خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز سوم محرم، بیست و هفتمین یادداشت وی را میخوانید:
سوم محرم
«گفت: چند دِرهم؟
مردان با نگاه به هم، حیا کردند و سر به گریبان بردند.
مهربان لبخند زد.
گفت: خجل نباشید، آنقدر دِرهم هست که شما را راضی کنم.
بزرگ شان از دیگران رُخصت گرفت.
گفت: شصت هزار دِرهم.
کیسه های درهم را، یک به یک شمُرد و به آنان داد.
گفت: اما به یک شرط!
مردان به او خیره شدند.
بزرگ شان گفت: به چه شرطی؟
قافله سالار گفت: به شرط آنکه زمین کربلا را به صدقه از من بپذیرید، و محبانم را به قبرم رهنمون شوید، و آنان را تا سه روز مهمان کنید!
مردان، مات ماندند و با دیدگانی اشک آلود، عهد کردند تا همیشه میزبان زائران او باشند.
قافله سالار با آنان وداع کرد و از کنار نهر علقمه به راه زد.
خورشید از میان نخل های سر به آسمان کشیده پرتو افشان بود، و او راهی خیمه گاه.
از کنار زنان گذشت.
زنان خیمه گاه، نشسته کنار نهر علقمه هر یک به کاری.
بچه ها دویدند و خود را به آب زدند.
رباب، عبدالله را در آب بازی داد و رقیه صورت اسماء را شُست.
هانیه، فاطمه و سکینه را در پُرکردن مشک های آب یاری داد.
و زینب، تنها در کنار نهر، به آب خیره مانده بود و دست بر آن می سایید.
ام وهب به او نزدیک شد.
گفت: تنها نشسته اید.
در کنار او نشست.
زینب گفت: این سرزمین برای من دیاری آشناست. گویی سال هایی بیشمار در آن زیسته ام، با خاک و سنگ و باد و غبارش خو گرفته ام. خاطرات دوران کودکی ام، وصف این ایام است ام وهب.
گفت: نگرانید؟
زینب گفت: نگران؟!
لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد.
گفت: غروب هیچ طلوعی را تا کنون بی حسین ندیده ام.
اگر او نباشد، آسمان میل به گریستن دارد، خورشید از طلوع شرم می کند، و زمین، آرامش خود را از دست می دهد.
دوباره ساکت ماند، و لحظات سپری شد.
گفت: احساس غریبی دارم ام وهب.
لحظاتی در سکوت، به آب روان خیره ماند،
و خورشید، انوار طلایی خود را بر آب تاباند.
ام وهب گفت: از مادرتان برایم بگویید.
زینب گفت: مادرم؟! از او چه بگویم؟
در این مجال اندک، چه می توان گفت؟
و به تلألو نور خورشید که بر آب می تابید خیره ماند.
گفت: مادرم فاطمه، نوری است که تمام انوار از اوست!»
نظر شما