خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از گفتگو با جعفر مطهری، سید جعفر حسینی ودیق و غلامرضا علیزاده، چهارمین مصاحبه از مجموعه گفتگو با غواصان کربلای ۴ با محمدرضا یزدیان است؛ رزمنده پیشکسوتی که در آنعملیات حضور داشته و در ۱۶ سالگی به اسارت دشمن درمیآید. یزدیان که در آنمقطع در واحد اطلاعاتعملیات لشکر ۵ نصر مشغول بوده، پس از اسارت، شاهد زندهبهگور کردن غواصهای دستبسته اینعملیات بوده است.
مقدمه آشنایی با اینرزمنده جانباز و راوی جنگ، در مقالهای که در معرفی کتاب «صدوهفتادوششمین غواص» شامل خاطرات خودنوشتش منتشر کردیم، آمد. اینمطلب در پیوند «مروری بر خاطرات غواصی که شاهد زندهبهگورشدن رفقایش بود» قابل دسترسی و مطالعه است. قسمت اول گفتگو با یزیدیان هم چندی پیش همزمان با ایام دهه سوم محرم ۱۴۰۳ منتشر شد که در آن خاطرات مربوط به آمادهسازی نیروهای لشکر ۵ نصر برای اجرای کربلای ۴ مرور شد؛ همچنین بخشی از سختیهای ملالآور و عجیب دوران اسارت یزدیان در اینبخش از گفتگو مرور شد.
قسمت دوم گفتگو با محمدرضا یزدیان به شب اجرای عملیات کربلای ۴ و چگونگی مانور نیروها در آن شب اختصاص دارد. او در اینبخش درباره چگونگی اسارتش و شهادت غواصان دستبسته گفت که توسط نیروهای بعثیها زندهبهگور شدند. اسرای خائن که باعث لو رفتن و شهادت دیگر اسرا شدند هم از دیگر موضوعات مطرحشده در بخش دوم اینگفتگو بودند.
قسمت اول گفتگو با ایننیروی اطلاعاتعملیات لشکر ۵ نصر در کربلای ۴ در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «دندانهایم را در الرشید با انبر کشیدند / کربلای ۴ یکپرونده باز است»
در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی اینگفتگو را میخوانیم؛
* خب یک برگشت بزنیم به عملیات کربلای ۴. شب کربلای ۴ چه طور شروع و چهطور تمام شد؟
از اوایل سال ۶۵ بهطور جدی روی اینعملیات برنامهریزی شد. ما هم که جزو واحد اطلاعات عملیات بودیم، مدتها کار کردیم. حتی آموزش هلیکوپتر دیدیم که اگر جایی هلیکوپتر روشن یا خاموش بود و راه جاده یا مسیری را بسته بود، بتوانیم جابهجایش کنیم. همینطور آموزش حرکت با تانک را. آموزش چتربازی و غیره هم دیدیم. شب و روز در حال آموزش بودیم. یعنی در کنار شناسایی و کار اطلاعاتی، خیلی آموزش دیدیم. یکی از آموزشهایمان هم غواصی بود که خیلی سخت و طاقتفرسا بود. خیلی اذیت میشدیم. در کارون، بهمنشیر و اروندکنار آموزش میدیدیم و در همین آموزشها هم خیلی از بچهها شهید شدند.
* بله در آموزش غواصی خیلیها شهید شدهاند.
قایق میآمد مانور میداد، سر طرف به پروانه موتورش میگرفت و قطع میشد. از ایناتفاقات در آموزشها افتاد.
تقریباً غروب و اوایل تاریکی هوا بود که هواپیمای دشمن با راکت حمله کردند و تعداد زیادی داخل همان دژ شهید و مجروح شدند. من هم که آنجا مسئولیت داشتم، در حال سرکشی به وضعیت مجروحان و شهدا بودم. میرفتم و میآمدم. آقای صفاوردی که الان فکر کنم آمریکا باشد، شخصیتی مثل شهید چمران داشت و یکی از معاونتهای اطلاعات لشکر بود. در آنهیاهو از من پرسید باقر (قالیباف) کجاست عملیات کربلای ۴، از چهار قرارگاه فرماندهی میشد. قرار بود با ۶۰۰ گردان نظامی که البته همه هم غواص نبودند اینکار را بکنیم. غواصها در اینعملیات خط شکن بودند. در نهایت ۲۰۰ گردان وارد شد.
شب عملیات، لشکر ۵ نصر و چندلشکر دیگر در یکساختمان بتون آرمه آپارتمانی در غرب خرمشهر مستقر بود. آماده بودیم شب شود تا وارد عمل شویم. تقریباً غروب و اوایل تاریکی هوا بود که هواپیمای دشمن با راکت حمله کردند و تعداد زیادی داخل همان دژ شهید و مجروح شدند. من هم که آنجا مسئولیت داشتم، در حال سرکشی به وضعیت مجروحان و شهدا بودم. میرفتم و میآمدم. آقای صفاوردی که الان فکر کنم آمریکا باشد، شخصیتی مثل شهید چمران داشت و یکی از معاونتهای اطلاعات لشکر بود. در آنهیاهو از من پرسید باقر (قالیباف) کجاست؟ گفتم ندیدمش. پرسید فرمانده اطلاعات، حاج حسین موسوی کجاست؟ باز هم ندیده بودمش. کمی که رفت و برگشت و دور زد، گفت شما میتوانی نیروها را ببری جلو؟ منظورش این بود که کل گردانها را به خط برسانم.
* این همان گردانی بود که شما ته ستونش بودید؟
بله. ولی ایشان میخواست همه نیروهایی را که مربوط به لشکر ۵ نصر بودند، ببرم جلو. غوغایی بود. کامیونها میآمدند و میرفتند و گرد و خاک شده بود. عدهای هم در ساختمان همدیگر را بغل کرده بودند و ضمن خداحافظی از هم، دعای توسل میخواندند و حلالیت میگرفتند. با سختی همه را سوار کامیونها کردم و آمادهشان کردم بروند. اینجا اتفاقی افتاد که میگویم. به راننده کامیونها گفتم «وقتی با چراغقوه علامت دادم، ماشین جلویی که جلوی دروازه است حرکت کند. من بعداً با جیپ خودم را میرسانم جلوی ستون.» ماشین و وسیله به تعداد نبود. عراق هم مرتب میزد. نیروها سوار شدند و علامت دادم. ولی دیدم کامیون حرکت نمیکند. در آن شرایط عصبانی شدم و رفتم جلو که آقا چرا حرکت نمیکنی؟ راننده گفت این آقا نمیگذارد. نگاه کردم و دیدم «اینآقا»، حسن قالیباف است. گفت «من نمیگذارم اینها را با اینوضعیت مثل گوسفند سوار کنید و ببرید! صبر کنید وسیله بیاید!» گفتم آقا ماشین نمیآید که! باید از اهواز بیاید.
* سِمَت ایشان چه بود؟
یکی از نیروهای اطلاعاتعملیات بود. عصبانی شدم و ایشان را بهزور سوار کامیون کردم. آنجا پنج شش نفر از بچههای دیگر اطلاعات عملیات هم سوار شدند. روبوسی کردیم و حلالیت طلبیدیم. ایشان هم حق داشت. ولی در آنشرایط چارهای نبود. به رانندهها گفته بودم هر رقم میتوانی سوار کن و ببر جلو! من که آن شب اسیر شدم، با خودم گفتم ای کاش عصبانی نمیشدم. چون من اسیر شدم و حسن...
* شهید شد؟
بله.
* پس نتوانستید حلالیت بگیرید!
نه. از هم معذرتخواهی کردیم و حلالیت هم گرفتیم. حسن خیلی بچه خوبی بود.
دقیقاً همانجایی را که اژدر بنگال گذاشتیم و منفجرش کردیم و راه باز شد، میزدند. آتش تیربار عراقیها قطع نمیشد. سرت را تکان میدادی رفته بود. سوالمان این بود که تیربار دشمن داغ نمیکند که آتشش قطع نمیشود. فردایش دیدیم آنموضع را با دو تیربار میزدهاند * بعد از اینکه هواپیماها دژ را بمباران کردند، نیروها را بردید جلو. گردانی که بردید جلو کدام بود؟
الان در ذهنم نیست ولی فرمانده آنگردان آقای رضا ثقفی بود که پنج شش ماه پیش بعد از سالها ایشان را دیدم. الان مسئول حفاظت حرم رضوی است.
* شما آن گردان را بردید جلو و بعد برگشتید سر گردان اصلی خودتان؟
نه. نیروها را که به خط مقدم رساندیم، آنجا فرماندهای آمد و به من گفت با اینگردان برو. عقبدار گردان کس دیگری بود ولی جایش عوض شد. پیش از ورودمان به آب، آخرین کسی که با من روبوسی کرد، آقای قالیباف بود. یکشوخی هم کرد. تعداد نارنجکهایی که به کمر بسته بودم، خیلی بیشتر از حد مجاز بود. عموماً باید دوتا ببندی چون با بیشتر از اینتعداد، سنگین میشوی. من نارنجکها را با کش بسته بودم. ایشان گفت «هنوز راه نیافتاده نارنجکهایت افتاد که!» همراه با آقای حسین موسوی که الان فرمانده یکی از لشکرهای خراسان است، ما را از زیر قرآن رد کرد.
* شروع درگیری و اسارت شما از کجا بود؟ چون تا جایی را ساکت و بیصدا رفتید که دشمن هوشیار نشود دیگر!
از ابتدا که از خط خودمان به آب زدیم، تعدادی از بچهها تیر خوردند و مجروح شدند. با کمین عراقیها درگیر شدیم اما توانستیم بیشتر نیروها را به خط مقدم برسانیم. دشمن بو برده بود و بهشدت آتش میریخت. هواپیماها هم آمدند و در اروند بهصورت ستونی بمباران کردند. عراقیها آتش توپخانه، خمپاره و آرپی جی را بهصورت بی هدف میریختند. تیرهای مستقیم هم میزدند. وقتی به خط رسیدیم، کنار نهر خین بود. این نهر از راست به چپ است. خط، صاف بود. انگار با غلتک آن را کوبیدهاند. جلوی آنجا که نیزار تمام میشد، نهر خین شروع میشد. آنجا چند دسته سیم خاردار حلقوی چیده بودند که باید از آنها رد میشدیم. بعد ۵ تا ۱۰ متر زمین صاف و پشتش نهر خین بود. بالایش هم سنگرهای B شکل اسرائیلی و سنگرهای مثلثی قرار داشتند که از پیشرفتهترین استحکامات و از جنس بتون آرمه بودند.
* طرح این سنگرهای مثلثی هم اسرائیلی بوده است.
بله. از قبل دیده و رویشان بحث کرده بودیم. در جریان شناساییها یک روز حسین خرازی و آقای قالیباف آمدند و ایناستحکامات را به آنها نشان دادم. آقای قالیباف هم توضیحاتی داد که اینها سنگرهای بیشکل و مثلثی هستند.
شب عملیات، راهکاری که از قبل در نظر گرفته بودیم لو رفته بود. به همیندلیل جای دیگری را برای نفوذ به خط دشمن در نظر گرفتیم. اما هرجا نیرو و جنبدهای دیده میشد میزدند. آنها گرفتاریهای ما را نداشتند. هر امکاناتی ازجمله دوربین دید در شب داشتند که ما نداشتیم.
* ظاهراً دو نفر بودید که دوربین دید در شب داشتید. یکی شما و یک نفر دیگر.
بله. ما کم داشتیم. در یکگردان، دو نفر داشتند ولی طرف مقابل تأمین بود. دقیقاً همانجایی را که اژدر بنگال گذاشتیم و منفجرش کردیم و راه باز شد، میزدند. آتش تیربار عراقیها قطع نمیشد. سرت را تکان میدادی رفته بود. سوالمان این بود که تیربار دشمن داغ نمیکند که آتشش قطع نمیشود. فردایش دیدیم آنموضع را با دو تیربار میزدهاند. حداقل ۵۰ متر نفر نیرو نشسته بود که خشاب جا میزدند و فشنگ تیربارها را تأمین میکردند. فشنگهای بزرگ و کالیبر سنگین بودند که اگر به هواپیما میزدند میافتاد.
در کل دشمن هوشیار بود و از قبل خبر داشت. بعدها خبرنگارها اعلام کردند که در کربلای ۵ که ۱۵ روز بعد از کربلای ۴ انجام شد کالکها و نقشههای ما در سنگرهای دشمن پیدا شده است. از کجا آورده بودند و میدانستند؟ درست است که آواکسها در عربستان یا ماهوارههای آمریکایی هم به تلافی جریان مک فارلین که منجر به شکست انتخاباتی ریگان شد، تمام اطلاعات نظامی ما را به عراق داده بودند. ولی نفوذیهای داخلی هم بیکار نبودند. سید رحیم صفوی همین اواخر گفته بود یک نفوذی، اطلاعات ما را به دشمن داده بود که از ایران متواری شد و رفت.
* از منافقین بود؟
بله.
* راستی از خائنها یکنفر هست به اسم احمد ر یا میم ر!
میم ر.
* سرنوشتش چه شد؟
هست.
* پس حبس یا محکومیتی نگرفت؟
اصلاً! بگذارید به شهید محمد رضایی اشاره کنم.
آمدند داخل آسایشگاه و کف زمین را آب ریختند. بعد گفتند همه به حالت چمپاتمه روی زمین بنشینید و سرتان را روی زمین بچسبانید. بهصورت سجده. شست دوپا روی زمین و دو شست دست هم از پشت به کمرتان حلقه کنید و نگه دارید. هرکس هم بلند شود و بیرون را نگاه کند قطعاً کشته میشود! ترس و اضطراب آنروز با آب یخ همراه شده بود. سرمای عراق هم مثل گرمایش کشنده است. بعد، از داخل حمام صداهای ترسناک و کشیده شدن یکنفر به اینطرف و آنطرف شنیده میشد * اتفاقاً میخواستم دربارهاش از شما بپرسم؛ شهیدی که شهادتش خیلی دردناک است.
میخواهم چیزی را که نا الان نگفتهام به شما بگویم. تنها کسی که میدانست من تنها شاهد زنده به گور کردن غواصها بودهام ایشان بود. چون فقط به او اعتماد داشتم.
* موقع اسیر شدن با شما بود؟
در لحظات اسیر شدنم نه، ولی بعدش با هم بودیم. من جریان را به او گفتم و جانم را مدیون او هستم. اینحرف را برای اولینبار است که میگویم؛ شهید رضایی تنها کسی بود که میدانست من شاهد ماجرا بودهام و فقط به او گفته بودم. بچههای دیگر را میشناختم ولی نمیتوانستم بگویم.
* اگر میگفتید برایتان خطر مرگ داشت.
بله. وقتی برای اولینبار وارد اطلاعاتعملیات شدم، در تیپ ۲۱ امام رضا بود. آنجا با او آشنا شدم و رفیق شدیم.
داشتیم در حیاط اردوگاه قدم میزدیم که به من نزدیک شد و گفت «یزدیان به هیچ عنوان پشت سرت را نگاه نکن. ولی بدان که لو رفتهایم!»
* این ماجرا یک روز قبل از شهادتش است. نه؟
بله. گفت «اینطرف و آنطرفت را نگاه نکن. مستقیم برو. فقط مواظب باش! مخصوصاً تو! فکر کنم لو رفتهایم. خیلی مواظب خودت باش.» در همانلحظات سربازها و افسرها مارپیچوار از داخل جمعیت اسرا آمدند و او را گرفتند و بردند.
او را به شدیدترین وجه شکنجه کردند.
* آقای دشتی نسخه بدون سانسورش را برایم تعریف کرده است. میانههای روایتش فقط میخواستم بگویم بس است! دیگر نگو! خیلی دردناک بود. تحمل شنیدش را نداشتم.
هر وقت یک ماشین آژیر میزد و وارد میشد، هرکس هرجا بود باید خودش را به آسایشگاه میرساند. چه داخل حمام برهنه بود چه داخل دستشویی یا در هر حال دیگر. فقط باید خودش را به داخل آسایشگاه میرساند چون در غیر اینصورت به قصد کشت کتک میخورد. علتش هم این بود که آژیر، مربوط به ورود ماشین فرمانده اردوگاه بود که یکسرهنگ خیلی خشن بود.
وقتی آژیر را زدند، آمدند داخل آسایشگاه و کف زمین را آب ریختند. بعد گفتند همه به حالت چمپاتمه روی زمین بنشینید و سرتان را روی زمین بچسبانید. بهصورت سجده. شست دوپا روی زمین و دو شست دست هم از پشت به کمرتان حلقه کنید و نگه دارید. هرکس هم بلند شود و بیرون را نگاه کند قطعاً کشته میشود! ترس و اضطراب آنروز با آب یخ همراه شده بود. سرمای عراق هم مثل گرمایش کشنده است. بعد، از داخل حمام صداهای ترسناک و کشیده شدن یکنفر به اینطرف و آنطرف شنیده میشد. میان ضرب و شتمها هم صدای الله اکبر میآمد.
* صدای رضایی بود؟
بله ولی آنموقع نمیدانستیم. من توانستم برای لحظاتی یواشکی نگاه کنم. رویش آب جوش ریخته بودند. بچههایی که بعد از ماجرا رفتند حمام را تمیز کنند، گفتند تا یک ساعت فقط پوست و استخوانهای رضایی را که به دیوارهای زرد حمام چسبیده بود با فرچه جدا میکردیم. آنقدر سر و بدنش را به دیوار کوبیده بودند که قطعات گوشت و پوستش به دیوار چسبیده بود. بعد هم پیکرش را روی سیم خاردار انداختند و از پشت با تیر او را زدند که وانمود کنند در حال فرار بوده است. چون آنروزها بحث تبادل اسرا مطرح بود.
* بله ظاهراً سال ۶۶ بوده است.
نگران بودند ما هم ماجرا را بگوییم. پیکر شهید رضایی سالها بعد وارد ایران شد؛ همین چندسال اخیر. مسجدی بین شهر فاروج و قوچان است که یکی از مسجدهای بین راه برای زائران مشهد است. اینشهید آنجا مدفون است. در آنمکان تابلویی هست که رویش نوشته آقای میم. ر ایشان را لو داد و باعث شهادتش شد. و همین آقای میم. ر آنروز عصر آمد داخل آسایشگاه ما. همیشه میآمد و به چندنفر اشاره میکرد که عراقیها آنها را میبردند و کتک میزدند. آنروز آمد و به من رسید. چند لحظه مکث کرد و بعد گفت «یزدیان تو را به خاطر بچههای مشهد لو نمیدهم! برو خدایت را شکر کن!»
میم. ر مرا لو نداد ولی قطعاً مسئول خون شهید رضایی است. الان هم یک دو دستگی بین بچههای آزاده هست و عدهای میگویند گذشتهها گذشته و او مسئول نیست. بعد هم که ماجرای عفو پیش آمد. ولی یکی از خیانتهای بزرگ او، شهادت رضایی است و اینکه بارها و بارها افراد را بهخاطر گزارشهای او بردند و شکنجه کردند. در زندان الرشید، در بهترین جا یعنی پشت در که هوا رفت و آمد داشت، میخوابید. تنهایی یکمرغ کامل را میخورد؛ یعنی غذای چندغرفه را آنزمان اسیر سرشناسی بودم. چون از اول مسئول آشپزخانه بودم. میم. ر مرا لو نداد ولی قطعاً مسئول خون شهید رضایی است. الان هم یک دو دستگی بین بچههای آزاده هست و عدهای میگویند گذشتهها گذشته و او مسئول نیست. بعد هم که ماجرای عفو پیش آمد. ولی یکی از خیانتهای بزرگ او، شهادت رضایی است و اینکه بارها و بارها افراد را بهخاطر گزارشهای او بردند و شکنجه کردند. در زندان الرشید، در بهترین جا یعنی پشت در که هوا رفت و آمد داشت، میخوابید. تنهایی یکمرغ کامل را میخورد؛ یعنی غذای چندغرفه را. سهم ما یک پر کاه یا یک پوست از آن مرغ بود؛ در حد یک بند انگشت یا یک استخوان کوچک. غذایی که به ما میدادند یکقاشق شوربا برای صبحانه بود و یک قلپ آبِ آبگوشت در ظهر. چایی هم در حد یکسانتیمتر از لیوان که اصلاً شیرین نبود.
در ششماه اول بدون استثنا کتک میخوردیم و شکنجه میشدیم که اواخر به عدنان گفتم سیدی برای چه اینهمه ما را میزنید؟ گفت «هیس! اسیر حق ندارد سوال کند. بعد هم ما دستور داریم تا ششماه همه شما را بزنیم. اردوگاههای دیگر هم همین است. شما که تافته جدابافته نیستید!»
* یک خائن دیگر هم بود به اسم احمد. ظاهراً اسرا او را ادب کرده و از او انتقام گرفتهاند. چه شد؟ او را کشتند؟
اگر مربوط به اردوگاه ۱۸ بشود، احمد...
* آنمترجم را نمیگویم ها! یک علی بود که میگوئید متحول شد و برگشت.
بله اسمش علی کُرده بود.
* نه او را نمیگویم. یک احمد در خاطرات شما هست که میگوئید اسرا ادبش کردند. چه شد؟ فقط کتک خورد یا کشته شد؟
نه اینها کتک خوردند ولی از خائنهای اردوگاه ۱۱، کسی کشته نشد. حتی در آن درگیری سنگینی که پس از رحلت حضرت امام داشتیم، کسی کشته نشد.
* ظاهراً چند خائن در آنمقطع خیلی خوشحالی کردهاند!
بله فوتبال بازی و بیاحترامی میکردند. کار زشتی بود. اگر شما عزادار مرگ یکعزیز باشید و یکی بیاید جلوی شما برقصد یا شادی کند، باید با او چه کرد؟ خب اگر در چنانشرایطی اینقدر شجاعت داری که به عقیده هزاران نفر بی احترامی کنی، پس آنکتکی هم که خوردی نوش جانت!
* بعد از رحلت امام، همه اسرا همه با هم لباسهای سبزشان را پوشیدند و جالب آنکه عراقیها با وجود داشتن زور از اینحرکت متحد ترسیدند. تازه اسرا سکوت کرده و فریاد هم نمیزدهاند. جالب است که اینجا هم مثل ترس از تصرف بصره توسط ایرانیها، عراقیها میترسیدهاند. اما یکسوال! شهید محمد رضایی هم ماجرای دیدن زنده به گور کردن غواصها را دیده بود؟
نه. برایش تعریف کردم.
* همه آنهایی که زنده به گور شدند، غواصهای لشکر ۵ نصر بودند؟
نه.
* یعنی از یگانهای دیگر هم...
بله. مقری برای اسرا درست کرده بودند که آنجا جمعشان کردند. درباره ماجرای زندهبهگور کردن شهدای غواص بحث زیاد است. بعضیها گفتند دروغ است و بعد از پیداشدنشان گفتند اینها را از سوریه آوردهاند. کاری به BBC و اینرنشنال ندارم. اما خیلی از خودیها و مسئولین خودمان از اینحرفها زدند. من این جریان را خیلی سالها پیش در کتاب «بازماندگان نیمهجان» گفتم؛ سیزده چهارده سال پیش از تفحص اینشهدا.
* نقطهای که ایناتفاق افتاد کجاست؟
بین ابوفلوس و ابوالخصیب.
* پس خیلی از مرز ما و عراق دور نیست.
بله.
چیزهایی نوشته بودم که در مسیر آزادی و برگشت به ایران، روکش پشتی صندلی اتوبوس را پاره کرده و آنجا مخفیشان کرده بودم. روزهای آخر وضع آشفته بود و نظارت چندانی روی ما نبود. حتی عراقیها را تهدید کردیم و خودم به افسر عراقی گفتم اگر آزادمان نکنید تا خود بغداد را میگیریم. نیروهایشان نبودند و شرایط خیلی بدی داشتند * پس چون شاهد ماجرا بودید، میدانستید ایناتفاق افتاده است. فقط تفحص شهدا انجام نشده بود که بقایای پیکرشان پیدا و ادعای شما ثابت شود.
بله. من نویسندگی را از عراق و اردوگاه ۱۸ شروع کردم؛ وقتیکه مسئول کتابخانه مرکزی اردوگاه بودم. صفحات سفید و خالی کتابهای صدام و عراقیها را میکندم و با نخ سوزن میدوختم. با جلد تاید و ظرفشویی هم جلد کتاب درست میکردم. درون اینصفحات مطلب مینوشتم و میدادم بچهها میخواندند. گاهی میدیدی اینکتاب، پنج ماه تا یکسال دست بچهها میچرخید. بعد آقای ابوترابی را آوردند و من برایش غذا میبردم.
* در اردوگاه ۱۸؟
بله. آن اواخر بود. در ایران هم او را دیدم. در مسجد محله شکوفه ایشان را دیدم و گفتم فلانی هستم که برایتان غذا میآوردم. اینگفتگو مربوط به پیش از تصادف و فوت ایشان است. در مجموع در اسارت، چیزهایی نوشته بودم که در مسیر آزادی و برگشت به ایران، روکش پشتی صندلی اتوبوس را پاره کرده و آنجا مخفیشان کرده بودم. روزهای آخر وضع آشفته بود و نظارت چندانی روی ما نبود. حتی عراقیها را تهدید کردیم و خودم به افسر عراقی گفتم اگر آزادمان نکنید تا خود بغداد را میگیریم. نیروهایشان نبودند و شرایط خیلی بدی داشتند.
* به خاطر جنگ کویت؟
بله. تمام نیروها را برای اینجنگ برده بودند. از ترسشان اسرای کویتی را که پیشتر به زندان ملحق پیش ما آورده بودند، از ما جدا کردند. اما بعد بازگشتمان به ایران، من ایننوشتهها را به ستاد آزادگان دادم و اینها به دست آقای مسعود دهنمکی رسید.
* چیزهایی که درباره زنده به گور کردن غواصها نوشته بودید؟
و همچنین بسیاری از مسائل اردوگاه. آقای دهنمکی آنزمان مسئول جمعآوری خاطرات آزادگان بود. بعدها کتابم «بازماندگان نیمهجان» را در نمایشگاه کتاب تقدیم آقای دهنمکی کردم. ایشان هم بعداً فیلمساز شد و «فقر و فحشاء» را ساخت و همچنین یکمستند دیگر. و بعدش شد «اخراجیها» که بعد از آن هم «اخراجیهای ۲» ساخته شد که بهطور کامل مربوط به ما میشود. یعنی خاطرات خودم. اتفاقاتی که در اخراجیها میافتد، مربوط به اردوگاه ماست.
* کدام اردوگاه؟
اردوگاه ۱۱ و البته ادامهاش در ۱۸.
* یکسوال! عراقیها با بولدوزر روی غواصها خاک ریختند؟
بله.
* شما ایستاده بودید و نگاه میکردید؟
ایستاده نبودم. دستهایم بسته بود.
* کجا بودید؟ گوشه و کنار مخفی شده بودید؟
نه نه. در مقری که اسرا را جمع کرده بودند، خاکریز بلندی درست کرده بودند که...
* همان کاسه؟
بله. شبیه یککاسه بود. خودشان هم به آن کاسه میگفتند. یک راه باریک با عرض ۵۰ تا ۷۰ سانتیمتر درست کرده بودند که آدم برود داخل کاسه. بالای کاسه هم نیروهای مسلح ایستاده و با اسلحه نیروهای درون کاسه را نشانه گرفته بودند که اگر کسی حرکت کرد به او شلیک کنند. درون کاسه هم خیلی بزرگ بود؛ چیزی حدود ۳۰ در ۳۰ متر. در همان گیر و دار آمدند کسانی را که کم سن و سالتر بودند از جمع خارج کردند. یکی از آنها من بودم. سرباز عراقی موهایم را گرفت و کشید. بعضیهایشان تند برخورد میکردند و بعضیها آرامتر. کلاه قرمزها عموماً آرامتر بودند. سوال میکردند. من هم عربی و فارسی جوابشان را میدادم. آنها هم وعده وعید میدادند که تو معلوم است بچه خوبی هستی. آزادت میکنیم هرکشوری خواستی بروی! میفرستیمت کربلا! دروغ میگفتند و فقط میخواستند اطلاعات بگیرند. ما هم آموزش دیده بودیم و حواسمان جمع بود. راستش آن اخلاص و ایمانی را که آنموقع داشتیم شاید الان نداشته باشیم! یعنی امکان نداشت اگر من رضا یزدیان را مثل شهید رضایی شکنجه کنند، کسی را لو بدهم.
بعد از رحلت حضرت امام، در روز سوم یا چهارم درگذشت امام، وقتی با خائنها درگیر شدیم، ما را به سلولهای انفرادی منتقل کردند. افسری که بالای سر ما بود گفت «اینجا جایی است که دیگر خدا هم نمیتواند به دادتان برسد. حتی اگر مرگ بر خمینی هم بگویید به حالتان فرقی ندارد.» بعد از رحلت حضرت امام، در روز سوم یا چهارم درگذشت امام، وقتی با خائنها درگیر شدیم، ما را به سلولهای انفرادی منتقل کردند. افسری که بالای سر ما بود گفت «اینجا جایی است که دیگر خدا هم نمیتواند به دادتان برسد. حتی اگر مرگ بر خمینی هم بگویید به حالتان فرقی ندارد.» خب بعضیها تحت فشار، میشکستند و اینشعار را میگفتند. اینافسر عراقی ۱۵ شبانه روز ما را شکنجه کرد.
بعد از شروع درگیریها، آژیر خطر زدند و نیروهای مسلح ریختند داخل اردوگاه و زمین و زمان را به رگبار بستند. ما یکعده بودیم که رفتیم وسط حیاط و کنار حوض آب نشستیم. وقتی پرسیدند «چرا اینجا نشستهاید، گفتیم ما مسبب اینماجرا بودیم اگر میخواهید کسی را بزنید ما هستیم.» سر آنکتکها، چندمرتبه از هوش رفتم و به هوش آمدم. جلوی اتاق نگهبان ما را آنقدر زدند که بیهوش شدیم. بعد به تکسلولیها بردند. حضور در آنجا، یکی از سختترین ساعتهای کل اسارتم بود. این تکسلولیها دریچهای داشتند که طول و عرضشان ۴۰ تا ۵۰ سانتیمتر بود. باید از ایندریچه وارد میشدیم. ارتفاع درون سلول هم ۷۰ تا ۸۰ سانتی متر. بهجای اینکه یکنفر را در اینمحفظه جا بدهند دو نفر را جا دادند.
* سرتان به سمت داخل محفظه بود؟
بله. فشارمان دادند و به زور وارد محفظه کردند. هوا نبود و در را که بستند، میتوانستیم نفس بکشیم. درون محفظه سیمانی بود. خدا شاهد است ظرف چند دقیقه دوستم گفت «یزدیان به زمین دست میزنیم صدای شالاپ شلوپ میآید.» باورش نمیشد از عرق خیس شدهایم. تا اینحد آب جمع شد. اینقدر داغ بود که اگر دستمان را به دریچه میزدیم بهخاطر داغی میچسبید.
* میتوانستید برگردید؟
نه. نمیشد.
* وقتی هلتان دادند با سر داخل محفظه رفتید دیگر!
بله. فقط توانستیم از لابهلای دست و پای همدیگر سرمان را به طرف دریچه بگیریم و از سوراخهایی که بهخاطر جوشدادن به وجود آمده بودند، تنفس کنیم. در اینحد تحت فشار بودیم. واقعاً مردیم و زنده شدیم. اینقدر به در زدیم و فریاد کشیدیم که در نهایت ما را آوردند بیرون. گفتیم اگر میخواهید بکشید، بکشید! ولی ما دیگر آنتو برنمیگردیم. واقعاً به مرگ قطعی راضی شده بودیم.
* چنددقیقه آنتو بودید؟
نمیدانم. ولی شاید نیمساعت تا یکساعت. خیلی سخت بود. نمیشد نفس کشید. داشتیم خفه میشدیم. افسر گفت «من دستور دادهام هر سرباز و افسر عراقی در ایناردوگاه و اردوگاههای اطراف، اول باید بیاید شما را شکنجه کند بعد برود سر پستش.» ۱۵ شبانهروز کتک میخوردیم. وقتی خواب بودیم هم میزدند. اینقدر زدند که دستهای خودشان را با باند بستند.
* خودشان دردشان گرفته بود؟
بله. خدا میداند آن ۱۵ روز چه بلایی سرمان آمد.
* دوست داشتم از مهندس اسدالله خالدی و حاج آقای باطنی هم صحبت کنیم ولی صرفاً به یاد آنها اکتفا میکنیم. و نکته پایانی اینکه شما وقتی اسیر شدید ۱۶ سالتان بود.
بله.
* الان چندسالتان است؟
شناسنامهام را عوض و خودم را یکسال بزرگ کردم.
* برای رفتن به جبهه؟
بله.
من از اینعملیات ناگفتههایی دارم که هنوز نتوانستهام مطرحشان کنم. عمق فاجعه زنده به گور کردن شهدای غواص خیلی فجیعتر از چیزی است که گفته شده است. امیدوارم پیش از آنکه از دنیا بروم امکانی فراهم بشود که بگویم در آن چند دقیقه چه گذشت * پس به اینخاطر به آن عراقی گفتید من به زور آمدهام جبهه؟
از سیاستم بود.
* سر کارش گذاشتید.
بله. اولش خوشش آمد ولی در نهایت، صریح گفتم و فهمید. من پانزده شانزده سالم بود. در واقع یکسال کمتر از چیزی که در شناسنامه بود.
* وقتی سال ۶۵ پانزدهسالتان بوده....
من متولد ۴۷ هستم. به طور غیرقانونی یکسال به سن ام اضافه کردم.
* الان باید پنجاه و شش و پنجاه هفت سالتان باشد.
شهریور امسال (۱۴۰۳) ۵۶ سالم تمام میشود.
* برسیم به نکات یا حرفهای ناگفته!
عملیات کربلای ۴ بین همه عملیاتهای دفاع مقدس یکی از مظلومترین عملیاتها بود و شهدای غواص از مظلومترین شهدای جنگ تحمیلی بودند. نباید ساده از کنارشان عبور کرد. اینها قهرمانها و اسطورههای ما و خطشکنهای زبده بودند. دشمن بهخاطر شکست مفتضحانهاش در والفجر ۸ در کربلای ۴ از غواصها انتقام گرفت. ای کاش فیلمسازهای بزرگ کشورمان، روی جریان اینشهدای غواص کار کنند و یک فیلم فاخر بسازند. چون امکانش هست. جنگ جهانی دوم را ببینید! برای آندوران قهرمانهایی ساختهاند که واقعی نیستند. اما اینمملکت قهرمان واقعی دارد. اگر فیلمی درباره شهدای غواص ساخته شود، شاید در سینمای ایران و جهان ماندگار شود.
من از اینعملیات ناگفتههایی دارم که هنوز نتوانستهام مطرحشان کنم. عمق فاجعه زنده به گور کردن شهدای غواص خیلی فجیعتر از چیزی است که گفته شده است. امیدوارم پیش از آنکه از دنیا بروم امکانی فراهم بشود که بگویم در آن چند دقیقه چه گذشت!