌بینید، در خانه خلعتبری و چندنفر دیگر از بچه‌ها هم بود. وقتی به پایگاه بوشهر رفتم، حسین گفت «حالا شدیم دوتا شکارچی و دو شکارچی این‌جا جایمان نمی‌شود. یا تو باید بروی یا من!»

پنجِ یکِ شصت و هفت بود. گشت منطقه بودم. رفتم سمت کرمانشاه و دیدم بنزینم در حال اتمام است. به رادار گفتم می‌روم زیر تانکر. گفت تانکر سمت بروجرد است می‌گویم بیاید سمتت! وقتی گردش کردم، دیدم سه هواپیما کف زمین دارند می‌آیند به عمق خاک ما. رادار گفته بود «مواظب باش! چیزی نداریم ولی از فعالیت‌های دشمن در ارتفاع پست خبرهایی رسیده.» روزهایی بود که می‌رفتیم سمت ساوه؛ هم برای شکار هم ماهیگیری. یک‌بار در یک‌اتراق دور هم نشسته بودیم، که قمقمه آب گم شد. هرچه گشتیم پیدایش نکردیم. از تشنگی چشمانمان داشت از کاسه درمی‌آمد. این‌قدر پیاده رفتیم تا به یک‌گاوداری رسیدیم. حسین گفت «آخ جون منوچهر من بروم آب بیاورم!» وقتی نزدیک شد و می‌خواست آب بردارد، با تفنگ اطرافش را زدند. هرچه فریاد می‌زد بابا می‌خواهم آب بردارم، گوش نمی‌دادند. داد می‌زدند شما دزدید! یک‌قدم بیایید جلوتر می‌زنیم!

گذشت تا ده‌بیست روز بعد، که یک‌پرواز چهارفروندی تمرینی داشتیم. من لیدر بودم. حسین گفت «کیومرث می‌شود وقتی رسیدیم به رودخانه لید را بدهی من؟» گفتم برای چه؟ گفت «می‌خواهم گاوداری را تنبیه کنم.»

نزدیک که شدیم، دیدم هی می‌رود پایین و پایین‌تر. فکر کنید چهارتا اف‌فور بودیم که از روی گاوداری رد شدیم. زمین و زمان و در و دیوار ریخت به هم و گاوها در دشت پراکنده شدند. ده بیست روز بعد سوار ماشین شدیم به تهران بیاییم. به یک‌قهوه‌خانه نزدیک آن‌جا رفتیم ناهار بخوریم. یکی پرسید شما خلبان هستید؟ گفتیم بله. گفت «اگر بودید! می‌دیدید چندروز پیش عراقی‌ها با ما چه کار کردند؟ چهارتا میگ آمدند و …» [خنده]

* تشخیص نداده بود هواپیماها فانتوم‌اند...

[خنده] بله گفت عراقی‌ها پدری از ما درآوردند که بیا و ببین! عمویم بدبخت شد و همه گاوداری‌اش ریخت به هم.

* خلعتبری وجدانش درد نگرفت که به طرف خسارت زده؟

می‌گفت حقش است! نمی‌دانید چه‌طور تیراندازی می‌کردند. می‌گفت بابا یک جرعه آب! آن‌ها هم «می‌گفتند کوفت هم نمی‌دهیم بخورید! شما دزد هستید!»

پنجِ یکِ شصت و هفت بود. گشت منطقه بودم. رفتم سمت کرمانشاه و دیدم بنزینم در حال اتمام است. به رادار گفتم می‌روم زیر تانکر. گفت تانکر سمت بروجرد است می‌گویم بیاید سمتت! وقتی گردش کردم، دیدم سه هواپیما کف زمین دارند می‌آیند به عمق خاک ما. رادار گفته بود «مواظب باش! چیزی نداریم ولی از فعالیت‌های دشمن در ارتفاع پست خبرهایی رسیده.» وقتی آن‌سه‌فروند را دیدم، خیلی هول شدم. بنزین را فراموش کردم و شیرجه زدم سمت هواپیماها.

* چه بودند؟ میگ یا...

سوخو. یکی را همان‌جا زدم. یکی را دنبال کردم و در گیلانغرب زدم. آن‌جا چراغ بنزینم روشن شد. گفتم اگر بروم سراغ سومی، بنزینم تمام می‌شود و می‌افتم. با خودم گفتم اگر نتوانم برگردم در جاده کمکی اسلام آباد می‌نشینم. یک دفعه دیدم رادار می‌گوید «خورد زمین! خورد زمین!» من هم سریع برگشتم. با خودم گفتم این انتقام حسین خلعتبری بود. او را فروردین ۶۴ زدند من انتقامش را سال عید ۶۷ گرفتم.

* جناب حیدریان چه‌سالی بازنشست شدید؟

۱۳۷۶.

* آن‌زمان شاگر می‌پراندید نه؟ البته شاید هم دوره معلمی‌تان گذشته بوده. نه؟

اواخر خدمتم تهران بودم. چندروز یک‌بار به یک‌پایگاه می‌رفتم و چندپرواز انجام می‌دادم.

* پس به گردان آموزشی یا PC7 نرفتید.

نه. کارشناس بررسی سانحه بودم. در آن‌دوره بیش از ۴۰۰ رویداد و سانحه را بررسی کردم. مثلاً مسئول بررسی سانحه سقوط هواپیمای شهید ستاری، هواپیمای اف ۲۸ آسمان یا هواپیمای بینالود مشهد بودم. ماجرای سقوط هواپیمای ستاری و یاسینی را هرگز فراموش نمی‌کنم!

* اردستانی هم در آن پرواز بود.

بله. تنها کسی که جنازه اش سالم مانده بود، علیرضا یاسینی با دومتر قد رشید بود.

* یعنی باقی پیکرها متلاشی...

نه آن‌ها روی صندلی نشسته بودند. کمربندهایشان بسته و خودشان به صندلی بسته، ولی سوخته بودند. جسدها مچاله بود. ولی یاسینی معلوم بود آمده بالای سر خلبان که ببیند چرا برگشت. وقتی هواپیما خورد زمین، از پنجره پرت شده بود بیرون. کامل سوخته بود.

* یاسینی هم سوخته بود؟

بله.

* مگر نمی‌گویید از هواپیما پرت شده بود بیرون؟

بنزین و سوخت همه‌جا ریخته بود. چون کارشناس بررسی سانحه بودم، پروازهایم کمتر شده بود. چندوقت یک‌بار پرواز می‌کردم برای این که اکسپایر نشوم.

* سال تولدتان را نگفتید!

متولد ۲۲ دویِ ۲۸ هستم. ۷۵ سالم است.

برچسب‌ها