در روزشمار وقایع کاروان حسینی به روزی می رسیم که حضرت رقیه (س) به عاشورا می اندیشد و اینکه کاش آبی طلب نمی کرده است و بعد عباس (ع) را به یاد می آورد که سر بر آغوش برادر گذاشته است.

خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز هفدهم محرم، چهل و یکمین یادداشت وی را می‌خوانید:

هفدهم محرم

«شب بود و مظلومیت و سکوت.

و ماه کم فروغ می تابید.

و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند.

اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را شانه می زد.

رقیه در اندیشۀ روز عاشور، خود را ملامت می کرد.

با خود گفت: کاش لال می شدم و آب طلب نمی کردم.

و بار دیگر آن روز را به یاد آورد.

روز عاشور بود و مشک ها به ضرب تیزی نیزه و شمشیر پاره بود،

خیمه گاه بی آب بود،

و فریاد العطش از خیمه بر می خواست.

 و او، از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود.

گفت: قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم.

قافله سالار به عباس گفت: عباس برویم برای آب.

و عباس، بی محابا مشک ها گِل زین کرد و آماده شد.

و دو مرد، دو برادر، تاختند سوی آب.

مردان که رفتند، خیمه ها ماندند و زنان و کودکانِ بی پناه.

و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمه ها،

فریاد استغاثه از خیمه ها برخاست،

قافله سالار گریزی نداشت جز آنکه باز گردد.

سر اسب چرخاند و بازگشت.

عباس تنها ماند،

و سواران سپاه در برابر او، با شمشیرهای آخته و نیزه به صف شدند.

عباس شمشیر کشید و بر آنان هجوم بُرد،

و از دل آکنده از کینۀ جُنود شیطان راه گشود،

بی محابا تا علقمه تاخت.

به آب زد و مشک ها یک به یک پُر کرد.

و سپس،

دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب.

پرتو نوری، آب را روشنی بخشید،

و صدایی او را خواند،

گویی فاطمه بود، که صدا زد: عباس!

عباس نگاه گرداند، فاطمه بود که او را می خواند.

آب از کف فرو ریخت،

گفت: نمی نوشم تا یوم الله ظهور!

و لبان خشکیده به زبان تَر کرد و تاخت سوی خیمه گاه.

سپاه جهل و تاریکی یورش کردند،

و عباس شمشير ‌گرداند و آنان را يک به یک سرنگون کرد.

باران تیر بر مشک ها ‌بارید.

اسب نفس‌زنان در ميان نخلستان تاخت،

و مردان سپاه، به زخم شمشير عباس، یا کشته شدند یا گریختند.

مردی از پشت نخل بيرون جهید.

شمشير در هوا گشت و فرود آمد.

قطرات خون بر زمين فرو غلتید.

و صدای عباس در فضا ‌پیچید.

گفت: واللَّه ان‏ قطعتموا يمينى، انى احامى ابدا عن دينى.

مرد دیگری برخاست، شمشير ‌چرخاند و فرود ‌آورد.

خون بود که بر زمین پاشید،

و عباس، فقط می تاخت.

باران تير او را نشانه گرفت و مشک ها دريده شد.

اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند،

آخرين قطرهای آب، از مشک ها بر زمين فرو افتاد،

اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید،

باران تیر، بار دیگر بارید،

مشک ها گِل زین مانده بود خالی، ولی خونین.

و عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید،

اما نه بر زمین،

بر دامن علی!

به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید، چهره در هم کشید،

قافله سالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت.

و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند.

قافله سالار گریه کرد و نالید،

گفت: عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانه ام!

عباس دست در دست پدر نهاد و گفت:

مولا جان! ترا به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمه ها نَبر!»