خلبان‌های اف‌پنج، هم رادار بودند، هم نقشه‌خوانی می‌کردند. ما خودمان نقشه می‌خواندیم، خودمان را کلی‌یر می‌کردیم و اگر موشک می‌آمد، باید با چشم می‌دیدیم.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: هفتمین‌گفتگو از پرونده مصاحبه با خلبان‌های اف‌پنج تایگر، به شکارچی MIG25 عراقی در دوران جنگ تحمیلی اختصاص دارد؛ امیرْ محمدرضا زارع‌نژاد یکی از خلبانان هواپیمای اف‌پنج است که در سال ۱۳۶۵، یک‌فروند از هواپیمای مورد اشاره را هدف قرار داده و سرنگون کرد؛ این‌اتفاق زمانی رخ داد که جنگ شهرها در جریان بود و صدام حسین با هواپیماهای بلندپروازی چون میراژ و MIG25 و موشک‌های زمین به زمین اسکاد B، شهرهای ایران را هدف قرار می‌داد.

پیش از زارع‌نژاد با ۶ تن دیگر از خلبانان پرنده اف‌پنج که در دوران دفاع مقدس ماموریت داشته و جانباز و آزاده شده‌اند، گفتگو کردیم و مصاحبه با این‌خلبان در جهت تکمیل پازل خدمات خلبان‌های این‌هواپیمای شکاری در سال‌های جنگ است.

قسمت اول گفتگو با محمدرضا زارع‌نژاد به ورودش به نیروی هوایی، طی‌کردن دوره آموزشی در آمریکا، همدوره‌ای‌ها، مقطع شروع جنگ و اشاراتی به چگونگی شکار MIG25 اختصاص دارد.

۶ گفتگوی دیگری که پیش‌تر با خلبانان اف‌پنج انجام داده‌ایم، در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه‌اند:

۱) گفتگو با آزاده جانباز غلامرضا یزد:

«موشک سوم که زیر هواپیما خورد با صندلی‌ام پرتاب شدم/حضور مردم عادی عراق باعث شد ماموریت را انجام ندهم»

۲) گفتگو با جانباز خلبان عباس رمضانی:

«روایت فردای انقلاب و ابراز محبت شدید مردم به خلبانان در حرم امام‌رضا (ع)»

«خاطره بمباران پایگاه اربیل در دومین‌روز جنگ / صدام یک‌سال دیرتر حمله می‌کرد به اهدافش می‌رسید»

«روایت ماموریت دوفروندی اف‌پنج‌هایی که از سلیمانیه برنگشتند / تجربه بازگشت خلبان از مرگ»

۳) گفتگو با آزاده جانباز بهرام علیمرادی:

«روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن»

۴) گفتگو با امیر خلبان جلال آرام:

«پنج مهر ۵۹ بدترین روز پایگاه دزفول و خوزستان بود / مرتب پیام می‌دادند کمک کنید پل دارد سقوط می‌کند!»

«ماجرای اجکت اسماعیل امیدی و غلامرضا یزد و غربت خلبان‌های اف‌پنج»

۵) گفتگو با جانباز خلبان عبدالله فرحناک

«خاطرات شبحی که به گردان تایگرها پیوست / جرمم این بود که بچه‌مسلمانم»

۶) گفتگو با امیر خلبان والی اویسی

«ماموریت‌های بمباران با اف‌چهارده ابتکار شهیدبابایی بود/پیش از انقلاب به مرتضی فرزانه «حاجی» می‌گفتند»

***

در ادامه مشروح قسمت اول گفتگو با امیر خلبان محمدرضا زارع‌نژاد را می‌خوانیم؛

* جناب زارع‌نژاد از این‌جا شروع کنیم که در شروع جنگ، در پایگاه تبریز بودید. نه؟

خیر. روز ۳۱ شهریور، پایگاه مهرآباد بودم.

* ولی نیروی پایگاه تبریز محسوب می‌شدید. درست است؟

نه. ۱۵ شهریور سال ۵۷ به تهران منتقل شدم. قرار بر این بود هواپیماهای (اف‌پنج) A و B را که از رده خارج شده بودند، دوباره تعمیر و بازسازی کنند و ما این‌ها را ببریم امیدیه. باید اول دی‌ماه ۵۷ می‌رفتیم امیدیه و با این‌هواپیماها پایگاه را اُپِرِشنال (عملیاتی) می‌کردیم. پایگاه تازه ساخته شده ولی راه‌اندازی نشده بود. قدم بعدی این‌ بود که برای آوردن هواپیمای F16 به آمریکا برویم. من جزء پروژه اف‌شانزده بودم.

* در آن مقطع با (اف‌پنج) E پرواز می‌کردید؟

بله. در تبریز بودم و با E پرواز می‌کردم. بعد به تهران منتقل شدم. خدا رحمت کند فرمانده گردانمان تیمسار (محمد) علی‌پور را که آن‌زمان سرگرد بود. پایگاه امیدیه را راه‌اندازی کردیم و با A و B شروع به پرواز کردیم و آموزش دیدیم. در حقیقت دوباره خلبان A و B شدیم. پیش از آن، دوره E و F را تکمیل کرده و یک سال در تبریز خدمت کرده بودم.

* نیاز بود A و B را دوباره آموزش ببینید؟

هر نوع هواپیمایی ویژگی‌های خاص خودش را دارد. من دوره خلبان آزمایشی را هم دیدم. می‌توانم هر هواپیمای شکاری را بدون اشکال از زمین بلند کنم و بنشانم. خلبان باقی مطالب را هم در کتاب مطالعه می‌کند که توانمندی هواپیما چیست. ما در آموزش‌مان با T38 هم پرواز کرده بودیم که تقریبا همان F5 است، اما ولی وقتی به ایران آمدیم، باید دوره E و F را هم کامل می‌کردیم.

وقتی جنگ شروع شد فرمانده گردان ما خدابیامرز محمد وکیلی ظهیر بود و جانشین‌اش هم سروانِ آن‌موقع و تیمسار آزاده امروز، غلامرضا یزد. من خیلی به آقای ظهیر اصرار کردم بروم دزفول که گفت «بابا این‌قدر کسانی جلوتر از شما هستند که نگو! باید بروند تا نوبت به شما برسد.» به این‌ترتیب چند روز اول جنگ را تهران بودم. بعد به دزفول مامور شدمبرای دوره A و B فقط کافی بود نشستن و بلندشدنش را چندبار با معلم تمرین کنیم که دستمان بیاید. چون در هر هواپیما، تصویری که خلبان برای نشستن، از داخل کابین نگاه می‌کند و فیلینگی (احساسی) که نسبت به هواپیما و ارتفاعش نسبت به زمین دارد، تا حدودی فرق می‌کند. به همین دلیل باید چند راید پرواز کند تا آپ‌دیت ( به روز) شود.

* عامیانه‌اش این‌که قلق ش را بگیرد.

بله ولی مثل خودرو نیست که روی زمین راه می‌رود. وقتی هواپیما را عوض می‌کنید، فرق می‌کند. تیمسار (فرج‌الله) براتپور عزیز را مثال می‌زنم. ایشالا قبلا خلبان F5 بوده و بعد رفته F4 و دوره آن‌هواپیما را دیده است. زمانی‌که شیراز بودم و جوان‌ترها را با هواپیمای A و B آموزش می‌دادیم، ایشان فرمانده پایگاه شیراز و مجبور بود به‌عنوان شاگرد چند راید با A و B بپرد تا آپ دیت شود. در صورتی که خلبان اف‌فور بوده و قبلا این‌مراحل را طی کرده بود.

* شما در مقطع ابتدایی جنگ، لیدر سه یا لیدر چهار...

لیدر چهار بودم. چند روز اول هم تهران بودیم. خوب است یادی کنیم از دوستان خوبمان. وقتی جنگ شروع شد فرمانده گردان ما خدابیامرز محمد وکیلی ظهیر بود و جانشین‌اش هم سروانِ آن‌موقع و تیمسار آزاده امروز، غلامرضا یزد. من خیلی به آقای ظهیر اصرار کردم بروم دزفول که گفت «بابا این‌قدر کسانی جلوتر از شما هستند که نگو! باید بروند تا نوبت به شما برسد.» به این‌ترتیب چند روز اول جنگ را تهران بودم. بعد به دزفول مامور شدم.

* پس جزو آن‌لیدر چهارهایی بودید که در جنگ آبدیده شدند و لیدر سه و دو شدند و مدارج را طی کردند.

بله.

* چون تعدادی از خلبان‌ها پیش از جنگ لیدر سه و دو شده بودند.

من لیدر چهار بودم. زمانی که از تبریز به تهران منتقل شدم، لیدر چهار شده بودم.

* یکی از همراهان و همدوره‌ای‌های شما در تبریز غلامعلی شیرازی است. ایشان هم لیدر چهار بود.

ایشان اصلا همدوره من بود.

* یعنی در آمریکا هم با شما بود؟

بله.

* یک جمع‌بندی کنم! از آموزش در آمریکا که برگشتید، در تهران تقسیم شدید، در دزفول آموزشی را دیدید و بعد به تبریز رفتید و به‌عنوان خلبان آن‌پایگاه پرواز کردید. بعد به تهران منتقل شدید و بعد هم جنگ شروع شد.

بله. سال ۵۷ آمدیم تهران و جنگ سال ۵۹ شروع شد. پس از انقلاب پروازها راکد شده بودند و کمتر پرواز می‌کردیم تا این‌که جنگ شروع شد و یکی دوتا هواپیمای E و F آوردند تهران. روز ۳۱ شهریور که جنگ شروع شد، با هواپیمای F یک سورتی پرواز کردم که در نتیجه کِلی‌یر (مجاز) شدم برای پرواز با اف‌پنج‌های E و F.

* یعنی فاصله افتاده بود و چک شدید؟

ببینید در خلبانی قواعد و قوانین خاصی هست. شما بهترین و آس‌ترین خلبان و اصلا معلم‌خلبان باش! اگر ۴۵ روز پرواز نکنی، روز چهل و ششم، باید با یک‌معلم پرواز کنی. این‌، قانون است و استثنا هم ندارد. البته یک بار برای من استثنا شد که بعدا برایت می‌گویم.

* پرواز چک شما ۳۱ شهریور بود؟

بله.

* پیش از بمباران بود یا بعد از بمباران؟

پیش از بمباران.

* پس صبح بوده است.

بله. اطلاعات رسیده بود که تحرکات مرزی شروع شده و احتمال این که بخواهیم برای ماموریت به دزفول برویم زیاد بود. با اطلاعاتی که رسیده بود، گفتند بچه ها با E و F پرواز کنند که آمادگی داشته باشند. من صبح پرواز کرده بودم و بعدازظهر هم با بچه‌ها در گردان مانده بودم. ساعت ۲ بود و می‌خواستیم برویم خانه که ناگهان اعلام شد خلبان‌ها از پایگاه خارج نشوند. بعد دیدیم بمباران شد. با هواپیمای توپولوف آمدند و بمباران کردند.

* در مقطع شروع جنگ ازدواج کرده بودید؟

ازدواج کرده بودم.

* بچه هم داشتید؟

سال ۵۹ یک دختر داشتم.

* که در طول جنگ شدند ۴ نفر.

من چهار فرزند دارم. دختر اولم شش ماهه بود که جنگ شروع شد. چهارپنج‌ماه بعد از جنگ هم خدا یک‌دختر دیگر به من داد.

* بعد هم دو بچه دیگر.

بله بعد از شروع جنگ خدا سه بچه به ما داد. پسر بزرگم سال ۶۳ و بزرگ کوچکم سال ۶۷ متولد شدند.

* صحبت دزفول شد یاد آقای (اسماعیل) امیدی افتادم.

خدا رحمت‌شان کند.

* شما با ایشان بودید؟ معلم شما بود؟

در تهران با هم بودیم. سر همان برنامه‌هایی که گفتم، برای اف‌پنج‌های A و B آمده بودیم. انقلاب که شد، تقریبا پایگاه‌ها نیمه تعطیل بودند. یعنی پرسنل سر کار می‌آمدند ولی پروازی صورت نمی‌گرفت. این شد که جناب امیدی هم به پایگاه مهرآباد و گردان ما منتقل شد. آن‌جا با هم بودیم. خاطرم نمی‌آید راید آموزشی با ایشان پرواز کرده باشم ولی جزو معلم‌خلبان‌های مهرآباد بود.

* فکر می‌کنم آقای (حسین) یزدان‌شناس معلم شما بود.

زمانی که در دزفول آموزش می‌دیدیم، ایشان افسر عملیات گردان و یکی از خلبان‌های بسیار شجاع و تاپ نیروی هوایی بود؛ مردی بسیار شجاع، دلسوز، باسواد و علاقه‌مند به پرواز. یکی از خاطرات خوب من از ایشان این است که روزی که MIG25 را زدم، جناب یزدان‌شناس در ستاد نیروی هوایی به‌عنوان افسر پست فرماندهی حضور داشت.

* ایشان آبان ۵۹ آن اجکت را کرد و از رده پرواز خارج شد. به همین‌دلیل در آن‌زمان در ستاد بود؛ سال ۱۳۶۵ که میگ ۲۵ را زدید.

بله. در پایگاه تبریز بودم. وقتی این‌اتفاق افتاد، به‌سرعت زنگ زد و گفت «جز این انتظاری ازت نداشتم. عالی بود!» خیلی خوشحال شده بود.

* وقتی میگ را زدید در تبریز بودید.

بله.

* بعدش چه‌طور؟ منتقل شدید یا تا پایان جنگ تبریز بودید؟

تا پایان تقریبا تبریز بودم. بعد برای آموزش خلبان‌های جوان به شیراز منتقل شدم.

* بد نیست بپرسم شما آن تعصبی که خلبان‌ها روی تایپ هواپیمایشان دارند، دارید؟

این‌تعصب مثل فوتبالیست‌ها که پرسپولیسی و استقلالی‌بودن بین‌شان مطرح است، وجود دارد. بین خلبان‌های F5 و F4 هم تعصب بود. البته بعد از جنگ، فقط مسابقات گانری بود که کنار هم، با هم رقابت می‌کردیم. قبل از جنگ طوری بود که از پایگاه‌های مختلف از اف‌فور و اف‌پنج تیم انتخاب می‌کردند و این‌ها با هم درگیری هوایی انجام می‌دادند؛ پروازهای ACT و DACT. اف‌پنج، نسبت به اف فور در درگیری هوایی برتری داشت.

* منظورتان تیز و کوچک بودنش است!

بله. اف‌پنج شارپ‌تر (تیزتر) است و سریع‌تر می‌گردد. اف‌فور کمی سنگین‌تر و لخت‌تر است و آن‌هواپیما برای بمباران طراحی شده است.

* البته امکانات تسلیحاتی اف‌چهار را اف‌پنج ندارد.

ولی‌اف‌چهار می‌تواند بمب بیشتری حمل کند. اف‌چهار می‌تواند لیز هم کند و چنین‌امکاناتی را اف پنج نداشت.

* شما دو موشک حرارتی سایدوایندر سر بالتان دارید. زیر بال هم که موشک نصب نمی‌شود. بمب می‌خورد.

می‌توانند تعبیه کنند ولی از این‌امکان استفاده نکردیم. زیر بال اف‌پنج پادِ راکت و بمب بسته می‌شد.

خلبان‌های این‌هواپیما، هم رادار بودند، هم نقشه‌خوانی می‌کردند. ما خودمان نقشه می‌خواندیم، خودمان را کلی‌یر می‌کردیم. اگر موشک می‌آمد، باید با چشم می‌دیدیم. منتهی حسن این‌هواپیما، همان تیز بودنش در گردش‌ها بود. خیلی خوب می‌توانست گردش کند. گاهی اگر موشکی به‌سمتش شلیک می‌شد، می‌توانست به خوبی فرار کند* راکت‌ها هم که برای اهداف زمینی بودند و نمی‌شد در درگیری هوا به هوا از آن‌ها استفاده کرد.

بله.

* وقتی اف‌پنج در ماموریت‌های کپ یا اسکرامبل پایگاه‌های تبریز یا دزفول پرواز می‌کرد، فقط دو موشک سر بالش دارد. سلاح بعدی هم گان (مسلسل) بود. یعنی فقط با این‌تسلیحات می‌توانست به مواجهه با هدفی برود که از روبرو در آسمان می‌آمد.

دقیقا. موشک حرارتی هم باید در شرایطی شلیک شود که هواپیما در تِیل (دُم) هواپیمای دشمن قرار بگیرد که حرارت اگزوزش را سِنس (احساس) کند. اگر فاصله زیاد شود، ممکن است موشک به سمت خورشید یا زمین برود. فاصله بین دو هواپیما هم حتما باید رعایت شود تا موشک به‌درستی به هدف بخورد.

* می‌خواستم این‌مساله را پایان گفتگو مطرح کنم ولی بحث به‌سمتی رفت که باید الان بگویم. خلبان‌های اف‌پنج در طول جنگ یک‌مظلومیت خاص دارند؛ یعنی همین کمبود امکاناتی که نسبت به اف‌چهار دارند. موشک راداری که نمی‌شود زیر بال بست. سامانه هشداری اف‌فور را هم که ندارد. شما به‌عنوان خلبان اف‌پنج می‌خواهید کرکوک را بزنید. وقتی وارد آسمان پالایشگاه یا پایگاه می‌شوید، موشک زمین به هوا به‌سمت‌تان شلیک می‌شود. اما چیزی روی صفحه نمایش روبرو نمی‌بینید. ممکن است بوق هشدار داشته باشید ولی همه‌چیز با چشم خودتان است.

بوق هم ندارد...

* [خنده] بوق هم که به قول شما ندارد.

بله. هواپیمای اف‌پنج از نظر اِرلی وارنینگ (سامانه هشداری) هیچ‌چیز ندارد، ولی اف‌پنج دارد. البته زمان طراحی این دو هواپیما یک‌سال اختلاف دارد؛ ۱۹۵۷ و ۵۸. ولی ورژن‌های آپ‌دیت اف‌فور بیشتر است. آن را بیشتر آپ‌دیت کردند چون توانمندی بیشتری داشت.

* بله ما D را داشتیم، E را داشتیم. حتی در مقطعی C داشتیم که البته این‌مدل را برگرداندیم. حتی قرار بود J را هم بگیریم.

قرار بود بگیریم که اگر می‌گرفتیم و ماموریت جنگی برون‌مرزی می‌رفتند، می‌توانستند با این‌مدل، هر پدافندی را بزنند.

* خلاصه اف‌پنجی‌ها این غربت را داشته‌اند که همه‌کارشان چشمی بوده...

چشمی بوده و تک‌خلبانی! خلبان‌های این‌هواپیما، هم رادار بودند، هم نقشه‌خوانی می‌کردند. ما خودمان نقشه می‌خواندیم، خودمان را کلی‌یر می‌کردیم و اگر موشک می‌آمد، باید با چشم می‌دیدیم. منتهی حسن این‌هواپیما، همان تیز بودنش در گردش‌ها بود. خیلی خوب می‌توانست گردش کند. گاهی اگر موشکی به‌سمتش شلیک می‌شد، می‌توانست به خوبی فرار کند.

* کاربری اصلی اف‌پنج، پشتیبانی نزدیک از نیروهای سطحی است ولی ما در جنگ با آن کرکوک را زده‌ایم، سلیمانیه را زده‌ایم و بمباران کرده‌ایم.

فَتّ و فراوان!

* مثلا همان ماموریتی که آقای شیرازی با آقای (یدالله) جوادپور رفتند کرکوک را بزنند. پیش از اجرای ماموریت، خلبان‌های تبریز اعتراض می‌کردند که چرا اف‌فور نمی‌رود کرکوک را بزند. چرا اف‌پنج؟ ولی رفتند و زدند و برگشتند.

خدا شاهد است این‌گونه مسائل که چرا اف‌فور نمی‌رود چرا اف پنج برود، در جنگ مطرح نبود. حتی بعضی اوقات بچه‌ها زیاده‌روی هم می‌کردند. اما مساله امنیت هواپیما هم مهم بود. اف‌پنج اگر فاصله طولانی می‌رفت، در برگشت دچار مشکل می‌شد و ممکن بود به پایگاه نرسد. سوخت را حساب و کتاب می‌کردند و میزان مایلاژ را درمی‌آوردند. ولی در حقیقت بچه‌ها در اِیچ بِربِر می‌نشستند. گاهی می‌شد هواپیما روی باند فیلم‌آوت می‌کرد. این بود که می‌گفتند اف‌فور برود.

در همین‌زمینه، ما شهید اردستانی را داشتیم. دو ماموریت را برای خود من پیشنهاد کرد که خیلی وحشتناک بودند. یکی این که من و جناب شیرافکن همتی از تبریز بلند شویم برویم کوت را بزنیم و در دزفول بنشییم. خیلی حساس بود. اگر در مسیر درصد کوچکی از پاور (قدرت) استفاده کنی و مصرف سوختت بیشتر شود، بنزین کم می‌آوری. یک بار دیگر هم گفت «زارع نژاد تو را انتخاب کرده‌ام که برویم برای بغداد!»در همین‌زمینه، ما شهید اردستانی را داشتیم. دو ماموریت را برای خود من پیشنهاد کرد که خیلی وحشتناک بودند. یکی این که من و جناب شیرافکن همتی از تبریز بلند شویم برویم کوت را بزنیم و در دزفول بنشییم. خیلی حساس بود. اگر در مسیر درصد کوچکی از پاور (قدرت) استفاده کنی و مصرف سوختت بیشتر شود، بنزین کم می‌آوری. یک بار دیگر هم گفت «زارع نژاد تو را انتخاب کرده‌ام که برویم برای بغداد!»

* با اف‌پنج.

با اف پنج. گفت برو نقشه را دربیاور و حساب‌کتاب کن ببین چه‌طور می‌شود. بعد برگردیم در اسلام‌آباد غرب بنشینیم.

* خب چه نیازی است اردستانی فکر کند با اف‌پنج چنین کاری را انجام بدهد؟

اصلا ترس در وجودش نبود.

* جسارتش را می‌خواهید بگویید؟

جسارت بالایی داشت. خدا هر دو را بیامرزد که رفته‌اند. من جناب (محمود) اسکندری را یک اسطوره و یکی از بهترین‌ها می‌دانم. اما می‌خواهم به شما بگویم اردستانی اگر چیزی از ایشان اضافه‌تر نداشت، اصلا چیزی کم نداشت. آدم باید خدایی‌اش را بگوید. (اردستانی) خیلی شجاع بود و عاشقانه هر ماموریتی را می‌پذیرفت. همیشه داوطلب بود.

* از نظر درجه هم مقام بالایی داشت.

البته در شروع انقلاب ستوان یک بود.

* به قول شما باید به این‌نکته هم توجه داشته باشیم که جزو آن‌گروهی بود که درجه پایین‌تر داشتند و فرمانده پایگاه شدند. به‌همین‌دلیل هم یک‌عده از قدیمی‌ها ناراحت شدند.

بله بله... چون بیش از حد نرمال حزب‌اللهی بودند و البته واقعا هم علی‌وار کار می‌کرد؛ شخص خودش. حالا این‌که نتوانستند برای زیردست‌ها کاری کنند بماند.

* نتوانستند کاری کنند؟

نه.

* منظورتان مسائل رفاهی و معیشتی است؟

بله. خدا هر دو را رحمت کند؛ هم شهید اردستانی و هم شهید بابایی. نتوانستند هیچ کاری برای زندگی خلبان‌ها کنند. ولی در جنگ خیلی سنگ تمام گذاشتند و خوب عمل کردند.

* برگردیم به گذشته؛ قبل از نیروی هوایی. شما متولد چه‌سالی هستید؟

متولد ۲۸ هستم.

* پس هم سن و سال محمود اسکندری هستید. او ۲۶ است.

داستان دارد. من بعد از ششم ابتدایی ترک تحصیل کردم.

* شیطان بودید؟ اهل درس و مدرسه نبودید؟

دنبال درس و مدرسه نبودم. کُشتی کار می‌کردم. خیلی به ورزش علاقه داشتم و درس را رها کردم. همزمان کار هم می‌کردم. رفته بودم در کارخانه پارچه‌بافی ممتاز شهر ری. بعد ناگهان دیدم آن‌محیط مال من نیست و نمی‌توانم ادامه بدهم. به همین‌دلیل درس را ادامه دادم و در مدرسه شبانه درس خواندم. هفتم و هشتم و نهم را طی یک سال و نیم در شبانه خواندم. بعد رفتم دبیرستان. این بود که کمی عقب افتادم. سال ۱۳۵۱ هم وارد خدمت شدم و رفتم برای دوره همافری.

در شهر ری یک امامزاده عبدالله هست. آن‌جا خیلی از خلبان‌هایی که با هواپیمای ملخی خورده بودند زمین مدفون‌اند و این‌ملخ‌ها و نشان پروازی را بالای قبرشان گذاشته بودند. مادرم وقتی سر قبر اقوام می‌رفتیم، این‌ها را دیده و ناراحت بود. به همین‌دلیل می‌گفت «نه. نمی‌خواهم خلبان شوی.» اول تن در داد بروم برای همافری* چون مادرتان مخالف بود خلبان شوید.

بله. نمی‌گذاشت.

* پدرتان مشکلی نداشت؟

آدم بی‌سوادی بود ولی خداشاهد است در حد دکترا فهم و شعور داشت. تک بود. خیلی چیزها را پیش‌بینی می‌کرد که خیلی از تحصیل‌کرده‌ها نتوانستند پیش‌بینی کنند. به من می‌گفت «هرکاری دوست داری انجام بده، ولی با هوش و حواس جمع. هیچ‌وقت در زندگی احساسی نباش!» در شهر ری یک امامزاده عبدالله هست. آن‌جا خیلی از خلبان‌هایی که با هواپیمای ملخی خورده بودند زمین مدفون‌اند و این‌ملخ‌ها و نشان پروازی را بالای قبرشان گذاشته بودند. مادرم وقتی سر قبر اقوام می‌رفتیم، این‌ها را دیده و ناراحت بود. به همین‌دلیل می‌گفت «نه. نمی‌خواهم خلبان شوی.» اول تن در داد بروم برای همافری.

این‌طور بود که برای ۱۶ ماه دوره همافری را دیدم. درجه هم نگرفتم. بعد برگشتم برای خلبانی.

* فکر می‌کنم در ماجرای انتقال شما از همافری به خلبانی، نادر جهانبانی نقش داشته است.

خدا رحمتش کند.

* پس ۵۱ وارد نیروی هوایی شدید.

بله.

* دوره همافری چه‌زمانی تمام شد؟

عید سال ۵۳ یعنی درست ۲۷ اسفند ۵۲ کارهایم برای خلبانی تکمیل شد و لباس دانشجویی خلبانی را گرفتم. فرمانده دانشکده خلبانی که اخیرا فوت کرد، سرهنگ تاج‌ور بود. رفتم پیش ایشان و هنوز لباس هنرجویی به تن داشتم.

* از آن آبی‌ها...

بله.

* در دوشان‌تپه بودید. شما همافرها و خلبان‌ها...

همه آن‌جا دوره می‌دیدیم. رفتم دفتر سرهنگ تاج‌ور و احترام گذاشتم. گفتم جناب سرهنگ من درخواستی از شما دارم. گفت جانم بگو! خیلی مرد خوبی بود. روحش شاد باشد! گفتم من دو سال است سرم را از ته زده‌ام. [می‌خندد] دوست دارم شب عید امسال نزنم. چون قرار شده‌ام بیایم دانشکده. می‌خواهم بعد از عید بزنم. گفت اشکال ندارد. منتهی یک‌دسته عقب می‌افتی! گفتم عیب ندارد. جبران می‌کنم. سرم را نزدم و بعد از عید آمدم برای دانشکده خلبانی.

* پس‌ آن‌ماجرا که در اتاق جهانبانی صحبت کردید برای بعد از عید است؟

نه. مربوط به پیش از همین گفتگو با سرهنگ تاج‌ور است.

* پس پیش‌تر اعلام کرده بودید می‌خواهید بروید خلبانی؟

بله. در دوره هنرجویی، سرگروهبان شده و ارشد بودم. وقتی تصمیم گرفتم بیایم بیرون و ادامه ندهم، با پدرم صحبت کردم. گفتم «نمی‌توانم بمانم. یا باید بروم برای خلبانی یا بیایم بیرون.» گفت هرکاری دوست داری انجام بده!

باید امتحان زبان می‌دادم. اما نرفتم سر امتحان.

* زبان‌تان خوب بود؟

بله. در حدی که بتوانم نمره قبولی بیاورم بله. اما نرفتم و برایم غیبت زدند. دو دوره امتحان گذاشتند و من نرفتم. این‌جور مواقع افراد را می‌خواستند و پرس و جو می‌کردند که چرا امتحان نمی‌دهی؟ من را هم خواستند و پرسیدند. گفتم نمی‌خواهم ادامه بدهم. یا باید بروم خلبانی یا بروم بیرون.

* پس همافری دلتان را زده بود. البته از اول هم که به نیت خلبانی وارد نیروی هوایی شده بودید.

روحیه انسان‌ها با هم فرق می‌کند. بهترین دوست‌های الان من از بچه‌های همافر آن‌روزها هستند. از بچگی این‌طور بودم. همیشه دوست داشتم کاری بکنم که دیده بشوم.

* و همافری آن‌کار نبود.

نبود و تخصص خودش را داشت ولی حس کردم خلبانی کاری است که می‌شود در آن دیده شد. تیم آکروجت را دیده بودم و خیلی دوست داشتم یکی از این‌افرادش باشم.

* به خصوص با آن تبلیغاتی که آن‌روزها برایش می‌شد.

دقیقا با آن تبلیغات. وقتی دیدند نمی‌روم امتحان بدهم، من را فرستادند پیش جهانبانی.

* پس شما را فرستادند و این نبود که خودتان بروید.

نه نه. فرستادند. یک‌بورد تشکیل می‌دادند و ایشان تصمیم می‌گرفت برای طرف چه کار کند. به دفترش رفتم. چه بگویم از ابهت این‌مرد! روحش شاد! نصف بیشتر نیروی هوایی عاشق او بودند. هفتادهشتاد درصدش عاشق تیپ و قیافه و ابهت او بودند.

* محبوبیت خاصی دارد.

آدم از نگاه کردنش لذت می‌برد. ما که هرگز خودمان را در جایگاه او نمی‌دیدیم. ولی آدم با خودش فکر می‌کرد می‌شود روزی من هم مثل او بشوم! به هرجهت بورد را تشکیل دادند. رفتم در اتاق. جهانبانی نشسته بود و من کنارش ایستادم. روی میز دولا شده بود و شش سرهنگ تمام جلویش نشسته بودند که هرکدام مسئول کاری بودند. او تصمیم می‌گرفت و به آن‌ها ابلاغ می‌کرد. نگاهش که به من افتاد، گفت برای چه نمی‌روی امتحان بدهی؟

* حالت توپ و تشر داشت؟

نه. اصلا! ولی به شما بگویم که این‌قدر ابهت داشت که هرکسی نمی‌توانست جلویش بایستد. به والله جدی می‌گویم! گفت برای چه نمی‌روی امتحان بدهی؟ گفتم «تیمسار ببخشید من دوست دارم بروم برای خلبانی! اگر بروم خلبانی می‌روم امتحانم را می‌دهم و درسم را هم می‌خوانم.» گفتم فقط همین؟ گفتم بله. به آن شش نفر بروبریش گفت گاید هیم! (راهنمایی‌اش کنید!) آن شش سرهنگ هم پاهایشان را کوبیدند و درجا بلند شدند. همزمان گفتند «یس سر!» گفت می‌روی دفتر فردوسی.

فرمانده گردان سرهنگ نهری‌پور مرا صدا کرد و گفت «زارع نژاد بیا! می‌دانم دوست داری بروی خلبانی. برو اعلام کن هرکدام از بچه‌ها که دوست دارد برود خلبانی بیاید و ثبت نام کند.» من هم که انگار دنیا را بهم من داده بودند، به بچه‌ها گفتم و تعدادی را جمع کردم و خودم هم مسئولشان شدم. یک‌بار دیگر باید معاینه فیزیکی می‌شدیمسرهنگ فردوسی رییس مرکز زبان بود. من هم رفتم آن‌جا. نمی‌دانم چند روز طول کشید چون حضور ذهن ندارم. چون سرگروهبان بودم، بچه‌ها را برای صبحگاه به میدان چمن مرکز آموزش‌ها در دوشان تپه برده بودم. فرمانده گردان سرهنگ نهری‌پور مرا صدا کرد و گفت «زارع نژاد بیا! می‌دانم دوست داری بروی خلبانی. برو اعلام کن هرکدام از بچه‌ها که دوست دارد برود خلبانی بیاید و ثبت نام کند.» من هم که انگار دنیا را بهم من داده بودند، به بچه‌ها گفتم و تعدادی را جمع کردم و خودم هم مسئولشان شدم. یک‌بار دیگر باید معاینه فیزیکی می‌شدیم.

* که معاینات خلبانی خیلی از همافری سخت‌تر بود.

به‌ویژه برای چشم. از این تعداد هم تعدادی نتوانستند بیایند و تعدادی موفق شدند و رفتیم برای خلبانی. بچه‌ها در ایران، حدود یک سال و نیم دوسال در دانشکده می‌ماندند و بعد می‌رفتند امریکا. من سیزده‌چهارده ماه بودم و اعزام شدم.

* پس سال ۵۴ رفتید آمریکا.

۱۳ برج چهار ۵۴ رفتم آمریکا. من عدد ۱۳ را خیلی دوست دارم.

* جالب است خیلی از خلبان‌ها ۱۳ را دوست دارند. آقای (محمدرضا) قره‌باغی هم سیزده را دوست دارد.

بله. ۱۴ چهار پنجاه و چهار اعزام به آمریکا شدم. سیزدهِ پنجِ شصت و پنج هم که هواپیمای میگ را زدم.

* از آن‌طرف هم ۹ فروردین ۵۶ برگشتید ایران.

زودتر آمدیم. ششم فروردین بود.

* ۵۴ رفتید و ۵۶ برگشتید و بین راه، یک سفر لندن هم داشتید.

بله.

* در خاطرات عبدالحمید نجفی هم این‌ماجرا بود که در راه برگشت به ایران، به لندن سفر کرده‌اند. ایشان با شما بود؟

نه. حمید یک‌دوره جلوتر از من بود.

* یعنی زودتر از شما برگشت؟

بله. حمید حدود پنجاه‌شصت روز از من قدیمی‌تر است.

* صحبت جهانبانی شد. عده‌ای می‌گویند با اف‌چهار پرواز کرده، عده‌ای می‌گویند پرواز نکرده. عده‌ای می‌گویند پای هواپیمای اف‌چهار عکس دارد. عده‌ای می‌گویند همراه معلم پرواز کرده و کابین عقب نشسته. شما اطلاعاتی در این‌زمینه دارید؟

درباره این‌که با اف چهار پرواز کرده باشد صد در صد اطلاع ندارم ولی مطمئن هستم که پرواز کرده.

* یعنی در کابین عقب و با معلم پرواز کرده؟

داستان این‌طور است که ایشان اگر پرواز کرده که حتما کرده، کابین عقب نمی‌نشیند...

* بله. معلم می‌نشید کابین عقب و او کابین جلو.

بله. او دستورالعمل و مهر قانون در نیروی هوایی بود. منضبط و درجه یک و از هر نظر انضباطی بود. طبق قانون کسانی که در ستاد و فرماندهی قرار می‌گیرند و از پرواز روزانه دور هستند، چندوقت یک‌بار پرواز می‌کنند که خود را آپ‌دیت نگه دارند. چنین‌افرادی حتما باید با معلم پرواز کنند ولی شکی در توانمندی پروازی‌شان نیست.

* می‌گویند تایپ هواپیمایش اف‌پنج بوده و عده‌ای می‌گویند اف‌چهار هم پرواز کرده است. عده‌ای هم می‌گویند نمی‌شود همزمان با هر دو پرواز کرده باشد چون برای پرواز با هرکدام باید چک شود.

او F84 و F86 پرواز کرده و با این هواپیماها لیدر آکروجت بوده است. F5 و F4 هم پرواز کرده و بعید می‌دانم حتی در کابین F14 ننشسته باشد. شاید نشسته باشد. جناب براتپور عزیز که فرمانده پایگاه شیراز بود، آمده بود با اف‌پنج پرواز می‌کرد. کابین جلو می‌نشست.

* این مربوط به سال ۶۲ و ۶۳ است؟

جناب براتپور؟

* بله.

نه. حدود ۶۷ و ۶۸ بود.

* آخرهای جنگ. ایشان مدتی هم فرمانده منطقه هوایی بود دیگر. البته سال دقیقش را خاطرم نیست.

منطقه هواییِ ؟

* شیراز. بعد از رفتن بنی‌صدر و تغییر و تحولات، ایشان هم ناراحت شد و از پایگاه همدان رفت. که بعد به پایگاه شیراز رفت.

شیراز، منطقه هوایی بود. چون در حقیقت دو پایگاه ترابری و شکاری با هم بود. ایشان فرمانده منطقه هوایی شیراز بود.

* حالا سال دقیقش ...

این‌که صحبتش را کردم، باید مربوط به سال ۷۱ و ۷۲ باشد.

* پس بعد از جنگ است.

در جنگ، خلبان‌هایی که از ستاد می‌آمدند، روی تایپ هواپیمایی که قبلا پرواز کرده بودند آپ گریت می‌شدند و خیلی کم ماموریت جنگی انجام می‌دادند.

* پیش از ورود به بحث بعدی، آمریکا را هم بپرسم. دوره آموزشی شما آن‌جا با هواپیماهای T41 و T37 و T38 بود. درست است؟

بله.

* اسامی همدوره‌ای‌هایتان را هم می‌گویید؟

جناب غلام شیرازی، صمد ابراهیمی...

* که رفت اف‌چهارده...

بله. خدا رحمت کند صمد نقدی را، خدا رحمت کند ولی الله بزرگی را، جناب محمد رحیمی، جناب (مهدی) بادکوبی، جناب عباس رمضانی، جناب (تقی) آریاپور ...

* آقای کاظم‌نژادی با شما بود؟

عباس کاظم‌نژادی قدیمی‌تر از ما و معلم ما بود.

ادامه دارد ...

برچسب‌ها