به گزارش خبرنگار مهر، رمان «آفتابپرستها» نوشته ژوزه ادوآردو آگوآلوسا بهتازگی با ترجمه مهدی غبرایی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب دویستوشصتودومین کتاب داستان غیرفارسی مجموعه «جهان نو» است که این ناشر چاپ میکند.
مهدی غبرایی به عنوان یکی از مترجمان شناختهشده کشور طی سالهای اخیر بیشتر به دنبال ترجمه از نویسندگان آسیایی و آفریقایی بوده است. خود او دلیل این رویکرد را کانون تنشها، کشش، کوششها، انقلابها، جنگها و خونریزیها به ویژه از نیمه قرن بیستم تا امروز عنوان کرده است. او معتقد است که وظیفه مترجمانی چون او، کشف صداهایی چون ادوآردو آگوآلوسا و فضاهایی مانند رمان «آفتابپرستها»ی اوست.
عنوان اصلی این رمان، به زبان پرتغالی «ماضیفروش» بوده و عنوانی که مترجم انگلیسی اثر برای آن انتخاب کرده، «آفتابپرستها» بوده است. نویسنده اثر با نام کامل ژوزه ادوآردو آگوآلوسا آلوس داکونیا متولد سال ۱۹۶۰ در هوامبو در آنگولاست که به عنوان روزنامهنگار و نویسنده فعالیت میکند. او در شهر لیسبون در رشته کشاورزی و حفظ و نگهداری جنگلها تحصیل کرده و مقیم موزامبیک است. این نویسنده، آثارش را به زبان بومی کشورش یعنی پرتغالی مینویسد.
رمان «آفتابپرستها» در سال ۲۰۰۷ برنده نخستین جایزه رمان خارجی مستقل شد. ادوآردو آگوآلوسا این رمان را با تاثیر از «مسخ» اثر کافکا و شیوه روایتپردازی خورخه لوئیس بورخس نوشته است. شخصیت راوی این داستان، آفتابپرستی است که در یک خانه کهنه زندگی میکند. این خانه در گذر تاریخ، شاهد رفت و آمد افراد مختلفی بوده و آفتابپرست داستان هم آنها را دیده است. این کتاب، یک رمان سیاسی است.
افرادی که به خانه مذکور میآیند، خواستار ابداع گذشته هستند. آفتابپرست قصه هم تنها نیست و یک شخصیت زال او را همراهی میکند. زال، ذهنی عجیب و غریب دارد و درباره ماجراهایی که در خانه میگذرد، با آفتابپرست، جروبحث دارد. به تعبیر غبرایی، «از زمان مسخ گرگور سامسا، چنین راویِ قانعکننده غیرانسانی نداشتهایم. همراهی کافکا و نویسنده آنگولایی به همین جا ختم میشود، اما هر یک داستانی افسانهای آفریدهاند که قسمتی از قدرتش در بیطرفی ناظرِ موجود خونسردی نهفته است که شخصیتهای انسانی با وسوسههای تبآلود احاطهشان کردهاند. اینجا مارمولکی داریم که روایتش با داستانهای فلیکس ونتورا، زال آنگولایی که تفاوت ظاهریاش او را از نژاد و فرهنگش جدا میکند، درآمیخته است. مارمولک بر سقف و دیوارهای عمارتی رو به ویرانی به سر میبرد.»
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
بنابهعادت و گرایش زیستشناختی (چون نورِ رخشان آزارم میدهد)، روزها میخوابم، تمام روز. اما گاهی چیزی بیدارم میکند _ صدایی، شعاع نوری _ و ناچارم راه خود را از ناراحتی روزهنگام جدا کنم، روی دیوار بدوم تا شکاف عمیقتری، عمیقتر و نمناکتر پیدا کنم تا بتوانم بار دیگر بیاسایم. نمیدانم امروز صبح چه چیزی از خواب بیدارم کرد. گمانم یک چیز جدی را خواب میدیدم (هیچوقت صورتها یادم نمیماند، اما احساسات چرا). شاید خواب پدرم را میدیدم. همینکه بیدار شدم، عقرب را دیدم. فقط دوسه سانت با من فاصله داشت. بیحرکت. مثل جنگاور قرون وسطاییِ زرهپوشیده لاکی از نفرت در برش گرفته بود. بعدش خودش را انداخت رویم. جست زدم عقب و مثل برق از دیوار رفتم بالا تا رسیدم به سقف. تپِ خشک نیشش را واضح روی کف زمین شنیدم _ هنوز هم صدایش در گوشم مانده.
یاد حرفی افتادم که پدرم در شادی بر مرگ کسی که از او نفرت داشتیم زمانی گفته بود _ البته گمانم به شادی تظاهر میکردیم:
«پلید بود و خودش نمیدانست. حتا نمیدانست پلیدی یعنی چه. یعنی پلید ناب بود.»
دقیقا در آن لحظهای که چشم باز کردم و عقرب را پیش چشمانم دیدم، همین احساس به من دست داد.
وزیر
بعد از ماجرای عقرب دیگر خوابم نبرد. این یعنی اینکه میشد شاهد آمدن وزیر باشم. مرد چاقالوی قدکوتاهی که از تن خود در عذاب بود. با تماشای او احساس میکردی تازه چند لحظه پیش قدش را کوتاه کردهاند و هنوز به قدش عادت نکرده... کتشلواری تیره با راهراه سفید پوشیده بود که اندازهاش نبود و به زحمتش میانداخت. در صندلی حصیری لمید و از راحتی خیال آهی کشید، با انگشتهایش عرق صورتش را پاک کرد و پیش از آنکه فلیکس مجال تعارف به او داشته باشد، خطاب به اسپرانسای پیر داد زد:
این کتاب با ۲۱۹ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۲۲ هزار تومان منتشر شده است.