میگ شروع کرد به گردش مخالف. من هم رفتم بالای سرش ایستادم و قشنگ کنترلش می‌کردم که چه‌کار می‌کند. وقتی برگشت، شیرجه کردم روی سرش. احساساتی هم شده بودم. هواپیما را جلوی روی خودم دیدم و ...

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت اول گفتگو با امیر خلبان محمدرضا زارع‌نژاد چندروز پیش منتشر شد. زارع‌نژاد خلبان هواپیمای شکاری اف‌پنج در دوران دفاع مقدس است که با هدف‌قرار دادن یک‌ هواپیمای MIG25 عراقی شناخته می‌شود. این‌اتفاق سال ۱۳۶۵ یعنی زمانی رخ داد که ایران از نظر برتری هوایی، وضعیت خوبی نداشت. نکته مهم دیگر این‌اتفاق این است که یک‌هواپیمای اف‌پنج موفق شده، غول بزرگی چون MIG25 را هدف قرار داده و باعث سقوطش شود.

در قسمت دوم گفتگو با این‌خلبان نیروی هوایی ارتش، ماجرای شکار میگ ۲۵ به‌طور مبسوط و بیشتری از قسمت اول، بررسی می‌شود. همچنین ماموریت‌های دیگری که زارع‌نژاد در دوران جنگ داشته و کارنامه‌اش پس از جنگ مرور و بررسی می‌شود.

مشروح قسمت اول گفتگو با این‌خلبان در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

* «غربت خلبانهای اف‌پنج در جنگ/چیزی به‌نام ترس در وجود اردستانی نبود»

در ادامه مشروح قسمت دوم و پایانی گفتگو با امیرْ محمد زارع‌نژاد را می‌خوانیم؛

* با آقای (عباس) رمضانی یک‌جلسه مصاحبه داشتم و درباره ماموریت آخرشان صحبت کردیم. شما میگ را تیرماه زدید و آقای رمضانی و (یوسف) سمندریان در مرداد سانحه دادند.

بله بله یک ماه بعدش بود. من ۱۳ تیر ۶۵ میگ را زدم. بعد از ظهر روز ۱۲ تیر، جناب یوسف سمندریان با مرتضی تهران با هم اسکرامبل رفتند و هواپیماهای عراقی این‌بچه‌ها را دنبال کردند.

* چه هواپیماهایی بودند؟

هواپیماهایی که این‌ها را دنبال کردند؟

* بله. میگ ۲۱ بودند؟ میگ ۲۳ یا ۲۵؟

مشخص نشد. متاسفانه در مملکت ما از وقایع یادداشت‌برداری نمی‌شود و از وقایع هم بهره‌برداری نمی‌شود. این بزرگ‌ترین نقص ماست. هیچ‌وقت نمی‌خواهیم از تجارب گذشتگان استفاده کنیم و می‌خواهیم خودمان تجربه کنیم. تنها چیزی‌که آن‌موقع می‌توانست این‌مساله (نوع هواپیماهای دشمن) را مشخص کند، سیستم استراق سمع و رادار ما بود. بچه‌های رادار با بلیپ‌هایی که روی صفحه می‌گرفتند، متوجه می‌شدند و یا نیروهای استراق سمع، اسم خلبان‌ها و هواپیماها را می‌فهمیدند. سایت استراق سمع می‌توانست بگوید الان دقیقا چه‌هواپیمایی دارد پرواز می‌کند. چون صدایشان را می‌گرفتند. اصولا در آن‌منطقه میگ ۲۳ و میگ ۲۱ پرواز می‌کردند...

* ۲۱ که خیلی داشتند.

بله. در همان‌منطقه عراقی‌ها ۳ تن از خلبانان خوب ما را زدند. یکی‌شان سعید هادی مقدم بود که بَک‌سیت‌اش ...

* محمد غلامحسینی....

بله. این‌ها را روی مهاباد زدند.

رادار تبریز به من گفت با رادار همدان تماس بگیر. تماس که گرفتم، گفت «ما آن‌جا یک پرنده داشتیم که فِیل شده است. شما آتش یا نشانه‌ای می‌بینی؟ می‌توانی برایمان سرچ کنی؟ نزدیک مرز؟» گفتم بله می‌رویم. منتهی در اختیار خودمان می‌رویم. که برویم ارتفاع پایین. با جناب نعیمی دوبار تا مرز عراق رفتیم و برگشتیم. دو باکس بزرگ پرواز کردیم و چیزی ندیدیم* میراژ زده.

همزمان که این‌ها را زدند، من و جناب نعیمی داشتیم کپ می‌پریدیم. رادار تبریز به من گفت با رادار همدان تماس بگیر. تماس که گرفتم، گفت «ما آن‌جا یک پرنده داشتیم که فِیل شده است. شما آتش یا نشانه‌ای می‌بینی؟ می‌توانی برایمان سرچ کنی؟ نزدیک مرز؟» گفتم بله می‌رویم. منتهی در اختیار خودمان می‌رویم. که برویم ارتفاع پایین. با جناب نعیمی دوبار تا مرز عراق رفتیم و برگشتیم. دو باکس بزرگ پرواز کردیم و چیزی ندیدیم. هواپیمای اف فور یا اف پنج و در کل هواپیماهای آمریکایی این‌گونه بودند. لحظه‌ای که می‌خوردند زمین، یک‌لحظه شعله‌ور می‌شدند و بعد دیگر چیزی نبود. یعنی دود نمی‌کردند. ما گشتیم و چیزی پیدا نکردیم.

بعد از سعید هادی، جناب محمود رییسی را آن‌جا زدند. جنابِ ... اسم قبلی‌اش ...

* تندسته؟

بله، آریان‌پور. این‌ها را آن‌جا زدند.

* این‌که ما یادداشت برنمی‌داریم و عبرت نمی‌گیریم، نکته مهمی است. ما از نیروی هوایی فقط از دلاوری و سلحشوری می‌گوییم. ولی در این‌ماجرا هواپیماهای عراقی هواپیماهای ما را دنبال کرده و آن‌ها هم مجبور شده‌اند فرار کنند. یعنی در پروازهایمان فرار هم کرده‌ایم.

صدبار! خود من با مرحوم تیمسار (رضا) زعیم بودیم. ایشان در بال من بود. به ما گفتند تارگت! و ما را وِکتور کردند. جناب زعیم از خلبان‌های شارپ بود. قرص و محکم ایستاده بود برویم. رادار هم ما را به سمت هدف هدایت کرد. تا نزدیک مهاباد رفتیم و یک‌دفعه رادار گفت «برگرد! برگرد به سمت ۹۰ درجه!» وقتی برگشتیم گفت بزن AB بیا ارتفاع پایین. من هم به صورت جوک مانند گفتم «کانفرم! رو به میهن پشت به دشمن دیگر؟»

بله از این‌اتفاقات زیاد بود. آن‌هایی که عاقل هستند از ضعف و ایرادات بهره می‌گیرند. ما فقط دوست داریم بزرگنمایی کنیم و بگوییم این‌طور و آن‌طور بودیم. اگر اشتباهات را هم می‌گفتیم، کمتر دچار مشکل می‌شدیم. سوانح هوایی که اتفاق می‌افتند، اگر تیم بررسی‌کننده سانحه، واقعیت‌ها را بگوید...

* دیگر نباید آن‌اتفاق بیافتد.

ولی سرآخر همه تقصیرها را می‌اندازند گردن خلبان.

* چون مرده و نیست که مجبور به جواب‌دادن باشد! اما اتفاقی که یک‌روز پیش از زدن میگ رخ داد، باعث جریحه دار شدن احساسات هم شد. در خاک خودمان!

بله بله. بعد از ظهر بود و در گردان نشسته بودیم. دیدم دو اف‌پنج که جناب سمندریان و مرتضی تهران با ارتفاع پایین پایگاه را کراس کردند. در حالی‌که ما در حالت نرمال این‌کار را نمی‌کردیم. رفتند سمت ارتفاعات دور زدند و بعد از چند دقیقه آمدند نشستند. گفتم یوسف این چه‌کاری بود کردی؟ گفت ممد، دنبالمان کرده بودند! رادار به آن‌ها گفته بود بروند. روی دریاچه ارومیه دنبالشان کرده بودند. سمندریان هم گفت این‌قدر وقیح شده‌اند که این‌جا دنبالمان می‌کنند.

از طرفی دستمان خالی بود و دلمان می‌سوخت که می‌دیدیم این‌ها این‌همه پر رو شده‌اند. چون روزگاری که اسم ایران می‌آمد مو به تن‌شان سیخ می‌شد. کار خدا بود که فردا صبحش این ماموریت به ما داده شد. حرف توی حرف می‌آید. پیش از پرواز (اسکرامبل) جناب هُدی به من گفت آمادگی درگیری دارید؟ گفتم آره. این گفتنِ «آره» خیلی قوت قلب بود برای او. چون دو نوع جواب داریم. ممکن است بلافاصله بعد از سوال بگویی با کی؟ کجا؟ چه‌طور؟ ولی وقتی همان اول کار می‌گویی بله، طرف مقابل امیدوار می‌شود.

* نکته مهمی است. یک روز قبل از زدن میگ، هواپیماهای خودمان را در خاک خودمان تعقیب کرده‌اند. این‌ماجرا برای چه‌زمانی است؟ سال ۶۵ که دیگر اول جنگ نیست و برتری هوایی دست عراق است. میراژ دارد، میگ ۲۵ دارد. نمی‌دانم سال ۶۵ میگ ۲۹ را هم گرفته بود یا نه...

گرفته بودند.

* خب دو گردان میگ ۲۵ دارد؛ یکی شناسایی، یکی شکاری. میگ‌های ۲۹ را هم گرفته است. از آن‌طرف میراژ دارد و چه و چه...

الان که میگ ۲۹ را گفتید، خاطره جالبی یادم آمد. ان‌شالله که خدا سلامتش بدارد؛ جناب محمدرضا سرتیپی. پروازمان ACT بود. پیش از پرواز وقتی داشت بریف می‌کرد، گفت «می‌دانید که اطلاع داده‌اند میگ ۲۹ آورده. همه این‌حرف‌ها را که می‌زنیم داریم با هواپیمای خودمان می‌زنیم. اگر میگ ۲۹ آمد دیگر نمی‌شود با او درگیر شد ها!» یکی از راه‌های فرار از موشک‌های دشمن، آمدن به ارتفاع پایین بود تا شاید موشک‌ها به کلاترهای زمین بخورند. این، یکی از شانس‌ها بود. جناب سرتیپی گفت دیگر کلاترهای زمین هم فایده ندارد و میگ ۲۹ می‌زند.

* ۲۱ و ۲۳ را که اول جنگ داشتند و حالا میگ ۲۵ و ۲۹ هم اضافه شده بود...

سوخو ۲۴ داشتند. توپولوف‌ها را داشتند.

* بله. یعنی اوضاعمان در آن‌مقطع، اصلا خوب نبود. برتری کامل با آن‌طرف بود. ما هم همان اف‌پنج و ‌اف‌چهار و ‌اف‌چهارده را با تعدادی تانکر سوخت‌رسان داشتیم. این‌طرف چیزی اضافه نشده، که کم شده و آن‌طرف همه‌چیز اضافه شده است. جنگ شهرها هم بود و میگ ۲۵ می‌آمد از ارتفاع بالا، بدون این که از پدافند بترسد، شهرهای ما را بمباران می‌کرد. شما در حرف‌هایتان از ماجرای زدن MIG25 خیلی روی این‌که کار خدا بود تاکید می‌کنید.

پیش از این‌اتفاق، یک‌ماجرا برایم پیش آمد. اگر اشتباه نکنم سال ۶۴ بود . آمدند شبانه تبریز را بمباران کردند. ساعت یک و نیم بعد از نصفه بود. در نتیجه انفجار، یک‌چاله به عمق هفت‌هشت متر در زمین ایجاد شده بود. بمب‌های هزارکیلویی را از ارتفاع بالا می‌زدند. وقتی بمباران کردند، تمام هیکلم از روی تخت آمد بالا. ضربه انفجار خیلی وحشتناک بود و خانمم هم بیدار شد. دو دخترم را داشتم. داشتند در اتاقشان گریه می‌کردند. وقتی بغل‌شان کردم می‌لرزیدند. همان‌لحظه گفتم خدایا چه می‌شود بتوانم یکی از این‌هواپیماها را بزنم! خدا شاهد است به جان چهارفرزندم اغراق نمی‌کنم. همان‌لحظه آرزو کردم. این‌که می‌گویم «خدا»، به این‌دلیل است.

دو دخترم را داشتم. داشتند در اتاقشان گریه می‌کردند. وقتی بغل‌شان کردم می‌لرزیدند. همان‌لحظه گفتم خدایا چه می‌شود بتوانم یکی از این‌هواپیماها را بزنم! خدا شاهد است به جان چهارفرزندم اغراق نمی‌کنم. همان‌لحظه آرزو کردم«خدا» که دروغ نیست. شما اگر نیت‌ات پاک باشد، هرچه از خدا بخواهی می‌دهد. این را با تمام سلول‌های بدنم حس کرده‌ام. ما معلم بودیم. نه تنها من! از همه دوستان اف‌پنج، اف‌فور و اف‌چهارده بپرسید در یک راید آموزشی که پرواز می‌کردید، تمام نکات بریفنیگ روی زمین را انجام داده‌اید؟ حتما می‌گویند نه. چون سرعت بالاست و کارهای دیگری پیش می‌آید و نمی‌شود دقیقا طبق بریفینگ اقدام کرد. به خاطر همین است که ما (پس از پرواز) دی‌بریف می‌کنیم. چرا؟ چون کارهایی که نتوانستیم انجام بدهیم، نقد و بررسی می‌شوند تا دفعه بعد جلوی اشکالات را بگیریم.

در آن روز به خصوص۹۹ درصد و ۹۸ درصد مطالبی را که باید انجام می‌دادم، دادم.

* این هم خدایی بوده!

عین کامپیوتر! در مغزم می‌آمد چه کنم. وقتی هواپیمایش را دیدم، (در موقعیت) ساعت ۱۲ ما درآمد با ارتفاع بالاتر.

* یعنی یک حالت ایده‌آل برای حمله.

منتهی اختلاف ارتفاع چیزی حدود ۱۲ هزار پا بود. وقتی دیدمش به رادار گفتم «Talon target» یعنی دیگر چیزی نگو بگذار سکوت رادیویی باشد. چون استراق سمع داشتند و صدایمان را می‌گرفتند. به وینگ‌منم که سمت راستم بود گفتم یک چک لفت کن! ۳۰ درجه زاویه گرفتم و آمدم جلو. او عقب‌تر از من ماند و فاصله گرفت. به این‌ترتیب در تیل (دُم) هدف قرار گرفتم. در مغز خودم گفتم زمانی رویش لاک (قفل) کنم که تا گرفت، فایر کنم تا وقت نداشته باشد بریک (گردش) کند. این‌هواپیما هم، خیلی بزرگ بود و اگزوزهای خیلی بزرگی داشت. واقعا چیز عجیبی بود. سایت‌ام، آن اَنه‌لاگ بار «Analog bar & indicator»، می‌گفت در موقعیت (مناسب) هستی. همه پارامترها را رعایت کرده بودم و همه‌چیز درست و دقیق درآمده بود. منتهی قسمت نبود با موشک بزنم. گاهی که با خودم فکر می‌کنم، می‌گویم شاید خدا می‌خواست این‌کاری که کردم بزرگتر دیده بشود.

* یعنی نه با موشک، بلکه با ابتدایی‌ترین سلاح هواپیما که گان باشد!

قبول کنیم که عزت و ذلت دست خداست. این‌ یک واقعیت است. گاهی که فکر می‌کنم می‌بینم این عمل‌نکردن موشک‌ها و زدن با گان، برای این بود که این‌اتفاق درشت‌نمایی شود؛ این‌که با آن عظمت و موتوری که میگ ۲۵ دارد، با گان ۲۰ میلی متری اف‌پنج بزنی!

* توهین به اف‌پنج و خلبانانش نباشد ولی عامیانه اش این است که در عالم هواپیماها، یک جغله یک گنده لات را زده است! [خنده]

بله. خدا را صد در صد ناظر کار خودم می‌دانستم که کمکم کرد. تا حالا دوبار پیش آمده که ثانیه‌ها را در حکم زمان طولانی دیده‌ام. یک‌بار با جناب (عبدالله) فرحناک بودیم. خدا ایشان را سلامت بدارد. ۲۰ روز از ازدواجم می‌گذشت. پرواز چک اینسترومنت من بود؛ با همین هواپیمای A و B در تهران. من کابین عقب نشسته بودم. تیک آف کردیم و رفتیم بالا. در ارتفاع ۱۸ هزار پایی، ناگهان یک صدای پُق خیلی قوی آمد. ایرکاندیشن اف‌پنج‌های A و B برفک می‌زد و این برفک‌ها باعث ایجاد چنین‌صدایی می‌شدند. وقتی صدای پق آمد، گفتم لابد ایرکاندیشن بوده است. نگو تلق کابین جناب فرحناک ترکیده و ترک خورده است. هواپیما دست من بود و با اینسترومنت هم پرواز می‌کردم. یعنی پرواز با دستگاه و اصطلاحا پرواز کور بود. ادامه دادم و به ارتفاع ۲۰ هزارپا رسیدم. تا رول آوت کردم و آمدم خودم را لِوِل کنم، دیدم هواپیما یک صدای انفجار بلند داد و شیرجه کرد سمت زمین.

ارتفاع حدود ۱۰ هزارپایی بودیم که کمی از سفیدی پشت کلاه فرحناک را دیدم و امیدوار شدم. پایین‌تر که آمدیم و ارتفاع کم شد توانستم صدایش را بشنوم. ممد.....ممد.... گفتم الهی قربونت برم عبدی جان زنده‌ای؟ کجایی؟ خیلی هم شوخ‌طبع و صمیمی بود. پایین‌تر از ۱۰‌ هزارپا می‌شود از اکسیژن هوا استفاده کرد و داوم آورد. اعلام اِمِرجنسی کردیم و آمدیم برای نشستن. سرعت را که به حدود ۲۲۰ نات رساندیم، می‌توانستیم صحبت کنیم. گفتم چه‌طوری؟ گفت طوری‌ام نیست. گفتم سِر (قربان) می‌توانی بنشینی؟ گفت آره خودم می‌نشینم. خیالت راحت باشد!زیر هود بودم و نمی‌توانستم جلو را ببینم. دیدم میله‌های محکمِ بین دو کابین می‌لرزند و باد و صدای زیادی وارد کابین می‌شود. سریع هود را زدم پشت سرم تا جلو را داشته باشم. گردن کشیدم و دیدم کسی جلو نیست. ای داد بیداد! یعنی فرحناک پرید بیرون؟ تنها مرتبه‌ای بود که یک‌معلم من را بریف کرد و گفت «ممدجان اگر اتفاقی برای من افتاد نترسی ها! بیاور هواپیما را بنشان!»

هواپیما به سمت زمین می‌رفت و من گفتم فرحناک پریده بیرون!‌ می‌خواستم هواپیما را جمع کنم ولی می‌دیدم نمی‌توانم. یک‌فشار زیاد پشتش بود که نمی‌گذاشت. گفتم نکند کاناپی به هوریزانتال استبیلیزر (سکان افقی) هواپیما خورده که نمی‌آید بالا. ارتفاع حدود ۱۰ هزارپایی بودیم که کمی از سفیدی پشت کلاه فرحناک را دیدم و امیدوار شدم. پایین‌تر که آمدیم و ارتفاع کم شد توانستم صدایش را بشنوم. ممد.....ممد.... گفتم الهی قربونت برم عبدی جان زنده‌ای؟ کجایی؟ خیلی هم شوخ‌طبع و صمیمی بود. پایین‌تر از ۱۰‌ هزارپا می‌شود از اکسیژن هوا استفاده کرد و داوم آورد. اعلام اِمِرجنسی کردیم و آمدیم برای نشستن. سرعت را که به حدود ۲۲۰ نات رساندیم، می‌توانستیم صحبت کنیم. گفتم چه‌طوری؟ گفت طوری‌ام نیست. گفتم سِر (قربان) می‌توانی بنشینی؟ گفت آره خودم می‌نشینم. خیالت راحت باشد!

این را تعریف کردم که به این‌جا برسم. آن‌جایی که هواپیما به‌سمت زمین شیرجه کرد، همه زندگی‌ام جلوی چشمانم ری‌ویو (مرور) شد. خدا شاهد است به جان بچه‌هایم از بچگی تا ازدواجم را دیدم. گفتم ای بابا! کاش ازدواج نکرده بودم. این [به همسرش اشاره می‌کند] بدبخت شد. [متاثر می‌شود... بغض...مکث]

* آن‌جا هم کار خدا بود.

حتما!

* ولی تقدیر چیز دیگری بود. این ماموریت در پایگاه مهرآباد بود دیگر! تبریز که نبود؟

نه. مهرآباد بود.

* و جنگ شروع شده بود؟

نه هنوز شروع نشده بود.

* شما احساساتی شدید و یاد آقای امیدی افتادم. یک‌بار صحبت محمود اسکندری بود که از ایشان پرسیدم خدا را چه‌طور می‌بینید؟ گفت خدای خلبان‌ها با بقیه آدم‌ها فرق دارد.

ممکن است خلبان‌ها در کار خودشان مقداری غلو کنند.

* و ممکن است درگیر غرور شوند چون کارشان حماسی است

بله ولی خدا را شاهد می‌گیرم که خلبان‌ها پاک‌ترین قشر جامعه‌اند.

* و معنای واقعی جان بر کف هستند.

با هرکدام از دوستان من که صحبت کنید، می‌بینید در خانواده‌شان هم عزیزترین هستند. برای خانواده و دوست و رفیق‌ها این‌گونه و خیلی پاک هستند. پاک بوده‌اند و ان شالله پاک خواهند ماند. ممکن است کسی درباره ماموریتی کمی بالا و پایین صحبت کند ولی وجدانا خلبان‌ها، بهترین‌ انسان‌ها هستند.

* عموما درباره شما که صحبت می‌شود، ماجرای زدن میگ ۲۵ مطرح می‌شود. اما تا پیش از آن، ماموریت شاخص و خاصی داشتید؟ می‌پرسم تا حق کارنامه جنگ شما ادا شود.

روز ۱۵ دی ماه ۵۹ در ماموریتی با محمدرضا شاهی بودم. حدود سیزده چهارده روز بود که هر روز آماده ماموریت بودم که یک‌ماموریت را هم با شهید منصور آزاد رفتیم. اگر اشتباه نکنم رفتیم کوت که رادیوی من از کار افتاد.

* از تبریز؟

نه. از دزفول. [فکر می‌کند] بله. کوت بود. رادیو ام فِیل شد و آزاد به من اجازه نداد. مرتب علامت می‌داد برگرد.

* لیدر او بود؟

بله. با تهدید مرا امر به برگشت کرد. من هم آمدم با بمب نشستم که از خود ماموریت سخت‌تر بود. ۱۵ دی ۵۹ هم یک حمله بزرگ داشتیم. بنی‌صدر فرمانده کل قوا بود. آمد دزفول با ما صحبت کرد و گفت حمله بزرگی داریم که اگر موفق شدیم با قدرت می‌رویم پای میز مذاکره. اما اگر شکست خوردیم باز می‌رویم پای میز مذاکره و صدام را در مجامع بین‌المللی منزوی می‌کنیم. از همه بچه‌هایی که به ماموریت می‌رفتند، حلالیت گرفت که اگر اتفاقی برای شما افتاد سعی می‌کنیم به خانواده‌هایتان برسیم. در آن‌ماموریت که حمله بزرگی به نام حمله نصر بود، از ساعت ۱۰ صبح سه‌پرواز از اف‌پنج داشتیم. در مجموع ۶ فروند بودیم و به سه‌ماموریت دو فروندی رفتیم. من و آقای شاهی با هم بودیم. دوتای دوم جناب سمندریان و جناب حسین امیریان بودند. دوتای بعدی هم روح هر دو شاد! ولی‌الله بزرگی و محمد افشار بودند.

ما باید جفیر را می‌زدیم. آمده بودند در خاک ما بساط شان را پهن کرده و نیروهای زیادی تدارک دیده بودند. بین بچه‌ها حرف بود که لانه زنبور جفیر است و هر هواپیمایی می‌رفت آن‌جا و می‌آمد، حداقل چندگلوله می‌خورد. من و جناب شاهی که اولین پرواز بودیم، تا نزدیک مرز رفتیم و برگشتیم به سمت داخل خاک خودمان.

* یعنی سمت فرارتان، داخل خاک ایران بود.

بله. جناب شاهی مقداری به راست درآمده بود. ولی من درست روی هدف و وسط دایره مورد نظرمان برای زدن هدف درآمده بودم. ایشان می‌خواست داخل دایره تجمع نیروهای دشمن و وسط‌شان در بیاییم. یک لحظه به من گفت چک لفت می‌کنیم. دیدم اگر گردش کنم، اصطلاحا لوز ساید و گمش می‌کنم. او به چپ گردش کرد. من هم کمی پف کردم آمدم بالا و ایشان از جلوی دماغ من رد شد. حالا او شد سمت چپ و من شدم سمت راست. رفتیم روی هدف و بمب‌هایمان را زدیم.

نمی‌دانم چه‌طور شد ایشان تصمیم گرفت گردش به چپ کند و گفت «دارند مرا می‌زنند. من می‌گردم به چپ. تو مسیرت را ادامه بده!» من گردش به راستم را کردم. او رفت داخل آتش و خیلی به سمتش شلیک شد. اما به من چیزی نخورد. ناگهان در مقابل خودم دو هواپیما دیدم و فکر کردم عراقی‌اند. نگو جناب سمندریان و امیریان که برای زدن پادگان حمید رفته بودند، متوجه شده‌اند موقعیت‌شان خوب است و بعد از زدن بمب‌ها دور زده‌اند که اهداف را دوباره با استرف بزنندطبق بریف، باید گردش به راست می‌کردیم تا از مهلکه عبور کنیم. نمی‌دانم چه‌طور شد ایشان تصمیم گرفت گردش به چپ کند و گفت «دارند مرا می‌زنند. من می‌گردم به چپ. تو مسیرت را ادامه بده!» من گردش به راستم را کردم. او رفت داخل آتش و خیلی به سمتش شلیک شد. اما به من چیزی نخورد. ناگهان در مقابل خودم دو هواپیما دیدم و فکر کردم عراقی‌اند. نگو جناب سمندریان و امیریان که برای زدن پادگان حمید رفته بودند، متوجه شده‌اند موقعیت‌شان خوب است و بعد از زدن بمب‌ها دور زده‌اند که اهداف را دوباره با استرف بزنند.

دو هواپیما را دیدم، در رادیو گفتم دوتا تارگت دارم. سمندریان که صدایم را شنیده بود، در رادیو گفت «زارع‌نژاد ما هستیم. خیالت راحت!» [خنده] این‌ماموریت، ماموریت خوبی بود و تلفات خوبی از دشمن گرفتیم. حمله آن روز ما خیلی موفق بود. تا ساعت یک ظهر حدود ۲ هزار اسیر گرفتیم. بعد از زدن ما، اف‌فوری‌ها آمدند زدند و عصر دوباره اف‌پنجی‌ها زدند. به همین خاطر ۲ هزار اسیر گرفتیم. بعدازظهرش بچه‌های سپاه و بسیج در باتلاق گیر کردند. به همین‌خاطر عراقی‌ها شروع به پاتک کردند و هم نیروهای خودشان را آزاد کردند، هم تعدادی از بچه‌های ما را اسیر.

دیگر این‌که ۱۵ روز ماموریت در فاو داشتم. با جناب کریم قوامی و خدابیامرز بیژن بیک محمدی بودیم. دو هفته آن‌جا بودیم و طی دو هفته ۱۱ ماموریت انجام دادیم.

* از امیدیه می‌رفتید یا دزفول؟

امیدیه. یک‌روز با بیک محمدی می‌پریدم، یک‌روز با قوامی. یک‌ماموریت خیلی نافرم و سخت هم داشتم که با خدابیامرز صمد بالازاده داشتم.

*ایشان از آن شجاع‌ها بوده است.

بله. رفتیم نزدیک شلمچه. عراقی‌ها هر روز صبح می‌آمدند داخل مرز و تا نزدیک کارون پیشروی می‌کردند. عصر که می‌شد دوباره برمی‌گشتند. روی هدف که رسیدیم، تانک‌ها ما را می‌زدند.

* با توپ‌شان؟

بله. مثل طاق بود. گلوله‌ها از بالای سرمان عبور می‌کردند. این هم ماموریت خوبی بود.

* چه سالی بود؟

فکر می‌کنم ۶۵ بود.

* اوایل جنگ در نبرد با تانک‌ها نبودید که بخواهید با راکت تانک بزنید؟

نه. نبودم. در شلمچه ماموریت‌های دیگری داشتم؛ هم با جناب تیمسار (علی‌محمد) نادری و هم با خدابیامرز اصغر میلانی که در یکی از این‌ماموریت‌ها پاپ می‌کردیم و بمب می‌زدیم و طبق بریف قرار بود گردش به راست کنیم. خدا جناب میلانی را بیامرزد که اشتباهی گردش به چپ کرد. اگر گردش به چپ می‌کردیم ارتفاعمان بالا می‌آمد. عراق هم موشک رولند گرفته بود و می‌زد. وقتی به چپ گردش کرد، فریاد زدم «به راست! به راست» که موشک از وسط‌مان عبور کرد و رفت.

* هیچ کدام‌تان را دنبال نکرد؟

از اقبال خوبمان، به هیچ کدام نخورد. می‌گویم کار خدا، همین است. وقتی بمب‌ها را زدیم و هزارپا آمدیم بالا، باید گردش می‌کردیم و می‌رفتیم. اما بیشتر آمدیم بالا. ۱۵۰۰ پا آمدیم بالا و رادار دشمن ما را گرفت و موشک را فایر کرد. موشک ما را گرفت و ما هم شروع به گردش کردیم که از وسط مان رد شد.

* رولند از امکانات پیشرفته عراقی‌ها بود.

بله و بعد از این‌ماجرا، اعلام هم کردند ما دو فروند اف‌پنج ایرانی را به درک واصل کرده‌ایم.

*چه‌طور؟ آخر لاشه و چیزی پیدا نکردند که!

داخل خاک ما بودیم. پاپ که انجام می‌دادیم در خاک خودمان انجام می‌دادیم. آن‌ها در خاک ما بودند. کارمان این بود که پاپ می‌کردیم و بمب را در حال پاپ رها می‌کردیم.

*آها! منظورتان لاف بامبینگ است؟

بله.

* بعد از آن ماموریت معروف (زدن میگ) چه‌طور؟

همه ماموریت‌هایی که گفتم مربوط به بعد از زدن میگ ۲۵ هستند.

* ولی نقطه درخشان کارنامه شما را آن ماموریت می‌دانند.

بله. بعضی از حرکت‌ها بولد می‌شوند. مثلا جناب دوران کم ماموریت نرفته ولی ماموریت بغدادش چیز دیگری است. تمام دنیا آن را به‌عنوان ماموریت خاص می‌شناسند. یا جناب اسکندری مگر کم ماموریت رفته است؟ همین ماموریت بغداد را هم با دوران بوده ولی او را با ماموریت (زدن) پل خرمشهر می‌شناسند. همان روزی که جناب اسکندری رفتند برای زدن پل خرمشهر، ما هم در دزفول آماده نشسته بودیم که دستور تیک آف بیاید ولی نیامد.

* برای همان محدوده؟

بله. برای خرمشهر.

* در ماجرای زدن میگ ۲۵، عجیب است که متوجه شما نشده است. می‌توان گفت کار خدا بوده ولی با آن امکانات و رادار قوی و همه‌چیزی که داشته، عجیب است که نزدیک‌شدن شما را نفهمیده است.

اول از همه این‌که کار خدا بوده و شک نکنید. دوم این‌که این‌هواپیما با دو سه پَتِرنی که انجام داده بود، خیالش راحت بوده که در آن‌محدوده کسی نیست.

وقتی در هواپیما نشستی دو حالت دارد. یکی زمانی است که اضطراب نزدیک‌شدن موشک را داری، یا نزدیک‌شدن به هدف برای بمباران را داری. در این‌حالت، تمام سلول‌هایت در کابین است. در حالت دوم ریلکس هستی. آن هواپیما هم ریلکس بود. البته دنبال لقمه چرب و نرمش که هواپیمای ۷۴۷ بود، می‌گشت. شاید هم به همین دلیل به دستگاه‌هایش نگاه نکرده باشد* بادی به غبغب داشته است.

حتما! وقتی در هواپیما نشستی دو حالت دارد. یکی زمانی است که اضطراب نزدیک‌شدن موشک را داری، یا نزدیک‌شدن به هدف برای بمباران را داری. در این‌حالت، تمام سلول‌هایت در کابین است. در حالت دوم ریلکس هستی. آن هواپیما هم ریلکس بود. البته دنبال لقمه چرب و نرمش که هواپیمای ۷۴۷ بود، می‌گشت. شاید هم به همین دلیل به دستگاه‌هایش نگاه نکرده باشد. من هم از آن‌جا که خدا خواست، تیزهوشی کردم و عمل لاک‌آن کردن روی هواپیما را زمانی انجام دادم که تقریبا در تیل‌اش بودم.

و لاک کردم. تا لاک کردم و رفتم برای فایر کردن موشک، او اِرلی وارنینگ را گرفت و شروع کرد به گردش.

* در چنین‌لحظاتی همه‌چیز به ثانیه بستگی دارد.

صدم ثانیه.

* شما لاک می‌کنید و شلیک می‌کنید ولی عمل نمی‌کند. موشک اولی و دوم! و بعد می‌روید سراغ اِسترفِ گان.

زمان برد. حساب کنید من فاصله‌ای با آن‌هواپیما دارم که باید به آن برسم. رِیتِ کلوشن (نزدیک شدن) من زیاد بود. چون گذاشته بودم روی افتر برنر. وقتی هم سنر تانک را رها کردم، هواپیما جان گرفت و با سرعت بیشتر جلو رفت.

* سنر را وقتی میگ را دیدید رها کردید؟

بله. داستان دارد. سنر را وقتی رها کردم که مطمئن شدم دیگر به این هواپیما می‌رسم که یا می‌زنم یا درگیر می‌شویم. چون بیت‌المال بود و باید حفظ می‌شد. اما وقتی مطمئن شدم می‌رسم رهایش کردم.

* خالی هم نبود.

هنوز بنزین باک‌های داخلی خالی نشده بود. این‌هواپیما تا وارنینگ را گرفت شروع کرد به گردش‌کردن. خلبانش واقعا حرفه‌ای بود. تکنیکی را انجام داد که من از جناب عباس‌نژادی دیده بودم. در یک پرواز ACT این‌کار را برای من انجام داد. هواپیما را می‌گذارند توی گردش و استنباط شما این است که دارد می‌گردد. شما هم می‌خواهی با او بگردی و جلوتر به او برسی و مسیر گردشش را قطع کنی. اما او از لحظه‌ای به بعد از طرف دیگر گشت.

* یعنی یک‌جور بَرِ رول زد.

بر رول که نه! اما یک رول بزرگ زد. در مانور بر رول، نقطه‌ای را در نظر می‌گیری و ابتدا ۳۰ تا ۴۰ درجه می‌گردی. بعد بالا می‌روی و حول نقطه می‌گردی. ممکن است به خاطر سرعت زیاد از آن‌هواپیما جلو بیافتی. یک حرکت دیگر هم هست که یکی از معلم‌خلبانانان به من یاد داد؛ جناب اسماعیل موسوی که فرمانده گردانمان بود. ایشان «رادر بر رول» به من یاد داد. در این تکنیک هم سرعت هواپیما در آنِ واحد ۲۰۰ تا ۲۵۰ نات کم می‌شود. محکم روی رادر هواپیما می‌زنند و تمام سینه هواپیما رو به جلو می‌افتد. به این‌ترتیب سرعت ۵۰۰ نات ناگهان می‌شود ۲۰۰ نات.

* خطر استال ندارد؟

دارد ولی باید زود انجامش بدهی. گاهی لازم است.

* به قول شما باید زود انجامش بدهی.

و زود هم باید ریکاوری کنی. میگ شروع کرد به گردش مخالف. من هم رفتم بالای سرش ایستادم و قشنگ کنترلش می‌کردم که چه‌کار می‌کند. وقتی برگشت، شیرجه کردم روی سرش. احساساتی هم شده بودم. هواپیما را جلوی روی خودم دیدم و ...

* که لقمه چرب و نرمی بود!

دقیقا! شاید هر خلبان دیگری هم بود این‌حالت برایش پیش می‌آمد. می‌خواستم هدف را دقیق بگیرم. اول شروع به بازی با استیک کردم. برای این‌که دقیق بگذارم روی هدف. این باعث شد گلوله‌ها مستقیم نروند و منحرف شوند.

* پخش و پلا زدید.

بله این‌طور بود که ده دوازده گلوله هدر رفت. برای زدن هر تارگتی که در حال حرکت است، باید نقطه هدف‌گیری‌ات را به اندازه طول هواپیما بگذاری جلوتر. وقتی آتش می‌کنی او به گلوله‌هایت می‌رسد و می‌رود داخل آتش تو. خوشبختانه این‌اتفاق افتاد.

* و با همین الگو او را زدید!

بله و شد کوهی از آتش.

* شما که سقوطش را ندیدید!

وقتی هواپیمایی تیر می‌خورد و آتش می‌گیرد، تکه‌هایش از بدنه جدا می‌شوند. اگر پشت سرش بایستی این‌تکه‌ها به اینْتِیک (ورودی) موتور خودت وارد می‌شود و ممکن است سقوط کنی. وقتی زدمش، آمدم بالای سرش ایستادم. بعد از طرف دیگر برگشتم در بال چپش. حالت گردش داشت و به سمت زمین می‌رفت. راک دِ وینگ کردم و علامت دادم. دیدم مرا نگاه کرد. رویش را کرد آن‌طرف و به فکر خوردن به زمین بود.

* منظورتان از علامت چه بود؟ این‌که گفتید بیا این‌سمت برای چه بود؟

برای این‌که بیاید در خاک ما بنشیند. اصولا این‌طور است. می‌روی کنار هواپیما و می‌گویی بنشیند.

* آخر او که با آن‌وضعیت نمی‌توانست صحیح و سالم فرود بیاید!

بله. تمام ارلی وارنینگ‌هایش روشن و کابینش چراغانی شده بود. بعد هم خورد زمین. منتهی همین که داشتم فالویش می‌کردم، رادار به من اعلام کرد دو هواپیما پشت سرتان هستند. وینگمنِ من که خیلی هم جوان بود، علاقه‌مند و پشت‌کار دار بود. گفت «سِر اجازه بدهید درگیر شویم.» گفتم نه درگیر نمی‌شویم!

* برای امروزمان بس است دیگر [خنده]

بله دیگر! با خودم گفتم اگر یکی از ما سانحه بدهد، این‌شیرینی تلخ می‌شود. به همین‌دلیل گفتم نه برمی‌گردیم. رادار اعلام کرد دارند نزدیک می‌شوند که کال کردم می‌رویم کف زمین. شیرجه کردیم و آمدیم برای فرود.

* خلبان را چه؟ متوجه شدید که اجکت کرد یا خورد زمین؟

اجکت کرده بود. چون هواپیمایش غیرقابل کنترل بود.

* جناب زارع‌نژاد اگر نام یا خاطره‌ای جا مانده، درباره‌اش صحبت کنیم!

خلبان‌هایی که در جنگ بودند، همه زحمت کشیدند. روح همه آن‌هایی که شهید شدند شاد و از ما راضی باشد. خدا به عزیزانی هم که به هر دلیلی دچار نقض جسمانی و معلولیت شدند، صبر بدهد. به سهم خودم برای خلبان‌هایی که در جنگ بودند و قدیمی‌ها آرزوی سلامتی می‌کنم و همین‌طور برای خلبان‌های جدیدمان. اول آرزو می‌کنم به هیچ‌عنوان، جنگی رخ ندهد. چون جنگ بسیار زشت و کثیف و بد است. درست است ما جنگیدیم و خیلی از عزیزان هم به ما لطف دارند. ولی واقعیت این است که جنگ خیلی‌کثیف است. خیلی‌ها بی‌خانمان، و دخترهای جوان تازه ازدواج‌کرده بی‌سرپرست و خیلی از بچه‌ها یتیم شدند. نه‌تنها خلبان‌ها که تمام رزمنده‌ها چه از ارتش، چه بسیج و چه سپاه. این‌ها همه زحمت کشیدند. خدا به آن‌ها صبر و تحمل بدهد.

آرزو می‌کنم به هیچ‌عنوان، جنگی رخ ندهد. چون جنگ بسیار زشت و کثیف و بد است. درست است ما جنگیدیم و خیلی از عزیزان هم به ما لطف دارند. ولی واقعیت این است که جنگ خیلی‌کثیف است. خیلی‌ها بی‌خانمان، و دخترهای جوان تازه ازدواج‌کرده بی‌سرپرست و خیلی از بچه‌ها یتیم شدند. نه‌تنها خلبان‌ها که تمام رزمنده‌ها چه از ارتش، چه بسیج و چه سپاه. این‌ها همه زحمت کشیدند. خدا به آن‌ها صبر و تحمل بدهد* پس از جنگ را هم بپرسم. شما تا پایان جنگ در تبریز بودید. بعد از جنگ چه‌طور؟

بعد از جنگ رفتم شیراز. آن‌جا معلم بودم و آموزش خلبان‌های جوان را به عهده داشتم؛ از سال ۱۳۶۷ تا ۱۵ شهریور ۱۳۷۳

* بعد از آن بازنشستگی بود؟

نه. بعدش به تهران منتقل شدم. خدا شهید (منصور) ستاری را بیامرزد! قرار شد بروم ستاد. تیمسار علی بختیاری مرا برای ستاد می‌خواست؛ با جناب اکبر زمانی. قرار شد ما دو نفر برویم به‌عنوان دو خلبان، کتاب‌های منوال‌های پروازی را بازنویسی کنیم و رویشان کمی کوریشن بگذاریم. یعنی باید کارهایی را که در جنگ دیده بودیم به کتاب‌ها اضافه می‌کردیم.

ستاری به من گفت زارع‌نژاد تو برو (مجتمع صنعتی) اوج. گفتم هرچه شما دستور بدهید. بعد از این‌که فهمید من میگ ۲۵ را زده‌ام، علاقه‌اش را نشان می‌داد. شیراز هم که بودیم، همیشه ابراز محبت می‌کرد. خیلی مرد بزرگی بود. به من گفت «بیا. با تیمسار صادق پور صحبت شده است. قرار است یک مدرسه پرواز تاسیس کنیم که تست پایلوت آموزش بدهیم.» همزمان داشتند جنگنده آذرخش را می‌ساختند. بالابدنه را خودمان می‌ساختیم. خدا بیامرز مهندس سنایی و تیمسار صفری مشغول این‌پروژه بودند. گفتند می‌خواهیم یک مدرسه تست درست کنیم که هواپیمای صفرکیلومتر در آن تست شود. از طرف دیگر مهندس انتصاری داشت هواپیمای تذرو را می‌ساخت؛ همین‌طور کامپوزیت موتور جت را. اسم اولش درنا بود.

من آمدم اول خلبان درنا بشوم و تست‌هایش را تکمیل کنم و هم در تاسیس مدرسه خلبان آزمایشی مشغول شده و آموزش دهم. شهید ستاری گفت «جناب صادق پور سی سال خدمتش پر شده و می‌خواهم یکی دوسال باشد و بعد تو مدرسه را اداره کنی.» آن‌زمان جناب سیروس باهری فرمانده منطقه هوایی شیراز بود و به من خانه سازمانی نمی‌داد. می‌گفت «یا می‌آیی می‌شوی معاونت عملیات شکاری این‌جا که خانه و ماشین می‌دهم یا اگر آن‌جا می‌مانی خانه نمی‌دهم.»

بعد هم ۱۰ سال هم در اوج بودم. از ابتدا که رفتم به عنوان تست پایلوت تذرو و آذرخش پرواز کردم. بعد شدم جانشین آقای صادق پور، بعد رئیس مدرسه خلبانان آزمایشی، بعد جانشین اوج و بعد فرمانده اوج. بعد به مرکز تحقیقات منتقل شدم. آن‌جا رفت و آمد برایم سخت بود. به همین‌دلیل درخواست بازنشستگی دادم و حدود شش‌هفت‌ماه بعد بازنشسته شدم.

* چه سالی بازنشسته شدید؟

سال ۱۳۸۳ با ۳۲ سال خدمت.

برچسب‌ها