خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سیزدهمین بخش از پرونده بررسی زندگی و آثار ایوان کلیما نویسنده سرشناس چک، سومینقسمت از بررسی خاطرات و زندگی او از کتاب «قرن دیوانه من» است. دو قسمت پیشین بررسی اینکتاب در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعهاند:
۱- کلیما چگونه کمونیست و از کمونیسم زده شد / چاله نازیسم و چاه کمونیسم
۲- روایت کلیما از آزادیهای ظاهری انگلستان و اخراجش از حزب کمونیست
در ادامه سومینقسمت از بررسی «قرن دیوانه من» و سیزدهمینقسمت از پرونده «زندگی و آثار کلیما» را میخوانیم:
بخش اول کتاب «قرن دیوانه من» مربوط به تولد و شروع زندگی کلیما تا مقطع جداییاش از حزب کمونیست است. در بخش دوم کتاب که با فصل چهاردهم و از صفحه ۲۲۳ (نسخه ترجمه سیدعلیرضا بهشتی شیرازی) آغاز میشود، او بناست از دورانی بگوید که از کمونیسم بهطور رسمی برید و بهخاطر همینجدایی متحمل چه مصائب و سختیهایی شد.
۱۳- بهار پراگ در خاطرات کلیما
همانطور که میدانیم بهار پراگ یعنی دوران همانآزادیهای نسبی سیاسی و اجتماعی در چکسلواکی، سال ۱۹۶۸ رخ داد اما پس از آن، کمونیستها همه آنآزادیها را از بین برده و خفقان شدیدی را بر پراگ و دیگر شهرهای چکسلواکی حاکم کردند. تابستان ۱۹۶۷ پس از انحلال رهبری اتحادیه نویسندگان چکسلواکی، دبیران ایناتحادیه هم اخراج شدند. کلیما در آنبرهه در مصاحبه با یک روزنامهنگار آلمانی [که پس از کنگره حزب کمونیسم چکسلواکی و سخنرانیهای تند و ساختارشکنانهاش و نویسندگان همفکرش انجام شد]، گفت بعید میداند دستگیر شود و به نظرش میرسد در صورت بیکارشدن از روزنامهنگاری، پیداکردن شغل نباید مشکل باشد. او در خاطراتش درباره لحظات پس از اینمصاحبه گفته در گوشه خیابان نزدیک تئاتر ملی از اینخبرنگار جدا شد و پس از آن، وقتی به اطراف نگاه میکرد، مرد جوانی را میدید که در حال تعقیبش بوده است. در روزهای بعد هم اینمرد به تعبیر کلیما پیدایش نبود اما میدانست مرد دیگری با شکل و شمایلی متفاوت جایش را گرفته و به تعقیب او مشغول است. نکته جالب درباره گفتوشنودهای کلیما و خبرنگار آلمانی، این است که در جملات پایانی مکالمه، خبرنگار آرزو میکند که کاش در خوشبینی کلیما (درباره دستگیرنشدن و پیدا کردن شغل) با او همنظر میبود!
کلیما در ادامه خاطراتش با اشاره به آنبرهه، میگوید یکباره خود را در گروه متفاوتی از مردم یافته؛ یعنی مظنونان تحت نظر که دشمن سوسیالیسم هستند. در آنمقطع، انتشار مجله لیترارنی نوینی که کلیما روزی در آن فعالیت داشت، ادامه پیدا کرد اما بهقول او با گرایشی کاملاً متفاوت. و مشخص شد دبیران و مسئولان جدیدی که از راه رسیدهاند، (پس از پایان بهار پراگ و اشغال چکسلواکی به دست شوروی) آینده شغلی خود را تا ۲۰ سال آینده تضمین کردهاند.
تغییر از کجا، با چهکسی شروع و به کجا ختم میشود؟ چنیندرخواستهایی در روزگاری که کلیما کتاب «قرن دیوانه من» را درباره گذشته مینوشت، از نظر او بیضرر و بدیهی به نظر میرسند اما سال ۱۹۶۸ بیشتر شبیه به رویایی غیرقابل تحقق بودند. بههرحال کلیما درباره روزگار پس از بهار پراگ، از لفظ «فاجعهبار» استفاده کرده و میگوید در آندوران، همه از سیاست حرف میزدند با شروع اتفاقات وقایع پراگ و شروع آزادیها، روز ۵ ژانویه ۱۹۶۸ آنتونین نووتنی دبیر اول حزب کمونیست چکسلواکی استعفا داد و الکساندر دوبچک بهعنوان دبیر اول انتخاب شد. کلیما هم درباره آنروزهای خود نوشته است «کمکم آشکار میشد که وقایعی چشمگیرتر از تغییر دبیر اول حزب حاکم در حال وقوع است.» (صفحه ۲۲۷) منظور او از وقایع چشمگیر، هماناتفاقات مربوط به بهار پراگ است؛ مثل احیای نشریهای که کلیما در آن بود و از ۲۰ فوریه ۱۹۶۸ با عنوان «لیترارنی» با هماناخراجیهای تابستان ۱۹۶۷ دوباره شروع به کار کرد. اعضای شورای شهرداری حزب کمونیست هم کلیما، پاول کوهوت، لودویک واتسولیک و آ. ی.لییم را احضار کرده و به خاطر گذشته از آنها عذرخواهی و دوباره برای حضور در حزب کردند. کلیما در اینباره نوشته است: «چنان کور شدم که تصمیمشان را پذیرفتم.» (صفحه ۲۲۷) اما مدتی کوتاه پس از اینعذرخواهی (منظورش پس از پایان بهار پراگ است) کلیما دوباره از حزب اخراج شد!
کلیما مینویسد در بهار، سانسور ممنوع و سازمانهای سیاسی مهمی تأسیس شدند؛ مثل باشگاه نامزدهای مستقل فعال و انجمن K۲۳۱ که زندانیان سیاسی محکوم در دادگاههای نمایشی اوایل دهه ۵۰ را در خود جا داده بود. کلیما در اینمقطع زمانی، از اینکه تازه به مسائلی مثل اردوگاههای کار اجباری کمونیستها پی برده، شرمگین بود. به قول خودش «قصههایی از اردوگاههای کار اجباری در معادن اورانیوم و زندانهایی شنیدم که در آنها کشیشان پهلو به پهلوی سیاستمداران دموکرات سابق و پیشاهنگان و نیز تبهکاران و کلاهبرداران و حتی بقایای حزب نازی به سر میبردند.» (صفحه ۲۲۸) در بهار پراگ، شمارگان روزنامهها رشد بیسابقهای پیدا کرد. مثلاً روزنامهای که کلیما در آن بود از ۱۲۰ هزار نسخه پیشین به ۲۷۰ هزار نسخه رسید و چندهفته بعد هم به ۳۰۰ هزار نسخه رسید که بهقول او برای یکروزنامه ادبی، عددی بیسابقه بود. کلیما و همفکرانش در بهار پراگ، متوجه شدند اگر موفق به حذف یا محدودکردن قدرت حزب کمونیست نشوند، حداقل امور همیشه اینقابلیت را دارند که به وضعیت پیشینشان برگردند. به اینترتیب، اولین نداهای تقاضای تغییر و تحول در نظام سیاسی چکسلواکی در روزنامهای که کلیما در آن مشغول به کار بود، شنیده شدند که در واقع، پاسخ هنرمندان به سوالات مطرحشده در مقالات اینروزنامه بودند؛ مثل اینسوال که تغییر از کجا، با چهکسی شروع و به کجا ختم میشود؟ چنیندرخواستهایی در روزگاری که کلیما کتاب «قرن دیوانه من» را درباره گذشته مینوشت، از نظر او بیضرر و بدیهی به نظر میرسند اما سال ۱۹۶۸ بیشتر شبیه به رویایی غیرقابل تحقق بودند. بههرحال کلیما درباره روزگار پس از بهار پراگ، از لفظ «فاجعهبار» استفاده کرده و میگوید در آندوران، همه از سیاست حرف میزدند.
در نظرات و اندیشه واسلاو هاول، بهویژه در کتاب «قدرت بیقدرتان» اش، فرازهای زیادی به مفهوم اپوزوسیون در مقابله نرم با قدرت حاکم کمونیستها اختصاص یافته است. کلیما هم در خاطراتش اشاره میکند که در مقالات و مطالب روزنامههای دوران بهار پراگ، به اینمساله پرداخته میشد که کلمه اپوزوسیون باید از آن هاله جنایی که برایش درست کردهاند بیرون بیاید. چون جامعه سالم، نیاز به نظرات مخالف دارد. هاول هم در شماره چهارم همانروزنامهای که کلیما در آن بود، مقالهای با عنوان «در موضوع یک نیروی مخالف» نوشت و اعلام کرد حتی یکجامعه سوسیالیستی هم به اپوزوسیون نیاز دارد. در همانشماره، همچنین فردی بهنام ولادیمیر کِلوکوچکا مقالهای درباره قدرت و مردم نوشت و گفت باید از مردم حتی در مقابل شر نمایندگان و فرستادگان خودشان هم حفاظت کرد. کلیما هم در آندوران مقالهای با تیتر «یک طرح، یک حزب» نوشت و تلاش کرد در آن، تصویر یک جامعه سوسیالیستی غیرقابل اجتناب را زیر سوال ببرد. او در مقالهاش همه جنبههای خوب و قابل ستایش سوسیالیسم را فهرست و اینسوال را مطرح کرد چهمقدار از اینموارد در چکسلواکی محقق شدهاند؟
در میانههای شادی و مستی ناشی از آزادیهای بهار پراگ، کلیما خطر در کمین را حس کرد که آن را اینگونه در خاطراتش توصیف میکند: «در دفتر تحریریه کمکم داشتیم متوجه خطری میشدیم که از جانب نیروهای داخلی حزب متفرق، اما هنوز حاکم، و نیز اتحاد شوروی و دیگر کشورهای استالینیست عضو پیمان ورشو تهدیدمان میکرد.» (صفحه ۲۳۵) در نتیجه او و همفکرانش تلاش کردند معتدلتر به کمونیسم بتازند و لحن آرامتری را در مقالاتشان به کار بگیرند. اما بهزودی بر او و دوستانش مشخص شد که تصمیمات لازم درباره همهچیز، از پیش اتخاذ شدهاند! و تندی و ملایمت لحن مقالات، تغییری در آینده ایجاد نمیکنند. کلیما شتاب و فشار کار مطبوعاتیاش را در دوران بهار پراگ، بیسابقه میداند و میگوید با وجود استخدام چند دبیر اضافه در روزنامه، فرصت خواندن همه نامههای رسیده را نداشتهاند. کلیما در ژوئیه ۱۹۶۸ که ارتشهای متحد با شوروی در پیمان ورشو شروع به انجام مانورهایی در اطراف مرزهای چکسلواکی کردند، مقالهای نوشت و از دولت خواست وضعیت را برای مردم روشن کند تا اگر لازم است در صورت لزوم از کشورشان دفاع کنند. اما توضیحات میلان یونگمان سردبیر مجله باعث شد مقالهاش را از صفحه روزنامه خارج کند. توضیحاتی که در اینگفتگو به کلیما ارائه شدند، دربردارنده درس همیشگی تاریخ و منفعتطلبی قدرتهای غربی هستند. یونگمان در حالیکه نقشه اروپا را به کلیما نشان داد، گفت تلاشش را بکند تا هیچتوهمی درباره اسلحهدستگرفتن علیه شوروی نداشته باشد! چون در بهترین حالت، آمریکا یک نامه اعتراضی مینویسد، فرانسه پرسشی مؤدبانه پیش میکشد که راهش به جلسه شورای امنیت میافتد و شوروی هم قطعنامه شورای امنیت را وتو میکند. بهعلاوه شوروی منتظر است تا مردم چکسلواکی علیهاش اسلحه دست بگیرند تا بهانه لازم را برای اعلام درخطر بودن سوسیالیسم در چکسلواکی به دست آورد و حملهاش را انجام دهد.
کلیما درباره دوران بهار پراگ جمله جالبی دارد. او میگوید آنبرهه زمان عجیبی بوده که دو دبیر از یک روزنامه ادبی میتوانستهاند به دفتر وزیر رفته، مقابل در ورودی خود را معرفی کرده و بگویند باید بهسرعت وزیر را ببینند و دقایقی بعد هم نزد او در دفترش نشسته باشند کلیما درباره دوران بهار پراگ جمله جالبی دارد. او میگوید آنبرهه زمان عجیبی بوده که دو دبیر از یک روزنامه ادبی میتوانستهاند به دفتر وزیر رفته، مقابل در ورودی خود را معرفی کرده و بگویند باید بهسرعت وزیر را ببینند و دقایقی بعد هم نزد او در دفترش نشسته باشند. او اینمساله را درباره دیدارش با یوزف پاول وزیر وقت کشور چکسلواکی بیان میکند. ماجرا هم از اینقرار بود که دانشجویانی به دفتر مجله آنها آمد و با کلیما و دوستش ساشا کلیمنت صحبت کردند. آنها به کلیما و همکارش گفتند نیروهای اطلاعاتی شوروی مشغول تحریکاتی برای برپایی یکتظاهرات هستند که در آن مردم خواستار خروج چکسلواکی از پیمان ورشو شوند تا بهانه کافی برای اشغال چکسلواکی به دست ارتش شوروی بیافتد. کلیما میگوید دانشجویان از ما خواستند کاری کنیم. چون پیامد چنین تظاهراتی حتماً جنگ بود. در نتیجه او و همکارش ساشا به دفتر وزیر کشور رفتند.
در هماندوران بهار پراگ و سال ۱۹۶۸، کلیما نمایشنامه تکپردهای «کلارا و دو جنتلمن» را در یکشب نوشت اما ایننمایشنامه کوتاهتر از آن بود که به یکمرکز تئاتری ارائه شود و نیاز بود کلیما یکنمایشنامه دیگر در همانحجم بنویسد. اما در آنبرهه ایدهای در ذهن نداشت. او در خاطراتش درباره نوشتن ایننمایشنامه، به میل همیشگیاش به اخلاقیسازی اشاره کرده است. کلیما، شخصیت کلارا را در ایننمایشنامه با الهام از دختر کلبیمسلک بهنام اولگا نوشت که نقاش و گرافیست بود و کلیما او را در یک میهمانی در خانه دوستش کارول سیدون دیده بود. اولگا به تعبیر کلیما تصویر خودش را از خدا داشت و اینخدا یکپیرمرد چاق و دوستداشتنی بوده که هر وقت اولگا غصهدار میشده، به درگاهش دعا میکرده است. کلارای نمایشنامه هم میخواسته مثل اولگا شاد زندگی کند.
کلیما در صفحه ۲۵۱ کتاب «قرن دیوانه من» جایی که صحبت از نمایشنامه «کلارا و دو جنتلمن» است، فرازهایی را به تفاوت نمایشنامهنویسی و مقالهنویسیاش و مأموریت ادبیات پرداخته است. او مینویسد: «بهنظرم مأموریت ادبیات، بهخلاف آنچه گاهی فرض میگیرند، دلمشغولشدن به سیاست نیست. در دفاع از ایننگاه تنها میتوانم بگویم که در نمایشنامهام به خود اجازه دادم بسیار شکاکتر از چیزی باشم که در مقالهنویسی برای روزنامه یا سخنرانی خطاب به مردم هستم.» او در ادامه، نمایشنامه «مغازه قنادی میریام» را در هماندوران که مردم در شرایط پرتشنج بهار پراگ منتظر شنیدن خبرهای خوب بودند، نوشت. در ایننمایشنامه، یک دختر و پسری جوان دنبال آپارتمانی برای زندگی هستند. قهرمانان ایننمایشنامه یعنی پتر و جولی نیاز به جایی برای زندگی دارند. فضای نمایشنامه هم مانند «کلارا و دو جنتلمن» سیاه و کنایی است. مخاطب در ایننمایشنامه متوجه میشود که برای بهدستآوردن آپارتمان موردنظر، باید مرتکب جنایت شد و وقتی پتر به همه مسئولان کشور مراجعه میکند تا آنها را از اینشرایط باخبر کند، میبیند همه از پیش، از ماجرای جنایت باخبر بودهاند. کلیما در خاطراتش درباره ایننمایشنامه نوشته است: «در پایان نمایشنامه که تا آنجا انگاری چیزی بیشتر از یک طنز سیاه نیست، من ترس خویش را بیان میکنم، که آنچه در جامعه میگذرد، تنها تلاشی فریبکارانه برای حفظ قدرت آلوده به تباهی است.» (صفحه ۲۵۲) او ایننمایشنامه را برای نشریه پلامن فرستاد که ویراستاران حاضر به پذیرش آن نشدند و هیچتئاتری هم قبول نکرد آن را روی صحنه ببرد.
در ادامه اینوقایع، سرکوب بهار پراگ توسط شوروی رخ داد. کلیما در اینمقطع، در سفر همسرش هلنا به فلسطین اشغالی (برای آشنایی با جزئیات زندگی یهودیان در اسرائیل) او را همراهی نکرد چون هلنا نتوانسته بود او را برای رفتن متقاعد کند. در نتیجه همسرش در قالب یک سفر کاری به سرزمینهای اشغالی سفر کرد و کلیما هم برای مرخصی راهی انگلستان شد. او در پاسخ به سوال پدرش که چرا در چنینوضعیتی قصد رفتن به مرخصی دارد، خستگی و نیاز به بودن در جایی دور، برای نیاندیشیدن به سیاست را مطرح میکند. اما پدر کلیما فرض را بر این گذاشت که پسرش خواسته وقتی روسها به پراگ حمله کردند، از دسترس پلیس شوروی دور باشد. هلنا، پسرشان میخال را با خود برد و کلیما با خداحافظی با دخترش هانا که پیش والدین هلنا ماند، راهی انگلستان شد. او میگوید با وجود پیشبینی اتفاقاتی که در راه بود، ترک یککودک در آنزمان، بهنظرش شبیه به خیانت بوده اما در نهایت خود را متقاعد کرد که هیچاتفاقی نمیافتد. اما همانطور که میدانیم اشتباه میکرد؛ چون اتفاق موردنظر افتاد و بهار پراگ تبدیل به خزان شد.
۱۴- خزان پراگ و دربهدری کلیما در انگلستان
کنایه دیگر کلیما به کشورهای غربی این است که آنها در واکنش به اشغال چکسلواکی توسط شوروی، دقیقاً براساس پیشبینی یکی از دوستان انگلیسیاش عمل کردند؛ یعنی هیچکاری نکردند کلیما هنگام حضور در لندن، دوباره آندختر کلبیمسلک یعنی اولگا را دید که در خیابان همراه با دو مرد جوان مشغول گشتوگذار شبانه بود. او توسط آقای دارلینگ (دوستی که آپارتمانش را در اختیار کلیما قرار داده بود) باخبر میشود که نیروهای شوروی به چکسلواکی حمله کردهاند. در آنبرهه ییژی هایِک وزیر امور خارجه چکسلواکی تعطیلات خود را در یوگسلاوی، نیمهتمام گذاشت و برای حضور در شورای امنیت راهی آمریکا شد. هایک در آنسفر، ادعای شوروی را مبنی بر اینکه حمله نظامی به چکسلواکی با دعوت مقامات رسمی اینکشور بوده، بهشدت رد کرد. در نتیجه چنینشرایطی، کلیما به تعبیر خودش احساس بیچارگی میکند و با شنیدن خبر اشغال کشورش، با دویدن به خیابان، سعی میکند بیهوده از واقعیت فرار کند. او پس از شنیدن خبر اشغال چکسلواکی، بار دیگر اولگا را میبیند که شخصیتاش، از نظر مخاطب کتاب «قرن دیوانه من» وجهه داستانی جالبی دارد و بهقول کلیما میشد او را یکنوع کاراکتر در دنیای واقعی دانست. او با تعجب از ایندختر میپرسد چگونه میتواند در شرایطی که کشورشان در اشغال است، به مسائل بیاهمیتی مثل آرایش و خوشگذرانی فکر کند. پاسخ دختر به کلیما این است که نمیداند کی به کشورش برمیگردد پس بهتر است دنبال شغلی در لندن بگردد. بنابراین لازم است زیبا به نظر برسد. پس باید آرایش کند. تذکری هم که ایندختر به کلیما میدهد این است که کلیما در پراگ خانواده دارد اما او نه. اما همیندختر مبتذل و سطحی، ظاهراً و همانطور که گفتیم، کاراکتر جالبی برای پرداخت داستانی دارد چون بین همه حرفهایش، با «حکمتی غیرمترقبه» به کلیما میگوید پایان یا عدم پایان آزادیهای مردم، به خودشان بستگی دارد. ایندختر در نهایت، بهعنوان پیشخدمت یکباشگاه حرفهای در لندن استخدام شد.
مردم چکسلواکی پس از اشغال و سفر هایک به سازمان ملل، بهتعبیر کلیما، حمایت خود از دولتشان را چنان یکباره و بهشدت اعلام کردند که شوروی خلعسلاح شد. کلیما در بخشی از خاطراتش که مربوط به اینبرهه است، چند کنایه به دولتهای غربی دارد که پیشتر به یکی از آنها (درباره حداکثر واکنش فرضی آمریکا و فرانسه به اشغال چکسلواکی) اشاره کردیم. اما کنایه دیگر او این است که قدرتهای غربی در واکنش به اشغال چکسلواکی توسط شوروی، دقیقاً براساس پیشبینی یکی از دوستان انگلیسیاش عمل کردند؛ یعنی هیچکاری نکردند.
در ادامه اینوقایع اعلام شد چکها و اسلواکهایی که در انگلستان مانده و نمیتوانند به چکسلواکی بازگردند، میتوانند از دولت انگلستان مزایای بیکاری دریافت کنند. کلیما میگوید اینکار انگلستان بسیار سخاوتمندانه بوده اما او در اینزمینه، احساس یکگدا را داشته و با توجه به اینکه در انگلستان گیر افتاده و باید خرج و مخارج خود را تأمین میکرده، سعی میکرد سری به تئاتر رویال شکسپیر بزند تا پیشنهاد اجرای نمایشنامه «قلعه» اش را بدهد. اتفاقی که در گفتگوی کلیما با مدیر اینتئاتر رخ میدهد، یکی از فرازها و لحظات جالب زندگی اوست. او در نتیجه فشار شرایطی که در آن قرار داشته، بهیکباره به گریه میافتد! مدیر هم با همدلی به او میگوید برنامههای اجرای تئاتر از یکسال پیش تنظیم شدهاند. در نتیجه به او پیشنهاد میشود نمایشنامه جدیدی درباره وضعیت فعلی و شرایط روز بنویسد و یک چک ۵۰ پوندی را هم بهعنوان پیشپرداخت به کلیما میدهد که البته کلیما آن را نقد نکرد و چندهفته بعد، پس از بازگشت به پراگ، آن را برای مدیر رویال شکسپیر ارسال کرد.
نکته جالب دیگر مربوط به حس خیانتی است که کلیما از بودن در لندن و دوری از کشورش داشته است. او در جلسهای که سفارت چکسلواکی برای شهروندان و دانشجویان اینکشور ترتیب داد، سخنرانی کرد و در آنجا گفت روزنامهای که به هیئت تحریریهاش تعلق داشته، نماد آنچیزی محسوب میشود که اشغالگران برای سرکوبش آمدهاند. همچنین در وطن دوستانی دارد که برای آرمان آزادی کشورشان مبارزه میکنند و او اگر باز نگردد، به آنها خیانت کرده است یکی دیگر از لحظات جالب زندگی کلیما هم در همیندوران گیرافتادنش در انگلیس و دوری از زن و فرزند رخ داد؛ جایی که میگوید: «در بیرون از خانه، باران انگلیسی میبارید و من متوجه شدم بارانی ندارم…» (صفحه ۲۶۰) نکته جالب دیگر مربوط به حس خیانتی است که کلیما از بودن در لندن و دوری از کشورش داشته است. او در جلسهای که سفارت چکسلواکی برای شهروندان و دانشجویان اینکشور ترتیب داد، سخنرانی کرد و در آنجا گفت روزنامهای که به هیئت تحریریهاش تعلق داشته، نماد آنچیزی محسوب میشود که اشغالگران برای سرکوبش آمدهاند. همچنین در وطن دوستانی دارد که برای آرمان آزادی کشورشان مبارزه میکنند و او اگر باز نگردد، به آنها خیانت کرده است. خاطره کلیما از تأثیر اینسخنرانی هم در بخشی از کتاب «قرن دیوانه من» آمده که بد نیست بهطور کامل آن را نقل کنیم:
«نمیدانم سخنرانیام چه تأثیری داشت. اما سالها بعد در تراموا جوانی به من نزدیک شد و گفت: "تو مرا نمیشناسی، ولی من بعد از نطق تو در لندن تصمیم به بازگشت گرفتم." این تمام چیزی بود که گفت، و از او نپرسیدم آیا دارد سرزنشم میکند یا از من سپاسگزار است.» (صفحه ۲۶۲)
۱۵- غلبه بر وسوسه ماندن و برگشت به وطن
کلیما در نهایت تصمیم خود را گرفت و بر وسوسه ماندن و نرفتن غالب شد. او ضمن خداحافظی با دوستان و آشنایانی که در لندن داشت، راهی سفر برگشت به کشورش میشود. در اینسفر کلیما که دیگر پولی نداشت، ناچار در اتومبیل میخوابید و از انگلستان به فرانسه، و از فرانسه به وین رسید. او اواسط سپتامبر ۱۹۶۸ با همان دختر کلبیمسلک (اولگا) راهی اینسفر میشود. اولگا در نورمبرگ پیاده و باقی مسیر تا چکسلواکی را با قطار طی کرد. کلیما هم با رسیدن به وین، طبق قراری که با همسرش هلنا گذاشته بوده، به او و پسرشان میخال ملحق شد. سپس خانواده کلیما بدون هانا (دختر خانواده) از وین به سمت پراگ حرکت کرد. نکته جالب دیگر در خاطرات کلیما از اینسفر، این است که در مرز چکسلواکی، تعداد ماشینهای خروجی بسیار بیشتر از خودروهایی بوده که به کشور بازمیگشتهاند.
با بازگشت به پراگ، کلیما حالا باید زیر سایه حاکمیت کمونیستهای شوروی زندگی میکرد. او دفتر هیئت تحریریه روزنامهاش را جایی خوانده که اشغالگران، اول از همه به آنجا یورش بردند و پس از بازگشتش به میهن، خالی بوده است. به گفته او، در حالی که خوانندگان مجله، به شدت انتظار انتشارش را میکشیدند، او و دوستانش باید تصمیم میگرفتند دوباره آن را منتشر کنند یا نه. برگشتن کلیما و همسرش به خانه، باعث قرار گرفتن دوباره او در جریان مدار روزمرگی میشود اما یکی از لحظات و تاملات او در اینبازگشت، قابل توجه است: «ناگهان شرمنده بودم که برای تقریباً یکماه در بازگشت تردید کردهام، حال آنکه دوستانم داشتند با چنگ و دندان مقابل اشغالگران مقاومت میکردند.» (صفحه ۲۶۶)
پس از بازگشت کلیما به چکسلواکی اشغالشده، اتحادیه نویسندگان تصمیم گرفت هفتهنامهای را که او در آن کار میکرد، با نام جدید «لیستی» دوباره منتشر کند. کلیما در ایندوره از چاپ مجله، مقالهای سراسر احساس درباره وطن مینویسد که بهقول خودش بین همه نوشتههای مطبوعاتیاش، بیشتر از بقیه باعث واکنش شد. او نامههای مختلفی از تقدیر و تشکر از مردم دریافت کرد که اینمقاله را از روزنامه بریده و برای عزیزانشان در خارج از کشور فرستاده بودند تا راضی به برگشت شوند. اما بههرحال بسیاری از دوستان کلیما در آنبرهه از چکسلواکی خارج شده و مهاجرت کردند. کلیما درباره آنروزگار نوشته فضای کشورش روز به روز بیشتر تغییر میکرد و او هیچتصوری نداشته که عاملی وجود داشته باشد تا جلوی آنوضعیت را بگیرد. او در آنزمان با دوستان نویسنده و روزنامهنگارش در اینباره بحث و گفتگو میکرد که چهچیز و چه ارزشهایی را میتوان در آناوضاع حفظ کرد.
در اولینشماره مجله لیستی که پس از اشغال چکسلواکی منتشر شد، شعری شعاری و حماسی از واسلاو هاول منتشر شد که به تعبیر کلیما، گزنده و طعنهدار بود: «ما اعلام نمیکنیم! ما میخواهیم!....» در اولینشماره هفتهنامه لیستی همچنین قطعنامهای که کلیما و دوستانش در باشگاه نویسندگان صادر کردند، به چاپ رسید. آنها قطعنامه را تحت عنوان «نویسندگان پراگ» امضا کردند و در آن از سیاستهای بهار پراگ و راه و روش سوسیالیستیاش حمایت کردند.
۱۶- سفر به آمریکا و تصاویر کلیما از اینکشور و مردمش
یکی از حیرتهای زندگی کلیما مربوط به روزهای پس از اشغال چکسلواکی است؛ اینکه چگونه موفق شد برای حضور در افتتاحیه اجرای نمایشنامه «قلعه» اش راهی آمریکا و تئاتر مندلسون در دانشگاه آن آربور شود. او میگوید آنموقع گرفتن مجوز خروج از چکسلواکی آسانتر از گرفتن ویزای آمریکا بود. چون آمریکا تازه، دوران مککارتیسم را پشت سر گذاشته و نسبت به هرکسی که زمانی عضو حزب کمونیست بوده، بیاعتمادی شدیدی داشت. بههرحال کلیما، پس از اولینسفر به آمریکا، نیویورک را شهری دید که گویی از جهانی آرمانی به اینجهان منتقل شده است. پس از آن هم راهی کانادا (شهر دیترویت) شد. او، روحیه خاکی و شرقیبودنش را در فرودگاه دیترویت، زمانی که برای استقبالش آمده بودند، نشان داد. هرچند (همان طور که گفتیم) زندگیاش سراسر از لحظات حیرت است، اما در آنمقطع هم از اینکه بهعنوان یک نویسنده جدی مورد استقبال قرار بگیرد، حیرت میکند. یکی از کنایههایش به شوروی هم در خاطرات همینمقطعش آمده که درباره یکی از استقبالکنندگانش در فرودگاه دیترویت به نام مارچلا چیزنی است؛ زنی که به قول کلیما قیافهاش داد میزد اهل کشورهای حوزه بالتیک است؛ «کشورهایی که در آنزمان از امتیاز رنجآور تعلق به اتحاد شوروی برخوردار بودند.» (صفحه ۲۷۰)
کلیما از شهر دیترویت، بهعنوان شهری زشت در خاطراتش یاد کرده و یکی از خاطراتش در روزهای حضور در دیترویت، مربوط به دیدارش با همان هنری فورد سوم در دفتر کارش است که کلیما میگوید اولینمرتبه بوده که در زندگی، یک سرمایهدار واقعی و بزرگ زمانه را از نزدیک میدیده است اما دست تقدیر که همیشه موقعیتهای جالبی را در زندگی کلیما رقم زده، در روز افتتاحیه اجرای نمایشنامهاش در دانشگاه آن آربور هم دست از سرش برنمیدارد چون چندساعت پیش از شروع افتتاحیه و اجرای نمایش، بازیگری که قرار بود نقش دانشمند نمایشنامه را بازی کند، سکته کرد. در نتیجه مدیر صحنه نقشاش را بازی کرد و کلیما حین اجرا، از وحشت عرق میریخت و میخواست از تئاتر فرار کند. اما ظاهراً نتیجه کار چندانوحشتناک از آب در نیامد. در آناجرا نواده هنری فورد (فورد سوم) هم بین تماشاگران حاضر بوده است. پس از ایناجرای تئاتر، رئیس دانشکده زبانهای اسلاو آن آربور، کرسی تدریس زبان و ادبیات چک در سال آینده تحصیلی ایندانشگاه را به کلیما پیشنهاد داد که از نظر او تدریسش بهمدت دو ترم، فرصتی استثنایی برای شناخت نوع دیگری از زندگی بوده است.
کلیما از شهر دیترویت، بهعنوان شهری زشت در خاطراتش یاد کرده و یکی از خاطراتش در روزهای حضور در دیترویت، مربوط به دیدارش با همان هنری فورد سوم در دفتر کارش است که کلیما میگوید اولینمرتبه بوده که در زندگی، یک سرمایهدار واقعی و بزرگ زمانه را از نزدیک میدیده است.
بههرحال کلیما از سفر آمریکا به چکسلواکی بازگشت و با توجه به بیشترشدن کارها در دفتر تحریریه مجله لیستی، و مهاجرت تعداد زیادی از دبیران و روزنامهنگاران کاربلد، مهاجرت را امری احمقانه و غیرشرافتمندانه میپنداشت. در ادامه اتفاقاتی که تا اینجا روایت شدند، مجله لیستی یکبار دیگر و اینبار برای همیشه تعطیل شد. کلیما هم دوباره از حزب کمونیست اخراج شد. اما چون از زمانی که کارت عضویتاش را پس دادند، حق عضویت نپرداخته و در جلسات حزب شرکت نکرده بود، اخراجش به قول خودش، چنان غیرقابل مجادله بود که حتی مسئولان زحمت مطلعکردنش را هم به خود ندادند. ایناتفاق مربوط به همانروزهایی است که نیروهای سالم (به قول خودش در گفتار کمونیستی یعنی آنهایی که به اشغالگران شوروی خوشآمد میگفتند) بهسرعت به قدرت میرسیدند. او روز ۲۸ اوت ۱۹۶۹ دوباره، اینبار برای تدریس به آمریکا رفت و دو روز پس از رفتنش، دولت چکسلواکی که به قول او دیگر کاملاً تغییر کرده بود، مقررات مربوط به اجازه خروج را سختتر کرد.
در اینجا، بد نیست به دیدی هم که کلیما درباره آمریکاییها دارد، بپردازیم. او معتقد است چون اجداد مردم آمریکا از کشورها و قارههای دیگر آمدهاند، تا حدودی نسبت به بیگانگان سخاوتمند و خوشبرخوردند. یکی از نمودهای اینویژگی اخلاقی آنها، این بوده که از کلیما میخواستند آنها را با نام کوچک صدا بزند. او همچنین متوجه میشود در اینکشور صحبت یا اندیشیدن به مرگ برازنده نیست و احترامگذاشتن به افراد متوفی ضروری به نظر نمیآید، چون مرگ از نظر آنها وجود ندارد. یکی از فرازهای مهم نوشتههای کلیما درباره آمریکا و مراکز خریدش که کلیما برای اولینبار آنها را میدیده، به اینترتیب است:
«به عنوان بازدیدکنندگانی بهتزده از کشوری که در میانه ساخت پیشرفتهترین جوامع بود، جایی که در آن هرکس به زودی میتوانست به اندازه نیازش به دست آورد، ما وارد یک امپراتوری عظیم و مسخره از فراوانی بیش از اندازه میشدیم.» (صفحه ۲۷۸)
کلیما میگوید اینفراوانیها و اجناس و کالاهای زیاد بهطور طبیعی و بنا بر فرضیات علمی مبتنی بر مطالعات بازاریابی، باید باعث وجدی شوند که غالباً از آن، به عنوان از دست دادن داوری در میان این کلیساهای جامع سرمایهداری (فروشگاههای بزرگ) توصیف میشد. او همچنین در سفر دوم خود به آمریکا با یک اصل دیگر مهم اجتماعی مردم اینکشور هم آشنا شد: تخطیناپذیر بودن مالکیت خصوصی؛ که به قول کنایی او، یکی از عمودهای آزادی مدنی آمریکایی است. کلیما اینجمله را بهخاطر خاطرهای بیان کرده که مربوط به ورود اشتباهش به ملک خصوصی یک آمریکایی است و باعث شده مرد آمریکایی با تفنگ به او نزدیک شده و تهدیدش کند که در صورت برداشتن یک قدم دیگر، کشته خواهد شد! اما او تصویر دیگری هم از آمریکا ارائه کرده که درباره جوانان نسل جدید اینکشور است. اینجوانان به قول او عمدتاً جذب آرمانهای چپ میشدند و تیشرتهایی با تصاویری از چهگوارا، کاسترو یا مائو به تن میکردند. همچنین کتابهای دانیل کوهن بندیت و سارتر را مطالعه میکردند. نوام چامسکی و رودی دوچکه هم از چهرههای محبوب اینجوانان و دانشجویان آندوره بودند. به گفته کلیما در دانشگاهی که او برای تدریس به آن رفت، همه و بهویژه دانشجویان، علیه جنگ ویتنام بودند.
کلیما از دالاس بهعنوان شهری افسردهکننده یاد کرده که از نظر او تجسد تهیمغزی سیمان و جایی بسیار مناسب برای ترور رئیسجمهور آمریکا بوده است. کلیما شب کریسمس به شهر میدلند رسید و در آنشهر مردمی را دید که علاقهای به بحث درباره هنر، سیاست، اروپا و کشور کوچکی به اسم چکسلواکی نداشتهاند. در نتیجه گفتگوهایش با اینمردم درباره موضوعاتی مثل فضاپیمای آپولو ۱۱ بود یکی از ماجراهای حضور کلیما در آمریکا، مربوط به اجرای نمایشنامه «استادکار» او، توسط یککارگردان مهاجر چکی است. اینکارگردان که بهطور غیابی در کشورش به اعدام محکوم شده بود، میخواست ایننمایشنامه را در کالج کاتولیک سنتلوئیس اجرا کند و علت علاقهاش به ایننمایشنامه، تصویرسازیِ کلیما از ایمان تعصبی در جایگاه پوچیِ رستگاریبخش بود. نکته جالب درباره شخصیت اینکارگردان این بوده که ساعت مچیاش به وقت پراگ بوده که ۷ ساعت با آننقطه از آمریکا تفاوت دارد. آنتقدیر و طنز همیشگی درباره کلیما، اینجا هم خودش را در اجرای ایننمایشنامه نشان میدهد؛ اینگونه که با وجود تمام احتمالات بد و در کمال حیرتش، نتیجه کار واقعاً خوب از آب در آمد.
کلیما علاوه بر آمریکای آسمانخراشها و آمریکای خانههای باشکوه و قصرها، تصویر یکآمریکای دیگر را هم در خاطراتش در «قرن دیوانه من» ارائه کرده است؛ آمریکای آزادراهی و جادهای. یعنی آمریکای شاهراهها، پمپ بنزینها، بیلبردها، نئونها و تابلوهایی که جهات و مقاصد را نشان میدهند. کلیما اینآمریکای دیگر را هنگام سفر از شمال به جنوب ایالات متحده دید و البته حین توصیف اینتصویر، از شهرهای خاکستری و افسرده هم گفته که جدا از اینفرهنگ آزادراهی بودهاند. از دالاس هم بهعنوان افسردهکنندهترینشان نام میبرد؛ شهری که از نظر او تجسد تهیمغزی سیمان و جایی بسیار مناسب برای ترور رئیسجمهور آمریکا بوده است. کلیما شب کریسمس به شهر میدلند رسید و در آنشهر مردمی را دید که علاقهای به بحث درباره هنر، سیاست، اروپا و کشور کوچکی به اسم چکسلواکی نداشتهاند. در نتیجه گفتگوهایش با اینمردم درباره موضوعاتی مثل فضاپیمای آپولو ۱۱ بود.
نویسنده «قرن دیوانه من» در سفرش به جنوب آمریکا، به صورت غیرقانونی از یکرودخانه مرزی عبور کرد تا بهقول خودش بعداً با فخرفروشی بگوید به مکزیک هم پا گذاشته است. به اینترتیب موفق شد مراسم آئینی و دستهجمعی سرخپوستها را هم از نزدیک ببیند. کلیما اشاره کوتاهی به شکوه گذشته و از دسترفته سرخپوستها کرده و تعبیرش از یکی از مراسمهای باستانی آنها، اینگونه است: «مراسم، بیش از هر چیز دیگری غمانگیز بود، شبیه به یک جشن یادبود برای فرهنگی گمشده.» (صفحه ۲۸۶)
سفرِ شمال به جنوب آمریکای کلیما دو هفته طول کشید؛ بهعلاوه چند ساعت حضور غیرقانونی در مکزیک. او بهطور کنایی درباره اینبازه زمانی دو هفتهای به اینمساله اشاره کرده که، لازم نشد به کسی کارت شناسایی نشان بدهد. با گذشت چندماه از سفر به آمریکا، کلیما ناچار شد به چکسلواکی برگردد چون نامهای از سفارت چکسلواکی به دستش رسید مبنی بر اینکه جواز خروجش بهزودی باطل میشود و او باید در اسرع وقت به کشور برگردد. در همانزمان و گیر و دار، کلیما درگیر احساسات متناقض جالبی بوده است. او که روزنامههای کمونیستی را دریافت و مطالعه میکرده، با مطالعه مطالبی درباره اینکه وضعیت دارد به دوران پیش از بهار پراگ برمیگردد، اوضاع پیشرو را بدتر از زمانی میبیند که کشورش را به سمت آمریکا ترک کرده است. دوستان و آشنایانش نیز در نوشتن نامه یا هنگام صحبت از برگشت، پیامهای پرهیزآمیز مبهم و رمزآلودی میدادند تا او متوجه شود و برنگردد. اینمبهمصحبتکردنِ پای تلفن هم به گفته کلیما، به ایندلیل بوده که باید بهخاطر شنود تلفنها احتیاط میکردهاند. پدر کلیما نیز در تماس تلفنی به او میگوید باید درک کند که حضورش در آمریکا، تا مدتها آخرین فرصت او برای سفر و تدریس خواهد بود. کلیما مینویسد: «وقتی توجه کردم که او میداند تلفنها شنود میشوند اینحرفش چنان به گوشم رسید که انگاری دارد میگوید برنگرد، زیرا زندان انتظارت را میکشد، یا شاید امید داشتم منظورش نوعی مجازات متوسط باشد.» (صفحه ۲۸۹) در همانزمان او از احساس آزادی در آمریکا لذت نمیبرده و آن را وضعیتی نامناسب میدیده چون از آزادی و رفاهی لذت میبرده که به قول خودش شایسته آن نبوده است؛ در حالیکه در کشورش به او نیاز بوده است؛ جایی که آدمی باید تا حدودی برای همهچیز میجنگید.
با وجود پیشنهاد استادی تمام وقت در ایندیانا، کلیما میگوید برای او، تنها کار با معنا، نوشتن داستانهایی مرتبط با زندگیاش بوده که اینمهم، با وطنش در همتنیده بوده است. با وجود نامه دیگری که از والدین کلیما به او میرسد و دربردارنده تاکید دوباره پدرش مبنی بر این بوده که در صورت بازگشت، دیگر نمیتواند اجازه خروج از چکسلواکی را بگیرد، او از فکر برگشتن به خانه آرامش داشته است. همسرش هلنا هم اصلاً به مهاجرت دائمی و ماندن به آمریکا فکر نمیکرده چون دوری از والدین و خانوادهاش را خوش نداشته است. در نتیجه کلیما و خانوادهاش برای بازگشت به کشورشان آماده شدند که اینتصمیم (بهقول خودش برای بازگشت به یک کشور غیرآزاد) باعث حیرت و شگفتی دوستانشان شد. او به دو دوست دیگرش، عمهاش ایلونکا و یوزف شکوُرِکی در تورنتو تلفن میکند و آنها را هم از بازگشتش به پراگ باخبر میکند.
همه اتفاقات گفتهشده و احساسات انباشته در درون کلیما، باعث میشوند هنگام رفتن به فرودگاه برای پرواز و برگشتن به چکسلواکی، در ضمیر خود، ترکیبی از ترس، تردید و آرامش را حس کند...
ادامه دارد...