رضا میرچی می‌گوید ماکس برود به‌عنوان مداح و ستایشگر فرانتس کافکا، عامل مهمی در مطرح‌شدن این نویسنده در جهان بوده است که البته نتوانسته وجوه دیگر این نویسنده را به مخاطبان نشان دهد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رضا میرچی مترجم ایرانی مقیم جمهوری چک که بازگردانی تعدادی از آثار واسلاو هاول و ایوان کلیما نویسندگان و مؤلفان چکی را در کارنامه دارد، چند سالی است که مشغول تحقیق و پژوهش درباره آثار و زندگی فرانتس کافکا دیگر نویسنده مطرح ادبیات چک است. در سفرهایی که میرچی در ایام مختلف به ایران داشته، گفتگوهای مختلفی درباره ادبیات چک و بعضاً کافکا داشته‌ایم اما تا به حال گفتگوی مستقلی از گپ و گفت‌هایمان درباره این نویسنده منتشر نکرده بودیم.

میرچی سال‌ها پیش به واسطه یک جمله خاص در کتابی از کافکا، با مطالعه آثار او خداحافظی می‌کند اما چندسالی است که این نویسنده برایش تبدیل به دغدغه و مساله شده و سعی دارد تصویر واقعی او را به مخاطبان ایرانی نشان بدهد. او از محققان آلمانی و چکی صحبت می‌کند که آن‌ها هم در پی نشان‌دادن تصویر واقعی کافکا و به اصطلاح روی دیگر سکه هستند. جمله مهمی هم که از یکی از محققان آلمانی در این‌باره نقل می‌کند این است که برای شناخت کافکای واقعی باید اول نامه‌هایش را خواند نه کتاب‌هایش را.

میرچی ضمن بیان خاطرات دوران کودکی و فیلم‌های قهرمان‌ساز سینمای پیش از انقلاب، به هنرپیشه‌هایی چون محمدعلی فردین و دیگر بازیگران محبوب اشاره می‌کند و معتقد است فرانتس کافکا نزد عموم مخاطبان ادبیات، چهره‌ای مانند چهره فردین نزد عامه مردم ایران دارد. به این معنی که اکثر مخاطبان چهره زحمت‌کش و خاکی او را در فیلم‌ها می‌دیدند غافل از این‌که او مانند شخصیت نقش‌هایی که بازی کرده، درگیر فقر و نداری نبوده است. وجه تشابه کافکا با چنین هنرپیشگانی از نظر میرچی دوگانگی وضعیت زندگی‌اش نزد مردم و دوستدارانش است. یعنی زندگی او آن‌طور که در نامه‌هایی که برای مادر یا دوستانش می‌نوشته نبوده، همین موضوع فقر مالی و فقیر نمایی نزد کافکا امری بسیار پیچیده و داری زاویه‌های متعدد است، که چراهای بسیاری در آن (میرچی می‌گوید اگر کمی نامحترمانه بگویم: کمی رنگ جلب ترحم برای تلکه و باجگیری و … داشته) احساس می‌شود، که دلیل خود را داشته است؛ یا آن‌گونه که خواندگان تصور می‌کنند اصلاً فردی تنها و گوشه‌گیر یا از دنیا بریده نبوده است.

پیش‌تر در گفتگوی «ادبیات به آخر خط نرسیده است / زبان داستان‌نویسی را بلد نیستیم» که سال ۹۷ با میرچی انجام دادیم، درباره کافکا مطالبی بیان شده بود. اما این‌بار موضوع گفتگو به‌طور مستقل، این نویسنده چکی بود. گفتگوی دیگرمان هم با این مترجم که مطالبی درباره واسلاو هاول و ایوان کلیما را در بر می‌گرفت سال ۹۴ تحت عنوان «اروپا در حال ساختن تاریخ است / بلد نیستیم با خودمان شوخی کنیم» منتشر شد.

ایوان کلیما نویسنده مطرح چکی که میرچی با او مراوده و گفتگو دارد، هم یکی از افرادی است که کافکا برایش مساله شده و مطالبی درباره او، ادبیات و زندگی‌اش نوشته است. در این‌باره، چند روز پیش مطلب «کافکاشناسی با عینک ایوان کلیما / نوسان میان ترس از تنهایی و صمیمت» را منتشر کردیم. گفتگو با رضا میرچی را می‌توانیم تکمله‌ای بر مطلب‌مان درباره کلیما و کافکا بدانیم. این مترجم ایرانی مقیم شهر پراگ، بعد از تدارک چند نمایشگاه در تهران و پراگ در حال تدارک و گردآوری آثار گرافیکی تولیدشده با محوریت شخصیت و آثار کافکا است.

گپ و گفت رسمی‌مان و ثبت آن، از بحث بر سر همین نمایشگاه شروع شد:

* آقای میرچی بین اوراق و کتاب‌های روی میزتان، پوشه و پرونده‌ای با نام «کافکا در گرافیک» دیدم. این پرونده مربوط به همان نمایشگاهی است که قصد برگزاری‌اش را دارید؟

بله. به اصطلاح طرح اولیه نمایشگاه آینده است.

* آثار و طراحی‌ها را در اینترنت پیدا می‌کنید؟

خیر، برخی از آثار را در مجموعه شخصی‌ام جمع آوری کرده‌ام. می‌توانم بگویم تعداد زیادی از طراحی‌های گرافیکی‌ای را که در این پوشه می‌بینید، اصل هستند. البته در اینترنت هم می‌شود پیدا کرد.

* طبق بحث‌هایی که پیش‌تر داشته‌ایم، با خودم فکر می‌کردم ماندگاری کافکا هم در تاریخ و عالم ادبیات جالب است! شاید دلیلش این بوده که اولین بار او بوده که ایده سوسک شدن آدم را در قصه به کار برده است!

بله، این هم هست اما عوامل بسیار مهم دیگری هم در کار بوده. اجازه بدهید در اینجا از یکی از آنهایی که کمتر عنوان شده (خودم هم به طرح آن علاقه‌مندم) صحبت کنیم.

در ابتدا باید اضافه کنم که معنی و مفهومِ عنوان یا کلمه‌ای که می‌خواهم در این باره به کار ببرم در ادبیات ما کمی تغییر کرده، ولی برای رساندن مفهوم موردنظرم ناچارم از آن استفاده کنم. این کلمه یا مفهوم، «مداح یا ستاینده» است.

* یعنی کسی که مدح و مدیحه می‌گوید.

بله. و آقای کافکا مداح و ستاینده داشت.

* یعنی در دوره خودش افرادی دور و برش را گرفته بودند و مداحی‌اش را می‌کردند؟

شاید، اما به‌صورت آشکار، روشن و ثبت‌شده تنها یک شخص ستاینده داشت.

کافکا به او (برود) گفته بود نامه‌ها و نوشته‌هایش را بسوزاند. اما خب او چنین کاری نکرد و باعث شهرت کافکا شد. او آگاه بود که چه گوهری را در اختیار دارد. نمی‌دانم، لغت بهتری از لغت مداحی برای این‌کاری که برود می‌کرده پیدا می‌شود یا نه؛ الان می‌گویند اسپانسر. * منظورتان این نیست که کافکا مداحی این و آن را می‌کرده؟ می‌خواهید بگوید فردی بوده که مداحی او را می‌کرده؟

درست همین‌طور است، و آن فرد آقای ماکسْ بِرُود است که بیشتر مواقع درکنار کافکا بود. نکته جالبی که وجود دارد، این است که او در حضور کافکا این امر را آشکار نمی‌کرد، بلکه خود را تنها دوست و علاقه‌مند نشان می‌داد.

به‌نظر من نقش ناآشکار ایشان هدایت‌گری و مواظبت بود. پدرم حرف خوبی می‌زد و می‌گفت: لازم نیست کسی را برای به انحراف نرفتن تحت فشار بگذاری! کافی است یک ضربه به راست و یک ضربه کوچک به چپ بزنی تا خودش مستقیم حرکت کند.

کافکا به او (برود) گفته بود نامه‌ها و نوشته‌هایش را بسوزاند. اما خب او چنین کاری نکرد و باعث شهرت کافکا شد. او آگاه بود که چه گوهری را در اختیار دارد. نمی‌دانم، لغت بهتری از لغت مداحی برای این‌کاری که برود می‌کرده پیدا می‌شود یا نه؛ الان می‌گویند اسپانسر. البته ماکس برود در زمان حیات کافکا، یک قِران هم به او پولی نداد، اما می‌دانسته که از کافکا چه سودی می‌شود برد.

یک آقای آلمانی طی چند سال گذشته یک مجموعه ۳ جلدی درباره کافکا نوشته، که این نقش آقای ماکس بر را زیر سوال برده.

* رِنه اِسْتاش؟

بله. او می‌گوید ماکس برود به ما خیانت کرده که کافکا را این‌گونه معرفی کرده.

* یعنی منظورش این است که ماکس برود از وجوه و دیگر زوایای کافکا مثل یهودی‌بودنش حرفی نزده است؟

ببینید، بحث یهودی‌بودنش هیچ تأثیری در ادبیاتش نداشته.

* بله. (کافکا) آدم معتقدی نبوده.

باید بگویم، با اینکه زبان عبری می‌خواند و علاقه‌مند به رفتن به فلسطین بود، (که هیچگاه هم عملی نشد) نه اصلاً.، باید گفت که او یهودی‌زاده بود؛ پدرش که به اصطلاح ما اصلاً لامذهب بود. فقط سالی یک بار به کنیسه می‌رفته.

* جلوی فامیل حفظِ آبرو کند؟

بله. برای این‌که او کاسب بود و باید بین مردمی که آن زمان حق چندانی در رفتن بین دیگر اقوام (غیریهودیان) نداشتند، زندگی می‌کرد. خلاصه این‌که کافکا مداح و ستایشگری مثل ماکس برود داشته. تمام دوران زنده‌بودنش این هدایتگر را داشته. شاید بهتر باشد به‌جای ستایشگر بگوییم اسپانسر؛ البته اسپانسر هم نگوییم، چون همان‌طور که اشاره کردم چیزی دریافت نمی‌کرد.

* اِیْجنت چطور است؟ بهتر نیست بگوییم ماکس برود، ایجنت یا مدیربرنامه کافکا بوده؟

نه، کافکا آن‌قدر باهوش بود که به کسی اجازه دخالت در کارش را (که همان نوشتن بود) ندهد. رفیق بگوییم بهتر است! ماکس برود رفیقی بود که کافکا را به گردش می‌بُرد. مثلاً با هم به ایتالیا رفتند. و هر وقت هم که لازم می‌شد از آن ضربات کوچک تحریک‌کننده به چپ و راست کافکا می‌زد تا به مسیر برگردد. مثلاً در سفر ایتالیا، ماکس برود در ایستگاه راه آهن دو مداد و دو دفترچه در می‌آوَرَد و به کافکا می‌گوید یک مداد و دفترچه مال من، یکی برای تو. بیا درباره خاطرات مان در ایتالیا بنویسیم و بعد دفترچه‌هایمان را عوض کنیم.

این آقای ماکس برود، جزءِ لاینفک آقای کافکا شده بود و یا حداقل چنین چیزی را نشان می‌داد. الان درباره‌اش هم مشکلاتی با دولت اسرائیل وجود دارد. اسرائیل می‌گوید مقالات و نوشته‌های کافکا از آن ماست. چون به این امر پی برده‌اند که آثار او اعتبارآور است.

* چون کافکا یهودی بوده؟

بله. و مدعیان دیگر هم می‌گویند نه این‌ها برای ماکس برود هستند. عده‌ای هم هستند که می‌گویند نه خیر؛ این نوشته‌ها متعلق به کشور چک هستند، چون کافکا چکی بوده است.

این پدیده، یعنی همراهی کسی مثل ماکسْ بِرود در تاریخ هنر و ادبیات اروپا خیلی زیاد است. نمونه دیگرش آقایی بود بنام آنتونیو سالییری که خودش نیز موسیقی‌دان بود در لحظه‌ای که موتسارت در حال مرگ تدریجی بود، او را آرام نگذارد. یعنی تحریکش می‌کرد که بنویسد. گاهی اذیتش هم می‌کرد. البته در این اذیت‌ها بدجنسی نداشت. چون نمی‌خواست او تجربیات و هنرش را با خود از این دنیا ببرد. همان کاری که آقای برد با کافکا با دادن دفترچه کرد، او هم ایمان داشت که چشمان کافکا زاویه دید دیگری دارد.

خیلی‌ها می‌گویند اگر ماکس برود یا همین سالییری همراهِ کافکا و موتزارت نبودند، این دو ماندگار نمی‌شدند. ماکس برود هم خودش دست به قلم بوده است. الان یک سری می‌گویند ماکس برود در جاهایی سلیقه شخصی خود را به کار برده است. گروه دیگری هم پیدا شده‌اند که بیاییم ماکس برود را تنهایی بررسی کنیم چون او در سایه کافکا گم شده در صورتی که خودش خیلی آدم مطرح و مهمی است. یک یا دو ماه پیش بود که به مراسم شبی رفتم که برای ماکس برود در پراگ برگزار شده بود؛ یعنی شبِ ماکس برود. در آن مراسم کلاً ۳ دقیقه یا ۴ دقیقه درباره کافکا بحث شد. و این یعنی: بس است! دیگر این‌قدر درباره کافکا بحث نکنید!

با خواندن آخرین نامه‌های کافکا، به این نتیجه رسیدم که این آقای کافکا خیلی باهوش بوده. عجب کَله‌ای داشته است! زمانی که کتاب مسخ را می‌نویسد و انسان تبدیل به سوسک می‌شود و چه و چه…، ناشر برای روی جلد کتاب، دست به کار می‌شود. چاپخانه و انتشاراتی که می‌خواسته کتاب را چاپ کند، تصویر یک سوسک را روی جلد می‌گذارد. کافکا جنجال به پا می‌کند که روی کتاب اصلاً نباید هیچ سوسکی کشیده شود. چرا؟ چون هر خواننده سوسک ذهنی خودش را تصور کند. اگر شما سوسک بکشید، دیگر همه او همان‌طور شاخ‌دار و دم‌دار و چهار دست و پا تخیل می‌کنند. ببینید، حالا با گذشت سال‌ها، ده‌ها گرافیست این سوسک را به‌شکل‌های مختلف کشیده‌اند.

* ولی کافکا ظاهراً آدم ترسویی بوده؛ چند دفعه‌ای تلاش کرده ازدواج کند و ناکام مانده. یعنی مدتی اقدام کرده اما در نهایت پا پس کشیده و ترسیده!

آن‌هم از زرنگی‌اش بوده؛ البته به نظر من. نمی‌خواسته به جایی تعهد داشته باشد. خب طبیعی است وقتی من ازدواج می‌کنم نسبت به فردی که به خانه‌ام می‌آید تعهد پیدا می‌کنم.

* خب شاید از همین تعهد می‌ترسیده!

نه. آن قسمت استفاده‌های خاص را که خودش به شخصه در زندگی داشته اما آن بخشی را که «جورابم را وصله کن، یقه‌ام را اتو، یا پیرهنم را آماده کن»، خواهرها و مادر و دوستان نزدیکش تقبل می‌کردند. در همین کتابی که ترجمه کرده‌ام و در حال حاضر در دست ناشر (جهان کتاب) است، به صراحت می‌گوید به هیچ‌کس یا هیچ چیز اجازه نمی‌دهم من را از نوشتن دور کند. یعنی فردیت‌اش برای خودش خیلی مهم بوده است و آن‌قدر عاشق نوشتن بوده که اگر یک صف برای ازدواج تشکیل می‌شده، حاضر نبوده تن بدهد.

* البته خودش هم چندان آش دهن‌سوزی نبوده! (خنده)

بد قیافه نبوده! خوش‌تیپ بوده و مطابق با روزگار خودش ظاهر خوبی داشته است. چون نویسنده خوبی هم بوده بالاخره...

[یکی از دوستان وارد می‌شود]: غیبت کامو را می‌کنید؟

* میرچی و من: نه بحثِ کافکاست (خنده جمع)

میرچی: مگر خودِ من، به‌شخصه چه‌طور با کافکا آشنا شدم؟ جوان که بودم در همین خانه، زنگ درِ همسایه بغلی را می‌زدم که «سلام خانم عباسی، سعید خانه است؟» خانم همسایه می‌گفت «سعید دوباره کافکا شده.» حالا کافکا شدن در ایران چه بود؟ اینکه بداخلاق شوی، غذا نخوری، با کسی حرف نزنی و … بله پاسخی که به من داده می‌شد این بود که «این ذلیل‌شده باز دوباره کافکا شده.» در آن سن و سال به خودم گفتم ای بابا همه کافکا شده‌اند. من هم بروم بخوانم ببینم چه می‌گوید. فکر می‌کنم کتاب «قصر» اش هم بود که...

* بله. چند سال پیش حرفش را زده بودیم. یادم هست ظاهراً یک جمله کافکا خیلی بر شما گران آمده و اصطلاحاً خیلی به شما برخورده بود: «همه می‌توانند بخندند الا احمق‌ها…»

دقیقش این بود: «احمق‌ها هم می‌توانند بخندند.» من به این جمله که رسیدم، کتاب را بستم و گفتم آقا ما با شما کاری نداریم. بعد هم دیدم که کافکا را نه در شرق به معنی آسیا؛ بلکه در تمام دنیا جور دیگری می‌شناسند؛ آدم بداخلاقی که غذا نمی‌خورد، از زندگی بریده و انزوا گزیده و.... اما همان‌جور که آقای رنه استاش می‌گوید برای شناختن کافکا نباید به کتاب‌هایش مراجعه کرد بلکه باید نامه‌هایش را خواند.

ماکس برود

* منظورتان مثل همان داستان فردین است؟

بله. ایشان با پالتوی پوست، کفش‌های براق و ماشین هشت سلیندر آن‌چنانی به پشت‌صحنه و محل فیلمبرداری می‌آمد. تا اعلام می‌شد فیلمبرداری است، پالتو را کنار می‌گذاشت، لباسش را عوض می‌کرد، گیوه می‌پوشید و نقش مردم کوچه و بازار را بازی می‌کرد. به نظر شما، فردین کدام بود؟ آن آقای پالتوپوستی یا آن آدم حق‌جویی که دارد با لباس مردم عادی یا فقیر در فیلم مشت و لگد می‌خورد؟ کافکا هم همین‌طور بوده؛ خوب می‌پوشیده و خوب می‌خورده. اتفاقاً یک‌جایی از او خوشم آمد. مادرش به او گفته بود من چیزی ندارم برای تو در نامه بنویسم. بعد کافکا مادرش را نصیحت می‌کند که چه‌طور نامه بنویسد. اینکه یک شخصیت ادبی به این سادگی حرف می‌زند و آموزش می‌دهد، برایم جالب بود. کافکا را نه در شرق به معنی آسیا؛ بلکه در تمام دنیا جور دیگری می‌شناسند؛ آدم بداخلاقی که غذا نمی‌خورد، از زندگی بریده و انزوا گزیده و.... اما همان‌جور که آقای رنه استاش می‌گوید برای شناختن کافکا نباید به کتاب‌هایش مراجعه کرد بلکه باید نامه‌هایش را خواند

* چه اصراری بوده که حتماً با مادرش نامه‌نگاری کند؟ خب می‌توانسته با زنان دیگر نامه‌نگاری کند! البته تا جایی که می‌دانم نامه‌هایی هم به دو زن دارد که می‌خواسته با آن‌ها ازدواج کند. اما این ماجرای نامه‌نگاری به مادر...

این هم داستان دیگری درباره همان وجهِ دیگر کافکا است که به آن پرداخته نشده است.

* منظورتان همان قصه حق‌السکوت و مظلوم نمایی است؟

بله؛ به قولی بلک‌میل (blackmail) کردن. مثلاً به مادرش می‌نوشته که امروز از جلوی فلان رستوران رد می‌شدم و دیدم که گوشت آبدار دارند. اما اشکالی ندارد! من در خانه تخم مرغ دارم و همان را می‌خورم. خب کدام مادری است که این نامه را بخواند و برای فرزندش پول نفرستد؟

* کافکا کارمند بوده دیگر!؟

بله. کارمند اداره بیمه کارگری بوده است. یکی از کارهایش هم، رفتن به کارخانه‌ها و سرکشی به وضع کارگرها بوده. از جمله اماکنی که بازدید از آن جزو وظیفه کاری کافکا بوده، کارخانه‌ای است که داستان و سرگذشت جالبی دارد.

در آن سال‌ها آلمان و جمهوری چک سعی داشتند بافت فرش ایرانی را به کشور خودشان منتقل کنند و در محل فروش انجامش دهند تا واردات فرش از ایران را تعطیل کنند. شهری فوق‌العاده زیبا در چک هست به اسم لیبرس که برای این هدفشان، کارخانه‌ای را آن‌جا می‌سازند و شروع به بافتن فرش می‌کنند. البته خیلی سریع متوجه می‌شوند که بافتن فرش کار آسانی نیست. یکی از کارخانه‌هایی که کافکا برای سرکشی وضع کارگرها و بیمه‌شان می‌رفته، همین کارخانه بوده است. به این‌ترتیب او فرش ایرانی را دیده است. لیبرس، همان شهری است که مظفرالدین‌شاه هم چند شبی را در آن به سر برده است. این شهر حمام‌های آب معدنی دارد. به همین واسطه شخصیت‌هایی چون کافکا، مظفرالدین شاه، تولستوی و … به این شهر می‌رفتند. به‌این‌ترتیب در موزه شهر و در تابلویی که یک نقاش چک از شخصیت‌های مهم آمده به شهر کشیده، مظفرالدین شاه و کافکا حضور دارند.