به گزارش خبرنگار مهر، رمان «بچه پرروها» پنجاه و چهارمین عنوان مجموعه کتاب های داستانی پلیسی نقاب است که توسط انتشارات جهان کتاب چاپ می شود. این رمان ۲۳ فصل دارد و نسبت به دیگر آثار دار که در قالب نقاب چاپ شده، حجیم تر و طولانی تر است. از این نویسنده پیش از این رمان های «آسانسور»، «مرگی که حرفش را می زدی»، «کابوس سحرگاهی»، «قیافه نکبت من» و «بزهکاران» در مجموعه نقاب منتشر شده است.
در داستان این رمان، الیزابت دختر جوانی است که همراه با دایی و قیّم خود، در خانه ای در پروانس زندگی می کند. خانه مذکور کهنه شده و چنگ چندانی به دل نمی زند. این خانه در ضمن محل کسب و کار الیزابت و دایی اش نیز هست؛ یک سمساری که سر در آن نوشته شده است: عتیقه فروشی. توریست ها گه گاه به این خانه سر می زنند و بین خرت و پرت ها سر و گوش آب می دهند. دایی، بازیگر بازنشسته کمدی فرانسز است و با طمطراق تمام، خانه را «شاه نشین» می نامد. او عکس بزرگی از خودش را در لباس رسمی و سی سال جوان تر، به دیوار خانه آویزان کرده است. او برای تازه واردان درباره ماجراهای دروان بازیگری اش، پرچانگی می کند. شخصیت دایی که ژولین ماتیاس نام دارد، زندگی فقیرانه خود را با یک مستمری اندک و فروش ناچیز عقیقه فروشی به گردشگران، اداره می کند.
اما شخصیت الیزابت جوان، در آرزوی رهایی از این زندگی کسالت بار، با دار و دسته ای از جوان های موتورسوار و پر شر و شور آشنا می شود؛ گروهی از فرزندان اهالی، صاحبان مشاغل و ... که در گشت و گذارهای پرسروصدای خود، به خانه ماتیاس پیر هم سر می زنند. ماتیاس اسم این گروه را «بچه پرروها» گذاشته است. الیزابت در آرزوی پیوستن به این گروه همسالانش، به هر دری می زند و سرانجام با ترفندی، موتورسیکلتی بسیار پرقدرت تر و باشکوه تر از موتورهای وسپای بچه پرروها، تهیه می کند و پس از ماجراهای بسیار، به عضویت گروه در می آید. به این ترتیب، ماجراهایی پیش می آید که در نهایت به رویارویی پیروزمندانه بچه پرروها با یک جنایکار بی رحم منجر می شود.
دار در ابتدای رمان اشاره کرده است که شخصیت های داستان، تخیلی بوده و هر شباهتی با شخصیت های واقعی معاصر با کتاب، تصادفی است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
من دیوانه وار وارد بندرگاه شدم. می بایست بچه پرروها را پیدا کنم: زود! خیلی زود! فکر کردم وقتی با آن ها باشم، دیگر هیچ ترسی نخواهم داشت. موتورهاشان جلوی کافه قطار شده بود. موتورسیکلتم را پشت خوشه وسپاها رها کردم و به سرعت خودم را به کافه رساندم.
سروصدا، گرمی و نور چراغ ها گیجم کردند. پیدا کردن همگی شان، با چهره های جوان و شادی بی رحمانه شان، دلپذیر بود. کابوس را جلوی در کافه، در میان شب نمناک بندرگاه، رها کردم.
«ایناهاش، اونم رسید!»
«می ترسیدیم که مبادا نیایی!»
«چه حادثه ای!»
صداها، دست ها، دماغ ها، دندان ها! به من لبخند می زدند، دستم را فشار می دادند!
استفان شیک کرده بود. یک دست کت و شلوار آبی سیر پوشیده بود و کراواتی با راه های مشکی و سفید بسته بود. بشین عزیزم. یه چیزی بخور، رنگ و رو نداری! ...
این کتاب با ۲۰۴ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۱۲۰ هزار ریال منتشر شده است.