به گزارش خبرنگار مهر، رمان «آسانسور» به عنوان سی و نهمین کتاب مجموعه پلیسی نقاب منتشر شده است. این کتاب نوشته فردریک دار رماننویس فرانسوی است. این نویسنده برای مخاطبان ایرانی رمانهای پلیسی آشنا نیست اما در میان نویسندگان معاصر فرانسوی نامی آشنا است. این نویسنده در سال 1921 متولد و در سال 2000 درگذشته است.
در این رمان با یک ماجرای ماکیاولیستی وجود دارد اما در پشت این ماکیاولیسم، درس انسانیت نهفته است. شخصیت اصلی داستان یک انسان زخم خورده است که شخصیتش به خوبی ترسیم میشود. عشق و دلدادگی و همچنین استعارهای دقیق و شاعرانه از دیگر عناصری هستند که در این داستان پلیسی به خوبی به چشم میآیند.
داستان «آسانسور» درباره مردی به نام آلبر هرین است که متهم به قتل همسر محبوبش شده و بعد از تحمل 6 سال زندان در مارسی، آزاد میشود. او بعد از آزادی سعی میکند به دیدار مادرش در پاریس برود. روبرو شدن با یک زن جوان و فرزند خردسالش، هرین را به یک آپارتمان بالای یک کارگاه صحافی میکشاند. اما مرکز ثقل داستان آسانسوری است که در ساختمان این آپارتمان وجود دارد و موجب رخ دادن اتفاقات مختلف میشود.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
مادام دراوه دیر کرده بود. هوا هر چه بیشتر سرد میشد. به داخل کابین یکی از کامیونها پناه بردم. چون کامیونها رو به در بزرگ آهنی پارک شده بودند، میتوانستم از پشت شیشه جلو، ورودی را زیر نظر بگیرم. این زن همراه با فری چه میکرد؟ آنها به کلیسا برگشته بودند؛ زن وانمود کرده بود دنبال کیف دستیاش میگردد، شاید حتی با مراجعه به خانه کشیش، آن را طلب کرده بود؟ ولی بعد؟ برای انجام این جستوجوهای دروغین یک ربع ساعت هم زیاد بود. باری، حالا نیم ساعت میشد که آنها رفته بودند!
خستگی، بیشتر از یک ساعت پیش در کلیسا، من را کرخ میرد. یقه پالتویم را بالا زدم و پاهایم را روی صندلی دراز کردم و به سه کنج کابین لم دادم. دیری نگذشت که به خواب فرو رفتم. در واقع خواب نبود، نوعی حالت رخوت بود که جای خواب را میگرفت؛ نوعی شل شدن کامل اعصاب. ذهنم بیدار بود؛ فقط چیزهایی که احاطهام کرده بودند واقعیتی نداشتند. سرما را حس نمیکردم، به وضعیت بیاعتنا بودم. کنجکاویام کُند شده بود و مادام دراوه جز خاطره زنی محبوب ک خیلی وقت پیش به قتل رسانده بودم، نبود.
صدای موتور اتومبیلی جلوی در بزرگ به گوش رسید. توقف ناگهانی موتور آن، صدای دو گانه به هم خوردن درهای ماشین! به سرعت برق بیدار و روشنبین شده بودم؛ روشنبینیای که به دنبال استراحتی کوتاه، تند و تیز شده بود. خواستم از کامیون پیاده شوم، ولی خیلی دیر شده بود: در بزرگ آهنی داشت باز میشد.
با حرکتی سریع، آفتابگیر را پایین کشیدم و خودم را به پشتی صندلی چسباندم... در تاریکی شب امکان نداشت مرا ببینند. مادام دراوه، به همراه فری، وارد شد. مرد پالتو چرمی به صورتی خودمانی بازویش را گرفته بود. زن لحظهای به در تکیه داد و بیحرکت باقی ماند و زمزمه کرد: «متشکرم... واسه همهچی متشکرم.»
این کتاب با 120 صفحه، شمارگان 770 نسخه و قیمت 6 هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما