به گزارش خبرنگار مهر، این کتاب بیست و هشتمین عنوان از مجموعه رمانها و داستانهای پلیسی نقاب و هشتمین عنوان از کتابهای سربازرس مگره است که در قالب این مجموعه چاپ میشود. پیش از این رمان، کتابهای «دلواپسیهای مگره»، «مگره از خود دفاع میکند»، «تردید مگره»، «شکیبایی مگره»، «مگره و سایه پشت پنجره»، «سفره مگره» و «دوست مادام مگره» با محوریت شخصیت مگره از مجموعه نقاب چاپ شدهاند.
ژرژ سیمنون خالق شخصیت سربازرس مگره، نویسنده بلژیکی پلیسینویس و یکی از پرکارترین فعالان این عرصه بوده است. او متولد سال 1903 و درگذشته در سال 1989 است. از این نویسنده نزدیک به 200 عنوان رمان و داستان کوتاه منتشر شده است.
در رمان «مگره در کافه لیبرتی» سربازرس درگیر ماجرایی میشود که برای پیدا کردن سرنخ روشنی از آن باید کافهای به نام لیبرتی را زیر نظر داشته باشد. این رمان در 11 فصل نوشته شده است که عناوین فصول آن به ترتیب عبارتاند از: «مرد مُرده و دو زن او»، «از براون برام بگید...»، «دخترخوانده ویلیام»، «جنتیانا»، «به خاکسپاری ویلیام براون»، «همدم شرمآور»، «دستور عمل»، «چهار زن وارث»، «وراجیها»، «کاناپه»، «کاناپه» و «قصه یک دلدادگی».
رمان «دوست مادام مگره» که پیش از این رمان در قالب مجموعه نقاب چاپ شد، برای اولین بار در سال 1950 و تاریخ اولین انتشار این کتاب نیز متعلق به سال 1940 است.
«ناکامی مگره» عنوان دیگری از این مجموعه است که به تازگی چاپخانه را ترک کرده است. به علاوه با انتشار رمان «مردان بدون زنان» اثر تحسینشده دیگری از پییر بوالو و توماس نارسژاک که در حال حاضر، زیر چاپ است، مجموعه کتابهای نقاب، 30 عنوان را شامل خواهد شد.
در قسمتی از رمان «مگره در کافه لیبرتی» میخوانیم:
ـ آره! ویلیام براون به قتل رسیده... مگره این جمله را پیش خودش تکرار میکرد، برای این که، به رغم همهچیز، خودش را متقاعد سازد که فاجعهای در کار بوده است. یقه پیراهن گلویش را میفشرد. پیشانیاش خیس عرق بود. با ولع به تکه درشت یخ در لیوانش نگاه میکرد. «براون به قتل رسیده... مثل هر ماه، برای رفتن به کان، از ویلا آمده بیرون. ماشینشو توی گاراژ گذاشته. رفته از بانکی یا از کارگزاری مستمری ماهانهشو که پسرش میپرداخته، بگیره. بعد چند روزی رو توی کافه لیبرتی گذرونده.»
چند روزی گرم و بیمسئولیت، مثل همین روزی که مگره را بیطاقت کرده بود. چند روزی که، دمپایی به پا، از این صندلی به آن صندلی دیگر میرفته، همراه ژاژا میخورده و میآشامیده و به رفت و آمد سیلوی نگاه میکرده...
«چهارشنبه، ساعت دو، از کافه لیبرتی میره بیرون... ساعت پنج سوار ماشیناش میشه و یک ربع ساعت بعد، به شدت مجروح، روی پله جلوی در ویلا پخش زمین میشه و زنها فکر میکنند که مسته و از پنجره بهش بد و بیراه میگن... طبق معمول، حدود دو هزار فرانک همراه داشته...»
مگره چیزی به زبان نیاورده بود. همه اینها، ضمن نگاه کردن به عابرانی که از لای درز پلکهای نیمهبستهاش میگذشتند، به ذهناش رسیده بود. ولی بوتیگ زمزمهکنان گفت: از خودم میپرسم چه کسی از مردنش سود میبرده!
این دقیقا آن پرسش خطرناک بود. آیا جواب، دو تا زن ویلا بود؟ آنها که برعکس سودشان در این بود که او عمر هرچه بیشتری داشته باشد، چون از دو هزار فرانکی که هرماه با خودش میآورد، آنها میتوانستند چیزی کنار بگذارند. زنهای ساکن کان؟ آنها به این ترتیب یکی از نادرترین مشتریهایشان را که هر ماه، به مدت هشت روز شکم همه را سیر میکرده و پول جوراب ابریشمی یکی و قبض برق یا گاز دیگری را میپرداخته، از دست میدادند...
نه! نفع مادی فقط نصیب هری براون میشد. چون بعد از مرگ پدرش، دیگر مجبور نبود پنجهزار فرانک مستمری ماهانه بپردازد. ولی برای خانوادهای که کشتی کشتی پشم میفروشد، پنج هزار فرانک چه ارزشی داشت؟ دوباره بوتیگ نفسی کشید و گفت: بالاخره منم دارم مثل مردم اینجا، فکر میکنم که ما با یه قضیه جاسوسی سر و کار داریم... مگره گفت: گارسن! نوشیدنیهامون رو تجدید کنید! و بلافاصله از سفارشی که داده بود پشیمان شد. خواست تغییر عقیده دهد، اما جرئت نکرد!
جرئت نکرد، چون میترسید به ضعف خودش اعتراف کرده باشد. و در آینده، این روز و ساعت، در تراس کافه بستنی، میدان ماسه، در ذهنش باقی ماند... چون این یکی از لحظات نادری بود که او احساس ضعف کرده بود! ضعف مطلق! هوا کمی گرم بود. دخترکی پابرهنه و آفتابخورده، نبش کوچه، گل میموزا میفروخت. یک اتومبیل بزرگ خاکستری رنگ، با تزئینات نیکلی، بیسر و صدا گذشت و سه زن با لباس تابستانی و مرد جوانی با سبیل باریک، مثل بازیگران سینما، را به طرف پلاژ برد...
این کتاب با 130 صفحه، شمارگان 770 نسخه و قیمت 5 هزار تومان منتشر شده است.