خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: آن روزها، خبری از ماهواره، اینترنت و بازیهای رایانهای نبود. مادران هم ناچار نبودند از صبح تا شب کار کنند، زحمت بکشند و خسته و بیرمق به خانه برگردند و دیگر توان قصه گفتن و لالایی خواندن برای بچههایشان را نداشته باشند.
بسیاری از خانوادهها در شبهای سرد و ساکت زمستان گرد هم جمع میشدند و به قصههای شیرین مادربزرگ گوش میکردند. همچون امیرارسلان، دل به عشق فرخلقا میسپردند، بر مرگ سهراب اشک میریختند، جوانمردی و دل به آتش زدن را از سیاوش میآموختند و دیوانهتر از مجنون، در پی رسیدن به لیلای خود روان میشدند.
اما امروز کمتر مادربزرگی است که با زبانی شیرین و کودکانه، برای نوه کوچک خود از جهانی ناشناخته بگوید. دیگر مادران برای فرزندان خود لالایی نمیخوانند. زبانها و فرهنگهای بومی، روبهنابودی است و بسیاری از هنرهای سنتی، راه فراموشی را میسپرند...
قصه، بخشی از میراث معنوی ماست. قصههایی که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند و خود را با آداب و رسوم و فضا و شرایط فرهنگی هر جامعه همسو میکنند. گرچه بعضی تصور میکنند که روزگار قصهها با ورود ماهواره و اینترنت به سر آمده، اما بعضی چون مهدی محمدیان بر این باورند که قصهها زنده و پویا هستند و قابل شنیدن در هر زمان و مکانی. گفتگوی مهر با این قصهگو را بخوانید:
بعضی معتقدند که با ورود ماهواره و اینترنت و بازیهای کامپیوتری، بچهها علاقه چندانی به شنیدن قصه ندارند. مگر نه اینکه قصهها همواره به روز شده و خود را با شرایط جامعه هماهنگ کردهاند؟
زمانه تغییر کرده است. من نمیتوانم آنگونه که مادرم برایم قصه میگفت، برای فرزندم قصه بگویم. دنیای او تغییر کرده و بسیار متفاوت با دنیای کودکی من شده؛ ابزار رسانه به زندگی او راه یافته اما هیچکدام از اینها به آن معنی نیست که بگوییم خداحافظ قصه؛ خدانگهدار قصهگویی. سلام ماهواره، سلام اینترنت و بازیهای رایانهای.
به عبارتی پدر و مادرها نیز باید روشهای خود را تغییر دهند؟
ما باید تخصصیتر به ماجرا نگاه کنیم. باید به این فکر کنیم آیا برای کودک امروز قصه خاله سوسکه شنیدنی است؟ نیاز بچهها کدام است و من براساس این نیاز باید به سراغ چه قصههایی بروم و چگونه قصه بگویم؟ آیا میتوانم هر قصهای را برای بچهها تعریف کنم یا باید بیشتر کتاب بخوانم و بهتر بچهها و دنیا و روح و روانشان را بشناسم؟
ما ایرانیها تا چه اندازه قصههایمان را بهروز کرده و به گفته شده با دید تخصصی به ماجرا نگاه کردهایم؟
ما آدمهای تنبلی هستیم. به نگاه حرفهای، عادت چندانی نداریم و همین که دور هم خوش باشیم برایمان کافی است. در صورتی که امروز منظور از قصهگویی، قصه شنگول و منگول نیست. من الان میبینم که در جشنوارههای خارجی، قصهگویان تا چه اندازه بچهها را جذب میکنند. حتی قصهگویانی که به ایران میآیند با اینکه داستانهایی که روایت میکنند، برای بچهها ترجمه میشود و خواه ناخواه، ترجمه، واسط میان قصهگو و قصهشنو است، اما همچنان قصههایشان جذاب و شنیدنی است؛ چرا که قصهگویی برای آنها یک مقوله کاملاً مدون و علمی است و به خوبی میدانند که تا چه اندازه باید از بیان و بدن خود استفاده کنند.
یعنی چون قصهگویی برای ما یک مقوله علمی و مدون نبوده، به روزش نکردهایم؟
قصه هیچوقت تمام نمیشود. قصه زنده است؛ چون ابزار قصهگویی زبان است و زبان زنده است و خود را به روز میکند، پس قصه هم خواه ناخواه خود را با جامعهای که در آن میزید، هماهنگ میکند. در قصه شنگول و منگول میتواند نشانههای امروزی هم وجود داشته باشد.
اما مشکل تنها به قصهها و بهروز شدنشان برنمیگردد. پدر و مادرها تا چه اندازه با قصه آشنا هستند؟ مشکل اینجاست که مادران به عنوان موثرترین قصهگویان، قصه نمیدانند.
واقعیت این است که پدر و مادرها، دیالوگ چندانی با بچههایشان برقرار نمیکنند. امروز قصه در دنیا سر و صدا کرده و از آنجا که ما در بیشتر موارد، دنبالهرو غربیان هستیم و مرغ همسایه برای ما غاز است، به این صرافت افتادهایم که قصهای هست و قصهگویی؛ و چه خوب که از این قالب برای ارتباط با بچههایمان استفاده کنیم. امروز بستری فراهم شده تا چشم در چشم بچههایمان بدوزیم و آموزههای لازم را از طریق قصه و به روشی غیرمستقیم و درعین حال تاثیرگذار به او منتقل کنیم. انگار تازه به این نتیجه رسیدهایم که تربیت زمانی اتفاق میافتد که اصلاً قصد تربیت نداریم.
وقتی قصهگو و قصهشنو رو در روی هماند باهم قصه را جلو میبرند و این امکان برای قصهگو وجود دارد که براساس حس و حال و حوصله مخاطب خود، قصه را کوتاه یا بلند کند، اما در قصهگویی رادیو یا تلویزیون این امکان وجود ندارد.
پدر و مادرها باید قصهگویی بدانند و نمیدانند؛ تقصیری هم متوجه آنها نیست. مگر رادیو و تلویزیون و موسسههای فرهنگی تا چه اندازه قصه گفتن را به آنها آموزش داده است؟ از سوی دیگر رادیو و تلویزیون میتوانند تا اندازهای این کاستی را برطرف کنند. هیچ چیز جایگزین حس پدر و مادر نمیشود، اما رادیو و تلویزیون میتوانند بچهها را با قصه آشنا کنند.
و قصهگویی در رادیو متفاوت با تلویزیون است. در رادیو تنها لحن قصهگوست که به کمک او میآید اما در تلویزیون، قصهشنو میتواند حالت چهره قصهگو را هم ببیند.
هر فضایی، قصه خاص خود را میطلبد. برای قصهگویی در رادیو باید با لحن خود، حضور خود در کلمات را رقم بزنیم. باید به گونهای بنویسیم که بچهها، کلمات ما را تصویرسازی کنند. در کل قصهگویی در رادیو، خلاقتر است.
خلاقتر از این جهت که بچهها میتوانند در ذهن خود تصویرسازی کنند؟
شرایط فرهنگی و مذهبی ما در ایران به گونهای بوده که قصهگویان تلاش میکردهاند، بیشتر از کلام و سحر کلام خود بهره ببرند تا اینکه بخواهند از بدن خود استفاده کنند.
اما در بخشی از گفتههای خود اشاره کردید که بچهها حتی با حضور واسطهای چون ترجمه با قصهگویان غربی ارتباط میگیرند؛ چون آنها از بدن خود و شیوه نمایشی بهره میبرند.
حالا هم این نظر را رد نکردهام. من میگویم در جامعه ما با توجه به شرایط فرهنگی، قصهگویی رادیویی، گسترش بیشتری پیدا کرده و خلاقتر بوده است.
پس یکی از عواملی که موجب جلب توجه کودکان میشود، خلاقانه رفتار کردن قصهگوست. به روز کردن قصهها و استفاده از مفاهیم روز تا چه اندازه موجب ارتباط بیشتر بچهها با قصه میشود؟
اینکه من از یک سری واژگان استفاده کنم تا بیان خود را به بیان کودک و نوجوان امروز نزدیک کنم، کافی نیست و اهمیت چندانی ندارد؛ من باید روح کودک و نوجوان امروز را درک و در کلام و زبان خود جاری کنم.
پس استفاده از دایره واژگانی کودک و نوجوان امروز به تنهایی به کار نمیآید؛ ضمن اینکه به هر حال شما در جایگاه قصهگو، میتوانید فرهنگسازی هم بکنید؟
من باید زبان مخفی کودکان و نوجوانان امروز را بشناسم، اما آیا من به عنوان قصهگو که قرار است یکسری آموزههای زبانی را هم به بچهها آموزش دهم میتوانم بگویم: فلان چیز خیلی خفن بود؟ من تنها میتوانم از نشانههای زبانی او بهره ببرم و آموزههای خود را به کار بندم.
و این شناخت مخاطب در نوع قصههایی که انتخاب میشود نیز تاثیر میگذارد؟
قطعا همینطور است. من نمیتوانم برای نوجوانی که عصیانگر است و به قول معروف «نزده میرقصد»، قصه رستم و سهراب بگویم. بهتر است فرازهای دیگری از شاهنامه را برای او انتخاب کنم.
به قصه رستم و سهراب و شاهنامه اشاره کردید. نقالی، گونهای قصهگویی است. چگونه میتوان به نوکردن این قالب و همخوان شدن آن با مخاطب امروز پرداخت؟
اول باید این هنر را احیا کرد. تنها یک نقال از نقالان گذشته برای ما باقی مانده و آن سیدمصطفی سعیدی از لرستان است. باید اول این هنر را زنده، آنگاه به روز کرد. ضمن اینکه هنر نقالی آنقدر مدرن هست که نیازمند بهروز شدن نباشد. ما در نقالی یک عصا داریم که رودخانه میشود؛ رخش، اسب رستم میشود؛ شمشیر میشود. خلاصه اینکه مدام فضاسازی میکند.
و نقالی، جای خالی نبود حرکت در قصهگویی شرقی را جبران میکند.
نقالی، نزدیکترین شیوه قصهگویی غربی و شرقی است. بچهها محو قصهگویی غربی میشوند؛ چون حرکت دارد. نقالی پر از حرکت، پر از شور، پر از آواز و پر از فرهیختگی است. با چه قالبی بهتر از نقالی میتوان بچهها را با شاهنامه آشنا کرد؟ شاهنامهای که اگر نبود، بیگمان حالا من و شما به زبان دیگری جز پارسی با هم صحبت میکردیم.
پس شما معتقدید قالب نقالی نیازی به نو کردن ندارد؟
نه ندارد. چون بسیار مدرن و دراماتیک است. نقالی یک شیوه جادویی برای قصه گفتن است. راست گفت استاد سعیدی 10 جوان خوش قیافه خوش تیپ خوش بیان انتخاب کنید تا من به آنها آموزش نقالی دهم. چون بیان و قیافه به کار نقال میآید تا بهتر با مخاطب خود ارتباط برقرار کند.
اما فضای اصلی اجرای نقالی و پردهخوانی، قهوهخانههایی بود که امروز با آمدن تلویزیون و کافی شاپ و رستوران، کارکرد خود را از دست دادهاند.
من اینطور فکر نمیکنم. خیلی دلم میخواست به رستوران بروم و نقالی کنم، اما استادانم نگذاشتند و گفتند مگر میشود وقتی مردم، ران مرغ گاز میزنند تو از شاهنامه بخوانی؟ این بیحرمت کردن هنر نقالی است. اما واقعیت ماجرا اینکه ایجاد تقدس کردن، موجب مهجور ماندن یک هنر از جمله هنر نقالی میشود.
این گفته استادان شما را من تجربه کردهام. جشنواره هنر و طبیعت بود. استاد غلامحسین سمندری را دعوت کرده بودند. او «بهاره دختر عمو» میخواند و مردم با ولع تمام و بیتفاوت به او چلوکباب میخوردند!
مردم، گناهی ندارند. مگر چند بار از تلویزیون صدای حاج قربان سلیمانی و غلامحسین سمندری شنیدهاند؟ استاد سمندری یک «بخشی» بود و میدانست آنچه خداوند بخش و روزی او کرده را باید در اختیار مردم بگذارد و آنقدر باهوش بود که بداند چطور باید با مخاطب خود ارتباط بگیرد. ما باید اجازه دهیم هنرمان دیده و شنیده شود. انوقت این هنر، راه خود را پیدا میکند و جاری و ساری میشود.
لازم است قصهگو پروسهای را طی کند تا یک قصه نوشتاری به قصهای برای گفتن تبدیل شود. آن مراحل کدام است؟
وقتی متنی را میخوانی باید با آن و با شخصیتهایش زندگی و در نهایت آن را با روایت خود مطرح کنی.
پس از یک قصه واحد میتواند روایتهای متفاوتی وجود داشته باشد؟
دقیقاً همینطور است. دهها نفر «مهمان ناخوانده» را تعریف کردهاند، اما هرکس روایت خود را داشته است. یک قصه، چارچوب واحدی دارد، اما این قصه در اروپا، بومی آنجا میشود و اینجا، بومی ایران.
-----------------------------
گفتگو از: زهره نیلی