خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: بررسی ادبیات فرانسه، پرونده گستردهای بود که از سال ۹۰ در بخش فرهنگ و کتاب خبرگزاری مهر باز شد. در اینمیان، بهجز بررسی متمرکز آثار ژانر پلیسی از نویسندگانی چون ژرژ سیمنون، پییر بوالو و توماس نارسژاک و فردریک دار، به نویسندگانی چون فرد وارگاس با رمان «زود برو دیر برگرد!» (اینجا)، ژان پاتریک مانشت با رمان «بلوز ساحل غربی» (اینجا)، ژان کریستف گرانژه با رمان «پرواز لکلکها» (اینجا)، گیوم موسو با رمان «دست سرنوشت» (اینجا) و مارک لوی با رمان «اگر فرصت دوبارهای بود» (اینجا) پرداختهایم.
اما پرونده مورد اشاره، بهجز آثار نویسندگان پلیسی، آثار فلسفی و ادبی دیگری را هم از نویسندگان فرانسوی در بر میگیرد. شهریور سال ۹۸، با مطلب «جانبداری فمینیستی بالزاک در رساله داستانی "زن سیساله"»، روی مقالاتی که تا آنزمان درباره ادبیات کلاسیک و مدرن فرانسه منتشر کرده بودیم، تجمیع کردیم که همه ۱۶ مقاله در متن اینمطلب قابل دسترسی و مطالعه هستند. البته اشاره به مقالات «تجربه مطالعه یک رمان عامهپسند خوب / توفیق نویسنده در اولین قدم» و «وقتی تنهایی وافسردگی به جنایت میانجامد / زنانهننوشتن درعین زن بودن» در مطلب مذکور، از قلم افتاده بودند که اولی درباره رمان «آدمهای خوشبخت کتاب میخوانند و قهوه مینوشند» نوشته آنِیس مارتن لوگان و دومی درباره رمان «لالایی» نوشته لیلا سلیمانی بود.
پس از مقاله مربوط به «زن سیساله» بالزاک، پرونده ادبیات فرانسه با دو نوشتار دیگر در آبان و دیماه ۹۸، پیگیری شد: «جنگ نمیمیرد اما صدای زندگی را هم خاموش نمیکند» درباره رمان «اتاق افسران» از مارک دوگن و «نیشتر بالزاک به زخم تفاوتهای اجتماعی فرانسه / پاریس زیبا نیست» درباره رمان «باباگوریو» نوشته بالزاک. در نتیجه بهجز، بخش ادبیات پلیسی، پرونده بررسی ادبیات فرانسه، تا بهحال ۱۹ مطلب دارد که بیستمین مقاله آن امروز منتشر میشود.
یکی از زیرمجموعههای پرونده ادبیات فرانسه، بررسی آثار رومن پوئرتولاس نویسنده جوان فرانسوی (متولد ۱۹۷۵) بود که سال ۹۶ با ترجمه ابوالفضل اللهدادی توسط نشر ققنوس به کتابخوانان ایرانی معرفی شد. پوئرتولاس از سال ۲۰۱۳ با انتشار رمان «سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود» شروع به کار؛ و ۳ رمان دیگر «ناپلئون به جنگ داعش میرود»، «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» و «همهتابستان بدون فیسبوک» را در ادامه راه نویسندگیاش در سالهای ۲۰۱۵، ۲۰۱۶ و ۲۰۱۷ منتشر کرده است. تابهحال ۲ رمان اول پوئرتولاس را در مقالات «مرتاض در سرزمین عجایب / انفجار «بمب فرهنگی» در ادبیات استعماری» و «فرستادن ناپلئون به جنگ داعش / شوخی ایدئولوژیک با ابوبکر البغدادی» مورد بررسی قرار دادهایم و حالا نوبت به سومین اثر او یعنی «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» رسیده است.
پیش از آغاز بررسی رمان «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» بد نیست بهدلیل وجود محتوا و مفاهیم پسااستعماری، مطالعه دو مطلب از پرونده ادبیات فرانسه را به مخاطبان اینپرونده پیشنهاد میکنیم؛ مقاله مربوط به رمان «مدار توحش» نوشته ناتاشا آپانا که سال ۲۰۱۶ نامزد دریافت جایزه گنکور شد و «لالایی» نوشته لیلا سلیمانی که همانسال برنده جایزه مورداشاره شد. در هر دو رمان که پیشتر بررسیشان کردهایم، مسائل مربوط به مهاجرت به فرانسه و موضوعات پسااستعماری وجود دارند.
*۱- مقدمه _ رویارویی با سومین کتاب پوئرتولاس _ داستانی درباره عشق
ترجمه فارسی «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» پوئرتولاس سال ۹۷ به بازار نشر کشور عرضه شد. همانطور که زمان چاپ کتاب اعلام شد، ایننویسنده جوان فرانسوی، سومین کتاب خود را برای ادای دین به مادرانی نوشته که همهچیز خود را برای فرزندانشان فدا میکنند. بنابراین در اولینقدم مواجهه، نکتهای که جلب توجه میکند، این است که گویی پوئرتولاس به ادای دین، علاقه و توجه زیادی دارد. چون علاوه بر اینکه رمان چهارمش هم ادای دین به نویسندگان ادبیات جهان است، در متن رمانهای اول و دومش هم با ارجاعات متعدد ادای دینهای مختلفی به حوزههای علاقهمندیاش داشته است. با توجه به اینکه شخصیت زهرا در رمان سوم پوئرتولاس کتابخوان است، میتوان اینرمان را ادای دینی به کتاب و ادبیات هم دانست؛ البته کمتر از ادای دینی که نویسنده به مادران دارد.
داستان کلی و یکخطی اینکتاب را میتوان اینگونه خلاصه کرد که درباره عشق مادرانه است و اینمساله را میتوان از همانابتدا با عباراتی مثل «فاصله قلبی» (یعنی میزان دوری مادر و فرزندخوانده) که ابتدای فصلهای داستان درج شده، مشاهده کرد. پوئرتولاس از حیث قلم و شیوه نگارش، هماننویسنده دو کتاب پیشین است اما از نظرِ موضوع و بهانه نوشتن، تلاش کرده رویکرد خود را در کتاب سوم تغییر دهد. وجود چنینتلاشی را میتوان از سپاسگزاریهای پایان کتاب هم استخراج کرد؛ جایی که پوئرتولاس میگوید «سپاسگزارم از دومینیک؛ در را به رویم گشود. شاید بدون او مرتاضِ من و رویاهایم برای نویسنده شدن تا ابد ته جالباسی آیکیایم گیر میافتادند…» بهاینترتیب نویسنده موردنظر خود معترف است که در دو رمان اول، رویکردی مشابه یعنی همان مسیری را در پیش گرفته که در ساخت داستان طنز مرتاض هندیاش به کار گرفته بود.
بنابراین حالوهوای کلی ایناثر، اگر عناصری مثل مفاهیم پسااستعماری را در نظر نگیریم، عشق و محبت مادروفرزندی است؛ البته منظور عشق زنی است که نمیتواند مادر شود و به کودک معصومی که فرزند خودش نیست، عشق میورزد و خواهان خوشبختی اوست. علاوه بر حالوهوای زیرپوستی، عبارات و جملات مستقیمی هم در داستان هستند که عشق را بهطور صریح پیش روی مخاطب کتاب میگذارند؛ مثلاً دیدن آگهی کلیشهای در خیابان که متن آن چنین است: «عشقْ بال پریدن میدهد.» که همینجمله کلیشه باعث میشود شخصیت اصلی داستان یعنی زن پستچی جوان (پروویدانس) صدای درونش را بشنود: «پروویدانش اگر خیلی به زهرا فکر کنی، عشق میتواند بالهایی روی جسمت برویاند.» بهاینترتیب، شخصیت زن اصلی قصه با نیرویی که راوی قصه، اسمش را عشق میگذارد، موفق میشود برای رساندن خود به کودک معصومی که در بیمارستان انتظارش را میکشد، پرواز کرده و خود را از پاریس به مراکش برساند؛ البته اینمساله، فانتزی و قراردادی است که نویسنده کتاب، با فاصلهگیری از دوکتاب پیشیناش، آن را به کار گرفته است که بیشتر به آن خواهیم پرداخت.
نکته مهم درباره آثار پوئرتولاس (تا اینجای کار) علاقه ایننویسنده به وجود قهرمان و قهرمانسازی در قصهگفتنش است؛ ویژگیای که داستان و حکایتهای قدیمی و فانتزی دارند. اگر در دو رمان پیشین ایننویسنده یکمرتاض و یکناپلئونِدوبارهزندهشده تبدیل به قهرمان میشوند و رویکردشان هم پرکردن دنیا از محبت و جلوگیری از جنگ و دشمنی است، در کتاب سوم، اینکار را یک پستچی جوان انجام میدهد * ۲- ساخت و بافت داستان _ شباهتها با دو کتاب پیشین
پوئرتولاس خیلی علاقه دارد قصهگو باشد. اینرا، هم از نوع قلمش و هم سخنان خودشْ بیرون از داستانهایش میتوان دریافت. او در برخی فرازهای «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» قصهگو بودنش را به رخ میکشد. اینکار را هم گاهی با بیرونزدن از قصه انجام میدهد؛ مثلاً در فصل ۲۳ که مرد آرایشگر به راوی میگوید «بالاخره رسیدیم به بخش جالب ماجرا! بعد از بیست و سه فصل… کمکم داشت حوصلهم سر میرفت.» نام راوی قصه، لئو ماشنْ مأمور کنترل برج مراقبت فرودگاه اورلی است. اما او تنها راوی داستان نیست و یکی از تمهیدات مناسب نویسنده که باعث شده دستش در شرح و بسط داستان بازتر باشد، این است که داستان، ۳ راوی دارد. بههرحال، لئو ماشنْ بهعنوان یکی از راویها، از صفحه ۱۶۴، خود در دایره روایت یک راوی دانای کل قرار میگیرد و با استفاده از همانتعلیقی که پوئرتولاس مانند دو کتاب پیشین از آن استفاده کرده، در صفحه ۲۳۸ مشخص میشود مردی سیاهپوست است. اینکار یا تعلیقگشایی هم، با ارجاع و البته ادای دین به داستان «شازده کوچولو» انجام میشود.
عنصر طنز مانند دو کتاب پیشینِ نویسنده، خود را از ابتدای داستان و همانصفحات دوموسوم نشان میدهد که البته در اینرمان، عنصر فانتزی هم با آن همراه شده است. نکته مهم درباره آثار پوئرتولاس (تا اینجای کار) علاقه ایننویسنده به وجود قهرمان و قهرمانسازی در قصهگفتنش است؛ ویژگیای که داستان و حکایتهای قدیمی و فانتزی دارند. اگر در دو رمان پیشین ایننویسنده یکمرتاض و یکناپلئونِدوبارهزندهشده تبدیل به قهرمان میشوند و رویکردشان هم پرکردن دنیا از محبت و جلوگیری از جنگ و دشمنی است، در کتاب سوم، اینکار را یک پستچی جوان انجام میدهد که پروویدانس نام دارد و البته مثل آدمهای مختلف دور و برش، یکفرد معمولی است که قرار است از مسیری که در قصه طی میکند، تبدیل به قهرمان شود.
بد نیست در اینفراز، طرح کلی داستان را برای افرادی که کتاب را مطالعه نکردهاند، فاش کنیم. پروویدانس زنی فرانسوی یعنی همانپستچی جوان، در پی سفر به مراکش و بستریشدن در یکبیمارستان درجه ۲، با دخترک معصومی بهنام زهرا هماتاق میشود که بهخاطر بیماری تنفسی و مرگ مادرش در هنگام تولد، از کودکی در بیمارستان مانده و همانجا روی تخت زندگی میکند. شکلگیری علاقه بین ایندو، بهویژه برای پروویدانس که بهدلیل جراحی تومور سرطانی، زهدان خود را از دست داده و از بچهدارشدن محروم است، باعث جذبه شدیدی میشود و در نهایت زن تصمیم میگیرد دختر مراکشی را به فرزندی پذیرفته و او را با خود به پاریس ببرد. اینها همه اطلاعاتی هستند که از مسیر روایت گذشته و فلشبک در اختیار مخاطب قرار میگیرند. بههرحال در حالیکه قرار است دختر به پاریس منتقل شده و عمل پیوند ریه را در فرانسه داشته باشد، انتظار پروویدانس را میکشد که بناست با هواپیما خود را به او برساند. اما با پخش یک توده ابر خاکستری از یک آتشفشان، پروازهای فرودگاه لغو شده و پروویدانس ناچار است برای رسیدن به دخترک، با دستهای خودش بال زده و پرواز کند. بهانه اینتصمیم هم دیدن یکمرد چینی (همان دزد دریاییِ فرودگاه) است که استاد اعظم یا کاهنی را به پروویدانس معرفی میکند که میتواند به او فن پروازکردن را یاد بدهد….
در مجموع، تا صفحه ۴۵ و پایان فصل ۵ کتاب، طرح کلی قصه و بهانه گفتن داستان، توسط راوی یعنی همان لئو ماشن مسئول کنترل برج مراقبت بیان میشود. از این به بعد است که پوئرتولاس باید ادامه قصهاش را رو کند. یکنکته مهم دیگر درباره صنایع ادبی بهکار رفته تا اینجای کتاب هم، مراعات نظیری است که ابر خاکستر آتشفشان و ابر درون سینه دخترک (استعاره از بیماری تنفسی) با یکدیگر دارند.
پوئرتولاس طرح قصهاش را بهمرور ارائه داده و طبق رویکردی که از او انتظار داریم، یکجا مطرحش نکرده است. در نتیجه با استفاده از راویهای مختلف، در ابتدا، راوی اول دارد قصه پروویدانش و چگونه پروازکردنش را برای مرد بداخلاق سلمانی تعریف میکند. راوی دوم هم از بیرون دارد قصهای را تعریف میکند که لئو ماشن (راوی اول) هم در آن، از بالا دیده میشود. در نهایت، پایانبندی خوب و دستنیافتنی قصه هم توسط همان سلمانی بداخلاق ارائه میشود که در پایان کتاب خوشاخلاق شده و حرفهای دل نویسنده را میزند.
همانطور که اشاره شد، رمان «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» ادای دین به مادران و عشق بیحدومرزشان به فرزندان است. اما باید توجه داشت که کتاب پیشرو، یک ادای دینِ مردانه به مادران و زنان است و نویسنده ازخلال سطور و صفحات رمان، تلاش کرده دیدگاه همذاتپندارانه و درک متقابل خود را نسبت به زنان، مادران و دیدگاه انسانیشان نشان بدهد. بههمیندلیل فرازهایی از کتاب، لحن و فضایی رمانتیک دارند؛ بهعنوان نمونه، فرازی که مربوط به توصیف شرایط مرگ مادر زهرا (دخترک مریض) هنگام زایمان است، چنین جملاتی دارد: «مامانش، پاره تنش، جسمی که زیباترین نُه ماه زندگی قبلیاش را، زندگی درونیاش را، در آن گذرانده بود.» لحن رمانتیک و احساسی پوئرتولاس در اینزمینه، بین توصیف احساسات کودکانه و عواطف زنانه در رفتوآمد است. مثلاً در فرازی دیگر از صفحه ۱۳۹ (فصل کوتاه ۱۸)، با لحن رمانتیک، جاییکه میخواهد ناامیدی زهرا از آمدن پروویدانس را روایت کند، ارجاعی به افسانههای پریانی داده و مینویسد: «خودش را رها کرده بود تا ابرش کاملاً او را در بر بگیرد. او که با تلی از لولههای پلاستیکی دوباره به زندگی وصل شده بود، بیحرکت و در حالی که حتی مشتهایش را گره نکرده بود، همچون پرنسسی که بر اثر نفرینی به خواب رفته، منتظر بود تا دکتری بخواهد زندگیاش را نجات دهد.»
در همینسمتِ فضای رمانتیک (یعنی از نوع زنانه و احساسیاش) پوئرتولاس در فرازهایی اغراق کرده و ضمن ورود به جزئیات زیاد، واگویه و نالههای سوزناک را با مسیر قصه عوض کرده است. درسوی دیگر لحن رمانتیک هم گونه کودکانه را داریم که مربوط به زمانهایی است که راوی دارد درونیات و زاویه دید کودکانه و معصومانه زهرا را نسبت به زندگی و بیماریاش روایت میکند: «زهرا بر اثر خشونت سرفههای شدید در تختش روی خودش تا شد و مایعی غلیظ و قرمزرنگ را توی تشتی تف کرد. درست است، ابر بیدار شده بود…» توضیح ایننکته لازم است که مفهوم کنایی بیدارشدن ابر، اشاره به قصهگویی بزرگترها برای زهرا دارد؛ مبنی بر اینکه او ابری (یعنی همان بیماری) را در سینه دارد که موجب اینسرفهها میشود. درباره همین استعاره ابر و بیماری تنفسی دختر، باید به نام کتاب و شاننزولش هم اشاره کنیم: «عبارت بلعیدن یک ابر را پروویدانس برای بیماریاش، فیبروز سیستیک پیدا کرده بود. اصطلاح خوبی یافته بود. چیزیکه دخترک ته ششهایش احساس میکرد تا حدودی همینطور بود. دردی مهآلود و موذی که آرام و مطمئن خفهاش میکرد؛ انگار روزی از سر بیدقتی کومولونیمبوس بزرگی را بلعیده بود و از آن زمان ابر در وجود او گیر کرده بود.» در صفحه ۱۲۸ هم میتوان اشاره مستقیم به نام کتاب را در سخنان شخصیت راهب فرزانه مشاهده کرد: «من در جریان ماجرای دخترتون هستم که ابری به بزرگی برج ایفل رو بلعیده. شما زمان زیادی ندارین."»
درباره شخصیت زهرا و کاری که نویسنده با او میکند، باید گفت که اینکاراکتر، نماد و آینهدار پاکی و معصومیت کودکان جهان است. طبق تمهیدی که پوئرتولاس اندیشیده، اینشخصیت، در تقابل با رندی و حسابگری آدمبزرگها قرار دارد: «دخترک که هرگز از بیمارستانش خارج نشده بود و درنتیجه چیز کمی درمورد دنیای ما میدانست حرفش را باور کرده بود زیرا عادت داشت به آدمبزرگها اعتماد کند.» همانطور که در ادامه مطلب مشخص میشود، از یکمنظر میتوان کل قصه کتاب را تقابل خیالپردازی بچهها و امتناع آدمبزرگها از چنینکاری در درون خودشان دانست؛ آدمبزرگهایی چون لئو ماشن که باوجود اینکه میتوانند خیالپردازی و قصههای قشنگ تعریف کنند، اما آن را در زندگی به کار نمیگیرند.
درباره ساخت پایانبندی داستانِ «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» باید به عنصر مهم تعلیق و غافلگیری ناشی از آن اشاره کرد. مهمترین تعلیق داستان در فصل ۴۱ و صفحه ۲۵۵ انجام میشود و اگر پوئرتولاس با اینتعلیق، از دنیای فانتزی خارج نمیشد و دوباره قدم به ساحت واقعیت نمیگذاشت، اینکتابش، اثری ضعیف از آب درمیآمد. شخصیتپردازی پروویدانس هم بهشیوه رمانهای مدرن انجام شده و کلیدواژه عجول برای او چندینمرتبه در طول داستان تکرار میشود. جدای از اینکلیدواژه، مخاطب باید شخصیت مهربان و عجول پروویدانش را از خلال صفحات داستان بشناسد؛ نه مانند رمانهای کلاسیک که ابتدا شخصیت و محیط اطرافش ساخته میشود، سپس وارد اتفاقات و رویدادها میشود. درمجموع و بهطور خلاصه، پوئرتولاس، شخصیت اصلی رمانش یعنی پروویدانس را زنی عجول اما خوب و مهربان توصیف میکند که سیگار را ترک کرده و بهدلیل ابتدا به سرطان، زهدانش را از دست داده است. در نتیجه نمیتواند بهطور طبیعی مادر شود و برای ارضای غریزه مادری و محبتش به بچهها باید زهرا را به فرزندی بپذیرد. اما برای رسیدن به او باید پرواز کند که اینکار را میکند.
درباره ساخت پایانبندی داستانِ «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» باید به عنصر مهم تعلیق و غافلگیری ناشی از آن اشاره کرد. مهمترین تعلیق داستان در فصل ۴۱ و صفحه ۲۵۵ انجام میشود و اگر پوئرتولاس با اینتعلیق، از دنیای فانتزی خارج نمیشد و دوباره قدم به ساحت واقعیت نمیگذاشت، اینکتابش، اثری ضعیف از آب درمیآمد. پایانبندی اینداستان، تراژیک اما توأم با امید است. واقعیت امر این است که پرواز پروویدانس به مراکش، دروغی خوشایند است که لئو ماشن برای دخترک تعریف کرده تا غیبت و نرسیدن بهموقع پروویدانس را توجیه کند چون واقعیت ماجرا این است که زن در پرواز هواپیمایی که لئو ماشن اجازه پروازش را صادر کرده، بهخاطر توده آتشفشانی یا همان ابر خاکستری سقوط کرده و مرده است. برادر مرد آرایشگر هم که لئو ماشن مشغول روایت بیشتر داستان کتاب برایش بوده، در آن پرواز جان داده است. بنابراین لئو ماشن، با وجدان دردناک برای گفتن حقیقت نزد او آمده است. یکی از حرفهای مهم شخصیت لئو ماشن خطاب به مرد سلمانی، که ناشی از اعتراف به واقعیت ماجرا و سقوط هواپیماست، بهاینترتیب است: «بدترین کابوسها اونایی هستن که وسط روز با چشمهای باز میآن سراغ ما.»
بنابراین اگر بخواهیم فرمول و مسیری را که پوئرتولاس در اینکتاب از آن استفاده کرده، بهطور خلاصه بیان کنیم باید بگوییم او پس از ۲۵۵ صفحهْ روایت داستانی فانتزی، با اینجمله به دنیای بیرحم و بیتعارف واقعیت برمیگردد: «چرا این مأمور برج مراقبت به اون هواپیما اجازه داد از زمین بلند شه، در حالی که ابری از خاکستر آسمون فرانسه رو تهدید میکرد؟» یکنکته تاریخی و آموزنده ایناعتراف ماشن، این است که ظاهراً اشتباهات انسانی و کشتهشدنها در زمینه پرواز هواپیماها، فقط در ایران رخ نمیدهند! اعترافات لئو ماشن هم شامل اینواقعیت میشود که «من به اون هواپیما اجازه پرواز دادم چون پروویدانس سوارش شده بود…» واقعیت داستان که با گرهگشایی نویسنده، مشخص میشود این است که ماشن هم باید همراه زن (پروویدانس) در آن پرواز حضور پیدا میکرده اما بهدلیل دستور مافوقهایش ناچار شده در برج مراقبت بماند. پایان خوبوخوش داستان «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» در جهان واقعیت، اینگونه است که ریههای پروویدانس به دخترک بیمار پیوند زده میشود و در واقع، اینزن که هیچوقت طعم مادرشدن را نچشیده با چنینکاری به رضایت و رستگاری میرسد. عمل پیوند هم در بیمارستان بینالمللی رباط (نه پاریس و نه بیمارستان درجه دویی که زهرا در آن بستری بوده) انجام میشود.
فایده راوی سوم یعنی مرد سلمانی یا آرایشگر هم، در صفحات پایانی داستان خود را نشان میدهد. اینشخصیت در حکم کمک و یاریرسان به نویسنده و راوی دانای کل قصه است و با دید بهتر و امیدوارانهای که نسبت به لئو ماشن دارد، آخر قصه را با خیالاتِ خوش و زیبا میسازد؛ هرچند که واقعی نباشد و شبیه پایانبندی فیلم سینمایی تایتانیک باشد که در آن، پروویدانس (زن سفیدپوست فرانسوی) و لئو ماشن (مرد سیاهپوست) مانند رز و جک در کشتی تایتانیک که در اعماق اقیانوس است، مراسم عروسی خود را برگزار میکنند. در نتیجه حالت متناقض شاد و تراژیکبودن پایان اینرمان، باعث شده پوئرتولاس قدم سوم را محکم برداشته و جای پای خود را در عالم نویسندگی تثبیت کند.
* ۲-۱ شوخی با آدمهای مشهور
پوئرتولاس همانطور که در رمانهای «سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود» و «ناپلئون به جنگ داعش میرود» با چهرههای مشهور بینالمللی شوخی کرده، در سومین کتابش هم اینکار را تکرار و با آنها شوخی میکند. مثلاً در اینرمان دوباره با هنرپیشهای مثل سوفی مارسو که در قصه مرتاض هم حضور داشت، شوخی کرده و با بیان اشتباه اسامی چهرههای معروف سینما و بازیگران زن، چنینفرازی از داستانش را ساخته که حتماً مخاطب را به یاد مشهورشدن شخصیت مرتاض در رمان اول ایننویسنده میاندازد: «پروویدانس ناگهان به اندازه ژوکوند مشهور شده بود. بهاندازه همه بازیگران زن سینمای فرانسه و آمریکا: سوفی مرسو، ژولیت بریوش، ادری توتو، ماریون کوتیون، آنجلینا پاتر ژولی، ناتالی پورتمل و حتی پنهلوپه کرُز.»
شوخی با سیاستمداران و ریشخندشان هم، ظاهراً تبدیل به یکی از عادات ثابت رومن پوئرتولاس در نوشتن قصههایش شده است. همانطور که در «ناپلئون به جنگ داعش میرود»، سیاستمداران جهان در شوخیها و طنزهای ایننویسنده مشارکت داشتند، در رمان «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود»، هم پای افرادی چون فرانسوا اولاند و باراک اوباما به داستان باز میشود. شوخی با سیاستمداران و ریشخندشان هم، ظاهراً تبدیل به یکی از عادات ثابت رومن پوئرتولاس در نوشتن قصههایش شده است. همانطور که در «ناپلئون به جنگ داعش میرود»، سیاستمداران جهان در شوخیها و طنزهای ایننویسنده مشارکت داشتند، در رمان «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود»، هم پای افرادی چون فرانسوا اولاند و باراک اوباما به داستان باز میشود. درخلال اینحضور سیاستمداران، پوئرتولاس نیشوکنایههای سیاسی خود را به آنها و بیشتر حاکمان کشور خودش میزند و نشان میدهد که همگی آنها در پی منافع و شهرت خود هستند؛ همچنین تظاهر به مردمیبودن میکنند، در حالی که نیستند. او در اینزمینه با بیانی صریح، از لفظ سخنان احمقانه رئیسجمهور فرانسه هم استفاده کرده است. همچنینْ چنینجملهای هم درباره اولاند دارد: «وقتی رئیس فرانسویها عصبانی میشد، این تمایل ناخوشایند را داشت که جلف و زننده شود.»
البته پوئرتولاس نسبت به باراک اوباما مهربانتر بوده و در سومین رمانش، تصویر ملایمتری از او نشان میدهد. گویی به اینسیاستمدار آمریکایی علاقهمند است و با او همذاتپنداری میکند. اینرویکرد را میتوان در چنینجملاتی مشاهده کرد: «اوباما با وجود قدرت فراوانش مرد سادهای بود.»
* ۲-۲ شوخی با مسائل فمینیستی
مسائل فمینیستی هم از جمله موضوعاتی هستند که پوئرتولاس در رمان سومش با آنها شوخی کرده است. اینموضوعات از صفحه ۲۴ وارد داستان میشوند، زمانیکه پروویدانس میخواهد نامش را در برگه اطلاعات اقامت در مراکش، در فرودگاه اورلی پاریس پر کند. او که عادت به استفاده از صورت مذکر اسم پستچی دارد، با زن پلیسی که مأمور انجام اینکار است و ظاهر و سبیلی مردانه دارد، جر و بحث میکند. راوی قصه یعنی لئو ماشن هم لحنی جانبدارانه بهنفع پروویدانس دارد: «پانصد سالی میشد که پستچیهای زن کار میکردند و صورت مونث کلمه پستچی همهاش سیسال بود که وجود داشت.» پوئرتولاس در همینفراز دوباره ارجاعی به نام اولین رمانش داده است: «حتی امروز هم همچنان به گوش مردم غریب بود و گاهی آن را با کلمات دیگری اشتباه میگرفتند که معنای هنرمند یا مرتاض میداد!»
درمجموع، شوخی با مسائل فمینیستی در فرانسه، یکی از کارهایی است که پوئرتولاس برای ساخت بخشی از طنز کارش در چندفراز کتاب، از آن استفاده کرده است: «حالا دیگه میتونیم صورت مونث کلمه پستچی رو به کار ببریم.» در همینزمینه از کنایههایی مثل اسم کونچیتا ورست برای کنایهزدن به مأمور زن سبیلدار استفاده کرده است.
شوخی با زنان و اخلاقیاتشان هم کار دیگری است که پوئرتولاس ضمن احترام و ادای دین به مادران، در کتابش انجام داده است. وقتی پروویدانس برای یادگرفتن پرواز نزد استاد اعظم میرود، چنین جملاتی را شاهد هستیم:
«خب. گوشم با شماست.
خب من یه آرزوی غیرممکن دارم.
شما زن هستین، طبیعیه.
پروویدانس ترجیح داد به این نکته جنسیتی توجهی نکند و با خودش عهد کرد در طول گفتگو آرام بماند.»
* ۲-۳ ارجاعات نویسنده به خودش و ادبیات و سینما
پوئرتولاس همانطور که در دو کتاب پیشین خود، ارجاعات متعددی داشت، در «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» هم ارجاعات زیادی دارد؛ هم به داستانهای پیشین خودش و هم داستانها و فیلمهای دیگران. یکی از ارجاعات و اشارات او به آثار خودش، مربوط به صفحه ۱۰۶ است که پروویدانس سوار مترو میشود و مردی مرتاض هم با ورود به مترو، بهجای نشستن روی صندلی، روی تختهای پر از میخ مینشیند که با خود آورده است. حضور اینمرتاض در داستان، میتواند تنها دو دلیل داشته باشد؛ یا در مسیر تقابل بین شرقوغرب (فرانسه و چین و هند) است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت و یا یادآور همان مرتاضی است که پوئرتولاس در اولینرمانش («سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود» که سکوی پرتابش شد)، قصهاش را تعریف کرده است. یک اشاره دیگر پوئرتولاس به کتاب اولش، جایی است که راوی قصه میگوید: «قلب، جالباسی بزرگی است که در آن همه کسانی را که دوستشان داریم حبس میکنیم تا همیشه آنها را برای خودمان داشته باشیم و در زندگی همهجا آنها را تا ابد با خودمان بِکِشیم.»
همانطور که اشاره شد، استعارههای کلامی و ارجاعهای فرهنگیهنری در طول داستان، مانند دو رمان پیشین پوئرتولاس، در سوم کتاب او هم جلب توجه میکنند و این، نکتهای است که خودش هم در اینکتاب به آن اشاره میکند. یعنی راوی قصه میگوید شخصیتها اینکار را انجام میدهند؛ مثلاً همانطور که مشخص است و شخصیتهای داستان هم به یکدیگر اشاره میکنند، در عبارت «سبکی تحملناپذیر زنهای پستچی عاشق» به نام رمان مشهور میلان کوندرا یعنی «سبکی تحملناپذیر هستی» یا همان «بار هستی» ارجاع داده شده است.
قصه مرلین جادوگر و رساندن نوشدارو به عزیزِ در حال مرگ هم، ازجمله ارجاعات پوئرتولاس در اینکتاب هستند که منبع و مرجعشان افسانههای قدیمی اروپایی است.
در زمینه ارجاع و طنزِ توأم هم میتوان به اینفراز کتاب اشاره کرد: «انگار صحنهای از فیلم جزیره گنج یا بازسازی بد از فیلم فلمینگ بود که کوبریگ آن را در شبی پر از بادهنوشی بازبینی میکرد.» (صفحه ۷۶)
* ۳- پیامهای داستان و حرفهای دلِ نویسنده
پوئرتولاس هم مانند خیلی از نویسندگان دیگر، حرفهای دل و پیامهای موردنظرش را در سومین کتاب خود، از زبان شخصیتها و راویان داستان بیان کرده است. یکی از مهمترین فرازهای کتاب، ۳ دقیقهای است که مردم جهان متوجه پرواز پروویدانس میشوند و همه نظرها به سمت اینحرکت مادرانه و انساندوستانه جلب میشود. (چنین رویکردی را در داستان مرتاض هم دیدهایم) البته با گریز به دنیای واقعیت، راوی قصه میگوید «اینداستان فقط چند دقیقه دوام آورده بود. سهدقیقه.» حرف کلی نویسنده یا راوی داستان هم درباره دنیای بدون جنگی که در آنسهدقیقه به وجود میآید، چنین است: «اما هرگز نمیتوان این سهدقیقه صلح کامل را فراموش کرد که طی آن هیچمرگی ثبت نشده بود. حتی مرگ طبیعی.» سرچشمه اینحرف و موضع صلحطلبانه نویسنده را میتوان در صفحه ۱۸۴ کتاب جستجو کرد: «از سر عشق بالهایی درآورده بود تا برود دخترش را بیابد که آن سوی دریا منتظرش بود. این پیام چنان عاشقانه بود که دیگر ملیت و مذهب معنا نداشت.»
در اینرمانِ پوئرتولاس هم شرایط داستان طوری پیش میرود که پروویدانس مانند مرد مرتاض، مشهور میشود و همه مردم و سیاستمداران دوست دارند با او عکس بگیرند. درنتیجه فرصتی پیش میآید که پوئرتولاس کنایههای خود را حواله سیاستمداران فرانسه، آمریکا و جهان کند؛ مثلاً زمانی که پروویدانس متوجه حضور هواپیماهای مختلف رؤسای جمهور کشورهای مختلف در آسمان میشود که برای دیدار با او اوج گرفته بودند، مخاطب با چنینجملاتی روبرو میشود: «خیلیزود در آسمان، بالهای واقعی از بوئینگها و ایرباسهای مقامات رسمی به راه افتاد.» و «زن جوان فکر کرد فرودگاهها برای همه هم بسته نیست.» البته باید به اینمساله هم توجه داشت که ایننیشوکنایهها در قالب قصهای برای یککودک معصوم و دور از دنیای سیاست مطرح میشوند. یعنی نویسنده اصطلاحاً به در میگوید که دیوار بشنود. همچنین، بد نیست به کنایه بوئینگها و ایرباسها توجه داشته باشیم که اشاره به حکومتهای غربیِ آمریکا و اروپای دارد.
یکی از مفاهیم مهمی که پوئرتولاس در اینرمان سعی در تبلیغ آن دارد، «امید» است. او در جایی از کتاب، از زبان قصهگوی لئو ماشن میگوید: «… زیرا تا زمانی که زندگی جریان داشت امید هم بود و تا زمانی که نسل انسان وجود داشت، عشق هم بود.»
آرایشگر، همانشخصیتی که در ابتدای داستان بداخلاق و در انتها پرچمدار امید است، در پاسخ میگوید: «این خطای بزرگیه مرد جوان. قهرمان هرگز نمیمیره، شما باید این رو میدونستین. تو کتابها و فیلمهای خوب، داستانها همیشه خوب تموم میشن.» بنابراین، اینجملات هم نمونهای برای تائید اینمساله هستند که پوئرتولاس قهرمانسازی و قهرمانپروری را دوست دارد. اما یکی از شخصیتهای مهم اینداستان، با وجود حضور کماش، مرد سلمانی و آرایشگر است و پوئرتولاس بیشتر حرفهای دل خود را از زبان اینشخصیت بیان کرده است. یکی از اینحرفها درباره انتقام است. مرد آرایشگر پس از اینکه متوجه میشود لئو ماشن مسئول مرگ برادرش است، مقابل نگرانی او درباره انتقام میگوید: «زندگیم به من یاد داده انتقام به هیچ دردی نمیخوره، عین مداد سفید تو جعبه مدادرنگی بیفایده است.» (صفحه ۲۶۴)
مرد آرایشگر همچنین با توجه به ناامیدی لئو ماشن (پس از تعریف واقعیت ماجرا)، خیالات ایدهآل و ساخته ذهن قصهگوی ماشن را، برتر از واقعیت تلخ میداند و میگوید: «فکر میکنم داستان واقعی اون روز داستان پروویدانسه که پرواز یاد گرفت و موفق شد. شما فکر میکنین همه ذهن بستهای دارن و ما همگی دیرباور و بیاعتقادیم. آدمهایی با ایمان سست. مثل خودتون. مهندسهایی که قادر به رویاپردازی نیستن، نمیتونن چیزهایی رو باور کنن که منطقی پشتش نیست و با قوانین فیزیک جور درنمیآد.» همینجاست که پوئرتولاس دوباره قصهگویی خود را به رخ مخاطب میکشد و نوشتهاش هم حاوی اینپیام است که زندگی در داستانها ظاهراً خوشایندتر از واقعیت است: «چون به نفعمه باورشون کنم. اگرچه میدونم دروغه و چیزی جز خیالپردازی نیست.» و «چون اینباور به من قدرت میده. قدرت پیشرفتن.» لئو ماشن با جدیت به مرد آرایشگر میگوید: «بهتون گفتم، پروویدانس مُرد…» و آرایشگر، همانشخصیتی که در ابتدای داستان بداخلاق و در انتها پرچمدار امید است، در پاسخ میگوید: «این خطای بزرگیه مرد جوان. قهرمان هرگز نمیمیره، شما باید این رو میدونستین. تو کتابها و فیلمهای خوب، داستانها همیشه خوب تموم میشن.» بنابراین، اینجملات هم نمونهای برای تائید اینمساله هستند که پوئرتولاس قهرمانسازی و قهرمانپروری را دوست دارد.
در یکجمعبندی دوباره میگوئیم که علاوه بر مادران، شاید بتوان رمان «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» را ادای دین به قصه و داستان هم دانست. یکی از پیامهای اصلی کتاب هم، همانطور که اشاره شد، درباره امید است: «ما همه به امید نیاز داریم.»
* ۴- بررسی مفاهیم بحث پسااستعماری در رمان
مسیری که در روند شکلگیری داستان «مرتاض» طی میشد، از یککشور توسعهنیافته و جهانسومی به کشوری پیشرفته و جهاناولی یعنی فرانسه بود. اما در رمان «دخترک» اینمسیر بهطور عکس طی میشود و از فرانسه به مراکش است. کتاب سوم پوئرتولاس هم سرشار از اشارات پسااستعماری است که باید آنها را مانند دو رمان پیشین ایننویسنده استخراج کرد. برخی از ایناشارات، توصیفات جهانِ پسااستعماری و برخی دیگر، ضداستعماری هستند. البته پوئرتولاس _جدا از تجویز همیشگیاش در این ۳ کتاب که تاکید بر برداشتن مرزهاست _ در فرازهایی دیگر شاید بیقصدوغرض، مرزبندیهایی دارد و جهان غرب و صاحبان استعمار را پیشرفتهتر از کشورهای جهان سوم نشان میدهد. بهنظر میرسد با رویکرد کلی ایننویسنده، قصد و غرضی برای برترنشاندادن غربیها در کار نیست و در نهایت، اهداف انساندوستانه و صلحطلبانه پشت اینفرازهای کتاب قرار دارد؛ مثلاً در جایی که مینویسد: «میدانست که در فرانسه تلاش میشد تفاوتها بین دو جنس (زن و مرد) از بین برود زیرا منصفانهتر بود.» یا «مرد آسیایی لبخند پهنی زد و بعد دوباره چهرهاش در هم رفت.» (صفحه ۷۵)
پوئرتولاس در ادامه همینمسیر ضداستعماری، شوخیهایی هم با جهانیسازی دارد. مثلاً با کنایه مینویسد: «جهانیسازی واقعاً همه بخشها را تحتتأثیر قرار داده بود؛ حتی بخش شیادی را که تا آنزمان در انحصار جادوگرهای آفریقایی بود.» اما یکی از واقعیات ناراحتکنندهای که درباره تقابل جهانهای شرق و غرب در رمان «دختری که…» هم به چشم میآید، این است که ظاهراً شرقیها همیشه باید خود را برای غربیها ثابت کنند و بگویند که بد نیستند. اما بههرحال دختر مراکشی اینقصه، دوست دارد به پاریس برود و با مادر رویایی خود یعنی پروویدانس زندگی کند. بهعبارت سادهتر آنچه در اینداستان تصویر میشود، این است که دختری مراکشی از جهان سوم، عاشق و شیدای این است که پا به جهان اول گذاشته و در شهری چون پاریس زندگی کند: «قلب کوچکش خسته شده بود. او فقط یک آرزو داشت. یا بمیرد یا به فرانسه برود. حتی تیشرت محبوبش یعنی تیشرت آی لاو پاریس را هم برای همین پوشیده بود.» اما پوئرتولاس اجازه شکلگرفتن صددرصدی چنینتصوری را درباره رمانش نمیدهد. چون کشور پیشرفتهای مثل فرانسه را هم در مواجهه با دود و خاکستر آتشفشان، هرجومرجزده و جنگلوار نشان میدهد؛ کشوری که شهروندان متمدنش در وضعیتی آخرالزمانی [مانند هجومی که بهخاطر کرونا به فروشگاههای مختلف اروپا و آمریکا شد] به ایستگاههای قطار هجوم میبرند: «به نظر میرسید سراسر فرانسه در این هیاهوی هولناک با ظاهر آخر دنیایی فرو رفته.» یعنی دنیای آرمانی موردنظر دخترک معصوم داستان سوم پوئرتولاس هم سرابی است که مردمش در صحنهای که راوی داستان آن را «پایان دنیا و جنون مرگبار» خوانده، از سروکول یکدیگر بالا میروند. یا مثلاً در جایی از رمان، شهر پاریس از دید پروویدانس اینچنین تصویر میشود: «پاریس بیشتر ایستگاههایی با بوهای مشمئزکننده داشت تا خوشایند.» که اینجمله با توجه به روایاتی که نگارنده اینمطلب از دوستان مختلف خود شنیده، صحیح است و متروی پاریس، ظاهراً یکی از اماکن کثیف و غیربهداشتی اینشهر است. بههرحال در ادامه همینرویکرد سینوسی و فراز و فرودی که پوئرتولاس درباره «جهانهای غرب و دیگری» در پیش گرفته، کنایه دوپهلویی هم به فرانسه و مراکش زده میشود؛ وقتی یکی از پرستارها دیرکردن پروویدانس را برای زهرا توجیه میکند و میگوید: «میدونی، توی فرانسه معمولاً خلبانها یا کارمندان مراقبت هوایی اعتصاب میکنن. اونها فکر میکنن حقوق خوبی نمیگیرن یا تو شرایط خوبی کار نمیکنن. پس ما باید چی بگیم؟» (صفحه ۱۰۳)
یکی از فرازهای ضداستعماری کتاب را میتوان در جایی از داستان مشاهده کرد که در آن، ترمینال فرودگاه اورلی پاریس، بهعنوان یکمکان شلوغ، بههمریخته و کثیف توصیف میشود: «ترمینال به زبالهدانی عمومی بزرگی تبدیل شده بود و به نظر نمیرسید کسی نگران آن باشد. تمیزی و نظم در آن جامعه جدید به چیزهای زائدی تبدیل شده بود.» در همینفراز از کتاب، باید به لفظ «جامعه جدید» و کنایه نهفته در آن، توجه داشته باشیم. پوئرتولاس در ادامه همینمسیر ضداستعماری، شوخیهایی هم با جهانیسازی دارد. مثلاً با کنایه مینویسد: «جهانیسازی واقعاً همه بخشها را تحتتأثیر قرار داده بود؛ حتی بخش شیادی را که تا آنزمان در انحصار جادوگرهای آفریقایی بود.» اما یکی از واقعیات ناراحتکنندهای که درباره تقابل جهانهای شرق و غرب در رمان «دختری که…» هم به چشم میآید، این است که ظاهراً شرقیها همیشه باید خود را برای غربیها ثابت کنند و بگویند که بد نیستند. در جایی از داستان، لئو ماشن بهعنوان راوی قصه درباره زندگی پروویدانس میگوید: «درست است، بعد از بحران آپاندیس، او با وحشت شماره دوزندگیاش روبرو شده بود: آدمربایی. اطرافیانش عادت ناراحتکنندهای داشتند؛ یعنی پیش از هر سفرش که معمولاً هم تنها میرفت، به او در مورد "ربایندگان زنها"یی هشدار میدادند که در همه سرزمینهای عقبافتاده و وحشیای که پروویدانس بیخبر به آنها سفر میکرد، بدون مجازات دست به خشونت میزدند.» البته چنین تهدیداتی در همه نقاط جهان وجود دارند؛ شاید در کشورهای اروپایی بیشتر. اما مراد نویسنده از کشورهای وحشی، در اینفراز از کتاب، کشورهایی است که پروویدانس به آنها سفر کرده است؛ یعنی تایلند، عربستان و مراکش. در جایی از قصه خیالی ماشن برای زهرا، پس از آنها پروویدانس در انتهای پرواز انسانیاش در بیابانهای مراکش سقوط میکند، مردی مراکشی و چشمناپاک او را پیدا کرده و قصد دستدرازی به او را دارد که مردمان دیگر و نیکومرام مراکشی پروویدانس را از چنگ او نجات میدهند. راوی در اینفراز از داستان، ضمن روایت عذرخواهی رهبر خوب قبیله از پروویدانس، به رویدادی اشاره میکند که در آن، مردم یکقبیله مراکشی میخواستند حسابشان را با وحشیهایی تسویه کنند که خودشان را جای گردشگران جا زده و تصویر قومی قبلیهایشان را خراب کرده بودند: «به هرحال جای تعجب نبود که آنها را همچون منحرفهایی بیمغز و ابتدایی در فیلمهای آمریکایی به تصویر میکشیدند.» (صفحه ۲۴۳)
سوالی که پیش میآید، این است که چرا شرقیها باید همیشه خود را مقابل غربیها ثابت کنند؟ این، یکسوال کلی و همیشگی است که حتی پس از شکلگیری نظریه پسااستعماری وجود دارد و البته رومن پوئرتولاس ظاهراً دیدگاه انسانیتری نسبت به هممسلکان استعمارطلب غربی خود دارد و موضعش همدل و همزبانی انسانهای شرق و غرب است. در اینزمینه حکم نهایی درباره رویکرد او را میتوان در جایی که رئیس قبیله با پروویدانس گفتگو میکند، مشاهده کرد که یکی، مرد مراکشی میگوید و یکی هم پروویدانس: «رئیس قبلیه گفت: امیدوارم حکم کلی صادر نکنین. همه چلوحها مثل آکسیم، سگ نیستن. پروویدانس پاسخ داد: میدونین، آدمهای احمق همهجا وجود دارن. وضعیت من تو (اداره) پست هم همینجوریه.» اما بههرحال، نویسنده کتاب، بهطور ناخودآگاه دچار این سندروم بشری شده است. نمونه دیگر همدلی پوئرتولاس با مردمان شرقی و اصطلاحاً جهانسومی را هم شاید بتوان در ۱- بستریشدن پروویدانس در یکبیمارستان درجه دو مراکشی، ۲- علاقهمندشدنش به دختری مراکشی [در اینجمله: «آنشخصیت قوی بلافاصله بر دل زن جوان نشست که خودش را در وجود دخترک با همان سن و سال میدید.»] و ۳- انجام عمل پیوند ریه زهرا در بیمارستانی درجه یک در همانکشور _ نه در پاریس _ دانست. در همینزمینه بد نیست به مساله درمان زهرا یا همان استعاره شکار ابرهای درون سینهاش هم، در اینفراز کتاب توجه داشته باشیم: «هرچند وقتی سفیدپوستها ابرقدرت اقتصادی بودند و این بلا آفریقا را ویران نکرده بود، آنها قرار نبود شکایتی کنند. همین مساله بیتجربگی آنها، نبود تجهیزات کافی و نقص در شکار ابرها را توضیح میداد. آنها با تورهای ماهیگیری و سبدهای شکار پروانهها میجنگیدند در حالی که، در شمال، مردم با استفاده از جاروبرقیهای ضدابرِ آخرین مدل مبارزه میکردند. با وجود این دخترک بیش از چیزی که دکترها امیدوار بودند زندگی کرده بود. این مساله برای اولینبار نوک متخصصان اروپایی را میچید. احتمالاً آنها میگفتند بد نیست، برای کشوری جهان سومی بد نیست.»
چرا شرقیها باید همیشه خود را مقابل غربیها ثابت کنند؟ این، یکسوال کلی و همیشگی است که حتی پس از شکلگیری نظریه پسااستعماری وجود دارد و البته رومن پوئرتولاس ظاهراً دیدگاه انسانیتری نسبت به هممسلکان استعمارطلب غربی خود دارد و موضعش همدل و همزبانی انسانهای شرق و غرب است. در اینزمینه حکم نهایی درباره رویکرد او را میتوان در جایی که رئیس قبیله با پروویدانس گفتگو میکند، مشاهده کرد اما یکی از اشارات ضداستعماری دیگر اینرمان را، شاید بتوان در روایت مساله ابر خاکستر بر فراز شمال اروپا دانست. جایی که راوی قصه میگوید: «از طرف دیگر چیزی که داشت اتفاق میافتاد تنها مربوط به بخش ناچیزی از کره زمین یعنی کشورهای اسکاندیناوی، فرانسه و شمال اسپانیا بود. بقیه دنیا در آرامش زندگی میکردند و نسبت به مصائب آن توده خاکستر بیگانه بودند. او در بخش بد سیاره زمین به سر میبُرد.» وقتی هم که ماجرای سفر و بستریشدن پروویدانس در مراکش و آشناییاش با زهرا روایت میشود، نویسنده از اینجملات استفاده میکند: «زندگی ناگهان او را از آن مکانهایی جدا کرد که به انسان توهم ثروتمند بودن میدهد.» بنابراین پوئرتولاس معتقد است زندگی در شهرهایی مثل پاریس یا دیگرشهرهای پیشرفته اروپا، انسان را دچار توهم ثروتمندبودن میکند و بودن در کشورهایی چون مراکش، این توهم را میتاراند. ایننویسنده از بیان تفاوتهای فرهنگی هم غافل نبوده و تفاوت یکبیمارستان در مراکش اسلامی را با بیمارستانهای اروپایی و غربی، با چنینجملهای نشان داده است: «آنجا اختلاط جنسیتها وجود نداشت. هر جنسیتی طبقه خودش را داشت.»
پوئرتولاس در اینرمانش با چین، آفریقا و جادوجمبل هم شوخی کرده است. تقابل سنتهای جادوگرانه در کشورهای آسیای شرقی و آفریقایی با جهان مدرن غرب هم یکی از زیرشاخههای اینشوخی است. در اینزمینه میتوان بهعنوان نمونه به فرازی از رمان اشاره کرد که پروویدانس به معبد بودایی کوچک ورسای میرود [که خود اینمعبد هم یکی از طنزهای ساختگی و ابداعات نویسنده است] و با راهبانی متفاوت از چیزی که تصور میکرده، روبرو میشود: «آیا فلسفه اینافراد دقیقاً این نبود که در حاشیه مدرنیته یا جامعه ما زندگی کنند؟ مثل فرقه آمیش که هریسون فورد در فیلم شاهد با آن روبرو شده بود؟» در ادامه همین مسیرِ طنزِ جهاناول و جهانچندم و برداشتهشدن مرزها، در صفحه ۱۴۲ کتاب، زمانی در گذشته روایت میشود که پروویدانس در یک سفر تفریحی به آفریقا، با رئیس قبیله ماسایی دیدار کرده است: «اما بعد رئیس قبیله دستش را زیر جبه قرمزش فرو برده بود و با طبیعیترین حالت ممکن دنیا، انگار چیزی مشترک در آنروستایی بود که در فاصله چهارساعتی از جاده هر نوع تمدنی قرار داشت، یک دستگاه آیفون ۴ بسیار شیک بیرون آورده بود تا به تماس مهمی پاسخ دهد. در آن لحظه پروویدانس تاحدی احساس کرده بود سرش کلاه رفته و حسرت خورده بود که چهل دلار پرداخته تا در منطقه گرمسیری کنیا به دیدن وحشیهای بیچارهای برود که نسبت به خودش در رفاه بیشتری زندگی میکردند.»
یکی از سخنان نویسنده کتاب درباره دنیای مدرن در دهان پدر اعظم معبد کوچک ورسای در صفحه ۱۵۰ کتاب بیان میشود که میتوان آن را نوعی گلایه و انتقاد پوئرتولاس از سرعت بیشازحد تغییرات جهان مدرن و شتاب موجود در آن قلمداد کرد: «دنیای بیرون بیش از حد سریع پیش میره، فرصت نداره متوقف بشه و به چیزهای قشنگ نگاه کنه، از غروبهای خورشید و عشقی استفاده کنه که توی چشمهای همه بچههاش موج میزنه. دنیا کودکیه که میخواد قبل از راه رفتن یاد بگیره پرواز کنه. این رو برای شما نمیگم ولی همهچی خیلی سریع پیش میره. اینترنت و همه اینها. اطلاعات تازهمنتشرشده که فوری میشه گذشته. قبل از تولد میمیره.»
همانطور که اشاره شد، تقابل شرق و غرب و جهاناول و جهانچندم در کتاب «دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود» بهمعنای خودبزرگپنداری نویسنده نسبت به مردمان کشورهای دیگر نیست و بیشتر پیامهای انسانی و محبتآمیز را در خود جا داده است؛ کما اینکه در صفحه ۱۵۴ پروویدانس بهعنوان شهروند پاریس، از مردمان شرقی بهظاهر عقبمانده، چنین درسی میگیرد: «آنها برایش فرزانگی و صبر آورده بودند که اغلب در اینزمینه نقص داشت. باید همیشه راهبی تبتی را موقع اضطرار، افسردگی، از دستدادن ایمان یا اعتقاد به خود، همراه داشت.»
در کل تصویر ایدهآل نویسنده از جهان، همانچیزی است که در صفحه ۱۶۱ کتاب ارائه شده است؛ جهانی با دوستی غرب و شرق و پیشرفته و غیر پیشرفته. تز مد نظرش هم در اینزمینه اختلاط فرهنگی و رنگها و برداشتن مرزها و سیمخاردارهاست. مثال بارزش هم کودکستانی است که پروویدانس هنگام گشتزنیهایش در محله متوسط اورلی دوست داشته در آن توقف کند؛ جاییکه: «کوچولوهای سیاهپوست با پسرکهای بور، مغربی، آسیایی و کوچولوهای یهودی بازی میکردند که کیپای روی سر و ریسمان ابریشمی کمربندشان خودنمایی میکرد. تمام آن دنیای کوچک در محیطی سازگار زندگی میکرد. آنبچهها بسیار معصوم و خیلی دور از این فکر بودند که والدینشان از هم متنفرند و در چهارگوشه دنیا علیه هم میجنگند.» راوی داستان پوئرتولاس میگوید «بهشت باید شبیه چنین چیزی میبود.»