بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. جمعه ها می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید:

مجله مهر - احسان سالمی: اسارت مفهومی است که تا اسیر نشده باشی نمی‌توانی آن را درک کنی. برای یک مرد هم مفهوم اسارت غیر قابل تصور است چه رسد به اینکه این اتفاق را از زبان یک دختر ۱۷ ساله بشنوی! دختری که در روزهای ابتدایی یک نبرد بزرگ اسیر دشمنی شود که به هیچ قانون و اخلاق و اصولی پایبند نیست.

«من زنده‌ام» روایت این دختری ۱۷ ساله است که حالا نماینده مردم تهران در شورای شهر شده است. دختری از دیار آبادان که در خانواده‌ پر جمعیت «آباد» به دنیا آمد و نامش را به خاطر نذری که مادربزرگش در هنگام تولدش کرده بود، «معصومه» گذاشتند.           

معصومه آباد، راوی کتاب من زنده‌ام یکی از نیروهای جوان هلال احمر بوده که بعد از وقوع انقلاب اسلامی به عنوان نماینده فرماندار در هلال احمر در یکی از یتیم خانه‌های شهرش مشغول به کار می‌شود و در زمان آغاز حملات هوایی رژیم بعث به شهر آبادان مجبور به انتقال کودکان به شیراز شده و در راه برگشت و در همان روزهای ابتدایی جنگ به اسارت درمی‌آید. 

او که به همراه سه زن دیگر بیش از چهل ماه در اسارتگاه رژیم بعث محبوس بوده‌اند، بعد از آزادی و بازگشت به وطن در تشرفش به حج تصمیم می‌گیرد که برای حفظ میراث گرانبهای هشت سال دفاع مقدس دست به قلم شود و نتیجه کار او کتابی ۵۵۰ صفحه‌ای است که در هشت فصل خود روایت روزهای زندگیش از کودکی تا زمان آزادیش از اسارت را جای داده است.

این اثر در سال گذشته برای اولین‌بار روانه بازار کتاب شد و با وجود آن که شاید نقدهایی بر شیوه‌ روایی آن وارد باشد، اما بدون شک یکی از بهترین آثار حوزه دفاع مقدس است که با نثری روان و گیرا توانسته است از زبان نویسنده‌ای صادق روایتگر روزهای سخت اسارت، وضعیت اسفناک اسرای ایرانی و رذالت دشمن بعثی باشد. 

کتابی که مقام معظم رهبری در تقریظشان بر آن نوشتند: «کتاب را با احساس دوگانه‌ اندوه و افتخار و گاه از پشت پرده‌ی اشک، خواندم... این نیز از نوشته‌هائی است که ترجمه‌اش لازم است...»

«من زنده‌ام» را انتشارات بروج به زیر چاپ فرستاده است و قیمت ۸۵۰۰ تومان را برای چاپ‌های جدید آن درنظر گرفته است که البته همین قیمت مناسب و همچنین برگزاری اولین دوره مسابقه کتابخوانی «کتاب و زندگی» که با محوریت این اثر در حال برگزاری است، همگی دست به دست هم داده‌اند تا این کتاب در کمتر از ۳۰ روز بیش از ۳۰ بار تجدید چاپ شود و در حال حاضر چاپ صد و پنجاهم آن روانه بازار نشر شده است.
به همین بهانه خالی از لطف نیست اگر با هم گوشه‌هایی از این اثر ماندگار را بخوانیم:


پرده اول: یکی از گوسفندان را نذر امام خمینی(ره) کنید        

بچه‌ها را نوبتی و از روی ملاک و معیار خودشان و البته به کمک چندتا از عناصر خود فروخته‌ خودمان انتخاب می‌کردند.  

... این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون [چوپانی که قصد داشت گله‌ای از گوسفندان را از روستایشان برای رزمندگان در جبهه‌ها ببرد ولی در میانه راه  و به همراه خانم آباد، راوی داستان به اسارت در می‌آید] و چند نفر دیگر گذاشتند. بچه‌هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می‌کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقه‌اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده‌ات برسانند.      

آنقدر به سر عزیز ضربه زده بودند که لکنت افتاده بود و دیگه نمی‌تونست حرف بزنه. خون از دهان و دل و روده‌اش بیرون می‌ریخت، آب به سر و صورتش زدند و گفتند: یظّیک فرصه اتوصی. اللیله الرصاصه القاتلک سهمک. (بهت فرصت می‌دهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)    

عزیز التماس می‌کرد و فرصت وصیت می‌خواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی‌ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد!    

درحالی که از دهان و حلقش خون می‌ریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آورده‌ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.     

وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. دیدن این صحنه‌ها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل می‌کردیم. بر اثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج می‌شد و صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید. در حالی که برادرها هنوز آنجا بودند بعد از ظهر همان روز ما را سوار خودروی امنیتی کردند و از آنجا بردند. سرگشته و بی‌قرار؛ با کوله باری از درد و شکنجه برادرانمان، راهی مقصدی نامعلوم شدیم...

 

پرده دوم: من زنده‌ام!     

... سلمان نگاهی به من کرد و گفت: قول بده گاهی با یه نوشته ما رو از سلامتی‌ات مطلع کن.

با ناراحتی گفتم: چی؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم، نه نمی‌تونم، من کاغذ و قلم از کجا گیر بیارم؟

با عصبیانت گفت: با التماس و گریه و زاری، کریم [برادر بزرگ خانم آباد که در زمان وقوع جنگ ساکن تهران بوده است] و از تهران اومدی اهواز، با قلدری، رحیم [یکی دیگر از برادران راوی کتاب که بعدها به شهادت رسید] رو راضی کردی اومدی آبادان؛ توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه‌ام نمیری که لاقل دلمون آشوب نباشه؟!

گفتم: آخه تو این آتیش و خون دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم، چی بنویسم؟

گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می‌زنی. نگفتم شاهنامه بنویس، فقط بنویس «من زنده‌ام».

نمی‌دانستم چرا باید بنویسم من زنده‌ام. با این حال بی‌اختیار با انگشت در خیال روی پایم نوشتم: «من زنده‌ام»...      

... [حالا بعد از گذشت بیش از دوسال که در زندان‌های امنیتی عراق بودم] برگه آبی رنگی به دستمان دادند و گفتند از این به بعد شما با این شماره شناسایی می‌شوید و با این کد شناسایی می‌توانید برای

خانواده‌یتان نامه بنویسید و همه طبق شرایط بین المللی نگهداری می‌شوید.       

این برگه آبی نامه فوری است که ظرف ۲۴ ساعت به خانواده شما داده می‌شود و هیچگونه کنترل امنیتی بر آن نیست ولی فقط می‌توانید در این نامه دو کلمه بنویسید و مرتب روی این موضوع تاکید می‌کرد:
-Just two words    

بعثی‌ها هم می‌ترسیدند ما در نامه‌ی اول که express letter بود بیشتر از دو کلمه بنویسیم و مرتب تکرار می‌کردند:

- کتبن کلمتین فقط. (فقط دو کلمه بنویسید)     

خانمی که از طرف صلیب سرخ آمده بود گفت: به همراه این نامه یک عکس هم بگیرید و ارسال کنید. از فاطمه [فاطمه ناهیدی یکی از سه بانویی که همراه راوی در اسارت بودند.]  و حلیمه [حلیمه آزموده یکی از سه بانویی که همراه راوی در اسارت بودند.] عکس جداگانه گرفتند اما به من و مریم [شمسی بهرامی، که در لحظه اسارت خود را مریم آباد معرفی کرده بود] گفتند شما که خواهرید یک عکس مشترک بگیرید تا برای خانواده‌تان بفرستیم. خوشحال شدم خواهر بودنمان برای صلیب سرخ پذیرفته شد.

بعد از نوزده ماه با جسمی نحیف و رخساری رنجور و رنگ پریده برگه نامه‌ام که هنوز خالی از آن دو کلمه بود در دستم بود و باید به دوربین نگاه می‌کردم و لنز دوربین در واقع چشم وطنم و هموطنم بود که به چشمان من دوخته شده بود و آن‌ها می‌خواستند از این دریچه‌ی همه چیز را بدانند. فکر کردم با چه حالتی به لنز دوربین خیره شوم که به آنها آرامش دهد. به لنز دوربین خیره شدم برای اینکه به مادر و پدرم و همه‌ی آن‌هایی که دوستشان داشتم نگاهی فارغ از درد و رنج هدیه کنم. تبسمی گذرا بر لبانم نقش بست. تبسمی که حکایت از بی‌دردی و شعف بود.      

بعد از عکس انداختن نوبت نامه نوشتن شد. بعد از دو سال و این همه بی‌خبری از کجا بنویسیم که در دو کلمه مفهوم باشد. اصلا به چه کسی و به چه آدرسی؟ خانه من کجاست؟ در این دو سال آیا خانه‌ای سالم مانده است؟ کسی زنده مانده است؟ یادم آمد که من یادداشت سومی را که به سلمان قول داده بودم با خودم به عراق آورده‌ام و همان یادداشت رمز عملیات یک ژنرال شد. به قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفه‌ دو ساله دو کلمه نوشتم:    

- من زنده‌ام... بیمارستان الرشید بغداد    
معصومه آباد ۶۱/۲/۲۵

پرده سوم: قولی که به آن وفادار ماندی    
[خانواده آباد بیش از دوسال بود که در پی یافتن اثری از دخترانش همه جای ایران را زیر و رو کردند و هنوز از سرنوشت او اطلاعی نداشتند که بعد از اینکه چند نفری در رابطه به اسارت رفتن او به آن‌ها اطلاعاتی دادند، سلمان یکی از برادران نویسنده داستان روایت می‌کند که] چند وقتی بود که درگیر کلنجار رفتن با نیروهای صلیب سرخ جهانی و تشکیل پرونده پی جویی بودم که این بار دکتر صدر [فرزند امام موسی صدر و رئیس بخش اسرا و مفقودین هلال احمر خوزستان] خودش زنگ زد و برای روز بعد با من قرار گذاشت اما در مورد دلیل ملاقات چیزی نگفت.    

روز بعد زودتر از کارمندان هلال احمر خودم را به آنجا رساندم. هنوز ساعت شش نشده بود پشت در بسته راه می‌رفتم و دور از چشم مردم یواشکی زیر لب با خودم حرف می‌زدم: یعنی دکتر صدر با من چه کار داره، چی می‌خواد به من بگه؟ و ... دوتا خانواده دیگه هم از شهرستان صبح زود رسیده بودند. یواش یواش سرو کله نگهبان و آبدارچی پیدا شد. تونستم خودم رو زودتر از همه به اتاق رئیس برسانم. دکتر صدر همزمان با همه کارمندان وارد اداره شد. برای اینکه هیجانات مرا کنترل کرده باشد، گفت: خوشبختانه از اسرای مفقود الاثر یکی بعد از دیگری خبر می‌آد. خداروشکر، خواهر شما هم شماره اسارت گرفته.

نمی‌دانستم منظورش چیست یا شاید نمی‌توانستم منظورش را بفهمم، گیج شده بودم. گفتم: یعنی آزاد شده؟

- نه یعنی پیدا شده و صلیب سرخ، اسارتش رو تایید کرده، دستخط خواهرتون رو می‌شناسید؟

- حتما می‌شناسم.       

- بفرمایید، اینم از نامه آبی که اولین نامه اسراست و یک عکس که صلیب سرخ از آن‌ها گرفته.

نامه را دیدم: «من زنده‌ام- بیمارستان الرشید بغداد؛ معصومه آباد»


اشک بود که از صورتم سرازیر می‌شد. بی‌اختیار دست و پای دکتر صدر را می‌بوسیدم. سراسیمه به سمت خیابان و شیرینی فروشی‌ها و میوه فروشی‌ها رفتم. هنوز مغازه‌ها باز نشده بود فقط کله پزی‌ها و حلیم فروشی‌ها باز بودند که آن‌ها هم داشتند کفگیرشان را ته دیگ می‌زدند تا جمع کنند. با التماس نامه و عکس را به حلیم فروش نشان دادم و گفتم: ببین خواهرت که گم شده بود، پیدا شده! حلیم فروش بیچاره از همه جا بیخبر با عصبانیت گفت: چی گفتی! خواهر من گم شده؟! گفتم: نه منظورم اینه که خواهر من که گم شده بود، پیدا شده. حلیم فروش متوجه حالم شد و دیگ حلیم را به دستم داد و قول دادم دیگش را سریع برگردانم. توی یک دستم چندتا نان بربری، یه بغل دیگ حلیم و در دست دیگرم فقط عکس و نامه‌ی تو بود... عکس را که دیدم، بغضم ترکید، تبسمی بر لبانت بود می‌خواست همه رنج‌های اسارت را کتمان کند. با دست، بینی و لب‌هایت را می‌پوشاندم و فقط به چشمهایت خیره می‌شدم؛ غم و غصه در نگاهت موج می‌زد. دوباره دست روی چشمانت می‌گذاشتم و به لب‌هایت خیره می‌شدم. تبسمی تلخ بر روی لبانت نقش بسته بود که می‌خواست همه رنج‌ها و سختی‌های اسارات را کتمان کند. با خودم گفتم: معصومه، چقدر تلاش کرده‌ای که همه لحظه‌ها و روزها و خاطرات را در دو کلمه خلاصه کنی؛ دو کلمه‌ای که می‌خواستی با نوشتنش به قولی که داده بودی وفادار بمانی: «من زنده‌ام...»

 

پرده چهارم: بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم     
از میان نامه‌هایی که برایم می‌رسید، فقط نامه‌های مادرم بود که بی‌اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود. مادر از خاطره‌های کودکی‌ام و آرزوهای جوانی‌ام و امیدهای آینده می‌نوشت.

برایم سوال شده بود که چطور نامه‌های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پُر می‌کرد، بدون هیچ سانسوری به دستم می‌رسد. او حتی از کناره‌های سفید نامه هم نمی‌گذاشت و هر جا که می‌توانست می‌نوشت. یکی از نامه‌هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی‌قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه‌ام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعربف کرده بود که: «یکی از زن‌هایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدم‌ها سوال می‌پرسند تا بتوانند نمکی بر زخم دیگران بپاشند، به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه‌ فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و امیدهای بی‌پایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسه افتادم.       

هنوز مریم [کوچکترین خواهر راوی کتاب] در بغلم بود و شیر می‌خورد. انگار می‌خواست مرا بیشتر از اینکه بسوزم جزغاله کند، گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید. 

از بقیه مادران شهدا شرم داشتم که شکوه کنم، اما یکباره گوشم زنگ زد و گفتم چی؟ نه من اصلا رضایت نمی‌دهم. همان موقع دلم شکست و به خدا شکوه کردم. خدا را به آن جرعه‌های شیر پاکی که به دهان آن بچه می‌ریختم قسم دادم: خدایا من هشت پسر دارم و همه در جنگ و خط مقدم می‌جنگند. اگر قرار است سهمی از امانت تو را بدهم یکی از پسرهایم را می‌دهم اما او را زنده به من برگردان. مادر من بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم. تو صبور و مقاوم باش ما منتظریم تا زنده برگردی.