خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: فردریش گلاوزر نویسنده سوئیسی ۶ رمان پلیسی دارد که ۵ عنوانشان درباره شخصیتی بهنام کارآگاه اشتودر هستند. درباره او گفته میشود اولیننویسنده آلمانیزبان است که بهطور حرفهای رمان پلیسی نوشت و با طرح مسائل اجتماعی، بُعد تازهای به اینژانر ادبی داد. ایننویسنده در داستانهای پلیسی خود، چهره دیگری از ظاهر منزه و پاکیزه کشور سوئیس ارائه کرده و نابهسامانیها و بیعدالتیهای اجتماعی را پیش چشم مخاطبش گذاشته است.
چندی پیش ترجمه دو عنوان از رمانهای کارآگاه اشتودرِ فردریش گلاوزر با عنوان «معمای مرگ ویچی» و «معمای منحنی تب» با ترجمه کتایون سلطانی توسط انتشارات هیلا منتشر شد که در اینمطلب بنا داریم نگاهی به «معمای مرگ ویچی» بیندازیم. ترجمه فارسی اینکتاب، از روی نسخهای انجام شده که سال ۱۹۸۹ چاپ شده است.
به گلاوزر، لقب ژرژ سیمنونِ سوئیس دادهاند. همانطور که میدانیم شخصیت مخلوق سیمنون، سربازرس مِگره است که یک سربازرس پاریسی است و در سالهای دور از روستا به شهر آمده است. بههرحال اشتودر و مگره، شباهتهایی با یکدیگر دارند اما قصههایشان یک تفاوت مهم هم دارد که به ماهیت کلاسیک و مدرنشان برمیگردد. در داستانهای مگره، خوابها و کابوسهای سربازرس روایت نمیشوند اما گلاوزر در «معمای مرگ ویچی» بخشهایی را به روایت خوابهای آشفته کارآگاه اختصاص داده است. از اینجهت میتوان ورود روانشناسی فرویدی را به داستانهای پلیسی ایننویسنده سوئیسی شاهد بود.
۱- چهره واقعی و کریه بهشتی مثل سوئیس
عموماً، سوئیس را بهعنوان کشوری زیبا و مرفه میشناسیم اما فردریش گلاوزر تصویر دیگری از اینکشور را در رمانش ارائه کرده است. نکته مهم این است که در رمان «معمای مرگ ویچی»، نابرابریهای دردناک اجتماعی بهانه اصلی برای ساخت قصه بودهاند. طبق توضیحات کاملی که مترجم کتاب داده، در سوئیس، از ابتدای قرن نوزدهم تا اوایل دهه ۶۰ قرن بیست میلادی، «اداره امور بینوایان (بهزیستی)»، بچههای بیسرپرست، تک سرپرست، افراد ناباب، فرزندان خانوادههای فقر، فرزندان زنان روسپی و … را به زور از خانوادهها گرفته و آنها را به پرورشگاه تحویل میداد و برای کار بیمزد و بیمواجب به دهقانان میسپرد. اینکودکان که اغلب پستترین عناصر جامعه تلقی میشدند و باید به اندازه آدمهای بزرگ کار میکردند، اغلب کتک میخوردند و تحقیر میشدند. گاهی هم مورد سوءاستفاده جنسی قرار میگرفتند و حتی کشته میشدند. در بعضی مناطق سوئیس هم مرسوم بود اداره امور بینوایان، بچهها را به خانوادههای مرفه واگذار کند. در نتیجه قرعهکشی میکردند و بچه را تحویل میدادند.
این افراد حق اعتراض به اقدامات و تصمیم گیریهای اداره قیومیت را نداشتهاند و برای دفاع از حقوق اولیه خود از هیچگونه امکانات حقوقی هم برخوردار نمیشدند. با به جریان افتادن کنوانسیون حقوق بشر در اروپا، سوئیس تحت فشار قرار گرفت و مجبور شد در مورد زندگی اینانسانها تجدید نظر کند. البته اینتجدیدنظر در عمل هفت سال طول کشید و همانطور که مشخص است در اینهفتسال باز هم تعداد زیاد دیگری از اینقشر نابود شدند در رمان «معمای مرگ ویچی» صحبت اصلی از اداره قیومیت در سوئیس است. مقتول قصه چون از کارهای قاتل پرونده در ایناداره خبر داشته، برای جلوگیری از افشاگری، کشته میشود. با توضیحی که مترجم در پاورقی صفحه ۲۶۱ میدهد، تشکیلاتی رسمی مرسوم به اداره قیومیت در سوئیس که بهطور غیر اصولی و مستبدانه بخشی از شهروندان را رسماً از حقوق اولیه انسانیشان محروم میکرده، فرزندانشان را به زور از چنگشان در میآورده و برای مدتی نامعلوم به بازداشتگاه و اردوی کار تبعیدشان میکرده است. ایناداره حتی برای آنکه اینشهروندان از ریشه نابود شوند، مقطوعالنسلشان هم میکرده است. اینانسانها و شهروندان ستمدیده که به آنها اشاره میکنیم، کودکان و نوجوانان خیابانی، معتادان به الکل و مواد مخدر، زنان روسپی به نام یِنیشها که کولیوار و خانهبهدوش زندگی میکردند و … هستند. این افراد حق اعتراض به اقدامات و تصمیم گیریهای اداره قیومیت را نداشتهاند و برای دفاع از حقوق اولیه خود از هیچگونه امکانات حقوقی هم برخوردار نمیشدند. با به جریان افتادن کنوانسیون حقوق بشر در اروپا، سوئیس تحت فشار قرار گرفت و مجبور شد در مورد زندگی اینانسانها تجدید نظر کند. البته اینتجدیدنظر در عمل هفت سال طول کشید و همانطور که مشخص است در اینهفتسال باز هم تعداد زیاد دیگری از اینقشر نابود شدند. سرانجام در سال ۱۹۸۱ سوئیس بالاخره تغییراتی در قوانین مدنی اش ایجاد کرد و بنا شد تصمیمگیری درباره اینگروههای اجتماعی حسابشدهتر و مسئولانهتر انجام شود. اما مترجم کتاب میگوید تا همین امروز هم اینگونه تخلفات صورت میگیرد و با وجود فشارهای سازمانهای بینالمللی از قربانیان اینگونه تصمیمگیریها حتی عذرخواهی هم نشده است.
فردریش گلاوزر در اینرمان، یک آسیب مهم اجتماعی و سیاسی را بهانه نوشتن قصه پلیسی خود قرار داده و در فرازهایی هم انتقادهای مستقیمی به آسیبها کرده است. مثلاً در انتقاد از اوضاع سیاسی سوئیس، وقتی شخصیت کارآگاه اشتودر متوجه میشود، قاتلِ پرونده، بخشدارِ شهر است، با توجه به اینکه بخشدار مهره سیاسی مهمی است، با خود فکر میکند مطمئناً از بدنامشدنش جلوگیری میشود. چون حکومتیها دوست ندارند سر چنینقضایایی جنجال به پا شود. یکی دیگر از نابرابریهای اجتماعی که در اینداستان به آن اشاره میشود، تفکرات و نارضایتیهای کارآگاه اشتودر است که در مقابله با بخشدار قاتل، فکر میکند با وجود زحماتی که در اداره پلیس میکشد، حقوق ناچیزی میگیرد.
گلاوزر یا همان راوی دانای کل داستان، در زمینه مسائل اجتماعی، مطالب و انتقاداتی دارد و گویی دارد علیه اینمسائل، برای مخاطبش مانیفست میدهد. مثلاً در فرازهایی بهطور مستقیم با مخاطب و شنونده قصه حرف میزند: «کسانی که حبس کشیدهاند حتی بعد از آزادی و پیدا کردن کار هم زندگی سختی دارند. کافی است که یک نفر فوری بشناسدشان و "دارالتادیبی" صدایشان بزند! در این صورت چه کار باید بکنند؟ شکایت؟ برای تحقیر کردنشان لازم نیست که حتماً آنکلمه را به کار ببریم، کلمهای که به خودی خود بدترین توهین به حساب میآید. نه، همینطوری هم میشود راحت طوری رفتار کرد که بفهمند چقدر از دید ما حقیر و نفرتانگیزند. در حالی که واقعاً خیلیهایشان آدمهای بد یا خبیثی نیستند.» (صفحه ۱۵۳ به ۱۵۴) اگر دقت کنیم، گلاوزر در اینفراز از ضمیر جمع «ما» استفاده میکند: «…لازم نیست آنکلمه را به کار ببریم…» و اینیعنی او مخاطب را در گروه خود و در تقابل با حاکمان سوئیسِ رویایی قرار داده است. نمونه دیگر اینرویکرد را میتوان در صفحه ۲۵۱ کتاب مشاهده کرد که مربوط به کشف حقیقت و هویت قاتل توسط کارآگاه است: «خب در زندگی همیشه همینطور است. بیشتر اوقات، واقعیت به هیچ وجه آن چیزی نیست که آدم فکر میکند. ظاهراً انسانی که دست به خشونت میزند، میتواند در عین حال جور دیگری هم باشد…»
نویسنده کتاب «معمای مرگ ویچی» حرف مهم دیگری هم دارد که آن را از دهان شخصیت قاتل داستان میزند و دایره شمولش، مربوط به همه انسانها و نفس سرکششان است: «ما آدمها موجودات عجیبی هستیم. گاهی وقتها دقیقاً همان کاری را میکنیم که میخواستیم ازش پرهیز کنیم. با این که شعورمان هشدار میداده که نکن این کار را. یکی از آشنایانم که دیگر زنده نیست، همیشه از نقش ناخودآگاه انسان حرف میزد.» (صفحه ۲۶۴) توجه داریم که اشاره به ناخودآگاه، بعد از اشارهمان به روایت رویاهای اشتودر در داستان، تأکیدی بر اینمساله است که او به استفاده از روانشناسی در داستانش، بیتوجه نبوده است.
هاینریش گرتلر در نقش سربازرس اشتودر در فیلمی که سال ۱۹۳۹ با همیننام ساخته شد
* ۲- شخصیت و مختصات کارآگاه اشتودر
کارآگاه اشتودر، مردی میانسال و رو به پیری است که فرز و چابک هم هست. صورت رنگپریدهای دارد و بینیاش که به طزر عجیبی باریک است، با هیکل نسبتاً چاقش جور در نمیآید. توصیف فیزیک و ظاهر کارآگاه اشتودر را میتوان در صفحه ۲۴۰ کتاب اینگونه پیدا کرد: «مردی چهارشانه با بارانی سرمهایرنگ پشت در بود. صورتش زیر کلاه شاپوی سیاه و لبهپهن خوب دیده نمیشد.» او آدم خوبی است ولی کشیش نیست. او از قهرمانها هیچ خوشش نمیآید و با خود فکر میکند انسانها را ضعفهایشان است که دوستداشتنی میکند.
کارآگاه اشتودر را اینگونه میبیند: «پیراهنی با یقه بدون آهار، کت و شلواری خاکستری که هیکل چاق و قلمبه صاحبش قدری از ریخت و قیافه افتاده بود؛ صورتی لاغر و رنگ پریده و سبیلی که لبها را میپوشاند و درست نمیشد فهمید که دارد لبخند میزند یا بغ کرده.» اشتودر اهل بیلیاردبازی است و سیگار بریساگو که سیگار تند و سنگینی است، میکشد و با اینکار به بدن و سلامتی خود ضربه میزند. اینپلیس سوئیسی از بروز احساساتش جلوگیری میکند و از جهاتی، مخاطب را به یاد کارآگاه برلاخِ فردریش درونمات میاندازد. او در صفحه ۱۲۰ خود میگوید عادت دارد اسم آدمها را بپرسد؛ اسامیای که شاید جزئی باشند و مهم به نظر نرسند.
یکی از رفتارهای ثابت کارآگاه اشتودر این است که برای فکر کردنهای اساسی و نتیجهگیری، بازوها را روی رانهای از هم بازش، میگذارد و پنجه را در هم گره کرده به زمین زل میزند.
از دید شخصیت بازپرس داستان «کارآگاه اشتودر» یا همان «معمای قتل ریچی» که یک جوان تازهبهدورانرسیده و پشتمیز نشین است، کارآگاه اشتودر مردی توصیف میشود که ابتدا ساده و بیشیلهپیله به نظر میرسد؛ مردی میانسالی که نه جذابیتی دارد و نه هیچچیز چشمگیری. بازرس، کارآگاه اشتودر را اینگونه میبیند: «پیراهنی با یقه بدون آهار، کت و شلواری خاکستری که هیکل چاق و قلمبه صاحبش قدری از ریخت و قیافه افتاده بود؛ صورتی لاغر و رنگ پریده و سبیلی که لبها را میپوشاند و درست نمیشد فهمید که دارد لبخند میزند یا بغ کرده.» (صفحه ۲۷ به ۲۸) در زمینه تقابل کارآگاه موسپیدکرده و کارکشته با بازرپرس جوان و نازپرورده، میتوان تقابل علم و تجربه و همچنین آدم خاکی و با تجربه را با جوانان خام و پرافاده مشاهده کرد. در همینزمینه برای بازرپرس داستان، اینسوال ذهنی پیش میآید که چهگونه آدمی به ذکاوت کارآگاه اشتودر بعد اینهمه سال به مقام سروانی اداره پلیس نرسیده است؟ و طبیعتاً پاسخش را خود مخاطب باید بدهد؛ عدم شایستهسالاری که در همه نقاط دنیا شاهدش هستیم و در سوئیس هم بوده و هست.
کارآگاه اشتودر هم در جروبحث و دعوای اولیه با بازرپرس جوان، خود را اینگونه توصیف میکند: «مطمئنا با خودتان فکر میکنید: این کارآگاه پیر و قراضه که دیگر چیزی به بازنشستگیاش نمانده و میخواهد خودش را مهم جلو دهد.» (صفحه ۳۹) در مقابل، بازپرس با خود اینگونه فکر میکند: «بازپرس فکر کرد: به کلی دیوانه است! از آن آدمهای سمجی که بیخود به هر چیز گیر میدهند!» نویسنده کتاب، در صفحه ۴۰ داستان، کلیدواژه مهمی درباره شخصیت اشتودر از دید بازپرس دارد: عدالتخواهی متعصب. آنچه از مطالعه داستان برمیآید هم در موافقت با اندیشه بازرپرس است چون اشتودر شخصیتی است که واقعاً متعصب است و تا پرونده را تا به انتها نرساند، استراحت نمیکند؛ حتی اگر بهسختی سرما خورده باشد.
اشتودر عموماً، زبان آلمانی را با لهجه سوئیسی حرف میزند اما مواقعی هم هست که به ندرت آلمانی را سلیس و بدون لهجه حرف میزند که در آنمواقع، به قول راوی داستان، همه فوری غلاف میکنند؛ چه افراد عادی چه کارآگاههای جوان. به اینترتیب در مواقعی که اشتودر آلمانی را سلیس حرف میزند، همه میفهمند باید کارآگاه را آسوده بگذارند. در صفحه ۲۴۴ کتاب میخوانیم: «اشتودر یکهویی شروع کرده بود به آلمانی سلیس حرف زدن. معمولاً وقتهایی که از چیزی عصبانی میشد یادش میرفت به لهجه سوئیسی حرف بزند.»
۲-۱ اشتودر؛ مردی متأهل و متعهد
کارآگاه اشتودر ازدواج کرده و همسر دارد اما اینمساله تا پایان داستان در تعلیق و ابهام است که همسرش مُرده یا نَمرده و یا طلاق گرفته یا نه. او در صفحه ۵۰ به ازدواجکردنش اشاره میکند: «ازدواج کردهام و هیچ هم از این موضوع شاکی نیستم.» پس تا اینجا مخاطب متوجه میشود که اشتودر مردی متعهد است. کمی بعدتر در صفحه ۵۷ مشخص میشود اشتودر به کتابهای فلیسیتاس رزه و هدویگ کورتس – مالر همچنی حساسیت دارد: «شاید به خاطر آن که زمانی زنش مدام از این جور داستانها میخواند.» او در جایی از برای او قهوه میآورند تا بنوشد و از رهگذر اینقهوه، دوباره بهانهای پیش میآید تا به متاهلبودن کارآگاه اشاره شود: «درست مثل قهوههای زنش رقیق و ولرم بود؛ وقتهایی که خانم خانمها چند شب متوالی تا صبح کتاب میخواند.» (صفحه ۷۳) ایناشاره باز هم در صفحه ۱۰۰ تکرار میشود: «اشتودر آه کشید. یاد قهوه ولرم افتاده بود و زنی که صبحها گیج و بغض آلود بود. برای این که در طول شب زیادی رمان خوانده بود.» نویسنده کتاب غبار ابهام و تعلیق را در صفحه ۱۴۷ میزداید و مشخص میکند که زن کارآگاه اشتودر، یک خاطره نیست بلکه شخصیتی زنده است: «شاید به خانمم هم بگویم بیاید.» قدم بعدی در معرفی بیشتر همسر کارآگاه در صفحه ۱۷۷ برداشته میشود: «غرغرهای اشتودر باعث شده بود که هِدی (اسم خانم اشتودر هدویگ بود، اما هدی صدایش میزدند.) از رمان خواندن دست بردارد.» و اینشخصیت نام و نشانی پیدا میکند. در پایان قصه هم بهطور حی و حاضر در قصه حضور پیدا میکند؛ در صفحه ۲۷۴ یعنی زمانی که کارآگاه در بیمارستان بستری شده و هدی کنار تختش مشغول بافتنیبافتن است.
* ۳- لحن قصهگوی راوی داستان
گلاوزر در متن قصه «معمای مرگ ویچی» لحنی قصهگو دارد. به اینمعنی که دارد قصهای را برای مخاطبش تعریف میکند. اینلحن روایتگری را میتوان از همانصفحات ابتدایی کتاب مشاهده کرد؛ مثلاً: «خب بگذریم دیگر. در هر صورت با اشلومپف آشنا شده و مهرش به دلش نشسته بود.» (صفحه ۱۱)
او قصه خود را با اتفاقی تکاندهنده شروع میکند تا رگ خواب مخاطب را به دست بگیرد؛ خودکشی یک متهم به قتل در سلول انفرادی؛ اروین اشلومپف، متهم به قتل وندلین ویچی. پس از ابتدا تا جایی که مشخص شود اروین قاتل است یا نه، مخاطب با داستان همراه خواهد بود و پس از آن باید، مساله مبهم دیگری مطرح شود تا کارآگاه از آن پردهبرداری کند. وقتی هم مورد سوال پرونده مشخص میشود، مخاطب از ابتدا تا زمان کشف نهایی حقیقت، با ظنّ و تردید بین خودکشی یا قتل ویچی روبروست.
اشتودر هم در ساحت داستان، مثل پوآرو و شرلوک هولمز، دانای کل است و با وجود اینکه در مسیر پرونده، اعصابش خرد و خمیر میشود یا از نظر جسمانی، دچار ضعف و بیماری میشود، در نهایت گرهگشایی کرده و به همه سوالها پاسخ میدهد. درباره اشتودر، پیری و نزدیکبودنش به بازنشستگی هم به اینویژگی اضافه شده است راوی داستان از ابتدا تا انتها، چند مرتبه اشاره میکند که «گره داستان داشت سختتر میشد.» البته اینسختی، یا نظر راوی قصه است یا کارآگاه اشتودر که چون راوی ذهنیات کاراگاه را هم روایت میکند، اینسختی باید در نظر اشتودر متبلور شده باشد. همچنین در طول داستان، چندبار اشاره میشود که «حال اشتودر زیاد خوش نبود.» راوی قصه با اشاره به شرایط سختی که اشتودر در آن قرار گرفته، دوباره با مخاطب قصهاش حرف میزند: «خیال نکنید که انگشت شست، با بهتر بگوییم اثر انگشت بینهایت بزرگ، فکرش را مشغول میکرد…» (صفحه ۱۳۳) بد نیست به اینمساله هم اشاره کنیم که راوی قصهگوی «معمای مرگ ویچی» در فرازهایی، ارجاعات فرهنگی و اطلاعات علمی هم دارد: «اگر نقاشی اکسپرسیونیست آن میزها را میدید مطمئناً یاد قارچ آمانیتا موسکاریا میافتاد…» (صفحه ۱۳۵)
رمان «معمای مرگ ویچی» در فرازی از صفحه ۱۳۰، که صحبت از پیگیری یکپرونده در شهر یا روستا میشود، مخاطب را یاد یکرمان پلیسی فرانسوی میاندازد؛ «جزیره خاموشان» از لوئیس باشلری. در «معمای مرگ ویچی» هم یک پلیس فرانسوی (مادلان، افسر پلیس قضائی) در گذشته کارآگاه اشتودر وجود دارد که او را اینگونه نصیحت کرده است: «ده تا پرونده قتل شهری را راحتتر میشود بررسی کرد تا قتلی در روستا. توی دهات مردم عین کنه به همدیگر آویزاناند. هر کدامشان رازی پنهان دارد.»
تعلیق، هم یکی از عناصر مهم سازنده داستان «معمای مرگ ویچی» است. اینتعلیق خود را در روایت راوی هم نشان میدهد. به اینمعنی که راوی اصرار دارد مطالب و واقعیات را با کمی تأخیر به سمع و نظر مخاطب برساند. نمونه کوچکش، سرآغاز یکی از فصول ابتدایی داستان است که پس از ۴ پاراگراف، مشخص میشود اشتودر در قطار نشسته و از شهری به شهر دیگر میرود. گلاوزر در طول متن، با دادن جزئیات و اطلاعات، باعث شک و تردید و تعلیق میشود. گلاوزر همچنین برای ساختن کارآگاهش، در فرازهایی از کارآگاههایی مثل پوآرو و شرلوک هولمز هم وام گرفته است. مثلاً راوی میگوید که اشتودر واقعیت را متوجه شد اما برای مخاطب روایت نمیشود کارآگاه چه مدرکی پیدا کرد که به واقعیت پی برد. در جایی از داستان هم نامه محضردار، بهطور ناگهانی، سهمی از حقیقت را بهسادگی مشخص میکند. در کل، اشتودر هم در ساحت داستان، مثل پوآرو و شرلوک هولمز، دانای کل است و با وجود اینکه در مسیر پرونده، اعصابش خرد و خمیر میشود یا از نظر جسمانی، دچار ضعف و بیماری میشود، در نهایت گرهگشایی کرده و به همه سوالها پاسخ میدهد. درباره اشتودر، پیری و نزدیکبودنش به بازنشستگی هم به اینویژگی اضافه شده است: «مریض بود و دلش میخواست بیفتد توی رختخواب. بدجوری سینه پهلو کرده بود. مریضی لعنتی! و با سینه پهلو آدم میرود توی رختخواب. لازم نکرده که آدم تبدار بخواهد مثل کارآگاههای زبل انگلیسی و به سبک شرلوک هولمز از روش قیاس و استنتاج استفاده کند! گرد باروت توی جیبِ در! خب که چه؟ این که دلیل نمیشود!» (صفحه ۲۵۷)
گلاوزر، نقش منفی و قاتل قصه را، از ابتدا تا حدودیلو میدهد و در قالب یکانسان ناباب معرفی میکند: «اشباخر چشمهای عجیبی داشت، خیلی عجیب! حیلهگر، رند، هشیار… نه، الن برگر اشتباه میکرد. اشباخر مطمئناً به سادگی گوسالهای دو روزه نبود.» (صفحه ۱۲۵) اینکار در صفحه ۱۴۵ هم تکرار میشود و به نظر مخاطب میرسد که شخصیت بخشدار، توسط راوی قصه در قالب یک نقش منفی توصیف و ساخته شده و میشود: «ولی دیگر بخشدار برگشته بود سر میز. پوزخند نفرتانگیزش باعث شده بود که سبیل گربهایاش کج به نظر بیاید.»
گلاوزر با تعلیق و تردید، مخاطبش داستانش را تا صفحه ۲۱۸ به ایننظر قطعی میرساند که اشلومپف قاتل نیست. اما هنوز مشخص نیست ماجرای مرگ ویچی، قتل بوده یا خودکشی. وقتی تا اینجای کتاب میرسیم، خوانشمان به ایننتیجهگیری منتهی میشود که کارآگاه اشتودر واقعاً مانند سربازرس مگره استنتاج میکند.
در داستان «معمای مرگ ویچی»، شرایط اجتماعی و وضعیت پوشش و رفتار جوانان شهرهای کوچک سوئیس هم در دهههای ابتدایی قرن بیستم توصیف شده است؛ مثلاً: «آن دوتای دیگر هنوز خیلی نوجوان به نظر میرسیدند. روی گونههایشان تازه کرک سبز شده بود. پاچه شلوارهایشان زیادی کوتاه بود. به طوری که در حالت نشسته پاچهها تا وسطهای ساقشان بالا رفته بود.» (صفحه ۱۲۶) یا در صفحه ۱۳۸: «آرمین ویچی کف دستش را کشید روی موهایش. موی فرفری جلو سرش را داده بود بالای پیشانی کوتاهش. به موهایش که دست میکشید انگشت کوچکش را گرفته بود توی هوا…»
حالا که صحبت از توصیف شد، بد نیست به یکنمونه از توصیفات نویسنده کتاب هم که القاکننده حسوحال و فضای رخدادن رویداد است، اشاره کنیم. در اینزمینه زبان نویسنده کتاب در معدود فرازهایی شاعرانه و جزئینگر میشود که یکنمونهاش صفحه ۱۵۶ است: «رفت سمت انباری قدیمی و درب و داغانی که سقفش شکم داده بود… در نداشت و به جای در، سوراخی تاریک خمیازه میکشید.»