اسلاونکا دراکولیچ در کتاب «بالکان اکسپرس» ضمن این‌که می‌گوید در جنگ عدالت و موضع میانه وجود ندارد، از تلاش ناکام انسان برای نادیده‌گرفتن جنگ صحبت می‌کند.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _‌صادق وفایی: اسلاونکا دراکولیچ نویسنده اهل کرواسی که روزگاری جزئی از یوگسلاوی محسوب می‌شد، ازجمله نویسندگان منتقد به دوران کمونیستی یوگسلاوی و جنگ فروپاشی این‌کشور بزرگ در اروپای شرقی است که بیشتر آثارش در ایران ترجمه و منتشر شده‌اند. کمی پیش‌تر کتاب «کافه اروپا»ی او را با ترجمه نازنین دیهیمی مورد بررسی قرار دادیم که مقالات آن درباره تقابل اروپای شرقی و اروپای غربی و تمایزهای زندگی در این‌دومنطقه هستند. مشروح متن مقاله‌ای که در این‌باره منتشر کردیم در پیوند: «سنگرهای بتونی آلبانی، توالت‌های عمومی بخارست و کلاهبرداریهای پراگ» قابل دسترسی و مطالعه است.

اما این‌بار قصد داریم کتاب دیگر این‌نویسنده یعنی «بالکان اکسپرس» را بررسی کنیم که مانند «کافه‌اروپا» یک‌مجموعه مقاله‌_داستان است و محور اصلی مفهومی مقالاتش، جنگ است. دراکولیچ در این‌کتاب که برای اولین‌بار با عنوان اصلی (The balkanexperess: fragments from te other side of war) «بالکان اکسپرس: قطعاتی از روی دیگر جنگ» در سال ۱۹۹۲ منتشر شد، عمده تمرکز خود را روی مساله جنگ و درگیری‌های استقلال کرواسی گذاشته و البته در حاشیه آن، به کمونیسم، سبک‌زندگی در بلوک شرق و یوگسلاوی، تفاوت نسل‌ها و موضوعات مشابه پرداخته است.

ترجمه فارسی «بالکان اکسپرس» توسط سونا انزابی‌نژاد و براساس نسخه منتشرشده در سال ۱۹۹۳ انجام شده است.

نقد و بررسی این‌کتاب در قالب دو مقاله انجام می‌شود که مشروح قسمت اول آن، در ادامه می‌آید. پیش از شروع این‌مقاله، مطالعه مطلب نقد و بررسی کتاب «نیایش چرنوبیل» نوشته سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ نویسنده بلاروسی برنده جایزه نوبل را هم به مخاطب این‌مطلب پیشنهاد می‌کنیم که اثری از یک‌نویسنده زن و برآمده از ویرانه‌های کمونیسم است: «فاجعه چرنوبیل و انفجار کمونیسم با عادی‌نشان‌دادن شرایط غیرعادی»

* ۱- جنگ در نگاه زنِ کروات

اسلاونکا دراکولیچ، مقدمه «بالکان‌اکسپرس» را در ژوئن سال ۱۹۹۲ نوشته و ابتدای آن اشاره کرده که یک‌سال‌ونیم پیش‌تر داشته در آپارتمانش در زاگرب، گزارش‌های شبکه تلویزیونی CNN را از بغداد تماشا می‌کرده و این‌سوال را از خود می‌پرسیده که «خدایا این‌آدما چطور می‌تونن اونجا زندگی کنن؟» او درباره شهر جنگ‌زده بیروت هم براساس گزارش شبکه‌های تلویزیونی، چنین‌سوالی داشته است. اما زمانی که مقدمه این‌مجموعه‌مقاله را می‌نوشته، همان‌جا در منزلش نشسته و این‌بار به همین‌سوال درباره مردم سارایوو فکر می‌کند. یک‌سال پس از شروع جنگ در کرواسی و بوسنی، این‌دفعه، دوستان دراکولیچ بودند که این‌سوال را از او می‌پرسیدند: «چطور می‌شه اونجا زندگی کرد؟»

او در آن‌مقاله نوشته هر وقت اسم پناهجو می‌آید، تصویر زن‌هایی با روسری سیاه و لباس‌های کهنه و ژنده به‌ذهنش خطور می‌کند و این‌تصور را برخاسته از کلیشه‌هایی می‌داند که رسانه‌ها می‌سازند. این‌نویسنده شکل‌گیری همین‌تصور را در ذهن خود، همدستی با جنگ می‌داند و می‌گوید این‌نگاهش به دراژنا و زنان پناهجو، او را متوجه این مساله کرد که خودش هم با وجود موضع ضدجنگش، با جنگ همدست شده‌ استاین‌نویسنده کروات از شریک‌جرم‌بودن با جنگ صحبت می‌کند؛ این‌که چه‌طور می‌شود فردی با اظهارنظری بی‌هوا و پرسش این‌سوال که چرا دوست پناهجویش هنوز دوست دارد کفش پاشنه‌بلند به پا کند، شریک‌جرمِ جنگ می‌شود. او مطلبی هم با عنوان «کفش‌های پاشنه‌بلند» دارد که می ۱۹۹۲ در زاگرب نوشته و در آن درباره زن‌جوانی به‌نام دراژِنا صحبت کرده که یک‌پناهجوی اهل بوسنی و هرزگوین بوده است. دراکولیچ با شروع جنگ و آوارگی، نمی‌خواسته خود را به‌عنوان یک پناهنده به کشور اسلوونی بپذیرد. دراژنا هم چنین‌روحیه‌ای داشته و به‌خاطر پوشیدن لباس‌های شاد و کفش پاشنه‌بلند، باعث تامل در دراکولیچ می‌شود. بهانه دراکولیچ از نوشتن این‌مطلب این بوده که دراژنا را یک‌بار با کفش پاشنه بلند و تیپ زنان معمولی دیده که قصد رفتن به مهمانی را دارند. او در آن‌مقاله نوشته هر وقت اسم پناهجو می‌آید، تصویر زن‌هایی با روسری سیاه و لباس‌های کهنه و ژنده به‌ذهنش خطور می‌کند و این‌تصور را برخاسته از کلیشه‌هایی می‌داند که رسانه‌ها می‌سازند. این‌نویسنده شکل‌گیری همین‌تصور را در ذهن خود، همدستی با جنگ می‌داند و می‌گوید این‌نگاهش به دراژنا و زنان پناهجو، او را متوجه این مساله کرد که خودش هم با وجود موضع ضدجنگش، با جنگ همدست شده‌ است.

نویسنده کتاب «بالکان اکسپرس» معتقد است جنگ درک انسان را از جهان بیرونش عمیق‌تر می‌کند. مرحله اول این‌مواجهه حیرت است، مرحله دوم عصبانیت و مرحله پایانی هم تسلیم‌شدن. او، مقاله‌ای به‌نام «هفت‌تیر پدرم» دارد که ژوئیه سال ۹۱ در زاگرب نوشته شده است. در آن‌سال‌ جنگ کروات‌ها و صرب‌ها در شرف آغاز بود اما دراکولیچ اکراه داشت واژه جنگ را به کار ببرد. یکی از مواجهه‌های مهم او در زندگی با مفهوم جنگ، به پدر کمونیست‌اش برمی‌گردد که سال ۱۹۴۲ در ۲۰ سالگی به ارتش پارتیزان‌های مارشال تیتو رهبر یوگسلاوی پیوست و در سال‌های نوجوانی و جوانی اسلاونکا، درباره خاطرات جنگ خود سکوت کرده بود. این‌پدر در نهایت درباره سکوت سالیان دراز خود به دخترش گفت جنگ هولناک‌ترین چیزی است که انسان تجربه می‌کند. دراکولیچ در مقاله دیگری با عنوان «مادرم در آشپزخانه نشسته و با نگرانی سیگار می‌کشد» دوباره به این‌مساله اشاره کرده که پدرش هیچ‌وقت در خانه درباره جنگ صحبت نمی‌کرد و در دوران پایان عمرش بود که مادرِ دراکولیچ به دخترش می‌گوید سال‌ها پس از پایان جنگ جهانی دوم، پدر به‌مدت پنج‌سال، شب‌ها در رختخواب به خود می‌پیچید و اشک می‌ریخت. در همین‌مقاله است که دراکولیچ می‌گوید «جنگ همه جا هست، برای هرکسی به شکلی.» (صفحه ۱۱۷)

اما دلیلی که دراکولیچ در مقاله «هفت‌تیر پدرم» به‌خاطرش، از استخدام واژه جنگ اکراه داشته، این است که در آن‌سال‌های دهه ۹۰، جنگ واژه‌ای اهلی و خانوادگی شده و در دل واژگان هر روزه مردم، خزیده بود. او واژه جنگ را یادآور فیلم‌های دهه‌های ۵۰ و ۶۰ یوگسلاوی مانند «کوزارا»‌ و «نبرد یوتیسکا» می‌خوانَد که دربردارنده تصاویر کلیشه‌ای زیادی بوده‌اند و او و هم‌نسلانش در کودکی این‌فیلم‌های قهرمان‌پرور را دوست داشتند اما پس از رسیدن به مرز بزرگسالی، به‌مرور با نگاه طعنه‌آمیز نسبت به جنگ، پارتیزان‌ها و انقلاب کمونیستی‌شان، نگاه کرده و این‌فیلم‌ها را کاریکاتورگونه یافتند.

نکته مهمی که در مقاله «هفت‌تیر پدرم» وجود دارد، این است که دراکولیچ با وجود همه بحث‌های ضدجنگ و تنفرش از این‌واژه، از وسوسه‌ای گفته که برای خرید یک‌هفت‌تیر کوچک و زیبای زنانه به‌قیمت هزار مارک داشته است: «کوچک و براق بود مثل یک اسباب‌بازی نقره‌ای. یک دفعه حس کردم به شدت دلم می‌خواهد بخرمش، مال من باشد...» (صفحه ۳۹) او، این‌مقاله را به بهانه مرور خاطراتش درباره هفت‌تیر بِرِتای پدرش نوشته و در پایان‌بندی مطلب، درباره وسوسه خریدن آن‌هفت‌تیر زنانه، به این‌جا می‌رسد که با گریه از فروشگاه بیرون آمده چون احساس کرده زندگی‌اش مانند زندگی پدرش در حال دوشقه‌شدن است.

دراکولیچ در مقاله دیگری به‌نام «یک‌فنجان کاپوچینوی تلخ» از حال و هوای جنگی‌ِ شهر زاگرب گفته؛ زمانی‌که در خیابانی منتظر تراموا بوده و مردی با کت سبک تابستانی در کنارش می‌ایستد. وقتی کت مرد کنار می‌رود، دراکولیچ هفت‌تیری را که مرد به کمر بسته بوده، می‌بیند. او این‌مقاله را ژوئیه ۹۱ در زاگرب نوشت و در آن از نگرانی مردم برای مدت‌زمان جنگ گفته است. او چندبار سوال «چه‌قدر طول خواهید کشید؟» را در پایان مقاله به کار برده و نوشته چندوقت پیش وقتی از پروازی از لندن به زاگرب برمی‌گشته، در هواپیما دختربچه‌ ۱۲ ساله صربی را دیده که با نگرانی پرسیده اگر هواپیما به هردلیلی در زاگرب بنشیند، چه‌طور باید ملیت صرب خود را مخفی کند؟ سوال محوری و ضدّجنگ دراکولیچ در پایان این‌مقاله این است که چه‌قدر طول خواهد کشید تا این دخترها از فرود آمدن در زاگرب وحشت نداشته باشند؟

یکی از جملات مهم او درباره حرص و طمع مردمِ در آستانه جنگ یا درگیر با جنگ، از این‌قرار است: «پارسال وقتی یکی از دوستانم گفت از زیرزمین خانه مادربزرگش مقداری نمک پیدا کرده که از زمان جنگ جهانی دوم آنجا ذخیره کرده بود، با ناباوری زدم زیر خنده. اما حالا دیگر نمی‌خندم.»«یک‌فنجان کاپوچینوی تلخ» در کافه‌ای در میدان دوک‌یلاچیچ شهر زاگرب نوشته شده است. دراکولیچ در ابتدای این‌مقاله، با افسوس از آمار تلفات جنگ صحبت کرده و آن را فهرست آدم‌های بی‌نام‌وچهره‌ای خوانده که در تعدادی عدد و رقم خلاصه شده‌اند. البته لابه‌لای صحبت‌هایش از جنگ، تصاویری از زندگی روزمره در زاگرب هم ارائه می‌کند؛ مثلا: «نزدیک کافه‌ای که نشسته‌ام عده‌ای دور یک‌تاکسی جمع شده‌اند و دارند اخبار را گوش می‌کنند.» (صفحه ۴۳) و پس از ارائه چنین‌تصاویری می‌گوید برای آدم‌های دور و اطراف هم، مثل او، جنگ یک‌اتفاق نیست بلکه فرایندی است که به‌تدریج رنگ واقعیت به خود می‌گیرد. یکی از تصاویری که دراکولیچ از مواجهه مردم و جنگ، پیش روی مخاطبش می‌گذارد، مربوط به چندروز پیش از نوشته‌شدن این‌مقاله است؛ زمانی که زنی یک‌فهرست بلندبالای خرید روزهای جنگ و قحطی را برای مرد فروشنده می‌خوانْد. دراکولیچ چنین‌رویکردی را مردود می‌خوانَد و می‌گوید این‌چنین، رفتار نخواهد کرد چون نمی‌خواهد در این‌هیستری مشارکت داشته باشد. به همین‌دلیل همان‌خرید روزانه‌اش را انجام می‌دهد. یکی از جملات مهم او درباره حرص و طمع مردمِ در آستانه جنگ یا درگیر با جنگ، از این‌قرار است: «پارسال وقتی یکی از دوستانم گفت از زیرزمین خانه مادربزرگش مقداری نمک پیدا کرده که از زمان جنگ جهانی دوم آنجا ذخیره کرده بود، با ناباوری زدم زیر خنده. اما حالا دیگر نمی‌خندم.» (صفحه ۴۴) اما با ترسیم همه شرایطی که دراکولیچ در مقاله مورد اشاره به آن‌ها پرداخته، و با وجود این‌که مقاله را در مقطع سرآغاز جنگ بالکان نوشته، می‌گوید هنوز این‌میل در ما وجود دارد که جنگ را نادیده بگیریم. شرح این‌مساله و تفسیر این‌رفتار آدم‌ها را هم به سوال دخترش مرتبط می‌کند. دختر دراکولیچ که آن‌زمان برای گذراندن تعطیلات، قصد سفر به کانادا را داشته و چمدان خود را می‌بسته، از مادر خود می‌پرسد فقط لباس تابستانی بردارد یا برای پاییز هم لباس بردارد؟ و مادر، در سوال دخترش، جنگ را می‌بیند که به‌آهستگی بین‌شان خزیده و در حال جا خوش‌کردن است.

اسلاونکا دراکولیچ پیش از کریسمس ۹۱ چندروز در پاریس بوده و آن‌روزها با خود فکر می‌کرده تا جایی که ممکن بوده، از جنگ فاصله گرفته است. به‌دلیل داشتن همین‌تفکر، او در دو روز اول حضورش در پاریس، نه روزنامه خواند و نه به اخبار تلویزیون گوش داد اما در عصر روز سوم در خیابان، با دیدن عکسی در یک‌روزنامه دوباره با جنگ گلاویز شد. او در مقاله‌ای که دسامبر سال ۹۱ در زاگرب نوشته و نام «پاریس – ووکُوار» را بر پیشانی آن گذاشته، به این‌عکس دلخراش پرداخته که در منطقه ووکوار گرفته و در روزنامه‌ای پاریسی چاپ شده است. این‌نویسنده می‌گوید «در اروپایی که غرق در نور چراغ‌هایش برای جشن کریسمس آماده می‌شد، باریکه‌ای از خون مرا از پاریس جدا می‌کرد: این‌خون و این‌واقعیت که من آن را می‌دیدم اما پاریس با کله‌شقی حاضر به دیدنش نبود.» (صفحه ۷۶) او معتقد است حتی کسانی که سال‌هاست به فرانسه رفته‌اند و آن‌جا زندگی می‌کنند نمی‌توانند خود را به‌طور کامل از جنگ جدا کنند و واقعا در فرانسه زندگی کنند. چون جنگ مثل بذری است که در وجود تک‌تک‌شان یعنی وجود همه بالکانی‌ها و اهالی اروپای شرقی کاشته شده، جوانه زده و رشد کرده است.

نویسنده کتاب «کافه اروپا» می‌گوید در سومین عصر حضور در پاریس، عکس دلخراش جنگی را در روزنامه پاریس دیده و در این‌باره به نکته روانشناسانه جالبی اشاره می‌کند؛ این‌که گویی دیدن چنین‌عکس‌هایی برایش یک‌جذابیت بیمارگونه داشته‌اند؛ یک‌جور قابلیت تخلیه روانی که کمک می‌کرده تصاویر مشابه در صفحات بعدی به نظرش کمتر هولناک بیایند. او در تحلیل آن‌حالت روانی در صفحه ۷۹ کتاب خود نوشته: «حالا می‌فهمم که نیاز داشتم مرگ را برای خودم قابل تحمل کنم.» سال‌ها پیش‌ از شروع جنگ در یوگسلاوی و حضور دراکولیچ در پاریس و دیدن آن‌عکس دلخراش در روزنامه، او مرگ برادر کوچک‌تر خود را به چشم دیده بوده اما بین این‌مرگ و مرگ آدم‌ها در ووکوار تمایز قائل می‌شود و می‌گوید مرگ برادرش یک‌اتفاق طبیعی و پذیرفتنی است؛ از آن‌جنس مرگ‌های روزمره‌ای که بخش از زندگی هرکسی هستند و می‌شود با آن‌ها کنار آمد و به زندگی ادامه داد. اما مرگ در عکس‌های ووکوار چیزی متفاوت، پر از وحشت، هراس و امری تحمل‌ناپذیر بوده است. اما عکس دلخراشی که دوباره دراکولیچ را از پاریس امن و دور از جنگ، به درون جنگ پرتاب می‌کند، مربوط به چندقربانی بی‌گناه و غیرنظامی جنگ است که یکی از آن‌ها مردی با مغز پریشان و بیرون‌ریخته روی زمین است. او می‌گوید تنها حسی که در مواجهه با این‌عکس داشته، نفرت و انزجاری توصیف‌ناشدنی نسبت به نوع بشر بوده است. او مغز بیرون‌ریخته از کاسه سر مرد مُرده را فراتر از سوال‌های فلسفی می‌داند و آن را شاهدی بر این‌مساله می‌خوانَد که همه انسان‌ها بالقوه جنایتکارند. خلاصه کلامش هم این است که در برابر تصویر مغزی لُخت، همه ارزش‌های انسانی هیچ و پوچ می‌شود. وقتی هم دستش را به‌واسطه بی‌احتیاطی می‌بُرَد و خون به‌واسطه فشاری که او به محل زخم وارد می‌کند، جاری شده و روی زانویش می‌ریزد، به این‌مساله فکر می‌کند: «این بدن دیگر بدن من نبود. تحت سلطه چیز دیگری درآمده بود، تحت سلطه جنگ.»

عکس دلخراشی که دراکولیچ را از پاریس امن و دور از جنگ، به درون جنگ پرتاب می‌کند، مربوط به چندقربانی بی‌گناه و غیرنظامی جنگ است که یکی از آن‌ها مردی با مغز پریشان و بیرون‌ریخته روی زمین است. او می‌گوید تنها حسی که در مواجهه با این‌عکس داشته، نفرت و انزجاری توصیف‌ناشدنی نسبت به نوع بشر بوده است. او مغز بیرون‌ریخته از کاسه سر مرد مُرده را فراتر از سوال‌های فلسفی می‌داند و آن را شاهدی بر این‌مساله می‌خوانَد که همه انسان‌ها بالقوه جنایتکارندفوریه سال ۹۲ وقتی کرواسی و صربستان درگیر جنگ بودند، دراکولیچ به شهر کوچک سیساک در ۶۰ کیلومتری زاگرب رفت. این‌شهر آن‌زمان خط مقدم درگیری صرب‌ها و کروات‌ها بود. او در این‌سفر همراه با یک‌راهنما از خط مقدم جبهه بازدید کرد و پیش از ملاقات با راهنمایش یوسیپ، مدتی را به انتظار در کافه‌ای گذراند. در همین‌بازه زمانی هم، مقاله‌ای باعنوان «آدم‌کشتن سخت است» نوشت. او در این‌مقاله اشاره کرده که برای اولین‌بار نزدیک‌بودن جنگ را با تمام وجودش حس می‌کند. همچنین از باز بودن یک‌کافه در شهر جنگ‌زده تعجب می‌کند که شاید این‌تعجب را بتوانیم به‌معنای همان اصرار آدم‌ها برای ادامه زندگی و ندیدن جنگ تلقی کنیم. او به این‌مساله هم اشاره کرده که کنار آمدن با این‌واقعیت برایش سخت است که خط مقدم درگیری، با اتومبیل تنها یک‌ساعت از خانه‌اش فاصله دارد. به‌هرحال دراکولیچ در این‌مقاله، جنگ را مثل یک‌جانور افسانه‌ای توصیف می‌کند که هرگز نمی‌توان آن را دید اما می‌شود بویش را احساس کرد و نشانه‌های حضورش را همه‌جا در اطراف دید. او معتقد است تصویری که رسانه‌ها از جنگ ارائه می‌کنند، الگویی ثابت و کلیشه‌ای دارد: نابودی، مرگ و رنج. اما چیزی که مخاطبان از این‌تصویر می‌بینند، فقط لایه سطحی واقعیت است در حالی‌که لایه‌های بسیار بیشتری وجود دارند که او آن‌ها را لایه‌های پنهان می‌خوانَد. شخصیت یوسیپ که راهنمای دراکولیچ در خط مقدم بوده، پدری کروات و مادری صرب داشته و یکی از مسائل جالبی که برای دراکولیچ روایت می‌کند این است که به‌تازگی همسایه‌ خود را در گزارشی تلویزیونی دیده که داشته به خواهر خود پیغام می‌داده روزی سرش را خواهد برید چون با یک کروات ازدواج کرده است. در سفر کوتاه نویسنده کتاب «بالکان اکسپرس» به سیساک، یوسیپ به او می‌گوید سخت‌ترین چیز خیانت دوستان نیست، بلکه آدم کشتن است.

دراکولیچ مقاله دیگری با عنوان «حرف‌های ایوان» دارد که مارس ۱۹۹۲ در زاگرب نوشته شده و در آن، درباره یک‌حادثه دردناک و جالب صحبت می‌شود؛ این‌که مردی صرب به اسارت نیروهای کروات درمی‌آید که پیش از اسارت، پدرِ دو نفر از نیروهای خودی را کشته است. اما این‌مرد پیش از جنگ، دوست این‌دوبرادر کروات بوده و با هم رفاقت بسیار صمیمی و محکمی داشته‌اند. با شروع جنگ، مرد صرب تبدیل به یکی از نیروهای چتنیک می‌شود و پدر آن‌دو دوست کروات خود را می‌کشد. در نتیجه پس از اسارت، آن‌قدر توسط کروات‌ها و آن‌دو دوستش کتک می‌خورد که می‌میرد. دراکولیچ در مقاله «بوی استقلال» به این‌مساله اشاره کرده که بعید است دوستی‌ها پس از جنگ بالکان دوامی داشته باشند. او در همین‌مقاله در تشریح پدیده‌شناسی جنگ، می‌گوید جنگ به تو یاد می‌دهد به دیدن خون عادت کنی. همچنین‌، انسان برای این‌که در آن‌شرایط دوام بیاورد، سنگدل می‌شود و فقط وقتی با دیدن صحنه‌های جنگی بر خود می‌لرزد که کسی را که فرد قربانی را بشناسد. در همین‌زمینه، دراکولیچ مقاله‌ دیگری با نام «اگر پسری داشتم» دارد که محصول روزهای مارس ۹۲ در زاگرب است. او در این‌مقاله به‌عنوان یک‌خبرنگار برای مصاحبه به‌منزل پسر ۱۹ ساله‌ای می‌رود که فرمانده نیروهای مدافع ووکوار بوده است. یکی از تفکرات و اندیشه‌های دراکولیچ حین مصاحبه با آن‌نوجوان این است که چنین‌نوجوانی می‌توانست پسر او باشد و تازه ۴ سال هم از دخترش کوچک‌تر است. مواجهه با این‌پسر جوان، باعث شکل‌گیری حس گناه و عذاب وجدان در دراکولیچ می‌شود چون به‌قول او، «این‌بچه الان مجبور بود درباره جنگ حرف بزند، و به‌جز جنگ از هیچ‌چیز دیگری نمی‌توانست حرف بزند...» در سطور پایانی این‌مقاله است که دراکولیچ می‌گوید از جایی به بعد متوجه شده پسرک وقتی می‌خواسته درباره خانه و اتاقش حرف بزند، از افعال گذشته استفاده می‌کرده است. در نتیجه، از پشت آن‌صورت ظریف پسرانه، چهره مردی بزرگسال پدیدار می‌شود که وقتی راوی مطلب نگاهش می‌کند، جلوی چشم‌های او پیر می‌شود و خودش هم این‌واقعیت را می‌داند؛ اما چهره واقعی او همین بود، چهره جنگ.

دراکولیچ هنگام نوشتن این‌مقاله، این‌سوال مهم را مطرح می‌کند: «اگر او پسر من بود چه؟ به او چه می‌گفتم؟ نه الان پشت این میز که جنگ تقریبا تمام شده.» این‌نویسنده در همین‌کتاب «بالکان‌اکسپرس» خود، مقاله‌ای باعنوان «نامه‌ای به دخترم» هم دارد که در آن می‌گوید «هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، به نظر من فرزند پسر داشتن در دوران جنگ بدترین بلایی است که می‌تواند سر یک مادر بیاید.»

نویسنده «بالکان اکسپرس» درباره تاثیر جنگ بر رفتار و هنجارهای زندگی، خاطره جالبی را نقل می‌کند: «یکی از دوستانم که وقتی ده سالش بوده، بعد از جنگ الجزایر به پاریس مهاجرت کرده‌اند می‌گفت معلمش از او پرسیده است که چرا بعد از سال‌ها زندگی در فرانسه، توی خیابان زیگ‌زاگ راه می‌رود. او به معملش توضیح داده که این‌شیوه راه رفتن برای فرار از گلوله است. و این اتفاقی است که برای کودکان جان به در برده از جنگ در کرواسی خواهد افتاد.»به‌هرحال، دراکولیچ با حضور در شهر سیساک، با نگاه به جهان اطراف و خرابه‌های جنگ، غیاب خوفناک زندگی را می‌بیند و تصاویر و توصیفاتی هم از شهر جنگ‌زده ارائه می‌کند؛ به‌عنوان مثال، ساعت کلیسایی را که از بالای برج کلیسا افتاده و از وسط نصف شده و دو نیمه‌اش، بین آوارها خودنمایی می‌کنند. او، این‌دوپارگی را مانند زندگیِ دونیم‌شده می‌بیند: نیمی جنگ و نیمی صلح. تصویر دیگرش هم مربوط به پیش‌خوان یک‌فروشگاه است که در پایین‌ترین قفسه‌اش، ۹ نمکدان چینی سالم باقی مانده است.

جنگ، از نظر نویسنده کتاب «بالکان اکسپرس» باعث جابه‌جاشدن نقش‌ها می‌شود. یعنی پس از جنگ، قربانیان نه‌تنها جلادان بلکه همدستان خاموش‌شان را هم به محاکمه می‌کشند. اما انسان در روزگار جنگ ناچار است موضع بگیرد و درنتیجه برای همیشه در بازی بی‌رحمانه و تکرارشونده جنگ گیر می‌افتد. دراکولیچ که این‌مواضع ضدجنگ خود را در مقاله «بوی استقلال» مطرح کرده، به این‌نتیجه‌گیری می‌رسد که واقعیت تفرقه‌افکنانه خود جنگ، به قوت خود باقی می‌مانَد. در جنگ استقلال کرواسی هم آدم‌ها، واژه‌ها، دوستان، فرزندان و معنای زندگی‌شان را از دست دادند. او این‌مقاله را وقتی نوشته که صدای شلیک مسلسل‌های مختلف در اطراف خانه‌اش در زاگرب شنیده می‌شده‌اند. این‌نویسنده درباره تاثیر جنگ بر روح و روان انسان هم، بدترین عامل را «تصاویر» می‌داند چون از بین نمی‌روند و انسان را رها نمی‌کنند. در نتیجه یک‌شب در خواب سراغش می‌روند و باعث می‌شوند خیس عرق و فریادزنان بیدار شود. تصاویری هم که انسان به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند از دست‌شان خلاص شود، تصاویر حاکی از معصومیت و کشتار کودکان‌اند.

نویسنده «بالکان اکسپرس» درباره تاثیر جنگ بر رفتار و هنجارهای زندگی، خاطره جالبی را نقل می‌کند: «یکی از دوستانم که وقتی ده سالش بوده، بعد از جنگ الجزایر به پاریس مهاجرت کرده‌اند می‌گفت معلمش از او پرسیده است که چرا بعد از سال‌ها زندگی در فرانسه، توی خیابان زیگ‌زاگ راه می‌رود. او به معملش توضیح داده که این‌شیوه راه رفتن برای فرار از گلوله است. و این اتفاقی است که برای کودکان جان به در برده از جنگ در کرواسی خواهد افتاد.» (صفحه ۹۵)

اما همان‌طورکه دیدیم، نگاه دراکولیچ به پدیده جنگ، فقط به کشتار و خرابی‌ها محدود نمی‌شود و در فرازهای زیادی، از حواشی و تاثیرات جنگ صحبت کرده است. او مقاله‌ای با عنوان «بازیگری که وطنش را از دست داد» دارد که آن را دسامبر سال ۹۱ در نیویورک نوشته و در آن از خانم میم صحبت کرده که زمانی بازیگر موفق و محبوب تئاتر در یوگسلاوی بود اما با شروع جنگ و جدایی بین کروات‌ها و صرب‌ها، به‌خاطر شرکت در یک‌جشنواره تئاتر در شهر بلگراد، به چهره‌ای منفور بین هم‌وطنان کروات خود تبدیل شد و وطنش را از دست داد. دراکولیچ در این‌مقاله می‌گوید در نیویورک نشسته و با میم درباره این‌حرف می‌زند که چه‌طور حتی با رفتن به نیویورک هم نمی‌توان از جنگ گریخت و جنگ در آن‌جا هم با آن‌هاست. حرف مهم او در این‌مقاله درباره جنگ، از این‌قرار است که مساله فقط این نیست که مرگ همه‌جا ما را احاطه کرده است. چون هنگام جنگ، مرگ تبدیل به واقعیتی ساده و اجتناب‌ناپذیر می‌شود. بلکه مساله این است که خود زندگی هم تبدیل به جهنم می‌شود.

گوشه‌ای از خرابی‌های جنگ در ووکوار

* ۲- مادرانه‌های دراکولیچ برای دخترش

همان‌طور که گفتیم دراکولیچ مقاله‌ای باعنوان «نامه‌ای به دخترم» دارد که بدون تاریخ دقیق منتشر شده اما مشخص است باید در محدوده سال‌های ۹۱ تا ۹۲ که «بالکان اکسپرس» چاپ شد، نوشته شده باشد. او در این‌نامه تا حدودی درباره زندگی شخصی خود افشاگری کرده و مطلبش، در حکم اعترافاتی برای دخترش به‌عنوان یکی از اهالی نسل جدید و اصطلاحا بچه‌های امروز است. دراکولیچ در این‌نامه از نسل خودش به‌عنوان نسلی صحبت می‌کند که در دوران کمبودها بزرگ شد اما برای این‌که برای فرزندانش کفش نایکی، شلوار لی‌وایز، ژاکت بنتون و واکمن بخرد، به تریسته و گراتس سفر می‌کرد. هم‌نسلان دراکولیچ، هم مثل پدرانشان در حزب کمونیست عضو می‌شدند اما علت این‌عضویت این بود که در این‌صورت، راحت‌تر می‌شد کار پیدا کرد و ترفیع گرفت. در مقابل، نسل فرزندانشان، وقتی فیلم‌های قدیمی جنگی با ماجراهای پارتیزان‌ها، آلمانی‌ها، چتنیک‌ها و اوستاشه‌ها را می‌دید، با بی‌تفاوتی و تمسخر و نگاه کسانی که ته فیلم‌های استیون اسپیلبرگ و جیم جارموش را درآورده‌اند، با این‌فیلم‌ها روبرو می‌شد. دراکولیچ در این‌مطلب، خطاب به دخترش می‌گوید «حالا دیگر فیلم اینک آخرالزمان را تماشا نمی‌کنید، در آن زندگی می‌کنید.»

در جنگ، موضع میانه وجود ندارد و انسان ناگهان خود را به‌عنوان یک‌کروات یا صرب، مسئول تمام کارهایی می‌بیند که کروات‌ها یا صرب‌های دیگر انجام داده‌اند و ناغافل به یک‌ملت تقلیل پیدا می‌کند. دراکولیچ، همان‌طور که در «کافه‌اروپا» دیده‌ایم و در «بالکان اکسپرس» هم می‌بینیم، ملیت به‌معنای کمونیستی‌اش را خوش نمی‌دارد و در این‌نامه هم تقلیل انسان به یک‌ملت را به‌عنوان یک‌نکته منفی به دخترش گوشزد می‌کنداسلاونکا دراکولیچ همسری کانادایی داشت که از برهه‌ای به بعد از او جدا شد و دخترش به‌دلیل این‌جدایی، بین کانادا و کرواسی در رفت و آمد بود. دراکولیچ نامه و واگویه‌های خود به دخترش را از جایی شروع می‌کند که دخترش به‌خاطر تعطیلات و وقوع جنگ به کانادا رفت. دراکولیچ که آن‌زمان در لندن حضور داشته در نامه خود می‌نویسد او و همسرش، هیچ‌گاه درباره ملیت متفاوت خانواده‌های خود حرفی نزده‌اند؛ نه برای اینکه حرف‌زدن از آن ممنوع بوده، بلکه چون این‌موضوع برای بیشتر آدم‌های نسل‌شان اهمیتی نداشت و چنین‌مسائلی آن‌زمان مطرح و در اولویت نبوده‌اند. خود دراکولیچ، احتمال می‌دهد چنین‌رویکردی، به‌خاطر سرکوب‌های قدیم کمونیستی بوده باشد. او می‌نویسد: «... به خاطر شستشوی مغزی بچه‌ها در نظام آموزشی ما، برای اینکه ملیت مصنوعی یوگسلاو را بسازند _ واقعیت این است که در سرشماری سال ۱۹۸۰ یک‌ونیم میلیون نفر خودشان را یوگسلاو معرفی کردند، یعنی متعلق به ملیتی که اصلا وجود نداشت...» (صفحه ۱۹۷)

درباره مساله جنگ، واگویه‌های این‌نویسنده کروات برای دخترش به این‌جا می‌رسد که در جنگ، موضع میانه وجود ندارد و انسان ناگهان خود را به‌عنوان یک‌کروات یا صرب، مسئول تمام کارهایی می‌بیند که کروات‌ها یا صرب‌های دیگر انجام داده‌اند و ناغافل به یک‌ملت تقلیل پیدا می‌کند. دراکولیچ، همان‌طور که در «کافه‌اروپا» دیده‌ایم و در «بالکان اکسپرس» هم می‌بینیم، ملیت به‌معنای کمونیستی‌اش را خوش نمی‌دارد و در این‌نامه هم تقلیل انسان به یک‌ملت را به‌عنوان یک‌نکته منفی به دخترش گوشزد می‌کند. او این‌سوال مهم را درباره جنگ‌های استقلال کرواسی و فروپاشی یوگسلاوی، همراه با استفهام انکاری و کنایه مطرح می‌کند که مگر می‌شود ارتشی به مردم خودش حمله کند؟ شاید جایی در یکی از دیکتاتوری‌های آمریکای جنوبی از این اتفاق‌ها بیافتد اما اینجا در اروپا امکان ندارد!

دراکولیچ می‌گوید مدت‌ها پیش از آن‌که جنگ واقعی شروع شود، جنگ رسانه‌ای شروع شده بود و روزنامه‌نگاران صرب و کروات و رهبران سیاسی جمهوری‌های مقابل، گویی که مشغول تمرین نهایی پیش از اجرای نمایش باشند، به یکدیگر پرخاش می‌کردند. او می‌نویسد تا پیش از ریخته‌شدن اولین‌خون‌ها به نظر می‌رسید این‌اتفاقات در سطح منازعات قدرت در جریان‌اند و کاری به کار مردم عادی ندارند. این‌مادر کروات به دختر خود می‌گوید نزدیک‌شدن خطر جنگ، نشانه‌هایی داشت که ما نادیده‌شان گرفتیم. این‌نشانه‌ها از نظر او، ۱- احیای اسطوره‌های ملی کهن، ۲- تجدید حیات دین، هم در میان کاتولیک‌ها و هم در میان ارتدوکس‌ها و ۳- پاکسازی ضروری اسطوره‌های دوران پس از جنگ جهانی دوم، درباره انقلاب کمونیستی بودند.

نویسنده «بالکان اکسپرس» معتقد است این‌ادعا که زنان در جنگ شرکت ندارند غلط است: «در واقع این‌طور نیست. آن‌ها هم در جنگ سهیم‌اند. نه در نقش زن که در نقش شهروند.» (صفحه ۲۰۴) او جمله زنانه ضدجنگ بسیار مهمی دارد که از این‌قرار است: «در اصل،‌ جنگ یک بازی مردانه است. شاید برای اینکه آدم‌کشتن برای آنها که بچه‌ای به دنیا نیاورده‌اند راحت‌تر است.»

نویسنده کتاب «بالکان اکسپرس» این‌نامه را برای دخترش «ر» نوشته که در مطلب دیگر کتاب یعنی «زنی که یک‌ آپارتمان را دزدید» مشخص می‌شود نامش رویاناست.

ادامه دارد...

برچسب‌ها