خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امیرْ شیرافکن همتی یکی از خلبانان شکاری بمبافکن F5 در دوران دفاع مقدس است که تاکنون دوقسمت از گفتوگو با او را منتشر کردهایم. خاطرات کودکی تا ورود به نیروی هوایی، آموزشها و همدورهایها، حوادث انقلاب و پاکسازیها، شروع جنگ و شرکت در عملیات معروف ۱۴۰ فروندی، قرارگاه رعد در پایگاه امیدیه و ماموریتهای لافبامبینگ، امکانات محدود هواپیمای F5 برای مقابله با پدافند و موشکهای زمین به هوای دشمن و … ازجمله موضوعاتی بودند که در قسمتهای اول و دوم گفتوگو با این خلبان به آنها پرداختیم.
قسمت سوم گفتگو، با صحبت از شهادت منصور ثبوتیپور آغاز میشود. سپس درباره خطر پدافند خودی برای خلبانهای نیروی هوایی و ماموریتهای شِزِم در مقطع پایانی جنگ صحبت میشود. این ماموریتها از آن جهت مهم و قابل بررسی هستند که شرایط و کمبودهای مقطع پایان جنگ را نشان میدهند؛ دورهای که یکهواپیمای جنگی ایران به استقبال دستههای پرتعداد پروازی مهاجم دشمن میرفت و با حالتی شهادتطلبانه خود را به میان دستهشان میزد. سختی و مرارتهای زندگی همسران خلبان در طول جنگ هم از دیگر موضوعاتی است که در قسمت سوم گفتوگو با امیرْ همتی مطرح شدند.
در این بخش همچنین از پیشکسوتانی چون زندهیاد جانباز خلبان اسماعیل امیدی و یدالله جوادپور هم یاد شد.
مطالب دو قسمت پیشین این گفتوگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* «پیش از شروع رسمی جنگ با افپنج بمباران شبانه کردیم / گزارشهایمان را گوش نکردند تا ۳۱ شهریور رسید»
* «شهید چنگیز سپهر را کسی اخراج کرد که خودش انقلابیها را کتک میزد / قرارگاه رعد و پروازهای کربلای ۵»
در ادامه مشروح قسمت سوم و آخر این مصاحبه را میخوانیم؛
* یکسوال درباره پایگاهها. با آقای والی اویسی که صحبت میکردم، درباره شهادت منصور ثبوتیپور حرف زدیم...
راستی آن افپنجی شماره دویی که گفتم روز اول مهر پرید بیرون شهرام اویسی بود. اویسی را که گفتی، یادم افتاد. او شد فرمانده پایگاه اصفهان.
* در ماجرای ثبوتیپور ظاهراً...
در آن ماجرا تیمسار نصرالله عرفانی فرمانده گردان بود و من جانشیناش. روزهای تعطیل جانشین گردان همه کاره بود. در عملیات هم کسی نبود. فقط یک افسر عملیات بود. که آن روز یکی از دوستانمان به اسم منوچهر شریعتی بود.
ثبوتیپور و همدورهایهایش تازه لیدر سه محدود شده بودند و هنوز همه دورههای تاکتیکی را ندیده بودند. ولی چون کمبود خلبان داشتیم، لیدر سه محدود شده بودند. خود ما خیلی دست به عصا با اینها رفتار میکردیم. آن روز در اسکرامبل و شماره یک بودم. ثبوتیپور دسته دوم بود. یعنی اگر من میرفتم و برمیگشتم، بعد نوبت او بود. هوا هم بسیار ابر بدی بود. هوای تبریز هم که قربانش بروم میدانید چهطور است. [خنده] آن روز هم ابر و باد و باران بود. زمستان هم بود.
* دم عید بود.
بله. تعطیلات بود. بهنام اغنامیان هم سِیفیتی (امنیت) آنجا بود. اربابی را که گفتم در امیدیه بود، اینجا هم حضور داشت. خلاصه من اسکرامبل را به ثبوتیپور تحویل نمیدادم و میگفتم خودم مینشینم. به شریعتی میگفتم «بگو هوا مَندَتوری است. خودم مینشینم.» هوای مندتوری یعنی وقتی اسکرامبل اعلام شد، خلبان باسابقهتر برود. ثبوتیپور متوجه شد و نشست به گریه کردن که شما نمیگذارید ما برویم و رشد کنیم. دلم سوخت. گفتم «ببین! بلند میشوی صاف میروی روی دریاچه و برمیگردی! قول؟» گفت قول. من هم گفتم عیب ندارد بنشین. تا نشست زنگ اسکرامبل به صدا درآمد. دوهدف داشتند میآمدند. البته در آن هوای کوفتی کسی نمیآمد. ثبوتیپور بلند شد رفت.
گفتیم ۵ دقیقه میرود و بعد برمیگردد دیگر! هرچه نشستیم نیامد. صدایش کردیم. برج صدا کن! منتظر شدیم یکساعت گذشت. گفتم یکافپنج زین کنند و با بهنام اغنامیان و هلیکوپتر رسکیو مسیری را که تا دریاچه رفته بود، رفتیم. گفتیم شاید رفته (کوه) سهند را دور بزند برگردد. رفتیم و دیدیم یکجا ابر به زمین رسیده است. همانجا خورده بودند زمین و هر دو تکهتکه شده بودند. خب بیتجربه بود. صدبار قسمش دادم که این راه را میروی و این راه را برمیگردی. آقا تو قول دادی. وینگمن اش هم رستم ابراهیمزاده و زن و بچهدار بود.
* لیدرسه بوده و احتمالاً خواسته خودش را به چالش بکشد و کار سخت را انجام بدهد.
لیدرسه بدترین موقعیت پرواز است. فرد قدرت پرواز را پیدا کرده ولی تجربه لازم را پیدا نکرده.
* بهنوعی در آستانه بلوغ است.
در لیدر سهای یکحالت مَنیت به فرد دست داده و میخواهد کارهای عجیب کند. البته همه این دوره را داشتهایم و از این کارها کردهایم. یکی خوشاقبال است و یکی نیست. ثبوتیپور خواسته بود برگردد ولی نتوانسته بود.
* شما پیکرهای دو خلبان را دیدید؟
بله.
* چیزی از آنها باقی مانده بود.
بله. مانده بود. خدا رحمتشان کند. هر دو بچههای خوبی بودند.
* فرصت کردند پرواز جنگی کنند و بمب بزنند؟
دو روز قبل از شهادتش من به ماموریت برونمرزی رفتم و برگشتم. روز بعد ماموریت آمد و آقای طیبی گفت نوبت بهنیاست. گفتم نه. نباید برود و پروازش را لغو کردم. روز بعد چون کاری پیش آمده بود به تهران رفتم. آنجا خبردار شدم که بهنیا خورده زمین! چرا؟ رفته بوده ماموریت نه. فکر نکنم.
* از افپنجیهایی هم که کمتر از آنها یاد میشود یاد کنیم. مثلاً از اصغر بهنیا کمتر گفته میشود.
خدابیامرز دزفول بود. من هم دزفول و فرمانده گردان بودم. آقای (محمد) طیبی معاون عملیات بود. بهنیا در گردان من بود. مکه رفته بود. وقتی برگشت یک یا دو راید برایش گذاشتم که به پرواز برگردد. او هم لیدر سه شده ولی خیلی ضعیف بود. از بچههایی بود که از شهربانی آمده بودند. دو روز قبل از شهادتش من به ماموریت برونمرزی رفتم و برگشتم. روز بعد ماموریت آمد و آقای طیبی گفت نوبت بهنیاست. گفتم نه. نباید برود و پروازش را لغو کردم. روز بعد چون کاری پیش آمده بود به تهران رفتم. آنجا خبردار شدم که بهنیا خورده زمین! چرا؟ رفته بوده ماموریت. طیبی گفته بود نوبت توست و لیدر سه هستی و باید بروی. او هم رفته بود و خورده بود زمین.
* ما تعدادی از خلبانها را هم اینطور از دست دادیم. یعنی حتماً آتش پدافند و دشمن نبوده است.
کم نه! پدافند خودمان هم خیلیها را زد.
* بله مثل شهید بابایی.
یکی داشتیم به اسم (غلامعلی) خوشنیت. به او میگفتند میجر کاش. آمریکاییها نمیتوانستند خوشنیت را تلفظ کنند. به او میگفتند میجر کاش. به همیندلیل به این اسم معروف شده بود. (سوم مهر ۵۹) به او ماموریت خورد. بلند شد رفت. خیلی هم آدم شوخ و بذلهگویی بود. در فاینال که میآمد به برج گفت به پدافند بگو اگر طرف من شلیک کنند میآیم پایین پوستشان را میکنم. شوخیهایی هم میکرد که قابل پخش نیستند. [خنده]
لابهلای همین شوخیها، وسط کار نشستن او را زدند.
* وقتی خودش میگوید مرا نزنید چرا زدند؟
پدافند دیگر! بلد نبودند. همیشه یکخلبان پای هر توپ میگذاشتند و میگفتند بگو که این هواپیمای خودمان است. چون نمیشناختند.
* خب این اتفاقات برای اوایل جنگ بودند دیگر. بعد از چندسال که نباید از این اتفاقات میافتاد. حتی در طول جنگ افچهاری داریم که افچهار دیگر را به اشتباه هدف قرار داده است.
بله. دلخواه اکبری بود که فتحنژاد را زد. یا مثلاً پدافند، مجید تقوی را موقع بلندشدن زد. افتاد اطراف دزفول. چون خوزستانی بود زبان عربی بلد بود. پرید بیرون و وقتی رسید زمین، محلیها ریختند سرش دِ بزن! هی میگفت «بابا من خلبان ایرانیام!» آنها هم میگفتند «ببین پدرسوخته چه خوب فارسی صحبت میکند!» [خنده] از اینها زیاد داشتیم. مثل (بیژن) هارونی. او هم به همینصورت شهید شد. البته خیلیها را هم نمیتوانستند بزنند.
* پس پرواز خلبانمان خوب بوده که نخورده است!
نه. خلبان که نمیدید! در یکمصاحبه هم گفتم بابا ما که میرفتیم عراق ترسی نداشتیم ولی در برگشت میترسیدیم. موقع نشستنمان میترسیدیم. هنگام بلندشدن تا از رینگ خودمان خارج شویم نگران بودیم. روی هدف خیالمان راحت بود ولی باز در برگشت وقتی میخواستیم بنشینیم در رینگ خودی.... [خنده]
* … تن و بدنمان میلرزید.
آخر آنجا در خاک دشمن سرعتت بالاست. اینجا سرعتت کم است و ارتفاع بالا هستی. عین هولو. [خنده] بزنش!
* خیال خلبان هم در خاک خودش راحت است که دیگر مرا نمیزنند.
بله دیگر هم ۵۰۰ نات سرعت ندارد که! فوقش ۲۵۰ تا ۳۰۰ نات. [با لهجه ترکی] هولویه! [خنده]
* یکسوال هم درباره پروازهای شِزِم. فکر کنم اواخر جنگ بود که برتری هوایی با عراق بود و تعداد هواپیماهای ما هم کم بود.
ما دزفول بودیم. یکبار ۵۴ یا ۵۶ هواپیما با هم حمله کردند. بعد از مدتها که کاری نداشتند، یکباره و غافلگیرکننده با این تعداد آمدند. ما هم کفگیرمان به دته دیگ خورده بود و اسکرامبلهای تکی میگذاشتیم. اصطلاح شزم از اینجا میآید. هواپیمای تکی که نمیتوانست کاری کند. رادار به او موقعیت میداد. او هم میرفت پایین دسته پروازی دشمن و ناگهان میکشید بالا داخل هواپیماها. شزممممممم!
ما هم کفگیرمان به دته دیگ خورده بود و اسکرامبلهای تکی میگذاشتیم. اصطلاح شزم از اینجا میآید. هواپیمای تکی که نمیتوانست کاری کند. رادار به او موقعیت میداد. او هم میرفت پایین دسته پروازی دشمن و ناگهان میکشید بالا داخل هواپیماها. شزممممممم! * معنیاش چیست؟
یککارتون بود...
* یک فیلم وسترن هم با بازی جان وین بود به همیناسم. فکر کردم به آن فیلم ارجاع دارد!
نه اسم آن کارتون را میگفتیم و میرفتیم قاطی دسته پروازی دشمن. آنها هم که میترسیدند هواپیما به آنها بخورد. پخش و پلا میشدند.
* چنینکاری واقعاً شهادتطلبانه بوده است. نه؟ ممکن بوده خودش منفجر شود.
بیشتر میخواستیم آنها پخش و پلا شوند. درباره آن ۵۴ تا که گفتم؛ روزی در گردان نشسته بودیم و با تلفن با امیدیه صحبت میکردم. گفتند وضعیت ما قرمز شد. گفتم «ول کن بابا از این قرمزها زیاد میشود. الکی است.» اما کمی که گذشت وضعیت خود ما هم قرمز شد. ناگهان بومب بومب و بومب! دوباره POL و آتش و اینها. آمده بودند گردانهای پروازی را بزنند. گردانهای پروازی پایگاه دزفول یکخیابان وسطشان دارند. اینطرف هم ساختمانهای درشت که سیمیلیتور و غیره در آنها هستند. آمده بودند خلبانها و گردانها را بزنند. ولی ساختمانهای درشتتر توی چشم بود و اکثر بمبها خورد به آن ساختمانها. یعنی خورد به POL و باغچهها. بمب میخورد و تمام در و پنجرهها از این طرف و آنطرف پرتاب میشدند.
سری اول که اینگونه دستهجمعی آمدند، همه ریختیم وسط راهرو! بخوابید کف زمین! کنارمان سالن بریفینگ بزرگ، سنگر و پناهگاهمان بود. احتمالاً اسم صمد بالازاده را شنیده باشی!
* بله. بله.
خدا رحمتش کند! آن موقع چون زن و بچهها نبودند، آشپزخانه برایمان غذا درست میکرد. هر روز میپرسید تو چندتا میخواهی؟ و طبق تعداد زن و بچه و خانواده خلبان غذا درست میکرد. به همیندلیل صبح با قابلمه به گردان میآمدیم و ظهر با قابلمه پر میرفتیم. خانم و بچههای من در خانه بودند. همسرم هنوز هم از روزهای جنگ اعصاب خراب دارد که داستانش را میگویم. آسیبی به او رسید که ۱۸ ساعت از ۲۴ ساعت را خواب بود.
وقتی بمباران اول تمام شد همه رفتند به پناهگاه. گفتم یک تماس با خانه بگیرم و به او بگویم نترسد. برود خانه دوستم (جاوید) دلانور که با خانم او باشد. زنگ زدم و بعد از گردان خارج شدم و به سمت سنگر رفتم، بالازاده در جانپناه را باز کرد و گفت [با لهجه ترکی] «شیری جون گربون هیکلت! میشود آن گابلمه منو بیاری؟» [خنده]
* [خنده]
هیچی! برگشتم گابلمه بالازاده را بردارم، که شروع شد. از اینطرف و آنطرف دنگ دونگ! این در و پنجره از اینطرف میرود روی هوا! از آنطرف در و پنجره پرتاب میشود. خوابیدم روی زمین را فحش را گرفتم به بالازاده که فلان فلان شده با آن گابلمهات ما را به کشتن دادی. [خنده]
شانس آوردم. بمباران بدی بود. ۵۶ هواپیما آن روز دزفول را زدند و پدافند را هم خیلی بد بمباران کردند که تکهپارههای پیکرها روی درختها و پشتبامها بود.
* نیروهای پدافند؟
بله. اینقدر توپهای ضدهوایی شلیک کرده بودند که لولههایشان ذوب شده بود. ولی یکهواپیما را هم نزدند.
* یعنی هیچ خسارتی به آن دسته پروازی ۵۰ تایی وارد نشد؟
چرا. یکیشان افتاد! این یکی گم شده بود. پایگاه دزفول یک تپه تیمسار دارد که بالایش یک توپ گذاشته بودیم. این هواپیما گم شده بود و با رادیو با عراق صحبت میکرد ولی نشانی را روی زمین دزفول جستجو میکرد. هی میرفت و میآمد. جاده دزفول اندیشمک را با باند خودشان اشتباه گرفته بود. توپ هم مرتب به سمتش شلیک میکرد. او هم میرفت و برمیگشت. اما نتوانستند او را بزنند. آخر بنزین تمام کرد و پرید بیرون.
* [خنده]
پدافندمان، خودمان را خوب میزد ولی دشمن را نمیزد. [خنده]
* مثل شهید بابایی.
البته بابایی را پدافند نزد. یکی از نیروهای سپاه زده بود. آنها هم قصدی نداشتند. بچههای پدافند خودمان (نیروی هوایی) هواپیمای خودی و غیر خودی را نمیشناختند. طبیعی بود آنها هم نشناسند.
* بله همان خلبان هوانیروز که اشاره کردم گفت شهید بابایی را پدافند نیروی هوایی نزد. پدافند ارگان دیگری زد. جناب همتی این بحث را چون با خلبانهای دیگر هم داشتهام، با شما هم مطرح میکنم. بحث آسیب روحی و روانی همسر شما بهخاطر بمبارانهای دشمن بود یا ماموریترفتن شما؟
استرس که بود ولی یکماجرا پیش آمد که حالش را خیلی خراب کرد. فکر کنم امیدیه بودیم. اسم بشیری را شنیدهاید؟
* نه.
یککرد بود. بچههای کرد و کرمانشاهی آنجا زیاد بودند. او پدافندی بود. زن و سه بچهاش را کشته و رفته بود. حالا بعد این ماجرا، توی جوب را بگرد، کانال را بگرد، بیل مکانیکی بیاور خاک را زیر و رو کن ببین بشیری کجاست! هرجا را گشتند پیدا نشد. خانوادهاش هم در خانه بودند و وقتی بوی اجسادشان بلند شد پیدا شدند. شایعه شد که خود بشیری خانوادهاش را قتل عام کرده و رفته است. خانهاش هم نزدیک سوپر مارکت بزرگ پایگاه بود. روز پیدا شدن جنازهها خانم من برای خرید رفته بود و تجمع مردم و جنازههای درون خانه را دیده بود. او تازه زایمان کرده و پسر سومم متولد شده بود.
بعد از آن ماجرا، یکشب ساعت ۱۱ و نیم زنگ تلفن خانه ما به صدا درمیآید. از آنطرف خط یکی میگوید من بشیری هستم و میخواهم بیایم شما را بکشم. فرد آنطرف خط داشت شوخی میکرد. آن روزها اینقدر ترس وجود داشت که خانمها در خانه چوب و چماق داشتند. خانم من همان لحظه توهم میزند و هیبت یک مرد را پشت شیشه خانه میبیند که با چاقو پشت دیوار ایستاده است. بههمیندلیل ترسید و افتاد زمین. به خاطر آن شوخی بیمعنی خانم من ضربه سختی خورد که هنوز هم عوارضش ادامه دارد.
* بشیری چه شد؟
بعداً دستگیر شد.
* خودش زن و بچهها را کشته بود؟
بله.
* علتش چه بود؟ دیوانه شده بود؟
این را نفهمیدیم.
* پس ضربه روحی روانی به خانم شما از اینجا شروع شد.
بله. بچه کوچکمان را خواهر همسرم برای یکسال نگه داشت. من هم برای اینکه تنوع شود، او را به این هتل آن هتل میبردم که مقداری حالش عوض شود.
* خودتان به ماموریت میرسیدید؟
مرخصی میدادند به او رسیدگی کنم. کافی بود نصفه شب صدایی بیاید یا جیرجیرک صدا کند تا یکمتر بپرد بالا! با این صداها شوکه میشد. برای مدتهای طولانی درگیر این مساله بودیم ولی حالا هم هست. اگر کمی خسته شود یا شوکی به او وارد شود، دوباره آن حالت برمیگردد.
* بچههای شما زمان جنگ به دنیا آمدند؟
بچه اولم متولد ۵۶ است. بچه دوم ۶۰ و بچه سومم ۶۴. دخترم که بزرگ است فرزند دانشگاهی دارد که زبان درس میدهد. یک پسر دانشگاهی هم دارد. فرزند دومم که مهندس شرکت نفت است یک پسر ده یازده ساله دارد و سومی هم آمریکاست و یک پسر یکساله دارد.
* پیش آمد بچههایتان زمان جنگ انتقاد کنند که بابا نیستی و به ما نمیرسی؟
نه. به آن سن نرسیده بودند. اکثراً هم با خودم بودند. ولی زمانی هم پیش آمد که اثاثمان را فرستادیم تهران و همسرم مدتی را خانه برادرش بود. جنگ که شروع شد با بدبختی آمدند تهران.
* اول در خانه سازمانیهای دزفول بودند و رفتند تهران؟
بله. پروژه تخلیه افراد پایگاه داشتیم. برای تخلیه پایگاه اتوبوس در نظر گرفته بودند ولی خبر نداشتند اوضاع شهر دزفول و اندیشمک بدتر از پایگاه است و بیشتر مورد اصابت قرار میگیرند. خیلی گرفتاری داشتیم.
* بله خلبانها مساله اسبابکشی از این شهر و آن شهر و این پایگاه به آن پایگاه را زیاد داشتهاند.
ما ۱۷ مرتبه اسبابکشی کردیم.
تصمیم گرفتیم فردا تمام خانههای خودمان را در پایگاه بزنیم که سالم دست آنها نیافتند. آن روز علیمحمد نادری شماره دوی من بود. غروب بلند شدیم. رفتیم دشمن را زدیم و راهی اصفهان شدیم. علت رفت و برگشت به اصفهان این بود که نمیخواستیم هواپیماها دست آنها بیافتد. اما دست غیب پس گردن دشمن را گرفت و گفت هُششششش! کجا؟ کشیدش عقب! آنجا نگه داشته شدند و کار تمام شد درباره (اسماعیل) امیدی هم که (پیش از مصاحبه) پرسیدی باید بگویم این ماجرا را تعریف کنم. شرایط در روزهای اول جنگ طوری شد که قشون عراق از پل نادری گذشت و آمد اینطرف.
* اتفاقاً میخواستم ماجرای نجات پایگاه دزفول را از شما که آنجا بودهاید بپرسم.
فقط مانده بود (دشمن) اندیمشک را دور بزند، جاده را ببندد و حرکت کند به سمت گردنهها. تمام بود. دیگر کمکی به خوزستان نمیرسید. تا بروند از طرف فارس کمک بیاورند، هیهات بود. غروب بود. همه بلند میشدیم، بمب میزدیم و میرفتیم اصفهان. در اصفهان تصمیم گرفتیم فردا تمام خانههای خودمان را در پایگاه بزنیم که سالم دست آنها نیافتند. آن روز علیمحمد نادری شماره دوی من بود. غروب بلند شدیم. رفتیم دشمن را زدیم و راهی اصفهان شدیم. علت رفت و برگشت به اصفهان این بود که نمیخواستیم هواپیماها دست آنها بیافتد.
اما دست غیب پس گردن دشمن را گرفت و گفت هُششششش! کجا؟ کشیدش عقب! آنجا نگه داشته شدند و کار تمام شد.
* آنجا خیلی افپنجها با راکت تانک زدند.
و دیگر نتوانست از پل عبور کند. دوباره فردایش از اصفهان بمب برداشتیم و آمدیم ریختیم روی سرشان. این بار من در وینگ امیدی بودم و شماره دویش شدم. خدا بیامرزدش.
* حال و هوای آقای امیدی در پرواز چهطور بود؟
آرام بود.
* از اینهایی نبود که در رادیو داد و بیداد کند؟
زیاد با او پرواز نداشتم ولی روی زمین خیلی آدم آرامی بود. در چند پروزای که با او بودم سروصدایی از او نشنیدم.
* آقای جوادپور چهطور؟ ایشان که شروع جنگ در تبریز بود.
بله. وقتی من به تبریز رفتم فرمانده پایگاه بود. آدم قَدَر و شجاعی بود.
* از خلبانهای تیم آکروجت هم بود.
بله. از آدمهای نخبه بود که در گروه آکروجت پذیرفته شد. باید سراغ قدیمیها هم رفت و اسم آنها را آورد و از آنها نوشت. در تبریز لیدرهای پروازها همه از همین قدیمیها بودند. البته الان نیستند. ولی باید اسم از آنها برده شود. اینها بودند که جنگیدند و شجاعت و از خودگذشتگی را به بقیه یاد دادند.