رمان «عوضی» نوشته ژوئل اگلوف نویسنده فرانسوی، دربرگیرنده داستانی درونی و شامل واکاوی ذهن انسانی روان‌پریش است که سرنوشتی ندارد و مخاطب را به یاد رمان «شاگرد قصاب» پاتریک مک‌کیب می‌اندازد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: از ژوئل اگلوف پیش‌تر رمان «منگی» با ترجمه اصغر نوری در ایران منتشر شده و زمستان سال گذشته بود که رمان «عوضی» این نویسنده هم با بازگردانی همین مترجم توسط نشر افق چاپ شد.

این رمان با نام اصلی «مردی که او را با کس دیگری عوضی می‌گرفتند» در سال ۲۰۰۸ در فرانسه چاپ شد و طرح داستانی و نوع قلمی که آن را نوشته، مخاطب را به یاد رمان «شاگرد قصاب» نوشته پاتریک مک‌کیب داستان‌نویس ایرلندی می‌اندازد. نکته جالب درباره هر دو رمان، داشتن وجه تشابه طنز سیاه و فرازهای گروتسک است. درباره «شاگرد قصاب» پیش‌تر نوشته ایم: «درخشش یک ایرلندی دیگر در بازار نشر ایران / دیوانه از قفس نپرید!» البته بد نیست درباره این دو رمان به این شباهت هم اشاره کنیم که تا جایی‌که مخاطب متوجه نشده دارد خاطرات و روایت چه‌جور انسانی را می‌خواند، کمی سردرگم و خسته است اما از میانه‌ها یا پایان‌بندی رمان است که درخواهد یافت مطالعه لذت‌بخشی داشته است. همچنین باید گفت که هر دو رمان، شخصیت‌محور هستند.

به‌هر حال دادن نشانه و راهنمایی مخاطب از همان اولین جمله رمان «عوضی» انجام می‌شود: «برام زیاد پیش می‌آید که با کس دیگری عوضی گرفته شوم.» و مخاطب تا پایان فصل اول، طنز سیاه نویسنده و غیرعادی‌بودنِ شخصیت اصلی داستان را به‌خاطر عادی‌بودن عجیبش متوجه می‌شود. یکی از افرادی که شخصیت راوی را با فردی دیگر اشتباه می‌گیرد، مردی به نام لونزو است که او را «لوپویو» می‌خواند. نویسنده از این اسم استفاده ضمنی خود را کرده چون ضمن بیان این مساله که راوی می‌گوید با چنین فردی اشتباه گرفته شده، اسم فرد عوضی‌گرفته‌شده هم برای مخاطب جلب‌توجه می‌کند؛ لوپویو به فرانسوی یعنی نکبت. در مجموع، اتفاقات فصل اول؛ عبارات توصیفی کلی مانند «هیاهو به خاطر هیچ» و «پوچی» و «الکی‌بودن همه‌چیز» را نشان می‌دهند.

با پیش‌روی در صفحات فصول ابتدایی، مفهوم بد و بدتر درباره دریافت نامه‌های عوضی (که برای فرد دیگری هستند) بیان می‌شود. اما این ظاهر قضیه است. یعنی در عمق این لایه سطحی و داستانیِ عوضی‌گرفته‌شدن راوی با فردی دیگر، همان طنز سیاهی وجود دارد که هرچه جلوتر می‌رویم، نمود بیشتری پیدا می‌کند. در صفحه ۱۵ هنگام گفتگوی راوی با مرد پستچی آمده است: «از بُهت من استفاده کرد تا اضافه کند تقصیر او نیست که همه فراموشم کرده‌اند، از این بابت متاسف است، با این همه نمی‌تواند برود برام نامه بنویسد تا خوشحالم کند. از این شوخی خوبش خنده‌اش گرفت. و در ادامه بهم خاطرنشان کرد که بهتر بود سخت نمی‌گرفتم و به دریافت همان نامه‌هایی که دستم می‌رسید ادامه می‌دادم. باید دستگیرم می‌شد که پیدا کردن نامه‌هایی در صندوق پستی‌ام که برای من فرستاده نشده بودند، بهتر از این بود که آنجا چیزی پیدا نکنم.» شخصیت راوی که پستچی مرتب اسمش را اشتباه می‌گیرد، ابتدا نامه‌هایی اشتباه دریافت می‌کند که برای او نیستند. (شاید به این دلیل که او فردی است که نباید باشد؛ یا فردی نیست که باید باشد) در ادامه مرد پستچی دیگر برای او نامه‌ای نمی‌آورد و این مساله باعث ناراحتی راوی می‌شود اما پس از مدتی که پستچی برایش نامه‌های بی‌صاحب و بی‌جواب می‌آورد، از دست پستچی برمی‌آشوبد. مساله آوردن نامه عوضی برای شخصیت راوی، قصه یا اتفاقی برای افزودن به حوادث داستان نیست بلکه از جمله مصالحی برای ساختن طرح و کاراکتر اصلی یعنی روان‌پریش بودن شخصیت اصلی (همان راوی) است. وجه تشابه دیگر رمان «عوضی» با «شاگرد قصاب» استفاده نویسندگانشان از راوی اول شخص برای نشان‌دادن این فضای ذهنی (یعنی روان‌پریش بودن) است. به‌هرحال در صفحه ۱۸ رمان «عوضی» شخصیت راوی، درباره پستچی می‌گوید: «"ببینید… از آنجایی که نمی‌دانم این نامه را باید به کی بدهم، شما برش دارید." این را جوری گفت که انگار بخواهد لطفی به من بکند.»

یکی از جملات مهم این رمان که باید به آن توجه کرد، در صفحه ۱۶ کتاب مطرح می‌شود. مردی که همه او را با همه‌کس عوضی می‌گیرند و بناست در پایان رمان متوجه شویم که انسانی روان‌پریش است، درباره روزهای عمرش چنین نظری دارد: «همه روزها شبیه هم هستند و روزی نیست که از روز دیگر بهتر باشد.» شاید چنین جمله‌ای مخاطب را به یاد شخصیت اصلی رمان‌هایی چون «بیگانه» بیاندازد اما با جلوتر رفتن در مطالعه داستان متوجه می‌شویم که راوی «عوضی» مردی سرخورده و وامانده نیست. به‌علاوه خلافِ راوی رمانی چون «بیگانه» که از تاریخ دقیق مرگ مادرش اطلاع ندارد، عمه‌ای دارد که یک‌هفته درمیان در آسایشگاه سالمندان (یا بیمارستان) به او سر می‌زند. اما نکته‌ای که در ابتدا برای مخاطب، بامزه و در نهایت روشنگر است، این است که راویِ «عوضی»، نمی‌داند زنی که به دیدارش می‌رود، دقیقاً کیست؟ اول می‌گوید عمه پیرش است. بعد می‌گوید: «می‌گویم عمه اما می‌دانم که او در واقع عمه پدرم یا مادرم است.» و در نهایت هم می‌گوید: «درست نمی‌دانم.» اما همین پیرزن مجهول‌الهویه، یک عامل و عنصر مهم در داستان «عوضی» است. چون باعث تفاوت در زندگی راوی می‌شود. همین مردِ بی‌تفاوت که می‌گوید همه‌روزها شبیه هم هستند و روزی نیست که بهتر از روز دیگر باشد می‌گوید «با این‌که همیشه منتظر دیدن عمه‌ام می‌مانم، اما یکشنبه‌ها می‌روم آنجا، چون یکشنبه طولانی‌ترین روز هفته است، روزی تمام‌نشدنی، برای او و من.» به‌علاوه، این پیرزن، تنها فردی است که راوی را با فرد دیگری اشتباه نمی‌گیرد.

شخصیت راوی، گویی بین همه آدم‌های داستان، فقط به این پیرزن اعتماد دارد و انگار به‌نوعی این زن پناهگاه اوست. در حالی که در واقعیت زنی است که معلوم نیست کیست. او در صفحه ۲۸ به زن می‌گوید: «"فکرش را نکن، امروز یکشنبه‌ست، کمی فراغت دارم بالاخره. من از دیدن تو خوشحال می‌شوم، واسه همین می‌آیم." اما تا جایی جلو نمی‌روم که براش اعتراف کنم تمام هفته با شوق منتظر رسیدن آن یکشنبه‌ای می‌مانم که به یکشنبه دیگری نزدیکم می‌کند که دست‌آخر سوار قطار بشوم.» تا پایان فصل دوم رمان، مخاطب به این واقعیت می‌رسد که تنها همدم شخصیت اصلی داستان، عمه فراموشکار و دیوانه‌اش است. مسیر رسیدن به این نتیجه‌گیری هم فرازهایی طنز سیاه و شوخی‌های گروتسک است. از این‌جهت نویسنده هوشمندی به خرج داده و در مهندسی طرح داستانش، تنها همدم و یارِ صمیمی شخصیت اصلی داستانش را کسی قرار داده که شبیه خود اوست. در گفتگویی که نویسنده کتاب با مکسان پولِگسی داشته و ترجمه‌اش انتهای کتاب آمده، ژوئل اگلوف درباره شخصیت این زن می‌گوید: «آن زن تنها شخصیتی است که او را با کس دیگری عوضی نمی‌گیرد و هویت واقعی‌اش را به او می‌دهد.» رمان «عوضی» نقطه عطفی دارد که باید به آن توجه کرد و آن زمانی است که شخصیت اصلی داستان دچار پریشانی و اصطلاحاً به‌هم‌ریختگی ذهنی می‌شود. این نقطه عطف به تعبیر نویسنده کتاب همان‌جایی است که این زن، دیگر او را به جا نمی‌آورد. اگلوف می‌گوید: «درست از لحظه‌ای که این زن دیگر او را به جا نمی‌آورد، قهرمان رمان واقعیت را گم می‌کند. این لحظه، مهم‌ترین لحظه رمان است.»

تا این‌جا به مساله طنز سیاه و گروتسک اشاره کردیم. بد نیست بگوییم که اگلوف در مصاحبه‌اش، به این موضوع و البته دو عامل دیگر هم اشاره می‌کند؛ ابسوردیسم و ناپایداری وجود. بنابراین می‌توان رمان «عوضی» را از منظر آثار ابسورد و همچنین اگزیستانسیالیستی هم مطالعه و بررسی کرد. اگلوف می‌گوید ابزار دیدش همین عناصر یعنی طنز سیاه، ابسورد و ناپایداری وجود است. او ضمن این‌که می‌گوید از طنز به‌عنوان ابزار خوبی برای نزدیک‌شدنِ با فاصله به بعضی مضامین استفاده می‌کند، ابزارهای مورد اشاره را فیلتری می‌داند که از پس آن‌ها به دنیا نگاه می‌کند. به‌هرحال همان‌طور که نویسنده کتاب «عوضی» هم می‌گوید، مخاطب می‌تواند مساله از دست‌دادن هویت انسانی را هم در این رمان مشاهده کند.

فصل سوم با جملاتی درباره بستن بند کفش شروع می‌شود؛ موضوعی به‌ظاهر بی‌اهمیت و بیهوده که البته در باطن، نشان از ذهن به‌هم‌ریخته و مغشوش راوی دارد: «دستگیرم شده که بخش بزرگی از یک روز موفق، به چگونگی بستن بند کفش‌ها برمی‌گردد.» یا «با بندهای تازه، همیشه حس می‌کنم مرد تازه‌ای هستم.» از ابتدای رمان تا این‌جا چندین‌بار از الفاظی مثل مانع یا موانع استفاده شده است. به‌این‌ترتیب شخصیت راوی، از برخورد به موانع هراس دارد و می‌شود این هراس را مشاهده کرد. یکی از توانمندی‌های قلم ژوئل اگلوف جمله‌بندی‌های خوب در نشان‌دادن همین درون مشوش و ناآرام شخصیت اصلی یا به تعبیر خودش قهرمان داستان است. این توانمندی البته در فرازهایی به اطناب و احتمالاً جاهایی می‌انجامد که مخاطب احساس می‌کند دارد جملاتی بیهوده را می‌خواند اما به‌هرحال قرار است در پایان رمان به این نتیجه برسیم که داشتیم زندگی و افکار یک بیمار روانی را مطالعه می‌کردیم. افکار مالیخولیایی شخصیت راوی البته دارای خلاقیت زیادی هستند: «پاهام پا گذاشته بودند به فرار و بیهوده تلاش می‌کردم بگیرمشان، موفق نشدم./ جایزه مال پایی بود که اول پایین می‌رسید.» یا «با خودم گفتم باورکردنی نیست، به محض اینکه کمی به ذهنت میدان می‌دهی، عجب فکرهای احمقانه‌ای به سرت می‌زند، انگار بند قلاده سگ جوانی را ول کرده باشی.» پس از این جملات، هم پاراگراف‌های متعددی درباره سگ و خیالبافی درباره این حیوان درج شده است. «لابد سگ گنده‌ای از آنجا گذشته بود …» در مجموع، پس از فرازهایی که راوی مشغول صحبت درباره بند کفش است، در صفحه ۳۶ به جایی می‌رسیم که می‌گوید: «کم‌کم ذهنم را رها کردم هذیان بگوید» شاید هذیان‌گویی ذهن برای توصیف کاری که شخصیت اصلی رمان «عوضی» انجام می‌دهد، تعبیر بهتری باشد.

عوضی‌بودن و هویت‌نداشتن

پایان‌بندی فصل سوم این رمان است که مخاطب را به یاد رمان «شاگرد قصاب» و یا رمانی چون «سومین پلیس» می‌اندازد. نویسنده با ورود به ذهن شخصیت، گذشت زمان را کُند می‌کند و برای گذشت چندلحظه، چندصفحه می‌نویسد. تا این‌جای کتاب، با این‌که اتفاقات بیرونی و اصطلاحاً درام قصه کم است، اما نویسنده قلم جذابی دارد و موقعیت‌های بامزه‌ای خلق می‌کند که البته همگی نشانه‌هایی دال بر بیماری شخصیت اصلی هستند. مثل این‌که آدم‌ها از او آدرس می‌پرسند اما به او گوش نمی‌دهند. در فصل چهارم، قهرمان داستان همچنان مشغول خیالبافی و کندوکاو ذهنش برای کشف خود واقعی‌اش است. در صفحه ۵۰ می‌خوانیم: «اطمینان‌بخش می‌شد اگر با خودم می‌گفتم که دارم خیالبافی می‌کنم، اینکه در واقع خود واقعی‌ام را کشف کرده‌ام.» بااین‌حال در این فصل به اتفاقاتی شک کرده و نشانه‌هایی داده می‌شود: «اما اگر این‌ها را از خودم در می‌آوردم،.....». در جایی از همین‌فصل که از کنار مرد پستچی عبور می‌کند، می‌گوید: «انگار او هم من را نشناخت». این مساله هم که مرد پستچی اسم راوی را مرتب اشتباه می‌گوید، نشانه دیگری برای عوضی‌بودن و هویت‌نداشتن اوست. اتفاقی که در ادامه این فصل می‌افتد، مخاطب را به این فکر می‌اندازد که گویی دارد شاخه جدیدی در قصه باز می‌شود و قرار است شخصیت‌های جدیدی به داستان اضافه شوند اما این اتفاق هم در خدمت همین مفهوم عوضی‌بودن شخصیت راوی است و از این قرار است که نامه‌های عاشقانه زنی، به یک مرد که پاسخ نامه‌ها را نمی‌دهد، به دست شخصیت راوی می‌رسد. «اصلاً شاید بهتر شده که نامه‌ها دست من رسیده نه دست گیرنده واقعی‌شان که لابد به خودش زحمت نمی‌داد بازشان کند.» در ادامه این مردِ بی‌انگیزه برای بازکردن نامه‌های عوضی که پستچی برایش می‌آورد، حریص می‌شود نامه‌های عاشقانه زن را بخواند و همان‌طور که خودش می‌گوید برای یک نامه از میرنا (که بعداً به خوابش هم می‌آید) حاضر است هر کاری بکند. او با خواندن سوز و گذار عاطفی زن می‌گوید: «من هم چند قطره اشک ریختم. گرچه هیچ ربطی به من نداشت، اما برام قدغن نبود که کمی متاثر شوم و با او همدردی کنم.» (صفحه ۵۴) و همچنین جمله مهمی می‌گوید که نشان از همان شخصیت بیمار و البته خلّاقش دارد: «روی لب‌هام لبخندی را غافلگیر کردم.»

ژوئل اگلوف

تا این‌جای کتاب یعنی شروع فصل پنجم، نشانه‌های رقیق مختلفی از بحران هویت در شخصیت اصلی داستان دیده می‌شود. از لفظ عوضی و اصطلاح عوضی‌گرفتن هم به کرّات استفاده می‌شود. ژوئل اگلوف در گفتگویی که گفتیم پایان کتاب درج شده، به این مساله اشاره کرده که در تصویر قهرمان این رمان، دنبال خودش می‌گردد البته سرگشتگی‌اش کمتر از قهرمانش است. او همچنین می‌گوید: «"من کی هستم؟ " سوالی است که اغلب از خودم می‌پرسم.» البته شخصیت اصلی رمان «عوضی» این سوال را به‌طور مستقیم نمی‌پرسد اما طرح کلی رمان، جستجوی او برای رسیدن به پاسخ همین سوال است. همان‌طور که به اگزیستانسیالیستی‌بودن این کتاب هم اشاره کردیم، اگلوف درباره انگیزه‌هایش از نوشتن این کتاب می‌گوید: «مساله هویت جزو دغدغه‌های من است: جای من کجاست؟ واقعاً خودم را می‌شناسم؟ اصلاً وجود دارم؟ از نظر دیگران ما چقدر وجود داریم؟ چه کسی واقعاً من را می‌شناسد؟» این‌که ما از نظر دیگران چه‌قدر وجود داریم، از جمله مسائل مهمی است که بروز و ظهورش در رمان (از خلال جملات ذهنی و درون‌گرایانه شخصیت راوی) توجه مخاطب را جلب می‌کند؛ مثل جایی از صفحه ۶۵ که می‌گوید: «داشتم از خودم می‌پرسیدم چه کسی درون من حرف می‌زند، هر بار که در اوج ادب کلماتم فرسنگ‌ها از فکرم فاصله می‌گیرند، کدام آدم دلپذیر و بانزاکتی بر من غالب می‌شود.» او یک‌بار دیگر پس از ملاقات با مردی که او را «لوپویو» خطاب کرده بود، دوباره با این هویت روبرو می‌شود؛ وقتی که از خلال یک اتفاق بیرون، زنگ آپارتمانش به صدا در می‌آید و می‌گوید «باید با واقعیت روبرو می‌شدم.» این اتفاق بیرونی، موجب بیرون آمدنش (برای لحظاتی) از خود می‌شود. مردی که پشت در است، خود را لونزو می‌نامد: «همان‌قدر که «لورنزو» چیزی یادم می‌آورد، «لوپویو» بلافاصله یادم انداخت که در واقع من لوپویو بودم، بالاخره این‌طور هم می‌شد گفت.»

رمان «عوضی» ۱۳ فصل دارد و در فصل ششم است که اشارات و نشانه‌های بیماری شخصیت اصلی، قوت و صراحت بیشتری پیدا می‌کنند. تا پایان فصل ششم، کمی دیگر از شوخی‌ها و طنز نویسنده را شاهدیم و همچنین عوضی‌گرفتن اتاق عمه را در آسایشگاه. در فصل هفتم دوباره با اشاره‌های دیگری از عوضی‌گرفته‌شدن راوی روبرو هستیم. «البته بعید هم نبود، چون مردم قیافه من را به راحتی از یاد می‌برند.» (ص ۸۰) یک اتفاق مهم بیرونیِ (خارج از ذهن) دیگر هم در این فصل رخ می‌دهد و یک زن خانه‌دار، او را با شوهرش اشتباه می‌گیرد. بنابراین قهرمان داستان مجبور است مدتی را هم به ایفای نقش یک مرد زندگی و پدر خانواده اختصاص دهد. «وقتی آدم قیافه‌ای شبیه قیافه من دارد، بی‌آنکه چیزی از کسی بخواهد، ظرف یک ساعت همین‌جوری شوهر و پدر و رئیس خانواده می‌شود.» (صفحه ۸۲) فصل هفتم با این جملات تمام می‌شود: «داشتم نقشم را حفظ می‌کردم. لبریز از حسن‌نیت بودم.» بنابراین نویسنده با هوشمندی این جملات را در دهان شخصیت داستانش می‌گذارد که در این برهه مشغول ایفای یک نقش دیگر است و در واقع، نقش‌بازی‌کردن به‌نوعی تبدیل به کار او شده است. با گذر از فصل هشتم، ابتدای فصل نهم هم همان طنز مانوس اگلوف که دیگر با آن آشنا شده‌ایم، خود را با این جملات نشان می‌دهد: «من برای زندگی خانوادگی مستعد نبودم، این یک حقیقت است، به این امر واقف بودم.» اما نویسنده در اشاره هوشمندانه دیگری، با آوردن جملاتی که گناهکاران یا بچه‌های معصوم پس از خرابکاری و توجیه‌اش به زبان می‌آورند، این جملات را در دهان شخصیت اصلی قصه می‌گذارد: «مگر نه اینکه آن بچه‌ها را هم باید اندازه من سرزنش می‌کردند که پدر خودشان را نمی‌شناسند؟»

حضور عنصر دژاوو در رمان «عوضی»

مولفه ذهنی‌بودن مسائل در رمان «عوضی» از خلال چنین جملاتی خود را نشان می‌دهد: «هرچقدر تلاش می‌کردم مسئله را روشن‌تر کنم، محوتر می‌شد.» سیال‌بودن و همچنین فراربودن افکار ذهن پریشان و بیمار راوی خود را با این جملات به رخ می‌کشد. با برگشت به بحث نقطه عطفی که به آن اشاره کردیم، یعنی زمانی که عمه، دیگر راوی داستان را نمی‌شناسد، سرعت فراربودن افکار و سیال‌بودنشان بیشتر می‌شود. «چون برای عمه‌ام نگران بودم. بهم گفتند که امروز آنجا نیست اما فردا حتماً می‌توانم ببینمش. ازم پرسیدند که از اعضای خانواده هستم. گفتم: "معلوم است، حتی می‌توانم بگویم او عمه ام است...."» همین‌جای داستان است که قهرمان داستان می‌گوید: «هرچقدر تلاش می‌کردم مسئله را روشن‌تر کنم، محوتر می‌شد. دست آخر گفتم: "اصلاً ولش کنید. دوباره سر می‌زنم. زیاد مهم نیست." از دفتر بیرون آمدم. به هر حال، شاید هم مادرم بود.» دلیل بیان این جملات هم این است که احتمالاً دیگر مشخص است نمی‌تواند ارتباط منطقی بین خود و شخصیت زن پیر پیدا کند. در این‌زمینه بد نیست به پایان‌بندی فصل دهم رمان هم اشاره کنیم که در آن صحبت مستقیم به حالت «دِژَوو» یا همان دژاووی معروف می‌شود. ترجمه این عبارت، آشناپنداری و به معنی همان حالتی است که بارها در زندگی هر انسان خود را نشان می‌دهد؛ احساس می‌کنیم این صحنه را قبلاً جایی دیده‌ایم. برای شخصیت اصلی رمان «عوضی» هم که چندبار اتاق عمه را در آسایشگاه اشتباه می‌گیرد، این حالت به وجود می‌آید: «خیال کردم اتاق را اشتباه آمده‌ام. در را بستم، اما دستم روی دستگیره ماند. از خودم پرسیدم حس دژوو همین نیست؟» غیر از این یک‌بار، موضوع دژاوو خود را بارها، به‌طور ضمنی در صفحات این رمان نشان می‌دهد. یک‌بارش در صفحات پایانی و فصل سیزدهم رمان است که یکی از لات‌های خیابانی که قبلاً راوی را کتک زده او را می‌بیند. «گفت که قیافه‌ام چیزی یادش می‌آورد. که قبلاً من را جایی دیده و خاطره خوبی از این دیدار نداشته.» شاید این فراز از رمان هم نقطه عطفی باشد چون این راوی مصلحت‌اندیش که کتک‌خوردن بی‌دردسر را ترجیح می‌داد، روی خروشنده خود را به مرد لات نشان می‌دهد: «گفتم بروید گم شوید! و همان‌جا، روی پیاده‌رو، گیج و منگ رهاش کردم. مثل دکلی در باد تاب می‌خورد. نباید اعصابم را خرد می‌کردم. آن شب، خلقم تنگ بود. برای اولین‌بار، حس می‌کردم برای خودم کسی هستم.» این اولین‌بار است که قهرمان داستان، می‌خروشد و فریاد می‌زند.

فصل سیزدهم، فصل پایانی کتاب است و اتفاقاتش با سرعت خوبی پیش می‌آیند. شاید نویسنده در پی جبران کندی دیگر فصول رمان بوده و یا خواسته با ضرباهنگ سریع، ضربه‌ای چکشی و کوبنده به ذهن مخاطبش وارد کند. به‌هرحال قهرمان داستان که مطمئن است در آپارتمان خود را می‌کوبد با شکایت فردی روبرو می‌شود که پشت در است. یعنی در واقع، خانه را عوضی آمده است. وقتی پلیس‌ها با شکایت فرد پشت در، وارد ساختمان می‌شوند، با این جملات روبرو می‌شویم که موید به‌هم‌ریختگی ذهن و جان قهرمان داستان هستند: «چهار نفر بودند. تا رسیدند گفتند: "همه‌چی روبه‌راه است؟ " گفتم: "هیچی روبه‌راه نیست! "» در ادامه و در یک اقدام بیرونی و فعالانه، راوی به اداره پلیس می‌رود تا از فردی که در خانه اوست و در را به‌رویش باز نمی‌کند، شکایت کند. اما با دیدن عکس خودش روی دیوار اداره پلیس (در جمع افراد تحت تعقیب) متوجه اصل ماجرا می‌شود. این همان ضربه اصلی است که نویسنده آن را به‌خوبی نوشته و تحسین مخاطب را به همراه دارد: «دست آخر من از نگاهش فرار کردم. و چشمم افتاد به چهره‌هایی که درست پشت سر او، به دیوار چسبانده بودند. عکس‌های آدم‌های گمشده بودند. و آدم‌هایی که پلیس دنبالشان بود.» در صفحه ۱۳۷ است که مشغول خواندن این جملات هستیم؛ یعنی افشای حقیقت، یک‌صفحه‌ونیم‌به پایان کتاب مانده است: «یک گوشه یک عکس چهره‌نگاری هم بود که با دیدنش بی‌اختیار لبخند زدم، چون اگر سبیل و عینکش را برمی‌داشتی، کاملاً من بودم.»

پایان رمان «عوضی» همان‌طور که می‌شود توقع داشت (از ابتدا فضایی ترسیم شده که این توقع به وجود می‌آید) باز است. قرار نیست سرنوشتی برای قهرمان داستان رقم بخورد. او آدم بی‌سرنوشتی است. همان‌طور که ژوئل اگلوف گفته تحت تاثیر دنیاهای داستانی لویی فردینان سلین و ساموئل بکت است. او می‌گوید انگار این دوجنبه درونش همزیستی دارند و از ورای رمان‌هایش خود را نشان می‌دهند.