خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: کتاب «اعترافباز» نوشته شهلا زرلکی سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات ققنوس منتشر شد و از نظر رده موضوعی در زمره «داستانهای فارسی» جا دارد اما از نظر ژانر، مشخص نیست باید آن را رمان دانست یا خاطرهنگاری چون با ابعاد و مختصاتی که نویسنده میدهد، میدانیم مشغول مطالعه اعترافات او و برملاکردن حقایق زندگیاش روبرو هستیم.
بههرحال اینکتاب بهنوعی با پیروی از ژانژاکروسو و دیگرانی که در جهان ادبیات دست به اعتراف زدهاند، نوشته شده و دربرگیرنده حقایق و کشفوشهودهایی است که نویسنده در ۴۰ دهه زندگی خود به آنها رسیده است. بهعنوان مثال یکی از حقیقتهای کشفشده توسط زرلکی این است که «دروغ یک عنصر حیاتی است که مثل خون در رگهای ما جریان دارد.» و اینآموزه با فرم و ساختاری که نویسنده برای کتاب و خاطراتش انتخاب کرده، منتهی به شرح یکخاطره میشود: «بیشتر وقتها اینجوری است. دروغ واقعیتر از واقعیت به نظر میرسد. کدام دکتر ابلهی باور میکند مادر به بچهاش کلونازپام بدهد آن هم سر ظهر.» (صفحه ۶۴) به اینترتیب زرلکی خاطره دیازپام دادن به کودک خردسالش را بین آنآموزه ابتداییِ «دروغ یکعنصر حیاتی است ...» و نتیجهگیریهای انتهایی از ایندست قرار میدهد: «دروغ حرفهای، برعکس دروغ فیالبداهه و ساده، ممکن است بیشتر گندکاری کند.» (صفحه ۶۶) و «نتیجه اعتراف به واقعیت یا تمسخر است یا تنبیه.» (صفحه ۶۸)
«اعترافباز» با وجود همه نقات قوتی که دارد، درگیر یکتناقض بزرگ است. نویسنده از ابتدا با قدرت و جسارت، جاده مینکاری شده اعتراف را برای خود باز میکند و میگوید «نمیدانید اعتراف به دزدی در کتاب اعترافات چه کیفی دارد.» یا در فراز دیگری از همان ابتدا میگوید «اعتراف میکنم که به خودزنی مازوخیستی مشغولم.» اما در پایان در بخش «دفاعیه آخر» میگوید «گناه بزرگ من ناتوانی است. ناتوانی در اعترافکردن.» (صفحه ۱۸۲) و ایننکته مهم را هم مطرح میکند که بقیه چیزهایی که توی کلهاش میلولند، حرفهای مگو هستند. البته در میانههای کتاب هم اینسوال برای مخاطب پیش میآید که مگر کتاب قرار نبود، اعترافات صریح و بیپرده از زندگی نویسنده باشند؟ پس چرا راوی با وجود اینکه چندین بار از فرزندش صحبت میکند، حرفی از شوهرش، چهطور عاشقشدنش و ازدواجش به میان نمیآورد!
به اینترتیب میتوان نتیجه گرفت اعترافاتی که در کتاب مطرح شدهاند، واقعیاتی هستند که نیاز به برونریزی و مطرحکردنشان با جامعه مخاطب حس میشده و به همیندلیل روی دایره ریخته شدهاند اما اینها همه اعترافات نویسنده نیستند و علاوه بر آنها اعترافات دیگری هم وجود دارند که نباید مطرح شوند.
* نوشتههای شوپنهاوریِ اعترافنویس
مطلبی که تا اینجا گفته شد، مواجهه اول و کلی با «اعترافباز» بود. اما در ادامه سعی میکنیم بهطور جزئیتر به زوایای کتاب که نثر خوب و جذابی دارد، نگاه کنیم. «اعترافباز» بهجز نگاه طنزی که نسبت به بعضی موضوعات مثل دواسمه بودن در خانوادههای سنتی یا دستخط خرچنگقورباغه مامور ثبت احوال دارد، دربرگیرنده نگاه فلسفی نویسندهاش به زندگی هم هست؛ نگاهی که بهقول خود او شوپنهاوری است و به موجب آن باعث شکلگرفتن ایننگاه در او شده که «زیاد نمیشود به روابط علت و معلولی بین چیزها دل خوش کرد. قانون علیت همیشه در حال نقض خویش است.»
زرلکی در صفحه ۲۲ میگوید بعد از پدرجدش شوپنهاور، فیلسوف محبوبش مونتنی است. فرازی که نگاه شوپنهاوری او بهصورت ناخودآگاه خود را نشان میدهد؛ در صفحه ۴۸ قرار دارد که در آن میگوید «خانهام همیشه ویران است.» فراز بعدی که نگاه شوپنهاوری زرلکی به زندگی و مقوله مرگ خود را نشان میدهد، صفحه ۱۲۳ است که صحبت دباره «هیچیشدن» است و در آن میگوید: «تو دیگر نیستی. هیچی هستی. یک هیچی معمولی که نه ترسناک است و نه میترسد. نه. هیچی درست نیست. بیا به همان تشبیه ساده رضایت بدهیم. همان لاشه کمچربی گوسالهای جوان در یک قصابی. تنها چاره پذیرفتن این نوع از واقعیتهای دردناک حیات وادادن است. نوعی شلکردن. کلمه درست و حسابی و فلسفیاش میشود وارستگی یا رهایی یا کلمات تر و تمیزی از ایندست.»
تلفیق اعترافات به خرابکاریهای دوران کودکی و فلسفه شوپنهاوری، در اینفراز کتاب هم خود را نشان میدهد: «مرگ مهمترین پنهانکاری زندگی است و احتمالا الان آقاجون، روح سرگردان و حقیقتجو، مشغول بازجویی از زندگی است، که چرا چنین خرابکاری مهمی را یکعمر از او پنهان کرده. به هر حال انکار نمیشود کرد که مردگان یکهیچ از ما جلوترند. حتی اگر به هیچ و پوچ تبدیل شده باشند. حداقلش این است که دیگر مرگ برای آنها معما نیست.» (صفحه ۱۳۲)
شهلا زرلکی در مقطعی از نوجوانی به کلاس نقاشی و با ذکر خاطرات آندوران و نشستن در صندلی هنرجوی نقاشی، همان بحث اول کتاب را که «زیاد نمیشود به روابط علت و معلولی بین چیزها دل خوش کرد» با استفاده از عناصر نقاشی مطرح میکند. اینفراز در صفحه ۱۶۳ قرار دارد که در آن میگوید: «زندگی اساسا ترکیب معقولی ندارد. احتمالا پیکاسو تنها آدمی است که این را فهمیده و برای همین ترکیببندی یا همان کمپوزیسیون کوفتی را به هیچ جایش نگرفته و در عوض به واقعیت کج و کوله و بدترکیب و بیقاعده واقعیت وفادار مانده.» (صفحه ۱۶۳)
جمعبندی نگاه شوپنهاوری زرلکی به زندگی را هم میتوان در اینبخش از صفحه ۱۷۲ کتاب مشاهده کرد که میگوید: «آدمیزاد موجود رقتانگیزی است که اختیار اسم و رسم خودش را هم ندارد و ما دو اسمههای اجباری ( و نه اختیاری) یک درجه رقتانگیزتریم.»
البته بهجز شوپنهاور و مونتنی، زرلکی در طول اعترافاتش، (در صفحه ۵۷) به فروید هم ارجاع میدهد. در صفحه ۱۰۸ هم یاد استعاره «حفره تاریک» فروید میافتد و مرد درون و زن درونش صحبت میکنند.
* ساختار و قلمی که گاهی نگاه جنسیتی دارد گاهی فراجنسیتی
یک از تکنیکهای زرلکی در نوشتن «اعترافباز» فاصلهگذاری و حرفزدن مستقیم با خواننده اثر است. نویسنده ضمن اینکه در فرازهایی ادبی نشان میدهد شوق نوشتن دارد، با فاصلهگذاری و بیرونآمدن از بدنه روایتش، سعی میکند جلوی یکنواختی متن و خستهشدن مخاطب را بگیرد. بهعنوان مثال در فرازی میگوید: «غر نزن خواننده عزیز لعنتی که مدام باید حواسم به حوصله تو هم باشد وسط این گیر و گرفت نوشتن و سرگردانی میان زمانها و تردیدهای مزاحم برای اعتراف کردن یا لالمانی گرفتن. بفهم که من با اینمقدمهچینیها و وراجیها میخواهم از ماجرای دزدی مسخره لگو پل هوایی بزنم به داستان خوردن سه ورق آسپیرین بچه در شش سالگی و از آنجا پل زیرگذر بزنم به خوراندن کلونازپام به بچه ششماهه در سی و شش سالگی.» (صفحه ۵۸) نمونه بارز آنگونه جملاتی را هم که نشان از ذوق و شوق زرلکی برای نوشتن و روایت گذشته دارند، در اینفراز میبینیم: «آفتاب تنبل زمستان خودش را از لای پردهکرکرهها رد میکند و ولو میشود روی قالیهای قرمز. (صفحه ۷۶)»
زرلکی با شناختی که از کارنامه ادبیاش داریم، در «اعترافباز» طوری مینویسد که مشخص باشد یکزن جسور مشغول روایت و نوشتن است؛ زنی که در حال حاضر سعی میکند مرزبندیهای معمول جنسیتی را بردارد. مثال بارز اینرویکرد در صفحه ۱۰۸ خود را نشان میدهد که نویسنده میگوید مرد درونش را بیشتر از زنهای درون و بیرونش دوست دارد. دیگر فرازهای بارزی که میتوانیم برای اینرویکرد زرلکی در «اعترافباز» برشماریم، به اینترتیباند:
* «ششسالهام و در حال کشف جهان. بدنم نزدیکترین و ناشناختهترین جای جهان است. باید کشفش کنم.» (صفحه ۴۲)
* «مامان پاچه و خشتک همه شلوارها را بلند میدوزد. در خیاطیاش الگوی مردانه و دخترانه مرز مشخصی ندارد. زیرشلواریهای من و آقاجون شبیه هماند.» (صفحه ۶۰)
اما در فرازهای دیگری از کتاب، نویسنده ضمن اینکه با لحن اعتراضی، مخاطب را متوجه زنبودنش میکند، نگاهی کاملا زنانه دارد و معتقد است در اینحیطهها باید به زنبودنش احترام گذاشت. نمونه بارز اینرویکرد را هم میتوانیم در اینعبارات کتاب مشاهده کنیم:
* «معلوم نیست مامان، که هیچ غلطی نکرده، چرا هربار وقت کتکخوردن میگوید غلط کردم.» (صفحه ۷۳)
* «میرود و میآید. رفتوآمدی مدام روی اعصاب فرسوده زنی که طی نه ماه ساختمان هستیاش دچار زلزلهای هشتریشتری شده. درهایی کنده شده و پنجرههایی شکسته. از پی نشست کرده و هیچچیز نمیتوان آن را به شکل اولش برگرداند.» (صفحه ۶۲)
در همان صفحه ۶۲ هم که صحبت از سختیها و ویرانیهای جسمی و روحی پس از زایمان است، میگوید: «هیچکس نمیفهمد یکزن بعد از زاییدن دلش میخواهد همه روزها و شبها بخوابد.»
* تاخت و تاز به ژستهای روشنفکری؛ اینفیسبوک بیهمهچیزِ شوم!
یکی از ویژگیهای متن زرلکی در «اعترافباز» بیتعارفبودنش با دیگران است. البته همانطور که در ابتدای متن اشاره کردیم، او درباره برخی از اعترافاتش تعارف دارد اما درباره موضوعی که به آن اندیشیده و دارای موضع است، با کسی تعارف ندارد؛ خواه دوستان و همفکرانش خوششان بیاید خواه نیاید. و اتفاقا همینویژگی باعث اعتماد مخاطب به او میشود. یکی از فرازهایی که باعث تقویت ایناعتماد میشود، جایی است که زرلکی میگوید نوشتههای «خودافشاگر» و اعترافی هم شده مُد روزگار ما: «از وقتی پای این اینترنت و شبکههای اجتماعی به زندگی ما باز شد، همه شدند یک پا خودافشاگر حرفهای مثلا.» (صفحه ۱۱۲) او در فراز دیگری از کتاب، شبکه اجتماعی فیسبوک را «فیسبوک بیهمهچیز شوم» میخواند و ضمن اینکه از آن بهعنوان معجزه زمینی عصر ارتباطات نام میبرد، اینگونه تشریحش میکند: «تکنولوژی ابتذال ارتباطات و اطلاعات و کوفت و خوشرنگ و خوشرو و خوشلباس و خوشاخلاق وسط دهکده جهان در حال اختلاط با هم.» (صفحه ۱۶۹)
اما اگر به مساله ادبیات و مُد بودن نوشتن خودافشاگری در روزگار کنونی برگردیم، زرلکی میگوید «غر زدن و نالیدن از دست لکاته و رجاله هم حتی از مد افتاده. سبک صادق هدایتی چیزنالهای هیچ جذابیتی ندارد.» نویسنده «اعترافباز» معتقد است اینروزها فحاشی ادبی هم از مد افتاده و دیگر جواب نمیدهد.
در ادامه همینرویکرد تاختن به ظاهر روشنفکری و متفکر بودن، زرلکی تذکر خوبی درباره کتاب و بازار کتاب دارد و اینبازار را هم در دوران اکنون، مصرفزده میداند: «غرولند زیرلبیام میماند برای خودم و توی بیچاره که افتادهای توی هچل کتاب خریدن و کتاب خواندن. کاغذ گران شده. کتاب گرانتر. مجبوری هر مزخرفی را که ناشر و نویسنده با تبلیغات توی بوق کردهاند و به خوردت دادهاند بخوانی. شکنجه هم بشوی وقت خواندن، باید تمامش کنی. دست بکشی روی کاغذ بالک سوئدی و نوازشش کنی. مجانی گیرت نیامده که خوشت نیامد پرتش کنی آنطرف. باید بخوانی. باید مصرفش کنی. دوره مصرفزدگی و مسمومیت است.» (صفحه ۱۰۹)
«اعترافباز» میگوید «الان بیشتر کتابخوانها بیاعصاباند و دستدرد دارند و نمیتوانند کتابی حجیمتر از کتاب دویستصفحهای با خودشان این ور و آن ور بکشند. قرن نوزدهم که نیست.» (صفحه ۱۱۴) در فرازی دیگر هم میگوید «ناشرها هم از چاقی کتاب دل خوشی ندارند. دوره دوره تکهپارهکردن است. دوره رژیمهای لاغری.»
بد نیست برای جمعکردن بحث انتقادات زرلکی به مساله «خودافشاگری» به صفحه ۱۲ کتاب برگردیم؛ جایی که میگوید بعضیها میگویند خودافشاگری یکجور درمان است و عدهای میگویند یکجور مرض است.
* مروری بر بعضی اعترافات «اعترافباز»
بخش مهم و تاثیرگذاری از متن کتاب، مربوط به اعترافاتی است که زرلکی از دوران کودکی و نوجوانیاش دارد؛ بهعنوان مثال جاانداختن مشقهای مدرسه طوری که معلم بو نبرد. یا ترس از کاسه توالتهای عمیق و ترسناک قدیمی که خیلی از متولدین دهه ۵۰ یا ۶۰ هنوز هم خاطراتش را به یاد میآورند. زرلکی ایناعتراف را با آنقلم داستاننویس و ذوقوشوقداری که به آن اشاره کردیم، اینگونه همراه میکند: «در سهسالگی کاسهتوالت فقط یککاسهتوالت نیست. درهای است عمیق. سیاهچالهای بوگندو و تاریک که ممکن است هرلحظه دست جانوری، هیولایی، موجود ناشناخته ترسناکی از آن بیاید بیرون و تو را با خودش بکشد آنتو. (صفحه ۲۹)»
دیگر حس دوران کودکی که زرلکی مرور و اعترافش میکند؛ حسادت است. او با روندی که برای روایتش در نظر گرفته، از ترس شروع میکند و به حسادت میرسد؛ اینکه بچه سوم بودن یعنی بیاسباببازی ماندن و در نتیجه باید از ماترک دو بچه قبلی استفاده کردن. ضمن اینکه آندوتا هم چیز بهدردبخوری باقی نگذاشتهاند. نویسنده در همینزمینه، داستان حسادتش به سودابه دختر همسایه را تعریف میکند که لیاقت آنهمه اسباببازی را نداشته و در نهایت در بزرگسالی و پس از اعتراف به اینحس در کودکی، به ۳ درس میرسد: «حسادت به محرومیت ختم میشود.»، «محرومیت هم مادر اختراع است.» و «محرومیت همیشه اختراع و خلاقیت نمیزاید.» البته بد نیست در همینزمینه به درس دیگری هم که نویسنده درباره خساست و بخشندگی از زندگی خود گرفته، اشاره کنیم: «خسیسترین آدمها هم وقت ترحم مهربان و بخشنده میشوند. چارهای نیست وقتی نمیشود محبت از آدمها بکشی بیرون، باید حس ترحمشان را فعال کنی.» (صفحه ۷۹)
دو اسمه بودن بچههای دورهزمانهای که زرلکی در آن کودکی کرده هم از دیگر موضوعاتی است که البته نه بهصورت اعتراف که بهصورت اعتراض در اینکتاب مطرح شدهاند. اینمساله هم در ابتدای کتاب مطرح میشود هم در انتهای آن: «این پدر و مادرهای بلاتکلیف توی آن دهه پنجاه هرکی به هرکی گیر کرده بودند بین سنت و مذهب و قرتیبازی. هم خدا را میخواستهاند، هم خرما را.» (صفحه ۱۷۲) فراز دیگری از متن کتاب هم هست زرلکی در آن اعتراف میکند همه عمر، در حسرت یکفامیلی ساده و قشنگ و در حسرت دواسمهنبودن، بوده است. این، اعترافی است که خیلیهای دیگر مثل زرلکی دارند اما شاید در کتاب ننویسند و بهطور عمومی هم مطرحش نکنند. درباره نامخانوادگی نیز، نویسنده به اینواقعیت معترف است که حرف «ر» از دستخط خرچنگقورباغه مامور ثبت احوال در رفته و نشسته وسط زلکی و شده زرلکی.
یکی دیگر از اعترافات مربوط به کودکی نویسنده «اعترافباز»، توطئه قتل قناری پدرش است. البته باید توجه داشت که ایناعتراف زمانی منتشر میشود که پدر راوی از دنیا رفته است! بههرحال زرلکی در همانبخشی که میخواهد ماجرای قناری را تعریف کند، میگوید: «بله. من یک سیزدهساله پاگنده بدعکسم که یک قناری مست چهچهزن گرانقیمت را کشتهام.»
دیگرْ اعتراف دوران کودکی و نوجوانی زرلکی این است که اولیننامه عاشقانه زندگیاش را در ۱۰ سالگی به شوهر خیالیاش نوشته است. یکی از اعترافاتی که مربوط به نوجوانی نویسنده است و در متن با لحن اعتراضی همراه شده، نگاهی است که در گذشته (نوجوانی راوی) به رشته علوم انسانی در دبیرستان وجود داشت: «پس باید بروم رشته علوم انسانی؛ رشته تنبلها و خنگها. یک جور نگاه غیرانسانی به این انسانی وجود دارد. تازه اختراع شده. ما اولین انسانهایی هستیم که قرار است امسال انسانی بخوانیم.»
یکی از اعترافات بهنسبت کمهزینه نویسنده «اعترافباز» هم که مربوط به دوران بزرگسالی اوست، مربوط به نویسندگی است؛ اینکه آدم تنبلی است و اینتنبلی در نویسندگی هم نمود دارد. اینفراز از نوشتههای زرلکی بهنوعی دربرگیرنده هماننگاه شوپنهاوریاش به زندگی هستند؛ ضمن اینکه او حین ذکر خیر از تنبلی و حالنداشتن، از «استعداد ناشناخته هیچکاری نکردن» صحبت میکند.
اعتراف مهم دیگری هم که نویسنده در اینکتاب دارد، ترسو بودن است. او ضمن ارائه اینآموزه که اولینترسها مهم هستند و بقیه مهم نیستند، میگوید «ترس شهامت میزاید. من، از فرط ترسیدن، شجاع به نظر میرسم.» (صفحه ۵۸)
* شمراننوییها؛ تاریخ و جغرافیای دهه شصت
یکی از فصلهای خوب کتاب، «شمراننوییها» است که هم دربرگیرنده تاریخ است، هم جغرافیا و هم موضوعات اجتماعی. اینفصل را از اینحیث میتوان، فصل کامل و جامعی در «اعترافباز» دانست. زرلکی ضمن اینکه خانوادهاش را بهواسطه اسبابکشی به محله شمیراننو «ما حاشیهنشینها» میخواند، به مساله کارمندی و شغل آزاد که در دهه شصت یکی از دغدغههای خانوادهها بود میپردازد. نویسنده «اعترافباز» میگوید «خیلیها با این شغل آزاد پز میدهند. در این آزاد بودن نوعی غرور مسخره پولداری نهفته است. آزاد یعنی طرف کارمند قانع به آبباریکه نیست و احتمالا از هفت دولت آزاد است. توهم مایهداری فقط در یک کلمه مشکوک و محبوب: آزادی.» (صفحه ۳۷) در همینفصل که صحبت از زندگی در محله شمیراننو است، بحث نامگذاری و اعطای لقب به این و آن مطرح میشود و به نویسنده به «شلو» و «شلی» بهعنوان مخففهای بیمزه اسمش اشاره میکند. همچنین میگوید در خانوادهاش کم پیش میآید اسم کسی را مثل آدم بگویند. «شلو» لقب شمراننویی شهلا زرلکی است.
کودکان و نوجوانانی که در دهه شصت مدرسه میرفتند، بهاحتمال زیاد بهدلیل شرایط معلمسالار و غلبه مسئولان مدرسه بر بچهها، خاطرات خوشی از مدرسه ندارند. زرلکی هم درباره دوران دانشآموزی خود میگوید مدرسه با آن سرگردانی هولناک اول مهر، جای وحشتناکی است و میان تو و مهمترین آدم زندگیات (منظورش مادر است) فاصله میاندازد. در همینزمینه، یکی از اعترافات زرلکی، این است که دخترک چاق و گنده کلاسپنجمی هر روز از او پول زور میگرفته و او هم با طیب خاطر پول را میداده است.
نکته مهمی که کودکان و نوجوانان دهه شصت پشت سر گذاشتهاند، جنگ و سالهای دفاع مقدس است. البته از دید بعضی از مردم که در شهرها بودند و از جریان جبهه بیخبر، شاید واژه «دفاع مقدس» چندان کاربردی نداشته باشد و همان «جنگ تحمیلی» ملموستر باشد. ایننگاه را میتوان در روایت شهلا زرلکی از خانواده و همسایههایش در محله اوقاف و شمیراننو مشاهده کرد که در آنروزها وحشت گرانی و هزارجور نگرانی دیگر را داشتهاند و اینگونه به زندگی نگاه میکردهاند: «جنگ است و ما دودستی چسبیدهایم به خوشبختی تازهیافته در خانه خیراتی و نگران نیستیم.» در آنهیاهو و شرایط ناآرام هم که نفت کم و کوپنی بوده، کسی حواسش به بچه خجالتی و لوسی که با وحشت به دستگیرها همه درها نگاه میکرده (اشاره به وسواس زرلکی برای لمس دستگیرههایی که دیگران آنها را با عرق دست خود خیس کرده بودند) نبوده است.
یکی از اشارات درونشخصیتیِ زرلکی در سالهای دهه شصت این است که در مقابل واژه عقبافتاده «شلو» در خانه، در خیابان بهعنوان متلک به او «عروسک» میگفتهاند و دستپاچگی مزمن لاعلاجش در آندوران این بود که بین عقبافتادگی و عروسکبودن بلاتکلیف بوده تا سالهای نجاتبخش دبیرستان از راه رسیدهاند.
* مامان!
یکی از شخصیتهایی که زرلکی در اعترافاتش از آنها انتقام گرفته، مادر است. مادری که «اعترافباز» تصویر میکند، کاراکتری آرام و دوستداشتنی ندارد و «خیلی وقتها ناگهانی و بیربط و بیجا چیزهایی میگوید.» (صفحه ۱۴)؛ همچنین «کلا استعداد عجیبی دارد برای ربطدادن چیزهای بیربط به هم.» (صفحه ۲۰)
در مجموع، زور نویسنده «اعترافباز» خیلی به شخصیت مادر رسیده و تا توانسته او را در کتابش نواخته است. اما جالب است که بهطور ناخودآگاه و صادقانه، اعترافی هم درباره او دارد؛ اعترافی زیرپوستی و سریع که از آن عبور میکند اما باید روی آنمتوقف شد و دربارهاش صحبت کرد؛ اینکه از فکر نبودنش عذاب میکشیده است. ایناعتراف با عبارت «توهم نیست و نابود شدن ناگهانی مامان.» خود را نشان میدهد.
زرلکی در ابتدای کتاب میگوید میخواهد بدون تعارف اعتراف کند و چیزهایی را روی دایره بریزد که خیلیها از ترس یا خجالت یا ملاحظات خانوادگی نمیگویند. یکی از اینچیزها، این است که یکماه مانده به تولد چهلسالگیاش بهواسطه مادرش میفهمد، بچه ناخواسته بوده است. (صفحه ۹) اینمساله که میتواند یکضربه روحی و عاطفی باشد، یکی از بهانههای شروع کتاب است و در مطلع آن قرار دارد.
بهجز مادر، زرلکی تا حدودی پدرش را هم نواخته اما نه در حد مادرش. پدر، در اینمتن با لقب «چارلی» که خواهینخواهی مخاطب را یاد «چارلیچاپلین» و راهرفتن مسخرهاش میاندازد، یاد میشود. در همینزمینه، فرازی از کتاب هست که در آن، ضمن یادکردن از پدر و ترسهای کودکی، اشارهای به هماننگاه شوپنهاوری و مساله «هیچ» میشود: «چارلی نمیفهمد که من بیشتر از جنها، از هیچی که رنگش سیاه است میترم.» (صفحه ۷۸)
بههرحال شخصیت مامان «اعترافباز» یکی از شخصیتهای مهم، جذاب و پربسامد اینکتاب است که بهخاطر چشمهای کشیده و ژاپنی دخترش، معتقد است خون مغول توی رگهای خانواده است.
باید توجه داشت که اینکتاب بعد از گذر نویسنده از سن چهلسالگی نوشته شده است؛ سنی که احتمالا میتواند در آن، درک بهتری از مادرش و دغدغههای آنروزهایش داشته باشد. زرلکی میگوید «حالا که تازهنفس و قبراق به آن طرف مرز چهلسالگی رسیدهام و از چیزی جز بیماری و بیپولی و مرگ نمیترسم.» (صفحه ۴۳) ازجمله اعترافات خانوادگی او هم، اشاره چندباره به مساله ژنتیک است. او میگوید بعد از ترس و تنبلی، سومین مرض مزمنی که از آن رنج میبرد، سیکلوتایمیاست و در اینزمینه هم مانند موضوعات دیگر کتاب، پای ژنها در میان است. او ضمن اینکه چندینبار جمله «پدر ژنتیک بسوزد» را در کتاب تکرار میکند، میگوید «لعنت بر این کروموزومهای حقیر که تقدیر الهی را هم دچار تحریف میکنند.» (صفحه ۱۱۱)
یکی از نتیجهگیریهای شوپنهاوری دیگر اینکتاب هم این است که همهچیز به ژنتیک بستگی دارد و ما چیزی از خودمان نداریم.
* در منقبت متوسطبودن
مسخرهشدن در جمع یکی از نگرانیها و ترسهای «اعترافباز» بوده و از «سوژهخندهشدن» بهعنوان شکنجهای دردناک یاد میکند. یکی از راهکارهایی که او در مدرسه برای جلوگیری از تنبیه یا سوژهشدن به کار گرفته، روش متوسطبودن است. بهگفته زرلکی، در وضعیت متوسطبودگی، تقلب هم راحت است. او میگوید «مثل آب خوردن از روی کتابی که روی زانویم باز کردهام مینویسم. چون نگاه عقابوار معلم پیر و زبل تاریخ دارد مچ عقبیهای تنبل را میگیرد. آن که دنبال مچ گرفتن است همیشه حواسش به دوردست است. نمیداند که جنایتهای بزرگ، دروغهای کوچک موذی، مردنهای ناگهانی، بیوفاییهای خانهخرابکن همیشه جلو چشم ما اتفاق میافتند.» (صفحه ۱۵۳)
و در نهایت، در پایان بررسی کتاب «اعترافباز» به صفحه ۱۰ و بخش «دفاعیه اول» برمیگردیم؛ جایی که نویسنده خواننده عزیزش را خطاب قرار میدهد و مشغول گفتگو با اوست. در اینفراز، زرلکی از لزوم عدم قطعیت در نگاه صحبت میکند و میگوید «باید همگی به اینکلمه شاید ایمان بیاوریم تا رستگار شویم.»
نظر شما