همه مردم آمده بودند. مثل خیابان جِی و احمدآباد اصفهان بود. حدود ۵ کیلومترِ دوبانده بود؛ بلواری که مردم جمع شده بودند. سنگ می‌زدند، آب دهان می‌انداختند، گوجه گندیده و کفش به سرمان می‌زدند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتگو با غواص جانباز غلامرضا علیزاده، روز ۱۹ تیر همزمان با سوم محرم ۱۴۴۶ منتشر شد. علیزاده که فرمانده گروه پیشتاز غواص‌های گردان یونس در عملیات کربلای ۴ بوده، در سن ۱۷ سالگی اسیر شد و پس از پایان جنگ تحمیلی به میهن بازگشت. در قسمت اول گفتگو با این‌رزمنده اصفهانی، شب کربلای ۴ و چگونگی شروع درگیری در آن‌شب پر اضطراب مطرح شد و بناست در قسمت دوم چگونگی مجروح‌شدن او و آغاز اسارتش مرور شود.

مقطع آغاز اسارت این‌رزمنده و دیگر غواص‌هایی که در کربلای ۴ اسیر شده‌اند، یک‌خاطره مشابه تلخ دارد. علیزاده می‌گوید در بدو اسارت، همراه با دیگر اسرا وارد بصره شده و در شهر گردانده شده تا مردم خشمگین، ضمن جسارت و بی‌احترامی‌های کلامی و ضرب و شتم‌شان، خشم خود را از پیشروی جبهه ایران در جنگ سر این‌اسیران خالی کنند. صحنه‌های گردانده‌شدن در شهر و جسارت مردم، این‌جانباز کربلای ۴ و دیگر بازماندگان این‌عملیات را یاد کاروان اسرای کربلا و استقامت حضرت زینب (س) به‌عنوان رهبر این‌کاروان می‌اندازد.

مشروح قسمت اول گفتگو با این‌غواص کربلای ۴ در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است؛

* «برگشت ندارید؛ یا شهید می‌شوید یا اسیر! / روایت فرمانده گروه پیشتاز گردان یونس از کربلای ۴ در بلجانیه»

در ادامه، مشروح دومین‌قسمت از گفتگو با غواص جانباز غلامرضا علیزاده را می‌خوانیم؛

* نارنجک کجا منفجر شد؟

درون آب. پرتش کرد توی آب. منور می‌زدند ولی آن‌قدر اضطراب داشت و داخل آب را نگاه می‌کرد که نگو!

* نارنجک صوتی بود؟

بله.

* تخریب‌چی شهید شد؟

بله.

نارنجک صوتی قدرتش در آب دوبرابر می‌شود. سرم را طوری موج گرفت که تا الان سوت می‌کشد. انگار درون سرم یک‌سماور روشن است. فقط وقتی خواب هستم، صدایش را نمی‌شنوم. الان هم که دارم حرف می‌زنم، سوت می‌کشد * چه‌طور؟ مگر صوتی نبود؟

شکمش را پاره و پرتش کرد روی خورشیدی‌ها.

* در آب منفجر شد؟

بله.

* پس شما را موج گرفت و او شهید شد؟

بله. نارنجک صوتی قدرتش در آب دوبرابر می‌شود. سرم را طوری موج گرفت که تا الان سوت می‌کشد. انگار درون سرم یک‌سماور روشن است؛ سسسسسسسسسسسسسس! همین‌طور. فقط وقتی خواب هستم، صدایش را نمی‌شنوم. الان هم که دارم حرف می‌زنم، سوت می‌کشد.

بچه‌ها ریختند بالا و حمله کردند.

* بی‌سیم زدند؟

این را نفهمیدم ولی خط را شکستند. به این‌جزیره که ما بودیم، نرسیدند و در نتیجه دشمن سمت ما را می‌زد. حتی نیرهایی که بعد از ما آمدند، مورد هدف قرار گرفتند.

* پس برای مدتی شما و نیروهای مهاجم که از طرف ایران می‌آمدند، دشمن را در بین گرفته و به اصطلاح قیچی کردید.

بله. تعدادی شأن فرار کردند. یک‌پل روی جزیره بلجانیه به ام‌الرصاص زده بودند و معلوم بود دارند فرار می‌کنند سمت نیزارها. جزیره خالی شد. ولی ما را از جزیره دیگر می‌زدند.

* عمده مشکلی که برای شما پیش آمد، انفجار نارنجک و موجی‌شدن سرتان بود. نه؟ ترکش که نخوردید؟

بله.

* یک حاج‌آقا باطنی در خاطرات اسرای کربلای ۴ هست..

بله.

* روحانی بود؟

بله.

* او هم با شما اسیر شد؟

نه. در گردان پشتیبانی بود که بنا بود با قایق بیایند. قایق‌ها را می‌زدند و همه نتوانستند خودشان را به این‌طرف برسانند. کلاً دوسه قایق رد شدند. یکی‌شان همین آقای باطنی و چندنفر دیگر از بچه‌ها بودند.

* و موفق شدند به پشت جزیره برسند.

بله. خنده‌دار بود. گفت من استخاره کردم برگردم عقب یا بروم جلو. استخاره کردم بروم جلو، خوب آمد! گفتم حاج‌آقا وقت عقب‌رفتن چه زمان استخاره گرفتن بود! می‌رفتی عقب دیگر! گفت نه به این خاطر بود که بیایم شما را هدایت کنم! این‌حرف را الان می‌زند ها! گفتم حاج آقا ما هدایت شده هستیم تو را به حضرت عباس!

از این‌روحانی‌ها چندنفر داشتیم که برای ما بمب روحیه بودند. مثل مرحوم ابوترابی.

* شما او را دیده بودید؟

نه. ولی در اصفهان دیدمش. الان هم حاج‌آقا باطنی، شأن و احترام خاصی نزد ما دارد. جدا از بعضی آخوندها، آخوندی کاردرست و بیست است. می‌گویم «حاج‌آقا وقتی تو را می‌بینم انگار خدا را می‌بینم!» آن‌جا هم رهبری اردوگاه را به عهده داشت.

* وقتی نارنجک منفجر شد، تا فاصله‌ای که اسیر بشوید، درگیری هم داشتید؟

بله. سرم گیج می‌رفت.

* متوجه بودید دور و برتان چه‌خبر است؟

بله. از جزیره مرا می‌زدند. خمپاره و آرپی‌جی و نارنجک تفنگی می‌زدند که همه کنارم می‌خورد. تیرها هم کنار دستم می‌خوردند. ولی صدایی نمی‌شنیدم.

* وجدانا می‌ترسیدید یا متوجه اتفاقات نبودید؟

نه. آن‌جا دیگر ترسم ریخته بود.

* علاقه هم داشتید گلوله بخورید و شهید شوید؟

دیگر گفته بودند می‌روید شهید می‌شوید. می‌دانستیم راه برگشت نداریم.

* در خاطرات شما نکته جالبی است. می‌گوئید بعد از این‌که اسیرتان کردند به بصره منتقل شدید و آن‌جا با دیگر اسرا شما را در خیابان‌های شهر گرداندند. گفته‌اید این‌ماجرا شما را یاد گرداندن اسرای خاندان امام حسین (ع) در شهرها و جسارت مردم به آن‌ها انداخته است!

بله.

* اما این‌خاطره، یک‌گوشه جالب دارد؛ این‌که یک‌پیرمرد و پیرزن در آن‌جمع که همه بی‌احترامی می‌کردند، گوشه‌ای ایستاده و گریه می‌کردند!

در مسیری که می‌رفتیم همه مردم آمده بودند. مثل خیابان جِی و احمدآباد اصفهان بود. حدود ۵ کیلومترِ دوبانده بود؛ بلواری که مردم جمع شده بودند. سنگ می‌زدند، آب دهان می‌انداختند، گوجه گندیده و کفش به سرمان می‌زدند. بین این‌همه جمعیت در این‌بلوار که درخت‌های نخل داشت، یک پیرزن و پیرمرد را دیدم که سرشان را به نخل‌ها گذاشته و گریه می‌کردند. خیلی از بچه‌ها ازجمله خودم این‌صحنه را دیدیم. بعداً با بچه‌ها حرفش را زدیم که می‌گفتند تو هم آن پیرمرد پیرزن را دیدی؟ گفتم بله. حدس می‌زدند شاید بچه یا بچه‌های این مرد و زن در جبهه ما کشته شده باشند. بعد صحبت این می‌شد که نه! این‌ها یاد کاروان اسرای امام حسین و اسارت حضرت زینب افتاده‌اند. همه هلهله می‌کردند ولی آن‌ها حال گریه و غربت داشتند.

* این‌جا هم سردرد داشتید؟

خیلی از بچه‌ها ازجمله خودم این‌صحنه را دیدیم. بعداً با بچه‌ها حرفش را زدیم که می‌گفتند تو هم آن پیرمرد پیرزن را دیدی؟ گفتم بله. حدس می‌زدند شاید بچه یا بچه‌های این مرد و زن در جبهه ما کشته شده باشند. بعد صحبت این می‌شد که نه! این‌ها یاد کاروان اسرای امام حسین و اسارت حضرت زینب افتاده‌اند. همه هلهله می‌کردند ولی آن‌ها حال گریه و غربت داشتند حالم خیلی بد بود. سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم روی پا بایستم.

* برانکاردی … چیزی؟

چی؟ [خنده] نه!

* خب بین اسرا کسی زیر بغلتان را نگرفت؟

بله. خود بچه‌ها کمک کردند. وقتی دستانشان باز بود کمک می‌کردند. این جبهه‌ای که من رفتم، همه‌اش معجزه بود؛ این که اسیر شدم و برگشتم. وقتی آمدم، نگران خانواده‌ام نبودم. به مقاومت‌کردن عشق و علاقه پیدا کرده بودم. دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی برای بابام نه!

* چون کتک می‌زد؟

بله. دلتنگی اصلاً و ابداً! این‌قدر به بچه‌های جبهه وابسته شده بودم، حاضر نبودم حتی یک‌دقیقه از آن‌ها جدا شوم. وقتی آزاد شدم گفتم نمی‌روم خانه! می‌روم شلمچه یا فلان‌جا. رفیقم گفت برویم مشهد! گفتم باشد برویم.

* چندسالتان بود؟

۲۱ یا ۲۲.

* اسیر هم که شدید ۱۷ یا ۱۸ بودید.

بله. چهارسال اسیر بودم.

* اشاره‌ای به شهید شاهچراغی کردیم. او ظاهراً روزهای اول اسارت را با شما بوده و بعد شهید شده است.

آقای شاهچراغی فرمانده گروهان ما بود. تیر خورده بود به سفیدرانش. عراقی‌ها پا را روی زخمش می‌گذاشتند و فشار می‌دادند.

* داد و بیداد می‌کرد یا نه؟

داد می‌کشید.

* آخر بعضی‌ها مقاومت می‌کنند و به روی خودشان نمی‌آورند درد می‌کشند.

داد می‌زد، ولی به روی خودش نمی‌آورد. دوبار بلند شدم به سمتش بروم تا سرش را روی پایم بگذارم. اشاره کرد بنشین! عراقی‌ها هم با قنداق اسلحه به پس گردنم زدند. خیلی با او رفیق بودم. ما در گروهان دیگری بودیم و او ما را به گروهان خودش برد تا پیش خودش باشیم. دو بار که رفتم بگیرمش، سرباز عراقی با قنداق اسلحه به گردنم زد.

آن‌قدر خون از بدنش رفت که شهید شد.

* پس به‌خاطر عفونت شهید نشد!

نه دوسه روز اول اسارت شهید شد.

* این‌ماجرا مربوط به همان اتاقی است که کف‌اش مرطوب بود؟

بله. از این‌جا کوچک‌تر بود. از کف زمین ۲۰ سانتی متر پایین‌تر بود و دورتادورش نقشه بود. در دی ماه آب ریخته بودند کف این‌اتاق و یک‌سری مجروح را آن‌جا جمع کرده بودند. آب زخمشان را اذیت می‌کرد.

* چرا کف اتاق آب داشت؟

برای اذیت ما.

* پس بعد از اسارت شما آب کردند!

بله برای اذیت ما بود. ما لباس غواصی داشتیم. یک‌سری هم با لباس بسیجی بودند. اذیت می‌شدیم. من لباس غواصی دو تکه داشتم. قسمت بالاتنه را کنده بودیم. تعدادی از بچه‌ها این‌طور بدون زیرپوش بودند. حدود ۱۴ شب در این‌اتاق بودیم. شب دهم یکی از نگهبانان به اسم حسین که شیعه و مقلد امام خمینی (ره) بود، دوسه‌تا سطل آورد و گفت آب‌ها را بریزید بیرون برایتان زیرانداز بیاورم. چندتکه پلاستیک بزرگ آورد که انداختیم کف مرطوب اتاق و روی آن‌ها خوابیدیم.

* شهید شاهچراغی چه شد؟ پیکرش به ایران برگشت؟

چندسال پیش آمد. برادرش هم اسیر شده بود.

حدود ۱۴ شب در این‌اتاق بودیم. شب دهم یکی از نگهبانان به اسم حسین که شیعه و مقلد امام خمینی (ره) بود، دوسه‌تا سطل آورد و گفت آب‌ها را بریزید بیرون برایتان زیرانداز بیاورم. چندتکه پلاستیک بزرگ آورد که انداختیم کف مرطوب اتاق و روی آن‌ها خوابیدیم * پس در آن‌مقطع بردند و دفنش کردند!

به دروغ گفتند می‌بریمش وادی السلام نجف. ولی دروغ می‌گفتند. همان‌اطراف دفنش کردند. آن‌موقع صدام گفته بود اسیر بگیرید و اگر مجروحی را اسیر گرفتید، مداوایش کنید ولی زیردست‌هایش این‌دستور را رعایت نمی‌کردند. البته بین‌شان آدم خوب هم بود ولی هر جنایتی که بگویید از این‌بعثی‌ها برمی‌آمد! البته ما هم بعضی اوقات با اسیر بدی کرده‌ایم. مثلاً همین سید بلبلی ما یک‌بار با کارد غواصی گذاشت توی سر یک‌عراقی!

* احتمالاً اعصاب نداشته است!

بله. دوستش شهید شده بود. یک‌تعداد عراقی بودند که دوتایشان کشته شدند. یکی را این‌طور با کارد و دیگری را با گلوله کشت. این‌سید بچه‌های خودمان را هم با گلوله می‌زد [می‌خندد] در کلاس تاکتیکی بود که تیراندازی می‌کرد و تیرش به پای دوتا از بچه‌ها خورد.

* اسم بیسیم‌چی مورد نظرم حسنعلی اکبری بود.

ایشان الان دکتر و رئیس یکی از بیمارستان‌های رامسر است. متخصص مغز و اعصاب است.

* با شما اسیر بود؟

نه. اسیر نشد. گفتم بین‌مان دانشجو و تحصیلکرده داشتیم. ایشان یکی از آن‌ها بود. پیش از آن‌که اسیر شوم، وسط جنازه عراقی‌ها در سنگر افتاده بودم. کار خطرناکی کرده بودم. کسی که حین عملیات زخمی می‌شود، نباید برود داخل سنگر. چون نیروی پشتیبانی که می‌آید برای پاکسازی سنگرها، نارنجک می‌اندازد داخل‌شان.

صبح که شد، دیدم داخل سنگر چراغ قوه انداخته‌اند. سرگیجه‌ام کمی بهتر شده بود. دیدم آقای اکبری است. دستم را گرفت و بلندم کرد. معاون گردان ما آقای سردار شفیعی تیر به کتف‌اش خورده بود و یک‌تیر هم به صورتش (گونه‌اش) خورده بود. اکبری داشت پانسمانش می‌کرد. سنگر تاریک بود. به همین‌دلیل به سردار شفیعی گفت علیزاده هم همینجاست. اکبری مرا از سنگر بیرون آورد و گفت یک قایق دارد می‌آید، با آن برو عقب! گفتم نه نمی‌روم.

* چرا؟

خبر نداشتم عقب‌نشینی شده است.

* اگر برمی‌گشتید اسیر نمی‌شدید. ولی این‌انتخاب هم به همان‌دعای مستجاب برمی‌گردد. راستی ظاهراً در جمع اسرا خائن هم داشته‌اید.

بله. خائن که خیلی داشتیم. آدم فروش بودند.

* ظاهراً اسم یکی‌شان محمود بوده است.

یک یونس بود، محمود هم داشتیم. محمود عربه! عرب نبودها ولی کمی عربی بلد بود. با ما بود و مرتب کتک می‌خورد. بعضی اوقات اشتباه ترجمه می‌کرد و عراقی‌ها می‌زدندش.

* این‌هایی که خیانت کردند، بعد از اسارت به کشور برگشتند؟

بله برگشتند.

* اعدام یا مجازات شدند؟

نه. کاری به کارشان نداشتند. فقط بعضی از امکانات را به آن‌ها ندادند. مثلاً اگر قرار بود زمینی در اصفهان به آن‌ها بدهند، در شاهین‌شهر دادند.

* پس خیلی به آن‌هایی که در اسارت خیانت کردند، خیلی بد نگذشته است!

آن‌هایی که آدم کشته بودند، سختی دیدند. یک علی عرب داشتیم که چهارپنج نفر را کشته بود.

* از اسرا؟

بله. سزای این آدم مرگ بود. اسرای کربلای ۵ را آورده بودند و وقتی آن‌ها را به غرفه‌ها بردند، این که عرب‌زبان بود، مسئول بود به بچه‌ها آب بدهد. اما آب را می‌آورد جلوی بچه‌ها می‌خورد و بچه‌ها هم له‌له می‌زدند. چند نفر همین‌طور از تشنگی شهید شدند. خب، سزای این چه بود؟ مرگ. منتهی نگذاشتند او را بکشیم. بچه‌ها نقشه کشیده بودند او را بکشند ولی (بزرگترها) به این‌نتیجه رسیدند که کشتنش برای بقیه دردسر می‌شود.

یونس را گرفتیم و زدیم. مسئول حمام بود و صابون و آب گرم را به رفیق‌های خودش می‌داد. در طول ۴ سال اسارت خود من، ۲ بار با آب گرم حمام کردم. از این آب‌گرم‌کن‌های بشکه‌ای داشتیم. ۱۰ نفر که حمام می‌رفتند آب سرد می‌شد. بعد هم دیگر آب‌گرمکن را روشن نمی‌کردند. در آسایشگاه ۱۴۰۰ نفر بودیم. حساب کنید ۱۰ نفر به ۱۰ نفر، دوباره کی نوبت ما می‌شد؟ یکی دیگر رضا کُرده بود که بچه‌ها را اذیت می‌کرد. آن‌جا سلول انفرادی داشتیم. عراقی‌ها به او گفته بودند غذای بچه‌ها را ببرد. مثلاً اگر سهمیه کسی ۱۲ قاشق برنج بود، او ۶ قاشق برایش می‌برد. به‌خاطر همین نقشه کشیدیم گوشش را ببریم که مهندس (اسدالله) خالدی و حاج‌آقا باطنی گفتند نکنید که برای بچه‌ها شر می‌شود.

اما یونس را گرفتیم و زدیم. مسئول حمام بود و صابون و آب گرم را به رفیق‌های خودش می‌داد. در طول ۴ سال اسارت خود من، ۲ بار با آب گرم حمام کردم. از این آب‌گرم‌کن‌های بشکه‌ای داشتیم. ۱۰ نفر که حمام می‌رفتند آب سرد می‌شد. بعد هم دیگر آب‌گرمکن را روشن نمی‌کردند. در آسایشگاه ۱۴۰۰ نفر بودیم. حساب کنید ۱۰ نفر به ۱۰ نفر، دوباره کی نوبت ما می‌شد؟

* کدام اردوگاه بود؟

تکریت ۱۱. نه ببخشید! صلاح‌الدین در استان تکریت بود.

* پس اول در آن‌اتاقی بودید که کف‌اش آب بود. بعد از یکی دو هفته هم منتقل شدید.

حدود ۱۵ شب در آن‌اتاق بودیم. روز قبل از عملیات کربلای ۵ از آن‌جا منتقلمان کردند. شاید روز عملیات یا فردایش بود!

* به کجا بردند؟

الرشید در مرکز شهر بغداد.

* خاطره کمیِ جا در اتاق و آن‌که باید می‌ایستادید تا عده‌ای بخواندند برای کجا بود؟

الرشید بود. آن‌جا یک استخبارات داشت، یک زندان. همه این‌مجموعه در پادگان بزرگ الرشید در مرکز بغداد قرار داشت. کنارش هم پایگاه هوایی بود که صدای بلندشدن و نشستن هواپیما را از آن می‌شنیدیم. ما یک‌هفته در استخبارات بودیم و بعد نزدیک چهل‌پنجاه روز هم در اتاقی بودیم که (ابعادش) دو و نیم در دو و نیم بود؛ ۵۰ نفر آدم که پنج‌شش نفرمان هم مجروح بودند. باید جای آن‌ها را هم جور می‌کردیم. به همین‌خاطر ۲۵ نفر دور می‌ایستادیم و سرمان را روی شانه هم می‌گذاشتیم.

* ۹۰ نفر؟

آن‌ماجرا برای استخبارات است که ۹۰ نفر در سلول اجتماعی بودیم. اما این‌ماجرای ۵۰ نفر برای غرفه است. در استخبارات، سلول انفرادی داشتند، اجتماعی هم داشتند. آب نبود. یک سطل بود که آبش می‌کردیم و می‌خوردیم. بچه‌ها هم که احتیاج به دستشویی داشتند از همین سطل استفاده می‌کردند.

* همین‌جا بود که می‌گفتند همه وقت دارند کلاً ۵ دقیقه از دستشویی استفاده کنند؟

نه. این‌ماجرا برای اردوگاه بود. برای دستشویی‌رفتن در استخبارات، ۵ نفر نگهبان این‌طرف می‌ایستادند و ۵ نفر یک‌طرف دیگر. البته آن‌قدر ترس و وحشت وجود داشت که بچه‌ها دستشویی را فراموش می‌کردند. این دو ردیف ۵ نفره مثل گرگ وحشی می‌ایستادند و با همه‌چیز می‌زدند؛ چوب، کابل، میل گرد، سیم خاردار...

* واقعاً با میل‌گرد هم می‌زدند؟

می‌زدند دیگر!

* خب با میل‌گرد که استخوان اسیر می‌شکست!

خب می‌شکست دیگر! می‌شکست!

* در این‌صورت نیاز به دوا و درمان … [مکث] که البته برایشان مهم نبود. نه؟

برایشان مهم نبود. چه‌طور بگویم؟ فکر کنید یک‌مگس روی میز بنشیند. شما مگس‌کش را برمی‌داری و می‌زنی مگس را می‌کشی! این‌مگس برائت مهم است؟ بعثی‌ها کابلی داشتند که قطرش اندازه مشت انسان بود. سر کابل را گره می‌زدند و سرش را زانویی لوله آب می‌گذاشتند. با این ما را می‌زدند. توی کمر و پا و سر می‌زدند.

* واقعاً درک حال اسرایی که این‌طور کتک می‌خوردند سخت است! کسی داد و فریاد یا فحشی نمی‌داد که بی‌انصاف نزن؟

حاج ابراهیم که بچه بوشهر بود، روبروی من ایستاد. گفت بچه کجایی؟ گفتم اصفهان. گفت بزن‌ها! نترسی! گفتم «حاجی من دستام سنگین است، بزنم می‌افتی. گفت بزن! هرچه زور داری بتپان در مچت‌ات!» دستانم واقعاً سنگین بود نه. چرا این‌کار را بکند؟ این‌کار باعث می‌شد بیشتر بزنند. یکی از بچه‌ها اسمش سلجوقی بود که به عراقی‌ها فحش خواهرمادر می‌داد. یکی از عراقی‌ها به اسم محمود گفت «فحش نده این‌ها می‌فهمند و می‌کشند ها!» سلجوقی گفت خب بکشند! محمود گفت «بیا یک سیگارِت بدهم بکشی!» به سلجوقی گفتم «ببین! منم خمارم. ولی این محمود حتماً یک‌نقشه دارد که می‌خواهد به تو سیگار بدهد!» گفت نه ولش کن من هم خمارم. سیگار را گرفت دود کرد. چند پک که زد، ناگهان سیگار آتش گرفت و جرقه زد. نگو محمود توتون را خارج کرده و جایش باروت فشنگ ریخته است. بعد توتون را رویش ریخته. این شد که لب و دهان و ریش و سبیل سلجوقی را سوزاند.

* پس در آن‌وضعیت بد، ۹۰ نفر برای ۷ روز...

این برای سلول است. اول کارمان، بصره و آن‌اتاق پر آب بود. بعد به الرشید آمدیم که در استخباراتش ۹۰ نفر بودیم و بعد وارد زندان و غرفه‌ها شدیم. آن‌جا تاریک و ظلمات بود.

* آن‌صحنه‌ای که مجبورتان کردند روبروی هم بایستید و به هم سیلی بزنید کجا بود؟

مربوط به غرفه‌ها بود؛ در اتاقی که ۵۰ نفر بودیم و سرمان را روی شانه هم می‌گذاشتیم و می‌خوابیدیم.

حاج ابراهیم که بچه بوشهر بود، روبروی من ایستاد. گفت بچه کجایی؟ گفتم اصفهان. گفت بزن‌ها! نترسی! گفتم «حاجی من دستام سنگین است، بزنم می‌افتی. گفت بزن! هرچه زور داری بتپان در مچت‌ات!» دستانم واقعاً سنگین بود. یک‌بار زدم توی گوش کسی که پس فردایش گفت حالا من را زدی ولی حضرت عباسی دیگر توی گوش کسی نزن!

* حاج ابراهیم می‌دانست عراقی‌ها متوجه تقلب می‌شوند؟

بله. گفت تو چه کار داری بزن! هرچه محکم می‌زدم تکان نمی‌خورد.

* یکی شما می‌زدید، یکی او.

بله. این‌کار فقط یک‌بار رخ نداد. خیلی مجبورمان کردند این‌کار را بکنیم. نگهبان عراقی گفت چرا آهسته می‌زنی؟ گفتم دیگر چه‌طور بزنم؟ عراقی او را کشید بیرون و خودش با ضربه‌ای محکم زد. حاج‌ابراهیم عین خیالش نبود و تکان نخورد. او را نشاند و شروع کرد با کابل به کمرش زدن. حاج‌ابراهیم هم خودش را جمع کرده بود و انگار نه انگار! اصلاً تکان نمی‌خورد. چیز عجیبی بود. خدا بیامرزدش. آلزایمر گرفت و از دنیا رفت.

ادامه دارد...