۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۹:۲۲

با کاروان حسینی تا اربعین

غروب هیچ طلوعی را تاکنون بی حسین (ع) ندیده‌ام

غروب هیچ طلوعی را تاکنون بی حسین (ع) ندیده‌ام

در روزشمار وقایع حسینی به ایام وداع قافله سالار می رسیم و آماده شدن سپاه ایشان و حضرت زینب (س) که از برادر خود می گویند که غروب هیچ طلوعی را تاکنون بی حسین (ع) ندیده اند.

خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز سوم محرم، بیست و هفتمین یادداشت وی را می‌خوانید:

سوم محرم

«گفت: چند دِرهم؟

مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند.

مهربان لبخند زد.

 گفت: خجل نباشید، آنقدر دِرهم هست که شما را راضی کنم.

بزرگ شان از دیگران رُخصت گرفت.

گفت: شصت هزار دِرهم.

کیسه های درهم را، یک به یک شمُرد و به آنان داد.

گفت: اما به یک شرط!

مردان به او خیره شدند.

بزرگ شان گفت: به چه شرطی؟

قافله سالار گفت: به شرط آنکه زمین کربلا را به صدقه از من بپذیرید، و محبانم را به قبرم رهنمون شوید، و آنان را تا سه روز مهمان کنید!

مردان، مات ماندند و با دیدگانی اشک آلود، عهد کردند تا همیشه میزبان زائران او باشند.

قافله سالار با آنان وداع کرد و از کنار نهر علقمه به راه زد.

خورشید از میان نخل های سر به آسمان کشیده پرتو افشان بود، و او راهی خیمه گاه.

از کنار زنان گذشت.

زنان خیمه گاه، نشسته کنار نهر علقمه هر یک به کاری.

بچه‏ ها دویدند و خود را به آب زدند.

رباب، عبدالله را در آب بازی داد و رقیه صورت اسماء را شُست.

هانیه، فاطمه و سکینه را در پُرکردن مشک های آب یاری داد.

 و زینب، تنها در کنار نهر، به آب خیره مانده بود و دست بر آن می سایید.

ام وهب به او نزدیک شد.

گفت: تنها نشسته اید.

در کنار او نشست.

زینب گفت: این سرزمین برای من دیاری آشناست. گویی سال‏ هایی بی‏شمار در آن زیسته‏ ام، با خاک و سنگ و باد و غبارش خو گرفته ‏ام. خاطرات دوران کودکی ام، وصف این ایام است ام وهب.

گفت: نگرانید؟

زینب گفت: نگران؟!

لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد.

گفت: غروب هیچ طلوعی را تا کنون بی حسین ندیده ام.

اگر او نباشد، آسمان میل به گریستن دارد، خورشید از طلوع شرم می کند، و زمین، آرامش خود را از دست می دهد.

دوباره ساکت ماند، و لحظات سپری شد.

 گفت: احساس غریبی دارم ام‏ وهب.

لحظاتی در سکوت، به آب روان خیره ماند،

و خورشید، انوار طلایی خود را بر آب تاباند.

ام وهب گفت: از مادرتان برایم بگویید.

زینب گفت: مادرم؟! از او چه بگویم؟

در این مجال اندک، چه می توان گفت؟

و به تلألو نور خورشید که بر آب می تابید خیره ماند.

گفت: مادرم فاطمه، نوری است که تمام انوار از اوست!»

کد خبر 2942323

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha