۲۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۵:۱۸

با مهر بخوانیم (۱۴)

خلاصه رمان زیبای «جمجمه‌ات را قرض بده برادر»

خلاصه رمان زیبای «جمجمه‌ات را قرض بده برادر»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. آخر هفته ها می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید:

مجله مهر - احسان سالمی: عملیات کربلای ۸ موفق‌ترین پیروزی کشورمان در عملیات‌های تهاجمی در طول هشت سال دفاع مقدس بود که تاثیر بسیار زیادی بر روند جنگ تحمیلی داشت .

این عملیات یکی از بزرگترین قدرت نمایی‌های جمهوری اسلامی در عرصه نظامی بود که هنوز هم بعد از گذشت ۲۸ سال از آن عملیات به عنوان یکی از پیچیده‌ترین عملیات‌های جنگی در طول قرن بیستم یاد می‌شود.         

آثار متعددی در رابطه با این عملیات بزرگ نوشته شده است که هم از زاویه تاریخ نگاری به آن نگریسته‌اند و هم از زاویه داستانی. اما مرتضی کربلایی‌لو از زاویه‌ای جدید به سراغ روایت داستان اتفاقات آن روزها رفته است و با کتاب «جمجمه‌ات را قرض بده برادر» توانسته به کند و کاو حوادث پیش از این عملیات و رابطه رزمندگان با هم بپردازد.      

جمجمه کتابخوانی

جمجمه‌ات را قرض بده برادر، روایتگر داستان گروهی از غواصان ایرانی است که وظیفه شناسایی عملیات را دارند، فرمانده‌شان را به تازگی از دست داده‌اند و چون از اتفاقات آینده و زمان دقیق عملیاتی که در پیش است باخبر نیستند با فرمانده جدیدشان به مشکل برمی‌خورند. در ادامه ماجرا شخصیت‌های داستان درگیر حوادثی می‌شوند که جنبه‌هایی ناگفته از روایت روزهای دفاع مقدس است.    

پرداختن به خواسته‌های نفسانی‌ای که هر رزمنده ممکن است به خاطر شرایط جنگ و فشارهای روانی درگیر آن شود کاریست که نویسنده از آن به خوبی استفاده کرده است تا شخصیت‌های قصه را علاوه بر جهاد ظاهری با  جهاد اکبر باطنی نیز درگیر کند و درکشاکش این نبرد بیرونی و درونی به بیان آموزه‌‌هاي فرهنگي و ديني مردم کشورمان بپردازد تا نشان دهد که جنگ مقدمه‌اي است براي خودسازي.    

هفت رزمنده که چهره‌های اصلی این رمان هستند، هریک روحیه خاصی دارند و در موقعيتي مشابه تفكري كاملا متفاوت دارند و متناسب با این تفکرات سوداي چیزی را در سر می‌پرورانند، از شهادت گرفته تا دیدن معشوقه‌ای که سال‌ها پیش دوستش داشته‌اند. درواقع نویسنده با پرداختن به تفاوت افكار انسان‌ها بر مبناي فلسفه وجودي آنان به روایت سرنوشت هفت شخصیت اصلی داستان خود می‌پردازد؛ سرنوشتي كه زاده تفكرات آن‌هاست.

جمجمه کتابخوانی

این اثر در یازدهمین دوره جایزه قلم زرین در سال ۹۲ و در ششمین جایزه جلال آل‌احمد سال ۹۲ به عنوان برترین اثر نامزده شده است و انتشارات عصر داستان آن را با قیمت ۸۵۰۰ تومان منتشر کرده است.         

با هم قسمت‌هایی از این رمان را می‌خوانیم:

پرده اول: باید بمانم ببینم آخرش چه می‌شود          

مصطفا دو آینه‌ی زانو، به گِل‌های یخ بسته چسبانده بود، در شیبی که به درازی چهارگام به لب‌پرهای آب می‌پیوست، سمت آب نگاه نگاه می‌کرد و توی دست‌هایش می‌دمید و لب‌هاش را تا آنجا که مقدور بود جلو می‌داد تا «ها» گرم‌تر بزند و می‌توانست در آن نور، بخار نفس‌هاش را ببیند.  

تا شفق هنوز یک ساعت و نیمی فاصله بود. آب هرچه به ساحل نزدیکتر، سنگین‌تر می‌رفت و موج‌های ریز ریزش را به گِل می‌زد. حالا تق تق ریزی هم از سمت راست اضافه شد. پلک‌های مصطفا همچنان رو به گرگ و میش بسته بود و اندازه‌ی لحافی سنگینی می‌کرد. اما گوش‌هاش صدا می‌شنید. تق تق تق تقی که نزدیک می‌شد از راست و به همان نسبت بلندتر. صدای نفس نفس هم آمد. یک عالمه تق تق تشدید شونده از همه سو. تق تق. چشم باز کرد. تق تق. سیاهی‌ها را دید که می‌لرزند. تق تق تق. می‌لرزیدند و دندان‌هاشان به هم می‌خورد؛ تنها چشم‌هاشان بود که حرف داشت. تنها عضوی که می‌توانست حرف بزند چون در آستانه‌ی یخ بستن نبود. باقی بدن کرخت بود. تق تق. مصطفی یک آن به خودش آمد. خم شد و پنجه انداخت و درِ حلب عسل را کند و انداخت آن سو. چهار انگشتش را کرد توی عسل سفت. یک پنجه عسل درآورد و دوید سمت یکی‌شان، دست راستی که به نظر زودتر از همه از آب درآمده بود و دهانش کلید بود. رسید. با دست چپ چانه‌ی غواص را گرفت و فشار داد پایین. آرواره‌اش تن نمی‌داد به زور دست مصطفا. زور زد و دهان غواص را باز کرد و انگشتانش را چپاند توی دهانش. کدام‌شان بود؟ نمی‌شد شناخت. گل و لای تمام چهره‌ را پوشانده بود. چشم‌ها فقط آشنا بود و خنده بود و خمار بود. مصطفی دوید سمت حلب. مشتی دیگر عسل برداشت و برگشت سمت آن که از چپ آمده بود و دراز کشیده بود روی نی‌ها. دهانش را باز کرد. تق تق متوقف شد. عسل را کرد توی دهان غواص. حلب را زد زیر بغل رفت سراغ آن‌ها که تازه داشتند می‌رسیدند روی نی‌ها. نفس حبس کرد و ناگهان گفت: «الان گرم می‌شوید. عسل لرزتان را می‌گیرد. به خدا قسم الان داغ می‌شوید. بخورید. عسل بخورید.» 

برگشت نگاهی به آن دو غواص انداخت که عسل داده بودشان. دراز کشیده روی زمین دهانشان می‌جنبید. آرام آرام عسل را می‌جویدند و قورت می‌دادند. سیب گلوشان بالا پایین می‌رفت. مصطفا برگشت رفت سراغ باقی آدم‌های سیاه. تا می‌رسیدند روی گِل سفت دراز می‌کشیدند و اگر فک لرز نمی‌داشتند همان دم خوابشان می‌برد. آب خواب می‌آورد. همچنان تق تق دندان‌ها می‌زد و در هوای ساخل زمزمه می‌پراکند.

هیچکس نمی‌تواند به اختیار خود این قدر آراواره‌اش را بجنباند. فقط کار سرمای آب بود که خوی حیوانی نهفته در فک را بیدار می‌کند. می‌کند مثل کله‌ی دارکوب که در ثانیه بیست بار به درخت می‌کوبد، تتتتتتتتتق!          

حلب را گذاشت زمین و از زیربغل آن‌ها، گرفت و کشیدشان روی گل سفت. فین‌ها [باله‌های غواصی که غواصان هنگام شنا در آب آن در پا می‌کنند] از آب درآمد و مثل پای مرغابی مُرده بالا ایستاد. تق تق تق تق.
به پشت سرش نگاه کرد. دوتاشان داشتند فین‌ها را از پاها می‌کندند. به نظرش آمد فک لرزها آرام گرفته. بوی شاش مانده در لباس‌ها می‌زد از گریبانشان و تازه دید، این همه تن سیاه را در گرگ و میشِ آلوده به مه، ایستاده بالای رودخانه. چشم انداز رعب آوری بود. به خصوص که نا نداشتند حرفی بزنند و با چانه‌های گل آلوده فقط عسل سفت را می‌جویدند. هرکه این صحنه را ببیند توی دلش فریاد می‌زند: «نمی‌خواهم بمیرم. باید بمانم ببینم آخرش چه می‌شود.»

جمجمه کتابخوانی

پرده دوم: عشق حقیقی را هم باید از خودش خواست          

هادی با چوب به استانبولی زد و گفت: «راستی، دیدی لباس هلال از پشت پاره شده بود؟»
نورالله گفت: «دیدم.»         
هادی خندید. «جالب نیست برات؟» 
نورالله گفت: «نمی‌فهمم چی تو کله‌ات است. از چه نظر؟»          
هادی خندید. گفت: «ولش کن.»      
نورالله گفت: «بگو. والا بی‌قرار می‌شوم. خودت که می‌شناسیم. هروقت حس می‌کنم نمی‌توانم رد افکارت را بزنم احساس عقب افتادگی دارم. به خودم می‌گویم این دیگر آن قدر فاصله گرفته که افکارش را نمی‌شناسم. دلتنگ می‌کند. مبادا بگذاری و بروی.»   
هادی آمیخته به خنده گفت: «تو خُلی. یاد چیزی نمی‌اندازدت؟ لباسی که از پشت پاره شده بود؟»        
نورالله به آتش خیره شد و فکر کرد. بعد سربالا کرد. «تو واقعا وحشتناکی هادی. چه‌طور به ذهنت رسید؟»         
هادی گفت: «ادا در نیاور. من این توجه‌ها را از تو یاد گرفتم. در ضمن یک کمی آرام‌تر حرف بزن.» و به چادر نگاه انداخت.          
نورالله گفت: «بی‌خود کردی از من یاد گرفتی.»
حسین در آستانه‌ی در چادر ظاهر شد. گفت: «یکی‌تان به من بگوید. ماجرا از چه قرار است؟» 
هادی برگشت سمت حسین. «چه ماجرایی؟»  

حسین خم شد و دنبال لنگه‌ی دمپایی‌اش گشت. از کفش کن‌ افتاده بود. با انگشت شست پا بلندش کرد و آورد روی بلوک و پوشید. بعد جست زد روی زمین و آمد کنار آتش. انگشت به نمک زد. چندک زد روی اجاق و با دست‌هاش گرم گرفت. گفت: «این‌ها عاشق چی می‎‌شوند؟ آدم باید عکسی چیزی از معشوق ببیند تا عاشق بشود یا نه. این‌هایی که اینجا از عشق خدا دم می‌زنند چی دیده‌اند؟ بگویید تا بگویم.»        
هادی گفت: «والله کارشناس عشق و عاشقی نوری است. از این بپرس.»     
نورالله گفت: «چرند نگو هادی.»      
حسین گفت: «بی‌راه هم نمی‌گوید. توی این دسته شما به عاشق و معشوق شهرت پیدا کرده‌اید دیگر. لابد چیزی هم از عشق حقیقی سرتان می‌شود. به ما هم بگویید بلکه فهمیدیم. من که کال به اینجا آمدم و گمانم کال هم خواهم رفت. خودتان که می‌بینید. شما توی آن کشتی خرابه دیدار تازه می‌کنید من هم به فکر سیب زمینی کبابی‌ام. می‌بینید که فاصله از کجاست تا کجا.»                
هادی خندید. نورالله شانه انداخت بالا. «حرص مرا درنیاور حسین. کم بچه‌ها دست نمی‌گیرند، فراموش‌تان شده ما ناسلامتی پسرعموییم و از بچگی باهم بزرگ شدیم.»   
حسین گفت: «خیلی خوب. حرص نخور. خودم الان توی چادر فهمیدم. خواستم ببینم شما چه می‌گویید.»         
هادی گفت: «چه فهمیدی؟»
حسین گفت: «توی دعایی که می‌خواندم. من که مشنگم. ولی کلا این جا اوضاع یک جوری است. یک چیزی به ذهنم می‌افتد و مغزم را می‌خورد اما بعد به جواب می‌رسم. همین طوری یلخی. توی دعا گفته الله انی اسالک حبک و حب من یحبک. جوابم را ین طوری گرفتم دیگر. می‌گوید عشق حقیقی را هم باید از خودش خواست. چرت می‌گویم؟»     
نورالله یک نگاه به هادی انداخت. گفت: «مگر عشق مجازیش این‌طور نیست؟ عاشق از معشوق اولین چیزی که می‌گیرد خودِ عشق است. معشوق خودش دامن می‌زند به این عشق. با چه؟ با آتش نگاه.» 
هادی دست به رانش کوبید و با خنده گفت: «آخ آخ آخ. راست می‌گفت خبره‌ای‌ها. این اطوار را جدی نگیر نوری. این عشقش همین است که شب بچه‌ها را بیدار کند دوزاری بخواهد. آزار دارد. این کجا عشق حقیقی کجا؟»
حسین انگشت اشاره‌اش را به نورالله گرفت. «نگفتم در عشق و عاشقی استادید؟ فکر کنم چیزی که از شما برای من می‌ماند فقط عکس‌هایی است که باهاتان انداختم و شاید پلاک‌هایتان. والا منِ نتراشیده نخراشیده...»        
نورالله گفت: «آقا غلط کردم.»          

حسین ناگهان برخاست و لگد زد به استانبولی. استاتبولی واژگون شد و نمک‌ها پاشید روی آتش. سیب‌زمینی‌های سفید از نمک ولو شدند روی زمین و قِل خوردند. حسین گفت: «از این وضع خسته شده‌ام. یک سال است اینجا کارمان شده خیس خوردن توی آب. تا حالا به کسی نگفتم. به شما می‌گویم. به جان هرکی دوست دارید من دارم آبشش درمی‌آورم. ایناها.» دست روی پایین سینه‌اش گذاشت و فشار داد. «تازه من مثل این سردسته فوفول نیستم که از آتش دشمن بترسم...»         

این را گفت و رفت نمازخانه. هادی به نورالله گفت: «ولش کن. دیوانه شده. این طوری زودتر کبابی می‌شوند.»   
نورالله پیشانی به بازو چسباند و آرام نفس کشید. «هیچ هم دیوانه نشده. راست می‌گوید.»        

نورالله هنوز پیشانی از بازو جدا نکرده بود. داشت به این آشوب ناگهانی حسین می‌اندیشید. حتما حسین یک چیزی‌اش می‌شد حتا اگر خالی می‌بست...»         
اما نورالله برای چه به آشوب حسین می‌اندیشید؟ اگر پاره شدن لباس غواصی با داستان یوسف ربط پیدا می‌کرد این قبیل رجزخوانی حسین با کدام داستان؟

جمجمه کتابخوانی

پرده سوم: جمجمه‌ات را قرض بده برادر    

دست بُرد از جیبش کتابچه را درآورد گفت: «حاضری؟»
نورالله گفت: «ها» 

هادی شروع کرد به خواندن:

«نفرین بر شما! از سرزنش‌تان به ستوه آمدم. آیا به زندگانی این جهان به جای زندگانی جاویدان خرسندید و خواری را بهتر از سالاری می‌پسندید؟ هرگاه شما را به کارزار با دشمنان می‌خوانم چشمان‌تان در کاسه می‌گردد گویی که در گرداب مرگ‌اید یا در فراموشی و مستی به سر می‌برید. در پاسخ سخنانم درمی‌مانید، حیران و سرگردانید گویی دل‌هایتان دیوانه است. نمی‌دانید. از خرد بیگانه‌اید. من دیگر هرگز به شما اطمینان ندارم و شما را پشتوانه‌ی خود نینگارم. شترانی را می‌مانید مهار گشوده. چراننده‌ی خود را از دست داده که چون آن‌ها را از سویی فراهم کنند از دیگر سو می‌پراکنند. به خدا می‌بینیم اگر آسیای رزم به گردش درآید و اژدهای مرگ دهان گشاید پسر ابوطالب را می‌گذارید و هریک به سویی رو می‌آورید. به خدا آن که دشمن را فرصت دهد تا گوشت وی را بخورد و استخوانش را بگذارد و پوست از تنش جدا سازد مردی است ناتوان و زبون با دلی سست در سینه. تو نیز اگر می‌خواهی چنین باش. من نیستم...»    

نورالله گفت: «بس است.»   

هادی کتابچه را بست. «می‌بینی چطوری حرف می‌زند؟ عاشق این تشرهایی‌ام که می‌زند. کسی هم دل ندارد جلوش دربیاید. مرد این‌ها بودند که رفتند و تمام شدند یا ما؟»   

نورالله با لحنی انگار در آستانه خواب گفت: «می‌بینم. طوری درباره‌ی بدن حرف می‌زند که انگار عاریه است. انگار در مورد اثاث سفرش حرف می‌زند. من هم عاشق این آدمم. معلوم است که باید تشر بزند. البته این را هم بگویم. هم الان به ذهنم رسید. می‌دانی چرا ما با این تشری که به مردم کوفه یا بصره می‌زد کیف می‌کنیم؟ فکر نکنم زیاد به مردانگی مربوط باشد.»     

هادی گفت: «پس به چی مربوط است؟»        

نورالله گفت: «به گمانم به مظلومیت مربوط است. خودمان را نمی‌بینی که این‌جا این گوشه‌ی دنیا افتاده‌ایم و کسی خیالش نیست که جنگی این‌جا درگرفته؟ تعارف که نداریم.»           

هادی کتاب را توی دستش سبک سنگین کرد، گفت: «یادت هست یک جا فرموده بود در آستانه‌ی حمله جمجمه‌ها را به خدا قرض دهید و به دشمن بزنید؟ عملیات پارسال یادت هست؟ من همینطوری جمجمه‌ام را فراموش کردم و زدم به خط. اما خود به خود دندان‌هایم را به هم می‌فشردم و حس جمجمه داریم برمی‌گشت. اگر خوب قرض بدهی می‌دانی چه‌طور می‌شود؟ گلوله‌ هم که بخوری دردت نمی‌آید. حتا به گمانم متوجه هم نمی‌شوی. مثل یغلاوی که به همرزمانت امانت دادی و گلوله‌ای سوراخش کرد. حالا می‌خواهی کمی در وصف بهشت بخوانم؟»

نورالله گفت: «نه. همین آسمان خوب است. آخرین نگاه‌های من است به این آبی. نه؟»          

هادی گفت: «از خودت حکم صادر می‌کنی؟ پس من چه؟ آخرین نگاه من نیست؟ داشتم از جمجمه می‌گفتم. من عکس رادیولوژی‌اش را دیدم. تو ندیدی؟»

نورالله گفت: «ندیدیم. معلوم است چه جوری خوب است خب.» 

هادی گفت: «فرق می‌کند. این طوری با این قیافه خیلی راحت می‌توانی به کله‌ات اشاره کنی بگویی من. ولی نمی‌توانی توی عکس نگاه کنی بگویی من. یک طوری با آدم غریبه است. البته چه بهتر.»         

نورالله گفت: «چرا بهتر؟»   

هادی گفت: «برای اینکه مال غریبه را راحت‌تر می‌شود قرض داد. اگر برگشت که هیچ. برنگشت هم باز هیچ.»  

نورالله بلند خندید. گفت: «چه بگویم...»         

هادی گفت: «من هم این چیزها را توی عملیات پارسال فهمیدم. می‌دانی وقتی از آسمان و زمین گلوله می‌بارد یک موجود دیگری هستی. این همه دعا و زیارت و توسل که توی نمازخانه می‌خوانیم ربطی به آن لحظه ندارد. همه‌اش یادت می‌رود. انگار خود به خود به قول امیرالمومنین جمجمه را قرض دادی هم ستون فقرات و هم قفسه سینه را. این بیان مرا شیفته کرده نوری.»

پرده چهارم: چیزهای زیادی برای روایت هست. اما روایت نمی‌شود   

هلال که به چادر رسید دید مصطفا نخ و سوزن دست گرفته دارد یک گوشه لحاف را می‌دوزد. هلال گفت: «خوشم می‌آید حواست همیشه به این لحاف هست. مثل بچه‌ات می‌ماند.»   

نشست نزدیک به مصطفا تا ببیند چه می‌کند. مصطفا گفت: «هروقت نخ و سوزن دست می‌گیرم هوای مادرم را می‌کنم. شاید هم برعکس. هروقت هوای مادرم را می‌کنم نخ و سوزن دست می‌گیرم. تا حالا دست گرفتی چیزی بدوزی؟»         

هلال گفت: «نه»  

مصطفا گفت: «می‌خواهی امتحان کنی؟»         

هلال خندید. گفت: «چه عیبی دارد.» 

و دستش را دراز کرد. مصطفا سوزن را در هوا نگاه داشت تا هلال نزدیک‌تر بیاید. هلال خود را کشید زیر آن قسمت لحاف که مصطفا می‌دوخت. سوزن را گرفت و مثل مصطفی زد.   

مصطفا گفت: «وقتی می‌دوزی چقدر تنها هستی! تازه دلت هم نرم می‌شود. بیشتر بدوزی تازه حافظه‌ات را مرور می‌کنی و آن وقت‌هایی را که مادرت در زندگی قبل از جنگت چیزی را می‌دوخت به یاد می‌آوری. وقتی می‌دوزی حال آن ساعت‌های دوزنده را می‌فهمی.»         

هلال گفت: «درست است» و آرام هربار که سوزن را بیرون می‌داد و انگشت کوچک دست را بالا می‌آورد تا نخ را بیشتر و سریع‌تر به این سو، این سو که سوزن بود، بکشد. چشم به آن‌جایی می‌دوخت که دوخته بود و لبخندی نامحسوس بر لبش می‌نشست و در چهره‌اش پخش می‌شد. آیا به قول مصطفا مرور می‌کرد تمام خاطراتی را که از زنانی داشت که در تنهایی‌شان با دست، یا چرخ چیزی می‌دوختند؟ گفت: «آن سری که رفته بودیم مشهد، توی اتوبوس که داشتیم برمی‌گشتیم من بغل دست یک تعمیرکار چرخ خیاطی نشسته بودم. تُرک بود و از دنیای چرخ‌های خیاطی و گلدوزی تعریف کرد.»       

مصطفا گفت: «ای گفتی! من همیشه جلو ویترین مغازه‌های چرخ‌های خیاطی و گلدوزی می‌ایستادم تماشا. از آن اول چون مادرم گلدوزی می‌کرد حساس شده بودم.  نخی که در دوران کودکی دیدی غیر از نخی است که در دوران بزرگی‌ات دیدی.»  

هلال گفت: «چرا این طور است؟»    

مصطفا گفت: «تو که بهتر از من باید این را بدانی. نه؟»  

هلال گفت: «نه. از کجا؟»   

مصطفا گفت: «شاید در آینده بهتر دانستی. کسی نمی‌داند چه به سرمان خواهد آمد.» 

هلال سوزن به پارچه زد و نگاه داشت. «هرچیزی که پی‌اش را بگیری عوالمی دارد برای خودش. عجب حسی دارد این دوختن. ولی یک چیزی. روز را که ازت نگرفتند. چرا گذاشتی برای شب. اینجا که نور درست و حسابی ندارد با این لامپ کم سو.»        

مصطفا گفت: «آفتاب روز حیف است بابا. آن هم الان که زمستان است. ترجیح می‌دهم بنیشینم اینجا و به در چادر نگاه کنم. ذرات غبار را نگاه کنم که با هر بار رد شدن هواپیما از صداش آشوب می‌شوند. دیدی؟»
بعد به در چادر نگاهی انداخت بعد کشید نزدیک‌تر و بازو بر متکا تکیه داد و گفت: «حالا دقت کن ببین بچه‌ها که آمدند توی چادر کسی متوجه می‌شود این قسمت لحاف را کسی دوخته؟ نمی‌شوند. اینش حال می‌دهد.»

هلال دست نگاه داشت. متفکر ماند، زل زد به لحاف و رد دوخت. برگشت به مصطفا نگاه کرد. «چه می‌خواهی بگویی؟»   

مصطفی خندید و گفت: «خودت می‌دانی.»     

هلال گفت: «نه نمی‌دانم. بگو.»        

مصطفا گفت: «همین که چیزهای زیادی برای روایت هست. اما روایت نمی‌شود. شاید هیچ‌کس به ذهنش خطور نکند که در چادر دسته‌ی غواص‌ها یک لحاف کرسی‌ای بوده و یکی، یک غروب زمستانی نشسته و یک گوشه‌ای را دوخته. این هم بالاخره اتفاقی است که در جنگ افتاده. نمی‌شود گفت که نیفتاده. منتها خبری برای هیچ رادیو و تلویزیونی نیست.»

هلال گفت: «تو گفتی چیزی درباره‌ی فریاد سخت نشنیدی؟»      

مصطفا گفت: «نه. فریاد سخت؟»      

هلال گفت: «گفتم که. توی دستنوشته‌های یک شهید دیدم. حرفات مرا یادش انداخت.»        

مصطفا گفت: «پس بگذار من هم چیزی نشانت بدهم که فریادت را دربیاورد.»         

برخاست رفت از توی کوله‌اش یک مقوا درآورد و نزدیک هلال گرفت. یک عکس سیاه و سفید. هلال سوزن را روی لحاف بند کرد و عکس را گرفت. هشت نفر رزمنده‌ی ایرانی و عراقی بودند که در دو ردیف ایستاده و نشسته رو به دوربین می‌خندیدند. شبیه عکس‌های تیم فوتبال. عراقی‌ها سیاه سوخته همه ریش تراشیده با لباس نیروی زمینی و ایرانی‌ها همه همه ریش‌دار و چفیه به گردن و پیشانی‌بند یا زهرا و یا حسین.

مصطفا گفت: «به نظرت این‌ها کی‌اند؟»          

هلال گفت: «به گمانم آن چهارتا عراقی اسیر شده‌اند.»   

مصطفا گفت: «از کجا مطمئنی؟»       

هلال گفت: «مطمئن نیستم ولی یک جوری است. انگار اصلا جنگی در کار نیست که این‌ها با هم عکس یادگاری گرفتند. تو می‌گویی کی‌اند؟»           

مصطفا عکس را از دست هلال گرفت. شانه بالا انداخت.

کد خبر 2517365

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha