کتاب «شب هزار و دوم و افسانه‌هایی دیگر» نوشته تئوفیل گوتیه با ترجمه نازنین عرب توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه‌داستان بزرگسال «شب هزار و دوم و افسانه‌هایی دیگر» نوشته تئوفیل گوتیه به‌تازگی با ترجمه نازنین عرب توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شده است. این‌کتاب یکی از عناوین مجموعه «کلاسیک‌های خواندنی» است که این‌ناشر چاپ می‌کند.

پیر ژول تئوفیل گوتیه، شاعر، نویسنده و منتقد فرانسوی بود که سال ۱۸۱۱ متولد و سال ۱۸۷۲ درگذشت. او اول به انتشار مجموعه‌شعر پرداخت و چون توفیقی در این‌زمینه به‌دست نیاورد، در مقدمه اولین رمان خود «قهوه‌جوش» اعلام کرد از رمانتیک‌ها دور شده و به سمت سبک فانتزی رفته است. او پس از شروع به نوشتن در سبک فانتزی، به دعوت بالزاک دیگر نویسنده مشهور فرانسوی، شروع به نوشتن نقد در مطبوعات پاریس کرد و تبدیل به یک منتقد شد.

آن‌چه تئوفیل گوتیه را در ادبیات فرانسه ماندگار و متمایز می‌کند، علاقه‌اش به فرهنگ شرق و افسانه‌هایش است. او را یک ستایشگر تمام‌عیار فرهنگ شرق و کشور مغرب یعنی الجزایر و مراکش امروزی می‌دانند. او در جایی نوشته بود: «عجیب است! ما فکر می‌کنیم الجزیره را تسخیر کرده‌ایم ولی غافل‌ایم از این‌که این الجزیره است که ما را مسحور خود کرده...»

داستان‌های کتاب پیش‌رو در دنیای فانتزی غربی با ته‌مایه‌ای از سبک رمانتیسم نوشته شده‌اند. بستر مکانی‌شان هم از پاریس تا یونان و از آن‌جا به سمت قلب مشرق‌زمین است. داستان «شب هزار و دوم» هم که در این کتاب حضور دارد، با یک پرسش مهم شروع می‌شود؛ این‌که در پایان شب هزار و یکم، چه بر سر شهرزاد قصه‌گو آمد؟ پاسخی که گوتیه در داستانش به این‌پرسش داده، به خلق اثری انجامیده که فانتزی غربی را با افسانه شرقی درهم‌آمیخته است.

این‌کتاب ۴ داستان یا افسانه را با این‌عناوین در بر می‌گیرد: کدام‌یک از آن دو، زنجیر طلا، شب هزار و دوم، شوالیه همزاد.

در قسمتی از داستان «زنجیر طلا» از این‌کتاب می‌خوانیم:

درخواست زنجیر باکشید همان‌قدر غیرممکن بود که جمع‌کردن آب در غربال. آوردن یک سیب طلا از باغ هسپریدیس آسان‌تر بود. پلانگون کینه‌جو این را خوب می‌دانست؛ باکشید چطور حاضر می‌شد به‌خاطر رقیبش از آن زنجیر چشم بپوشد، از حاصل تمام عمرش، از گنجینه بی‌همتایش، از تنها منبع درآمدش در روزهای سخت؟ این درخواست در حکم یک مرخصی بی‌انتها برای ستسیاس جوان بود. پلانگون دیگر نمی‌خواست او را ببیند.

با این حال ستسیاس تصمیم نداشت دست از پلانگون بردارد. تمام تلاش‌هایش برای دیدن او و حرف‌زدن با او بی‌فایده بود. با وجود تمام کنایه‌هایی که بردگان پلانگون نثارش می‌کردند و تشت‌های آب کثیفی که به نشانه تمسخر بر سرش می‌ریختند، باز هم نمی‌توانست جلوی خود را بگیرد تا مثل یک سایه اطراف خانه پلانگون سرگردان نگردد.

ولی بالاخره تمام توانش را جمع کرد و به سمت پیره به راه افتاد، آنجا یک کشتی یونانی یافت که به طرف ساموس حرکت می‌کرد. نزد ناخدای کشتی رفت و از او خواست تا همراه‌شان راهی شود. ناخدا یا به نظرش رسیده بود او پسر خوبی است، یا به خاطر آن سه سکه طلایی که کف دستانش گذاشته بود، هرچه که بود بی‌هیچ مشکلی راضی شد.

لنگر را کشیدند، پاروزنان، برهنه و تنومند، روی صندلی‌های‌شان به شکلی موزون خم و راست می‌شدند و کشتی به راه افتاد.

این‌کتاب با ۱۲۸ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۲۵ هزار تومان منتشر شده است.