خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: علی خلیلی فقط دوست محمود گلابدرهیی نیست، او برادر اکبر خلیلی است و کسی که گلابدرهیی تمام حقوق آثارش را به او واگذار کرده است و به عنوان وصیِ ادبیِ او از محمود گلابدرهیی اجازه دارد. ۱۵ مرداد ۱۴۰۳ شمسی، درست دوازده سال بعد از روز درگذشت این نویسنده، در بعد از ظهری گرم با علی خلیلی درباره زندگی پرفراز و نشیب این نویسنده گفتوگو کردیم.
در بخش نخست این گفتوگو از نحوه آشنایی محمود گلابدرهیی با علی خلیلی یاد شد و گفته شد این آشنایی بعد از بازگشت از سفر ده ساله وی از آمریکا به ایران رخ داد. او که بعدها وصی ادبی و مالک کل آثار محمود گلابدرهیی هم شد، از نویسندگان و روزنامه نگاران اولیه دهه اول انقلاب است و میگوید املای درست نام خانوادگی دوستش، گلابدرهیی است.
خلیلی در بخش نخست نه تنها از سوالات تکراری مکدر نشد، بلکه با روی گشاده به استقبال آمد و با این گفته که هم من وهم رسانهها باید جبران کم کاری خود را بکنیم، پاسخ داد و روی سخنش را به بعضی مدیران جوانِ فرهنگی کرد و گفت این جوانان بی تجربه، و بعضاً بی لیاقت هستند و گمان میکنند کار حرفهای نشر و فرهنگ سازی را با لمپنی میتوان پیش برد. همچنین گفت بعضی مدیران جدید فرهنگی و مدیران سازمانهای انتشاراتی دولتی و حکومتی لطمهی جبران ناپذیری به صنعت نشر که والد و فرهنگ ساز است، میزنند.
قسمت اول اینگفتگو در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
«محمود گلابدرهای انقلابی بود ولی انقلابی نویس نبود/ آلاحمد معلم انشا و محسن وزوایی پسرداییاش بود»
آنچه میخوانید، بخش دوم این گفتگوست:
* چطور شد آثارش را به شما سپرد؟
ما بعد از آن ماجرا با حاج محمود رفت و آمد میکردیم، خب ما خانوادگی حدود ۷۰-۸۰ سال است که توی کار کاغذ و چاپ هستیم در بازار. برادر من حاج اکبر هم مغازه اش آنجا بود. محمود هم میآمد ماشینش را میگذاشت توی ظهیرالاسلام یا علاالدوله، پارک میکرد و مینشست توی وانت من، میرفتیم شورآباد و کهریزک بار میزدیم، میآمدیم توی چاپخانهها خالی میکردیم. در این فاصله محمود دوست داشت با من صحبت بکند، در ضمن میخواست مزاحم کار من هم نشود. برای همین با هم میرفتیم، کار میکردیم، صحبت میکردیم.
کم کم احساس کردم گمشدهای در وجود محمود دارم. گمشدهای که من دنبالش میگشتم رفیقی بوده که بخشی از وجود من را اطلاع داشته است. همین علاقه به گذشته کشورم بوده، بخشی از تاریخ میهنمان را محمود بلد بود؛ حداقل در یک مقطع زمانی که من به قول معروف توی باغ نبودم!
* با وجود اینکه چندین سال ایران نبود؟
بله، محمود یک مقطعی از زمان ۱۰ سال تو آمریکا زندگی میکرد، ۲ سال هم در سوئد زندگی میکرد؛ مجموعاً ۱۲ ۱۳ سال بعد از اینکه از زندان قصر آمد بیرون، رفت و توی فضای مملکت نبود. فکر میکرد دیگر الان توی ایران همه امام خمینی هستند! او هم نیاز داشت که از تجربیات من که در فضای فرهنگی کشور بودم، مطلع شود و استفاده ببرد. ما دوتا انگار همدیگر را کامل کردیم، این بخش کوچکی از انگیزه محمود بود که باعث شد به من اعتماد کند.
* شیرین بوده ماجرای آشناییتان.
محمود نمیخواست آثارش بلاتکلیف باشد. خب او کسی را نداشت که، بچههایش خارج بودند و به زبان فارسی مسلط نبودند. محمود به این قضیه واقف بود و میدانست که بچهها حریف این شلم شوربای بازار نشر نمیشوند و آثار ضایع میگردد.
* برویم سراغ آثارش.
اولین اثری که محمود نوشت سال تقریباً دهه ۴۰ بود. سربازی را میرود به سپاه دانش، توی یکی از روستاهای شمال کشور. آنجا محمود سرباز سپاه دانشی میشود و یک مدرسه میدهند دستش و معلم آن بچهها میشود. همین رفتاری که با من داشت با دانش آموزانش هم داشت، رفاقت کرد با دانشآموزانش و آن روستاییان محروم. آنها هم که چنین شخصیتی ندیده بودند، شیفته محمود میشوند و آن سال بهترین و بالاترین امتیازها را توی آن استان این مدرسه کوچک روستایی میاورد؛ بخاطر برکت و رفاقت که محمود با این دانش آموزها داشت. محمود آنجا یک نمایشنامهای را شروع میکند به نوشتن.
* پس اولینچیزی که آقای گلابدرهیی نوشت نمایشنامه بوده؟
جلال هم با شوق و توجه این نوشته به قول محمود جوجه اش را گرفت و بر آن حاشیه زد. این حاشیه نویسی ها موجود و نزد من محفوظ است. جلال لابلای سطور این نمایشنامه ده نکتهی کلیدی را یادآوری میکند که به قول محمود گلابدره یی مثل ۱۰ فرمان موسی برایش اهمیت داشت. جلال طی این ۱۰ فرمان متذکر میشود که حضرتشان کله شأن بوی قرمه سبزی میدهد و عاقبت به باد میرود. حضرتشان دست از این رسم الخط بردارند، حضرتشان فلان، حضرتشان بهمان؛ بعد جلال نمایشنامه را میدهد به محمود که برود و این ۱۰ فرمان را اجراکندبله، نسخه اصلی این اثر بعد از قریب ۷۰ سال پیش من موجود است.
* اسمش چیست؟
اسمش فرار است، بحث سینمایی نو مطرح بود، هنرمندان شوق داشتند کار هنری را ازسینما و تئاتر آغاز کنند، محمود هم با این انگیزه به نوشتن نمایشنامه پرداخت. و اولین کارش را با نمایشنامهی فرار آغازکرد؛ و فقر و فلاکت روستاییان را در قالب آن نمایشنامه نوشت و داد دست جلال آل احمد. جلال هم با شوق و توجه این نوشته به قول محمود جوجه اش را گرفت و بر آن حاشیه زد. این حاشیه نویسی ها موجود و نزد من محفوظ است. جلال لابلای سطور این نمایشنامه ده نکتهی کلیدی را یادآوری میکند که به قول محمود گلابدره یی مثل ۱۰ فرمان موسی برایش اهمیت داشت. جلال طی این ۱۰ فرمان متذکر میشود که حضرتشان کله شأن بوی قرمه سبزی میدهد و عاقبت به باد میرود. حضرتشان دست از این رسم الخط بردارند، حضرتشان فلان، حضرتشان بهمان؛ بعد جلال نمایشنامه را میدهد به محمود که برود و این ۱۰ فرمان را اجراکند!
* و طبق تصحیح آل احمد بازنویسی کرد ؟
بله، آن نمایشنامه تبدیل میشود به یک اثری به نام افسانه اسیران. در زمانی که هنوز انقلاب نشده بود این کتاب را میاورد میدهد به انتشارات فرانکلین. آن موقع آقای نجف دریا بندری آنجا بوده، تایپش میکنند و حروف چینی میکنند؛ تمام این کاغذهای تایپ شده پیش من است، کاغذهای آن موقع قدیمی بود و مثل پوست پیاز. یک ایراد میگیرند از کتاب، میگویند این قهرمان داستان تو اسمش فرح است، فرح یعنی شهبانو فرح! تو باید اسم این را عوض کنی. محمود هم میگوید من عوض نمیکنم، من به فرح چه کار دارم؟ مگر هرکس اسم بچهاش فرح است منظورش شهبانو فرح بوده؟
خلاصه دعوایشان میشود با نجف دریا بندری؛ محمود هم پنجره آن ساختمان سر کالج را باز میکند، و میز صندلی بوده که میریزد وسط خیابان! یقه نجف دریابندری را میگیرد و از پلهها میکشد پایین و کف خیابان میزندش! خلاصه شلوغ میشود و دیگر این کتاب چاپ نمیشود.
* یعنی هنوز چاپ نشده؟
نه نشده، ولی بخشهایی از آن اثر توی جُنگهای فرهنگی مال زمان قبل از انقلاب چاپ شده؛ من باید یک بودجهای داشته باشم، از خود کارهای محمود درآمد داشته باشم که یه نفر را به عنوان محقق و پژوهشگر را بفرستم این جاها؛ جاهایش را هم میدانم کجاست، باید برود بگردد توی نشریات، هزاران صفحه نشریه را ورق بزند، پیدا کند و عکس بگیرد. این بودجه را من باید داشته باشم برای کارهای محمود، و منظور دارم که مطرح میکنم. اصلاً اینکه قبول کردم این مصاحبه انجام بشود برای این است که درد دارم به خاطر این، کارهای محمود معطل شده برای دو تا مدیر نالایق فرهنگی بیفکر و بیدانش نسبت به همه چیز، از جمله این گنجینهای که من در اختیارشان گذاشتم. برگردیم به کتابها حالا، تا بعد مفصل بگویم چه شلم شوربایی هست توی این بازار مکارهی فرهنگ و ادب.
* کتاب افسانه اسیران و داستان چاپ نشدنش همینی بود که گفتید. کتاب بعدی چه بود؟
اولین کتابی که محمود چاپ کرد و با آن معرفی شد به جامعه ادبی کشور کتاب سگ کورهپز بود. اواخر دهه ۴۰ چاپ شد، قطعاً قبل از آن نوشته شده بود. سگ کورهپز یک کتابی است که فقر جامعه را نشان میدهد، یک مردی سرپرست یک خانواده است، پدری که توی کورههای آجرپزی کار میکند و یک بچه دارد و یک سگ دارد. توی داستان برای پسر و سگ اتفاقاتی میافتد، پدر گم میشود و میرود ناپدید میشود. این بچه میماند و مادرش و این سگ. داستان شروع میشود از اینجا، فقر جامعه و فاصله طبقاتی و اینها را توی کتاب محمود میآورد با آن قلم شیوا! شاگرد جلال آل احمد بوده دیگر!
سگ کورهپز مثل توپ صدا میکند و محمود با این معرفی میشود. بعد کتاب بعدی محمود یک گام بلندتر برمیدارد و یک رمان بلند ۶۰۰ صفحهای مینویسد به نام پرکاه. این هم یک کتاب با داستان خیلی عجیب و خیلی طولانی و در چند لایه که لایههای اجتماعی آن زمان را شرح میدهد و به وجود طبقات گوناگون با مناسبات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی در دستجات طبقهی مرفه، محروم، روشنفکر، بی بند و بار و لمپن اشاره میکند و به قصهی هرکدام میپردازد.
این کتاب ۶۰۰ صفحه است و آنطور که خودش میگوید «قلم را که گذاشتم روی کاغذ ۲۴ ساعت برش نداشتم و ۶۰۰ صفحه کتاب تمام شد!»
* یعنی یکسره نوشته است، ۲۴ ساعته نوشته؟
سیمین دانشور وقتی خوانده بود میگوید من باور نمیکنم این کتاب ۲۴ ساعته نوشته شده باشد! این یک کار بزرگ عظیم است، این روابط تو در تو، قشرهای مختلف، تودهای و روشنفکر و کارگر و سرمایهدار و روستایی و کلفت و نوکر و اینها، همه را در هم در هم نوشته! همه را در هم و بر هم نوشته و یک به یک، لایه به لایه اجتماع را بازکرده و از پیچیدگی مناسبت اجتماعی این لایهها پرده برداشته و به آن موشکافانه پرداخته. این کار عظیم را چطور ۲۴ ساعته محمود نوشته است؟ بعد از آن کتاب سگ کوره پز محمود دیگر خیلی معروف شد. این کارش به چندین چاپ میرسد، ولی متأسفانه بعد از انقلاب این اثر دیگر تجدید چاپ نشد.
* برای کدام انتشارات بود؟
انتشارات جاویدان چاپ کرده بود، که الان دیگر نیست. الان این کتابها تمام اختیاراتش دست من است. ولی خب ما نداریم آن کسی را که متوجه بشود این جوان نسل نویی که دل شما برایش سوخته، میخواهد ببیند که زمان انقلاب اوضاع مملکت واقعاً چه جوری بوده؟ نداریم، کسی جز محمود گلابدرهیی و حالا یکی دو تای دیگر که این طرف و آن طرف اینها را ثبت و ضبط کرده باشند؛ خب آقا وقتی که این را به جوانت نشان نمیدهی و من را از خودت میترسانی، من هم کتاب را حبسش میکنم و رو نمیکنم. به خاطر این اهمال کاریِ مدیر نشر حکومتی _که امروز به ترک فعل شهره شده _ است که جوان این مملکت راه میافتد چادر و روسریش را برمیدارد! اگر نشان آن جوان بدهی و در دسترسش قرار بدهی اینطور نمیشود. کتابش هست، کتابی که ۵۰،۶۰ سال پیش نوشته شده! متعهد باش بیا بدهم دستت، برو منتشر کن، بده جوانت بخواند!
این کاری است که محمود در وجود من دید و کار را به دست من سپرد. یک روز ازش پرسیدم محمود چرا این کار را کردی؟ خودش گفت، گفت در وجود تو چیزهایی می بینم که خودت نمیبینی.
ادامه دارد...