خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: گزارش قسمت اول میزگرد محمود اسکندری با حضور امیران خلبان ناصر باقری با محمدرضا قرهباغی هفته پیش منتشر شد که در پیوند «وضع خیلیها از من بهتر است ولی وجدان راحتی دارم / خاطره جانبازی از عملیات بغداد و شهادت دوران» قابل دسترسی و مطالعه است.
دومینبخش از گزارش اینمیزگرد به خاطره دو سانحهای که برای قرهباغی رخ داد و یکی از آنها منجر به اجکت شد، روایت جزبهجز عملیات بغداد، شهادت عباس دوران، شهادت کوتاهمدت و موقتی باقری و بازگشت هواپیمای زخمی محمود اسکندری و باقری از آسمان جهنمی بغداد، اختصاص دارد.
در ادامه مشروح گزارش دومینبخش از گفتگو با ایندوخلبان دوران دفاع مقدس را میخوانیم؛
* آقای قرهباغی، هواپیمای شما را دوبار زدند دیگر! درست است؟
قرهباغی: بله دو دفعه بود.
* یکی ۱۳ مهر ۵۹ و یکی هم ۱۳ اردیبهشت سال ۶۰.
قرهباغی: سیزده، بهترین عدد من است.
* بله. این را قبلاً از شما شنیدهام که عدد سیزده را دوست دارید. بار دوم، ماجرای ساندویچشدن بود دیگر! میخواستند شما را ساندویچ کنند...
قرهباغی: موفق هم شدند.
* ولی شما سالم نشستید.
قرهباغی: کار خدا بود! یعنی میخواهید ماجرا را برایتان بگویم؟
* کلیاتش را که میدانیم. موضوع، حمایت نیروی هوایی از عملیات آزادسازی بازیدراز بود. کمی از جزئیاتش بگویید! ببینید، یک MIG21 طعمه شد که شما دنبالش بروید بعد دو MIG21 دیگر از پشت شما را ساندویچ کردند.
قرهباغی: بله. (عراق) سهتا (میگ) بلند کرده بود. آنروز چندبار اسکرامبل زدند و آناتفاق، بعد از چندمین بار بود که من رفتم و برگشتم. آمدم روی دریاچه اراک سوختگیری کردم. ماموریتم هم نبود که بروم. اما طاقت نیاوردم. نیروهای خودی خیلی التماس میکردند که حمایت شوند. ایندفعه وقتی رفتم، عراق دیده بود ما داریم میرویم و هواپیماهایش را بلند کرده بود. بالای دریاچه مریوان هم ابر بود. شرایط در آنجا طوری بود که هم پدافند خودی میزد هم دشمن. یعنی از دو طرف بهسمت من شلیک میشد.
باقری: ما از آتش خودی بیشتر میترسیدیم!
قرهباغی: واقعاً همینطور بود. خیلی از بچهها را داریم که خودیها زدند. خدا بیامرز بهروز نقدیبیک کابین عقبم بود. وقتی از ابر بیرون آمدم، یک MIG21 را جلویم دیدم. میتوانستم با موشک بزنم اما گفتم جلوتر بروم تا با گان (مسلسل هواپیما) بزنم. وقتی زدم توی اِی. بی [حالت AfterBurner را فعال کردم] و هواپیمای جلویی را به مسلسل بستم، آنها (دو میگ دیگر) اِم.ناینشان را رها کرده بودند.
اما آتش اگزوز من نگذاشت موشکشان وارد موتور شود. همانجا بیرون منفجر شد.
* یعنی پیش از آنکه موشک وارد اگزوز هواپیما شود، منفجر شد.
قرهباغی: بله و کار خدا بود.
* ولی چهطور ممکن است؟ مگر موشک حرارتی نبود؟ خب باید تا تهِ اگزوز برود که!
قرهباغی: وقتی روی اِی. بی میزنی، بالای هزار و ۶۰۰ درجه سانتیگراد حرارتش است. اینحرارت، موشک را همانبیرون منفجرش کرد. وقتی موشک به خروجی اگزوز من رسید، من رفته بودم توی ای. بی.
* موشک آنها ام ناین بود؟
قرهباغی: بله. حرارتی بود.
باقری: منظور آقای قرهباغی این است که مشابه امناین بود.
* موشک آتول روسی نبود؟
باقری: R60 بود.
قرهباغی: وقتی موشک منفجر شد، متوجه شدم اتفاقی افتاده. به کابین عقب گفتم «بهروز چک کن!» حقیقتش، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده و چهشدتی دارد! بعدش زیگزاگ کردم و از دستشان فرار کردم و آمدم پایین. تقاضا کردم بیایند من را چِیس (Chase) کنند. اما هیچکس نیامد. این شد که اِمِرجنسی (حالت اضطراری) اعلام کردم. نزدیکهای کارخانه قند گفتم بگذار یککنترل چک کنم ببینم با چه سرعتی بنشینم. بالاخره هواپیما میلرزید.
* موشک به دم و بیرون اگزوز شما خورد دیگر!
قرهباغی: بله. مگر عکسهایش را ندیدید؟
* چرا دیدهام. اما سوالم این است که سکان هواپیما در آنوضعیت آش و لاش چهطور کار کرده و موفق به نشستن شدهاید!
قرهباغی: به هرکسی که سوال کرده، گفتهام کار خدا بود. چه اینکه در آنلحظه خاص زدم روی افتربرنر و چه طریقه نشستنم روی زمین. اگر یکدهم ثانیه دیرتر میرفتم توی ای.بی، موشک وارد موتور میشد. و یعنی شما الان سعادت این را نداشتید با من صحبت کنید. (میخندد) بهروز هم بچه تیزی بود و مرتب اینفورمیشن (اطلاعات) میداد. در آینه چک میکرد و وضعیت را میگفت. در نهایت هواپیماهای دشمن رفتند. من یکی از آنها زده بودم و آنها فکر کردند من را زدهاند.
وقتی آمدم فرود بیایم، اول باند نشستم. با توجه به اینکه دُم نداشتم، چتر عقب هم نداشتم. وقتی چرخها به کف باند خورد، دیدم اینشمارههای کنار باند بهسرعت دارند از کنارم رد میشوند و الان است که به ته باند برسیم. البته این را بگویم که در آنلحظات کمی غرور برم داشت. اما بههرحال دیدم هواپیما دارد به ته باند میرسد و خواستم بزنم روی ترمز که پایم خالی کرد. زانویم عمل نکرد.
* چرا؟
قرهباغی: چون قبلاً ضرب دیده بود و گفته بودند عمل کن! در آنسانحه...
* قبلی؟ هماناجکتتان!
قرهباغی: بله. ولی من نرفتم. از زیرش در رفتم. خب کسی فکر نمیکرد جنگ ۸ سال طول بکشد. همه فکر میکردند پنجششماهه تمام شود. خلاصه دیدم نمیتوانم ترمز کنم، گفتم: «بهروز برو رو ترمزها!» خدا بیامرزدش! هیکلدار بود. او را ندیده بودید نه؟
* نه متاسفانه!
باقری: نیممتر از من بلندتر بود.
[قرهباغی میخندد.]
* پس اینکه زانویتان خالی کرد، ربطی به اضطراب و خستگی نداشت؟
قرهباغی: نه. بعد از اجکتی که داشتم، دنده و دستم شکسته بود. وقتی از بیمارستان همدان به تهران منتقلم کردند، گفتند باید عمل کنی. حالا هی حرف توی حرف میآید؛ در آناجکت، من نکشیدم. (علی) ملکنیا کابین عقبم کشید.
* اجکتتان در ۱۳ مهر ۵۹.
قرهباغی: بله. من نکشیدم. هنوز دستم روی تراتل بود و مشغول جنگیدم بودم. میخواستم روی یکده نیافتیم. ولی کابین عقب اهرم اجکت را کشید. در آناجکت آنمسائل برایم پیش آمد. حلا در ماجرای دوم، وقتی بعد از ساندویچشدن میخواستم بنشینیم، پایم به خاطر مشکلات آناجکت عمل نکرد. بعد از آن هم وقتی میخواستم پایم را روی پله بگذارم، احساس میکردم خالی میکند. به همینخاطر مجبور شدم عمل کنم.
حالا وقتی آمدیم نشستیم، خدا رحمت کند محمود اسکندری با یکجیپ از آنطرف باند آمد، خدابیامرز جلال قاضی هم از آنطرف. ناهار آنروز خانه قاضی دعوت داشتیم. آبگوشت هم بود. جناب سرهنگ (قاسم) گلچین هم که فرمانده پایگاه بود با بلیزر از آنطرف آمد. وقتی هواپیما را روی باند تاکسی میکردم، میدیدم اینها مرتب دستهایشان را تکان میدهند. من فکر میکردم دارند با من بایبای میکنند. این بود که من هم مرتب برایشان دست تکان میدادم. اما ناگهان دیدم جنابسرهنگ گلچین گازش را گرفت و ماشینش را برد جلوی هواپیما و پیچید. پیاده شد و با شدت دستهایش را تکان داد. هواپیما را خاموش کردیم و پرسنل فنی آمدند جلوی چرخها چوبچرخ گذاشتند. وقتی آمدم پایین، جناب گلچین بهتندی گفت «چرا نگه نمیداری؟» گفتم «مگر چه شده جناب سرهنگ؟» گفت «نگاه کن آخر!» وقتی به هواپیما نگاه کردم، بگینگی ترسیدم و تازه فهمیدم چه بلایی سرمان آمده است. آنجا بود که کمی رنگ و رویم پرید.
اینهواپیما را یکمدت برای تعمیر و بازدید پرسنل فنی گذاشتند. واقعاً کار خدا بود. من تلاشم را کردم ولی نمیتوانم بگویم من که زنده ماندم از فلان خلبان بهتر هستم. چون کار خدا بود.
* پس سانحه اولتان در ۱۳ مهر ۵۹ اجکت و سانحه دوم هم که ۱۳ اردیبهشت ۶۰ بود، همینماجرای ساندویچشدن بود. همانیکاجکت را دارید؟
قرهباغی: بله همین بود. (میخندد) انگار اجکت مفت بوده!
[باقری میخندد.]
* آخر آقای (محمد) جوانمردی که سعی کردیم در ایننشست دعوتش کنیم و نشد، سهتا اجکت در کارنامه دارد!
قرهباغی: بله. حالا آمدیم خانه جلال قاضی برای ناهار، شنیدیم در رادیو عراق میگویند «ما یکی از مزدوران خمینی را به درک واصل کردیم!» عه؟ [به خودش اشاره میکند.] بفرما!
[حاضران میخندند.]
باقری: از دید آنها ما همه چندباری مردهایم!
قرهباغی: همه بچهها دور هم بودیم. بالاخره گذشت و بعدش ناچار شدم برای عمل پا اقدام کنم. خدابیامرز دکتر جلالی گفت: «دیگر باید پایت را عمل کنی!»
* گراند که نشدید!
قرهباغی: بهطور موقت. محمود (اسکندری) که آمد تهران، من هم آمدم. البته مدتی هم عذرمان را خواستند و گفتند برو برای خودت بگرد! داستان ما خیلی مفصل است.
* آخر جنگ را میگویید یا اولش را!
قرهباغی: نه مربوط به زمانی است که آقای معینپور شد فرمانده نیروهوایی. استغفرالله! کاری میکنی ما را ببرند زندانها! (میخندد)
* معینپور، بعد از شهید فکوری فرمانده شد.
قرهباغی: فکوری، خلبان درجه یکِ تستپایلوت بود. من بگویم چند راید کابین عقب شهید فکوری پریدهام! از شیراز میآمدیم اینجا در پروازهای شب یا روز، پرواز چک انجام میدادیم. وسط پرواز میگفت «قره باغی! فلانکار را بکن!» و هواپیما را میکشید بالا! من با او زیاد پرواز کردم. خدا رحمتش کند! خلبان تستپایلوت بود.
* پس مشکل شما مربوط به زمان مدیریت معینپور است نه آخر جنگ!
قرهباغی: معینپور که فرمانده شد، آنطور که شنیدم ۳ هزار و ۶۰۰ نفر از پرسنل را...
* تعدیل کردند؟
قرهباغی: بله. من رفته بودم بوشهر. با رضا شریفزاده [به باقری] شریفزاده را یادت هست؟
باقری: بله.
قرهباغی: فرمانده پایگاه بوشهر، آنموقع مهدی دادپی بود. یکی از دوستان من آجودان دادپی بود و پای تلفن گفت «تعدیل شدهای!» پرسیدم «دیگر کی هست محسن؟» جلال را هم اسم برد. (میخندد) جلال قاضی تازه شده بود فرمانده پشتیبانی پایگاه بوشهر!
* پس عدهای تعدیل شدند!
قرهباغی: هنوز کسی خبر نداشت و اینمساله از دفتر فرماندهی نیرو بیرون نیامده بود. اینبندهخدا که اینخبر را به من داد، آجودان فرمانده نیرو بود. بعد، خدا بیامرز ابراهیم کاکاوند آمد به گردان. من و یاسینی و کاکاوند، با هم یکراز داشتیم که بهخاطرش هروقت همدیگر را میدیدیم میخندیدیم.
* این راز قابل گفتن نیست؟
قرهباغی: نه. بین خودمان است.
باقری: راز است دیگر! اگر بگویی میشود باز!
قرهباغی: اینها دوستان صمیمی من بودند. با جلال قاضی و محمود اسکندری و رضا یاسینی که خیلی نزدیک بودیم. من در حین معالجه بودم که تعدیل شدم. بهرام هشیار به من گفت «تو برو. من برت میگردانم.» من هم دوستش داشتم و هرچه میگفت گوش میکردم. رئیس عملیات نیروی هوایی بود! اینطور شد که من و رضا شریفزاده و دادپی با C130 رفتیم بوشهر.
* اسکندری هم در ایندوره از ارتش بیرون شد؟
قرهباغی: نه. محمود نه. ولی خیلی از بچهها بودند.
باقری: محمود بعداً به مشکل برخورد.
* بله درست است. مشکل اسکندری مربوط به پایان جنگ بود!
قرهباغی: بله. خلاصه یکروز کاکاوند آمد به گردان و سلام علیک کردیم. گفتم «آقا ابرام چه خبر؟» هرچه صحبت کردیم، دیدم ماجرا را نمیگوید. میدانستم که خبر دارد. گفتم «گوشت را بیاور جلو!» و برایش گفتم. گفت «رضا به خدا رویم نمیشد و نمیدانستم چهطور به شما بگویم!» گفتم اسم جلال قاضی هم هست. همانروزها وقتی جلال جلسه داشت...
* با چه کسانی؟
قرهباغی: با بچههای فنی و....
باقری: معاونت پشتیبانی پایگاه بود...
قرهباغی: خلبان بینشان نبود. همه پرسنل فنی و پشتیبانی بودند. خلاصه رفتم در اتاق جلسه را با شدت باز کردم و فریاد زدم «جلال! بیا بیرون!» او تعجب کرد و گفت «رضا! چرا اینطور میکنی؟ جلسه دارم. صبر کن میآیم!» من هم باز تکرار کردم و گفتم «جلال بیا بیرون!» با داد و فریاد گفتم «همه بروید بیرون من و جلال میخواهیم برویم تهران!» آمد جلو و گفت «رضا چرا اینطور میکنی؟» گفتم «پاکسازی شدیم!» (میخندد.) به جلال گفتم «میرویم تهران!» گفت فردا برویم. گفتم «همینامشب! من هرطور شده هواپیما جور میکنم.»
خلاصه به تهران آمدیم و یکمدت همینطور برای خودمان بودیم.
* اینتعدیل نیرو برای چهسالی است؟
قرهباغی: فکر میکنم اواخر ۶۰ بود.
باقری: بله. ۶۰ بود.
* خب اینمساله به ضرر نیروی هوایی نبود؟ اینهمه خلبان را کنار گذاشتن...
باقری: فکر میکردند «جنگ تمام شده، یکعده را بگذاریم کنار!»
قرهباغی: نه باقری جان! اولاً معینیپور، اطلاعات درستی نداشت. اطلاعاتش درست و دقیق نبود. در کوران کار هم نبود. دوماً، زمانی هم بود که اگر هرکسی میرفت میگفت قرهباغی فلانکار را کرده، همینطوری قبول میکردند.
اما رهبر فرزانهمان که آنموقع رئیسجمهور بود، تا از اینمساله مطلع شد، فوری گفت جلوی اینکار را بگیرند. یعنی اگر اینکار را نمیکرد، همه رفته بودند.
باقری: آنموقع رئیسجمهور، فرمانده کل قوا بود.
قرهباغی: در نتیجه ایناقدام آقای خامنهای، یکعده از بچهها برگشتند و یکعده هم برنگشتند. ما هم همینطور یکسالی برای خودمان میچرخیدیم. تا اینکه خدا بیامرز صدیق شد فرمانده نیرو.
* هوشنگ صدیق.
قرهباغی: بله. میشناخت خلبانها را. من در شیراز کابینعقبش پرواز کرده بودم. او بود، علی پرتوی بود، فکوری بود، صابونچی بود. اینها همه از قدیمیها بودند دیگر!
* خب، چهطور شد که برگشتید؟
قرهباغی: یکروز صدیق به منزل ما زنگ زد. ما یک علی صدیق داریم که در اصفهان بود. من با این شوخی داشتم. وقتی تلفن زنگ خورد و گوشی را برداشتم فکر کردم آنیکی صدیق است. بهخاطر همین شروع کردم به سربالا جواب دادن و شوخیکردن. از آنطرف خط، صدا گفت «قرهباغی! من هوشنگ صدیق فرمانده نیروهوایی هستم!» جا خوردم! خیال میکردم علی صدیق است. فحش داده بودم و شوخی کرده بودم. تا فهمیدم هوشنگ صدیق است، خودم را جمع و جور کردم و گفتم «جناب سرهنگ بفرمایید!» گفت «فردا بیا دفتر من؛ کارت دارم!» گفتم «فردا را که نمیدانم ولی هر موقع فرصت شد میآییم!»
* [خنده!]
قرهباغی: خب نمیخواستیم برویم. خیلی بود دیگر! اگر وسط معالجه شما را کنار بگذارند، چهاحساسی پیدا میکنید! جنگیدهای، ناکار شدهای و حین معالجه کنارت گذاشتهاند! خلاصه یکروز به دفتر جناب صدیق رفتم و ایشان صحبت کرد. من هم درد دلهایم را کردم. گفت «ببین، الان جنگ است و مملکت به خلبانها نیاز دارد!» گفتم «خب اگر نیاز داشتند، چرا کنارمان گذاشتند؟» گفت «به هرحال الان من فرمانده نیرو هستم و تشخیصم این است که نیاز است بیایید!» ما هم گفتیم چشم!
* و به پرواز برگشتید!
قرهباغی: بله برگشتیم. هنوز تسویهحساب نداده بودند. چون همانطور که گفتم آیتالله خامنهای جلویش را گرفته بود. چندتایش را امضا کرده بودیم ولی ایشان جلوی باقی کار را گرفته بود.
* یعنی امضا کرده بودید که، از ارتش بیایید بیرون؟
قرهباغی: بله دیگر! پاکسازیمان کرده بودند.
* آقای باقری برای شما هم ایناتفاق افتاد؟
باقری: نه.
قرهباغی: نه. برای اینها ایناتفاق نیفتاد.
باقری: ما آنموقع پستانک میخوردیم. (میخندد)
[قرهباغی میخندد.]
باقری: عباس اکبریاینها بودند. عباس اکبری را یادم هست که اینطوری شد؛ وقتی در همدان بودیم.
* به عملیات زدن پل اروندرود توسط محمود اسکندری و اکبر زمانی بپردازیم. خب اینعملیات مهم تا همین چندسال پیش، خیلی مورد توجه قرار نمیگرفت و دربارهاش حرفی زده نمیشد. آنروزی که ایناتفاق افتاد، شما که در نیرو هوایی بودید، خبردار شدید؟ آیا شد خوشحالی و هیاهویی به پا شود؟
قرهباغی: بله. حرف شما درست است. خیلی از اتفاقات مهم را از اول جنگ نگفتند. از روز اول جنگ و حتی پیش از جنگ، نیروهوایی بود که جلوی دشمن ایستاد. ما با فانتوم میرفتیم تانک میزدیم. من خودم، تانک زدهام.
* در پایگاه همدان بودید دیگر!
قرهباغی: بله.
* اسکندری و زمانی از پایگاه امیدیه رفتند پل اروند را زدند...
قرهباغی: از همدان بلند شدند رفتند امیدیه نشستند. بعد از آنجا رفتند پل را زدند. بله، همه اینها را میدانستیم ولی یکعده نمیخواستند دستاوردها را به نام نیروی هوایی بزنند. از اینوقایع و عملیاتها خیلی داشتیم.
* شما خودتان با اسکندری صحبت کردید که آقا چهطور رفتی و موفق شدی؟
قرهباغی: ببینید، آنموقع از اینعملیاتها زیاد بود. یعنی اینکارها تا حدی برای بچهها عادی بود. ماموریتهایی هم که بقیه بچهها میرفتند، همین بودند. خدابیامرزد هوشنگ ویژه را! وقتی با او برای زدن پایگاه کوت رفتیم که هواپیماهای میراژ داشت، زمین و زمین داشتند میزدند. بمبها را زده بودیم و هوشنگ گفت «رضا فقط بگو از کجا در برویم که نخوریم!»
* یعنی ماموریتتان بمباران هواپیماها بود؟
قرهباغی: نه. چیز دیگری بود. اما بعضی وقتها امثال ما را کابین عقب خلبانهایی مثل هوشنگ ویژه قرار میدادند.
* چرا؟
قرهباغی: چون ستادی بودند و قدیمیتر محسوب میشدند. آنموقع هوشنگ ویژه، سرگرد بود. اینها قدیمی بودند و کمتر پرواز میکردند. ما را کابین عقبشان میگذاشتند که هوا را داشته باشیم. خب افرادی مثل هوشنگ ویژه یا خدابیامرز شهید ندیمی کمتر پرواز میکردند؛ یا مثلاً محمود محمودی که اسیر شد. خلاصه اینکه در همه عملیاتها زمین و زمان بهسمت ما شلیک میکرد ولی کار محمود اسکندری و اکبر زمانیِ دلاور در زدن پل اروند، خیلی بزرگ بود اما آنقدردانی که باید از آنها میشد، نشد. اینش دیگر به ما ربطی ندارد. ما سربازیم و کارمان را انجام میدهیم.
* خب کمی به آقای قرهباغی استراحت بدهیم و برویم سراغ آقای باقری. در عملیات بغداد، هواپیمای شما و اسکندری، شماره چهار بود دیگر! قرار بود دوفروند پرواز کنند دو فروند رزرو باشند که طبق اطلاعات من...
باقری: ما سومی بودیم.
قرهباغی: بله. سومی بودند.
* من روایت شماره سه را شنیدهام. اما روایت دیگری هست که شماره یک، دوران بوده که میپرد و میرود بالا، بعد اکبر توانگریان است و شماره سه اکبر حیدرزاده که به محض تیکآف میگوید من ایراد دارم و ابورت میکند. توانگریان هم روی زمین میگوید مشکل دارم _ مثل اینکه چتر عقبش ایراد داشته _ و ابورت میکند. میماند هواپیمای شما و اسکندری که باید بهعنوان شماره دو بلند میشده.
باقری: ما کلاً سهفروند بودیم.
قرهباغی: حیدرزاده اصلاً نبوده!
* پس شما میگویید عملیات قرار بوده با دو فروند و یکرزرو انجام شود.
باقری: بله. رزرو قرار بود تا نزدیک مرز بیاید که حتماً دو فروند از مرز رد شوند. یعنی این نبود که فقط روی زمین رزرو داشته باشیم. من و اسکندری هواپیمای رزرو بودیم.
* شماره ۳.
باقری: بله. قرار بود دوران یک باشد، توانگریان دو و ما شماره سه. منتهی سهای انتخاب کرده بودند که جایگزین هرکدام از دو فروند دیگر شود. یعنی اگر دوران نرود یا توانگریان نرود، ما جایگزین هرکدام از آنها شویم. روی زمین که تاکسی کردیم، دوران گفت که...
* INS اش (سامانه ناوبری) ایراد دارد.
باقری: بله و چون هواپیمای دوران ایراد داشت، طبق بریف ما شدیم شماره یک. یعنی بهعنوان شماره یک وارد باند شدیم. توانگریان هم بهعنوان دو ایستاد. دوران قانوناً باید برمیگشت.
قرهباغی: [خطاب به باقری] توانگریان که در شِلتر (آشیانه) ابورت کرد!
باقری: نه. روی باند بود. یکدفعه دوران گفت «من هم میآییم توی باند.»
* یعنی کلهشقی کرد؟
باقری: حالا...
* شاید INS چیزی نیست که اگر خراب شود، پرواز را بهخاطرش لغو کنند...
قرهباغی: نه. مهم است.
باقری: میتواند بپرد ولی نمیتواند لید بایستد. (لیدر دسته پروازی باشد.) در برگشت هم اگر تک باشد، به مشکل برمیخورد. ولی خب، خلبانهایی مثل کاظمیان یا ما میتوانستیم راه را پیدا کنیم و برگردیم. اگر چشم ما را میبستند و میبردن در آنآسمان رها میکردند بعد چشممان را باز میکردند، کمی اینطرف و آنطرف را نگاه میکردیم و راه را پیدا میکردیم.
* چرا؟ چون اسکندری زیاد به بغداد رفته و برگشته بود.
باقری: اصلاً کل منطقه و همدان را. ما بدون ناوبری با نگاه به نقاط زمین هم میتوانستیم راه را پیدا کنیم.
* حرفتان درست است. اما دوران از بوشهر آمده بود و کوههای همدان و منطقه را نمیشناخت دیگر!
باقری: بهجایش کاظمیان کابین عقبش بود. او زودتر به همدان آمده بود. خلاصه، لید ایستادیم و سیستم ناوبریمان هم درست بود. این بود که تیکآف کردیم. وقتی تیکآف میکنیم، گردش میکنیم و شماره دو هم بعد از ۵ یا ۷ ثانیه یا هرچهقدر که لازم است، تیکآف میکند و بعد از ما بالا میآید. بعد رول میکند و در گردش میآید به ما میرسد. شما بهعنوان خلبان کابین عقب وظیفه داری نگاه کنی ببینی شماره دو بلند شد یا نه. چون بعد از تیکآف چندان از فرودگاه دور نشدهای و میتوانی باند را ببینی.
* جدی؟ اینمساله از وظایف کابین عقب است؟
باقری: بله. او باید بیاید به ما جوینآپ کند و کابین عقب باید به کابین جلو گزارش بدهد که او الان در چهموقعیت و زاویه و فاصلهای است. ایناطلاعات را باید به کابین جلو بدهی. من مشغول نگاه به عقب بودم که توانگریان گفت «من ابورت میکنم.» به دلیل ابورتاش کاری ندارم ولی وقتی این را گفت، دوران گفت «من میآیم!» یعنی اگر توانگریان ابورت نکرده بود، دوران نمیآمد.
* یعنی شما و هواپیمای توانگریان میرفتید!
باقری: بله. چون توانگریان ابورت کرد، دوران بلند شد. دوران طوری در باند حرکت کرد و از کنار توانگریان رد شد که اول فکر کردم از باند خارج شد. من فکر کردم توانگریان از باند خارج شده است. آخر گرد و خاک بلند شده بود. چون هواپیمای دوران از کنار توانگریان رد شد و برای تیکآف بهآنقسمتی از باند رسیده بود که از آن استفاده نمیشود. در نتیجه گرد و خاک بلند شد. من به اسکندری گفتم «فکر کنم توانگریان از باند رفت بیرون!» بعد دیدم از وسط گرد و خاک، یکهواپیما بیرون آمد. (میخندد)
* که هواپیمای دوران بود.
باقری: بله. گفتم «فکر کنم دوران آمد.»
* اینها را در رادیو به اسکندری گفتید؟
باقری: نه در هواپیما، از رادیو استفاده نمیکنیم. اینترکام است. برای تماس با بیرون است که از رادیو استفاده میکنیم.
* عجب! فکر میکردم مکالمات کابین عقب و جلو هم در ایستگاه رادار و شنود شنیده میشود.
قرهباغی: نه اینطور نیست.
باقری: شما تا مایک (دکمه میکروفن) را نگیری، صدا اینترکام است و صدایت بیرون هواپیما شنیده نمیشود. در مسافربری هم همین است. خلاصه گفتم دوران دارد میآید. او هم آمد و جوینآپ کرد. قانونا هم باید بهعنوان شماره دو میایستاد. دوران تا وقتی کرمانشاه را رد کردیم، شماره دوی ما بود. وقتی کرمانشاه را رد کردیم، یکدفعه گفت «آی تیک دِ لید!» [I take the Lead] محمود گفت «بهش برخورد آقا!» در صورتی که قانوناً...
قرهباغی: محمود قدیمیتر بود...
باقری: هم لیدریاش بالاتر بود هم ساعت پروازش.
* ببینید، در بریف عملیات دوران شماره یک بوده و اسکندری شماره بعدی. وقتی هواپیمای دوران ایراد دارد و میشود شماره دو، قانونا اسکندری لیدر پرواز میشود. پس دوران نباید لیدر میشد.
باقری: چون ناوبریاش ایراد داشت این را میگوییم.
* خب اسکندری با آنروحیهاش چهطور قبول کرد؟
قرهباغی: وقتی روی زمین و در بریفینگ صحبت میشود، لیدر همان است.
باقری: ببینید، الان ایشان [قرهباغی] استاد من است اما در بریف به هر دلیلی میگویند امروز باقری لیدر است. حتی ممکن است معلم و مسئول من باشد ولی وقتی مشخص میکنند لیدر پرواز کیست، ایشان موظف است شماره دو بایستد و مسئولیت پرواز به عهده من است.
* پس روی اینحساب، اسکندری چیزی نگفت!
باقری: برای ما چه فرقی میکرد؟ فقط وقتی ایناتفاق افتاد گفت «به آقا برخورد!» ببینید، چون ما روی آنمنطقه زیاد پریده بودیم با تِرِدمَسکینگ آشنا بودیم یعنی موانع طبیعی و کوههای منطقه را میشناختیم. آنجاها باید پایین باشی که رادار عراق، تو را نگیرد. من خودم پنجمینبارم بود به بغداد میرفتم.
قرهباغی: به خاطر همین است که عربیاش اینهمه خوب است.
باقری: نه بابا! به خاطر این است که بچه بوشهر هستم!
* واقعاً عربیتان خوب است؟
باقری: تُرکیام از عربیام بهتر است! خلاصه به منطقه مرزی رسیدیم. ایلام در دامنه کوه است. ما قرار بود از درهای عبور کنیم که ایلام در دامنه کوهش قرار دارد. تا پیش از این باید اینقدر ارتفاعمان پایین میبود که رادار عراق ما را نگیرد. بههمین دلیل باید پشت کوه میبودیم. رادار همانطور که میدانید امواجش لاین آف سایت است. یعنی مستقیم است؛ نمیشکند. در نتیجه اگر من اینقندان را پشت اینلیوان بگذارم، امواج صدای شما بهطور مستقیم به آن نمیرسد. رادار هم همینطور است. از نظر سایت DD رادار، اگر پشت کوه باشید، هواپیمای شما را نمیگیرد. به همیندلیل است که ایستگاههای رادار را روی قله کوه میسازند.
قرار بود وقتی هنوز داخل ایران هستیم، ارتفاعی داشته باشیم که رادار دشمن ما را نگیرد. ولی دوران اینطور میپرید [با دو دست تفاوت ارتفاع را نشان میدهد.]
* خیلی بالا بود.
باقری: نمیدانم چه فکر میکرد. شاید فکر کرده بود مثل بوشهر و پرواز روی آب است یا هرچه. نمیدانم.
* اسکندری آن جمله را گفت؟ که «عباس داری بالا میپری»؟
باقری: نه. چیزی نگفت. اما به محض اینکه به ایلام رسیدیم و دره را رد کردیم، دیدیم ضدهوایی دشمن دارد آتش به اختیار دارد میزند. ضدهوایی اصولاً اول باید بیاییم تا بزند اما به آنها خبر رسیده بود یا رادار گرفته بود...
قرهباغی: بله. خبر داشتهاند.
باقری: هم ستون پنجم خبر داده بود هم رادارشان هواپیمای دوران را گرفته بود. هوا گرگ و میش بود. هنوز روشن نشده بود. در نتیجه عبور گلولههای ضدهوایی در هوا معلوم بود. از همه طرف داشتند ما را میزدند. تازه دوران آنجا آمد پایین و فهمید اینجا مثل بوشهر نیست. آمد چسبید به زمین. ما هم که از قبل روی زمین بودیم. من مرتب منتظر موشک حرارتی بودم. کمی که جلوتر رفتیم یکموشک بهسمتمان زدند که چون ما رد شده بودیم، به ما نرسید. باید طوری حسابکتاب کنند که در زمان درست شلیک کنند تا به هواپیما بخورد. اینموشک آمد و از بین ما رد شد و رفت بالا منفجر شد.
* خودکشی کرد.
باقری: بله. موشک اگر هدف را رد کند و چیزی جلویش نباشد، منفجر میشود. چون موشک No Where نمیرود. حتماً باید بهسمت چیزی برود. اصولاً موشکها هم از نوع مجاورتی هستند. بهندرت پیش میآید که موشک برود مستقیم به هدف بخورد و منفجر شود. موشکهای راداری هم همینطورند. همینهواپیمای مسافربری اوکراین که سپاه اشتباهی آن را زد، اینطور بود. یعنی موشک نزدیکشونده است. به محض اینکه سرعت نزدیکشوندگیاش صفر شود، منفجر میشود. یعنی در مجاورت هدف منفجر شد. فیوزهای اینموشکها اینطور عمل میکنند. بههرحال، موشک حرارتی آمد و از بین هواپیمای ما و دوران عبور کرد و روی هوا منفجر شد.
کمی که جلوتر رفتیم، دیدم از عقب توسط رادار هواپیما، ردیابی شدیم. یعنی در اسکوپ جنگ الکترونیکمان دیدم ما را گرفتهاند که چون نقطه روی اسکوپ متحرک بود، فهمیدم هواپیما، ما را گرفته است. حالا MIG23 بود یا هرهواپیمای دیگر.
قرار بود از نقطهای مشخص گردش کنیم و بعد سمتی بگیریم که سمت حمله و فرارمان یکی شود. این، بریفی بود که باید انجام میدادیم. کل عملیات برای چه بود؟ پالایشگاه الدوره را بزنیم که دود کند و آتشاش در شهر دیده شود. قرار هم نبود محل مهمی را بزنیم. شاید فقط بشکهها را که آتش بگیرد. بعد هم از روی شهر عبور کنیم که خبرنگاران خارجی ببینند که هواپیما آمده اینپالایشگاه را زده و فردا ماستمالیاش نکنند که پالایشگاه، خودش آتش گرفته است. پس قرار بود اول پالایشگاه را بزنیم و بعد گردش کنیم بهسمت شهر و با عبور از روی شهر، مستقیم به سمت ایران برویم. اما دوران بهجای اینکه روی نقطه از پیشتعیینشده در بیاید، به خاطر ایراد ناوبریاش، آنطرفتر درآمد. من گفتم «محمود، دارد اشتباه میرود ها! باید ۳۰ درجه بگردد به چپ!»
* شما محمود صدایش میکردید؟...
باقری: بله.
* یا جناب سرگرد یا...
قرهباغی: در هواپیما که از اینحرفها نداریم دیگر! مگر اینکه درجهاش خیلی بالا باشد.
باقری: اکثراً سِر (Sir) میگفتند. خلاصه محمود به دوران گفت «۳۰ درجه بگیر به چپ!» دیدیم مسیر را اشتباه میرود گفتیم تصحیحاش کنیم. او هم چون سیستماش ایراد داشت، قبول کرد و گشت. اما وقتی ناوبری شما ایراد دارد، خودبهخود دوباره به همانمسیر اشتباه برمیگردی. سیستم INS به افقنمای هواپیما هم اطلاعات میدهد. در نتیجه دوران، این را [با دست، کمی کجی را نشان میدهد] به اشتباه طراز فکر میکرد. خیلی کم استها! ۵ درجه یا ۳ درجه و در آن ارتفاع کم هم متوجهاش نمیشوید! چون افق را به خوبی نمیبینید. در نتیجه دوران دوباره به اشتباه در مسیر غلط افتاد.
* و از جای بدی درآمد.
باقری: بله. بهجای اینکه روی نقطه اولیه درآید که از روی آن گردش کنیم به سمت هدف، از جای دیگری سر درآورد. ما قشنگ روی پالایشگاه درآمدیم اما آنها (دوران و کاظمیان) آنطرفتر درآمدند. که موشکهای رولند وسط ما دوهواپیما قرار داشتند. من تا اینجا دوران و کاظمیان را داشتم که دارند میآیند. به اینجا که رسیدیم دوران فهمید «Something is wrong» یعنی یکجای کار میلنگد. چون نه میتواند بمباش را بزند نه از روی شهر رد شود.
* نمیشد با یکگردش سریع، مسیرش را اصلاح کند؟
باقری: خب اینطرفش ما بودیم. جایی برای گردش نبود. موقعی این را فهمید که پالایشگاه نزدیک بود و ارتفاعمان هم پایین بود. نمیشد کاری کرد. ما رفتیم و بمبمان را زدیم. محمود به او گفت «بیا دنبالم!» دوران هم تسلیم شد و آمد. آمدیم و از حیطه پدافند شهر بیرون رفتیم. بهخاطر همین هم بود که محاسبات سوختمان به هم خورد.
قرهباغی: چون گردش به راست کردید!
باقری: اولش نه. رفتیم تا آنطرف پالایشگاه. بعد گشتیم به سمت شهر...
قرهباغی: بله. حالا اینجای کار اشکال است...
باقری: که دوباره بیاییم و دوران بتواند بمباش را بزند و از روی شهر رد شود.
* پس یکدور اضافه زدید. مجبور شدید!
باقری: بله. چون هم پدافند میدانست، هم همهچیز لو رفته بود و اگر میگشتیم، همه بدنه هواپیما را میدادیم جلوی گلوله و موشک. در نتیجه با همان ارتفاع جلو رفتیم و دور زدیم...
* و برگشتید.
باقری: ایشان (دوران) هم گشت. حالا درآمدیم روی شهر که آژیر کشیده بودند و همه در حال فرار بودند. وقتی از روی آن پلِ روی رودخانه در مرکز بغداد عبور میکردیم، اینقدر پایین بودیم، بهطور کاملاً واضح دیدم که مردم ماشینها را روی پل رها کرده و رفته بودند. یعنی در ماشینها باز بود و کسی هم روی پل نبود. احتمالاً زیر پل پناه گرفته بودند.
درست وقتی داشتیم پل را رد میکردیم، گلوله خوردیم. پشتبند آن ناگهان دوران گفت «ما را زدند!» هنوز روی شهر بودیم و شهر را رد نکرده بودیم. اینمربوط به همان لحظاتی است که خبرنگار خارجی گفته بود سر و کلاه خلبانی خلبان فانتوم ایرانی را دیده است. خودتان حساب کنید که ما با محمود چهقدر پایین بودیم!
به نظر من هواپیمای دوران توسط هواپیما مورد اصابت قرار گرفت. چون تا قبل از شهر هواپیما دنبالمان بود و روی شهر اینتعقیب قطع شد.
* یکلحظه صبر کنید! کَپهای عراقی که نمیتوانستند روی آسمان بغداد بیایند. چون رینگ پدافندی آنها را میزد.
باقری: خب ما از آنطرف شهر گشتیم. آنها هم منتظر فرصتی بودند که از پدافند دور باشند. من فکر میکنم اینطور بوده است.
* یعنی میگویید موشک رولند و کروتال نبوده؟
باقری: من فکر میکنم موشک حرارتی هواپیما بوده است. چون رفته بود داخل اگزوز موتورش.
قرهباغی: گفته بود هر دو موتورش آتش گرفته.
باقری: بدیاش هم این بود که خاموش نمیشد و آتشاش روی بال را گرفته بود. یعنی موتور منفجر شده و آتش به جاهای دیگر هواپیما سرایت کرده بود. وقتی موتور آتش میگیرد، شما موتور را خاموش میکنی یا میتوانی بنزینش را قطع کنی. اما وقتی آتش به بال میگیرد، معلوم است که موشک داخل موتور منفجر شده و پوسته موتور را از بین برده است.
* برایم سوال است که وقتی موشک در موتور منفجر میشود، چهطور کل هواپیما را منفجر نمیکند؟
باقری: خب موتور خیلی بزرگ است. موتور فانتوم را از نزدیک دیدهای؟
* از نزدیک که نه ولی فیلمهایی دربارهاش دیدهام که قدرت موتور ماشینها را چهطور پرتاب میکند.
قرهباغی: J79 (موتور هواپیمای فانتوم)...
باقری: نه. آن قدرتِ پشتاش است. یکدایره بزرگ را تصور کنید با لایههای مختلف فلزات. نزدیک دو تُن و خوردهای فلز است. طول موتور بدون اَفتربرنر اش، از ایندیوار تا آن دیوار است (۵ و نیم متر). با سِکشنهای مختلفاش.
قرهباغی: معذرت میخواهم! موتور اففور نسبت به F5 و بقیه...
باقری: بله. من هم اففور را میگویم...
* فانتوم که نسبت به F5 و MIG21 غول است! هیولاست!
قرهباغی: یعنی اگر موشک به اگزوز هواپیمایی مثل F5 برسد، کل هواپیما منفجر میشود ولی اففور نه.
باقری: بههرحال هواپیمای دوران، در هوا منفجر نشد. که پرواز را ادامه داده بود...
قرهباغی: مثل اینکه گردش به راست هم کرده بودند که (عراقیها) بیشتر آنها را زده بودند. شما که گردش کردید...
باقری: نه جفتمان گشتیم و اینها افتادند پشت سر ما. که وقتی دوران گفت «ما را زدند!» من در آینه عقب، دنبال یکچیز شعلهور در آسمان میگشتم. منتهی آنقدر حجم آتش پدافند زیاد بود که نمیشد تشخیص داد. در آنموقعیت هم که عملیات دیگر، به قول خدابیامرز محمود، گلیمی شده بود.
* بله. ظاهراً اینتکهکلامش بوده است.
باقری: میگفت من تا اینجا میبرمتان! بعدش دیگر گلیمی است. یعنی خودت باید گلیمت را از آب بیرون بکشی!
قرهباغی: [می خندد] بعضیوقتها بچهها را جا میگذاشت وقتی برمیگشت.
* این را که عملیات گلیمی است، در بریفینگ میگفت یا حین پرواز؟
باقری: نه. در بریفینگ؛ روی زمین. مثلاً میگفت عملیات اینجور و آنجور است. من قرار است از ایننقطه برگردم. شما هم برگردید. گلیمیگفتناش به ایندلیل بود که هنگام عمل، شرایط و اتفاقات دقیقاً آنطور که طراحی کرده بودیم، پیش نمیرفت و خودت باید از پس مساله برمیآمدی و گلیمت را از آب بیرون میکشیدی.
* یعنی باید درلحظه مدیریت کنی!
قرهباغی: و هرکسی باید خودش کار را در بیاورد.
* اصلاً میگویند مدل عملیات بمباران همین است. اول بمباران و بعد فرار. و در مرحله فرار هم، فرارِ هر هواپیما با خودش است.
باقری: دقیقاً! آنقدر پیش میآمد که وقت برگشت در خاک خودمان، یکهواپیمای دیگر را از یکفلایت دیگر میدیدیم که دارد لنگلنگان برمیگردد. میرفتیم جوینآپ میکردیم و میآوردیمش پایگاه. ما اینکار را کردیم دیگر! یکبار موقع برگشت، ذوالفقاریاینها را برگردانیم.
* فریدون ذوالفقاری؟
باقری: نه.
قرهباغی: حسین ذوالفقاری. اسیر شد.
باقری: برای فلایت ما نبود. ما از میشن دیگری میآمدیم که برویم همدان بنشینیم. یکدفعه دیدیم یکهواپیما اعلام اِمِرجنسی کرده است. وقتی موقعیتاش را گرفتیم، بهسمتاش رفتیم و آشنایی دادیم. گفتیم «بیا تو بال ما!» خب وقتی هواپیما میآید در بال شما، خیالش راحت میشود.
* واقعاً وقتی هواپیمایی میآید در بال شما، خیالش راحت میشود؟ چرا؟
باقری: بله. دیگر. الان دیگر همهکاره ماییم است و او، هرکاری ما بکنیم، میکند. دیگر فکر ناوبری و فاصله و اینها را نمیکند.
قرهباغی: وقتی در بال هواپیمایی هستی، حتی اگر به کوه هم بخورد، باید دنبالش بروی!
باقری: ببینید، روزی که پرواز فورمیشن را در آمریکا شروع کردیم، بهنظرم رسید آنیکی که در بال است، کارش سختتر است. یعنی لیدر با خیال راحت پرواز میکند و آنیکی باید مراقب باشد همه کارهایش را با او تطبیق بدهد. وقتی یکدرجه بالاتر رفتم، دیدم نه، همهکار را لیدر میکند. اوست که اگر موتورش را یکدرصد بالاوپایین کند، کار پشتسریهایش تمام است. و اوست که باید مراقب همه باشد.
* اینسوال را به ایندلیل پرسیدم؛ چون در خاطرات فضلالله جاویدنیا (خلبان F14) خواندهام که یکبار برای فرود مشکل داشته و نمیتوانسته باند را درست با زاویه صحیح تشخیص دهد. در نتیجه شهید هاشم آلآقا به او میگوید من جلو میروم تو دنبالم بیا. آلآقا هم حرکات فرود را انجام میدهد و وقتی جاویدنیا با موفقیت فرود میآید، آلآقا بدون آنکه نشسته باشد، صعود میکند و بالا میرود.
باقری: وقتی میروی در بال یکی دیگر، همه مشکل از روی شانههایت برداشته میشود. فکر ارتفاع، سرعت، سمت، پایگاه، ناوبری و هیچچیز نیستی. فقط باید آنهواپیما را داشته باشی و هرکاری کرد، تو هم بکنی! اگر چرخ زد، بچرخی! اگر سرعت کم کرد، تو هم سرعتت را کم کنی.
* و طبق قانون هم وقتی رفتی در بال کسی، موظفی هرکار گفت بکنی!؟
باقری: اصلاً او دارد کمکات میکند. آلآقا که نمیخواسته بنشیند، جاویدنیا را آورده روی باند و خودش رفته.
* حالا یکسوال از عملیات بغداد! بعد از پل وسط شهر بود که گلوله ضدهوایی وارد کابین هواپیمای شما و اسکندری شد؟
باقری: بله. همانحدودها بود.
* بعد شما در آن واحد بیهوش شدید؟ شهید شدید و برگشتید؟
باقری: اصلاً بیهوش نشدم!
قرهباغی: یکلحظه بوده!
باقری: یکلحظه یا شاید… زمانش را نمیتوانم بگویم چهقدر بود؟ یکثانیه؟ نیمثانیه؟ ولی باید خیلی کم بوده باشد. فکر کنید در کابین نشستهای و داری پرواز میکنی که یکدفعه یکچیز جلوی صورتت میگوید بووومب! فاصله اینصدا را تا زمانی که اسکندری گفت «چی بود؟» نمیدانم. ولی در اینفاصله آنصحنهها را دیدم. فکر کردهام مردهام. وقتی اینصدا آمد برای یکلحظه یا نمیدانم چهقدر، دیگر در هواپیما نبودم.
* آنصحنههای تشییع جنازه و گریه و زاری آشنایان و...
باقری: بله. همه اینها را در مدت کوتاهی دیدم. وقتی آنصدای بومب را شنیدم، یکدفعه همه زندگیام از کودکی جلوی چشمم آمد. هرکاری که به نظرم خلاف بود آمد جلوی چشمم.
* فقط خلافها؟
[قرهباغی میخندد.]
باقری: بله. جدی!
* یعنی خوب و بد مخلوط نبود؟ فقط کارهای خلاف؟
باقری: بله. مثلاً یکنمونهاش که شاید به نظرتان مسخره بیاید مربوط به کلاس اول ابتداییام است. مادرم میگفت از مدرسه که میآیی یک نان سنگک هم بگیر بیاور!
* کدام شهر بودید؟
باقری: تبریز. یکبار که به نانوایی رفتم، دیدم یاعلی! عجب صف دور و درازی! قرار بود بروم ناهار بخورم و دوباره دو ساعت بعد به مدرسه برگردم. به همیندلیل چون حوصله نداشتم، خودم را در صف جا دادم و بهمرور خودم را جلو کشیدم. اول پیش خودم فکر کردم زرنگی کردهام. بعد اینفکر در ذهنم پیش آمد که ایبابا! ایننوبت حق اینآدمها بودها! در آنلحظه که گلوله در کابین ترکید، من اینلحظه را دیدم. انگار قشنگ مشغول انجام اینصحنه بودم.
صحنه دیگری که دیدم، مراسم تشییع جنازهام بود. خب قبل از آن، تشییع زیاد دیده بودم ولی از بالا میدیدم که دارند تشییعام میکنند. اکبر پورسرابی رفیق و همکلاسیام هم حضور داشت که آمده بود خلبان شده بود. دیدم اکبر آنجاست و خانمم دارد گریه میکند. بچهام هم بغل اکبر پورسرابی است. من هم در بیمارستان هستم و بناست من را بیاورند در پایگاه همدان تشییع کنند و با هواپیما به شهرستان بفرستند. خودم هم از دیدن اینصحنهها تعجب میکردم که یعنی چه؟ تابوت، من، پرچم، عکس، گل، آدم، زنم، بچهام...
* اینتصاویر را با هم دیدید؟ یعنی آنکودکی و اینتشییع...
باقری: اصلاً اینطور بود… [چند بِشکن میزند] نمیدانم چندثانیه گذشت که اسکندری گفت «چی بود؟» که من ناگهان دیدم در هواپیما هستم. داخل کابین را هم مه و دود گرفته بود. که اول فکر کردم کاناپیام رفته است. چون در یکپروازِ های آلتیتیو که بچهها رفته بودند و مشیری کابین عقب بود، کاناپی پریده بود. وقتی دی کامپرشن اتفاق میافتد، اولین چیزی که رخ میدهد این است که فضای دور خلبان مثل مه میشود. من هم فکر کردم کاناپی جدا شده است. ولی مهای که میدیدم، دود ناشی از انفجار گلوله توپ بود. هنوز هم زخمهایم نمیسوخت. اول به کاناپی دست زدم و لمساش کردم. دیدم هست. تازه وقتی دود فرو نشست، دیدم دست و گردنم میسوزد و بغلم و اسکوپ رادار، پر از آهنپاره است. کنار سر محمود هم روی صندلیاش، یکسوراخ بزرگ بود. اینمساله باعث شده بود سیستم اجکت صندلی او از کار بیافتد. یعنی اگر کارمان به اجکت هم میکشید، نمیتوانست اجکت کند. چون گلوله تمام لاینهای صندلی را کنده و انداخته بود بغل من.
اینمساله را وقتی فهمیدیم که آمدیم و در پایگاه نشستیم.
* اینکه اسکندری نمیتوانست اجکت کند!
باقری: بله. وقتی نیروی فنی آمد بالای سر هواپیما. کاناپی محمود باز نشد. با دست بلندش کردند و نگه داشتند تا محمود بیرون بیاید. چون همه لاینهایش قطع شده بود و عمل نمیکرد.
* وقتی ایناتفاق برای شما افتاد، تا آخر پرواز استراحت کردید یا...
باقری: نه. خیلی معمولی پروازم را انجام دادم. انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. همه کارهایم را میکردم...
* من تصور میکردم شما با زخمی که برداشتهاید، روی صندلی افتادهاید و اسکندری بهتنهایی مشغول برگرداندن هواپیما به ایران است!
باقری: نه. نگاه میکردم. حرف میزدم و البته چیزی نگفتم که زخمم چیست و چهطور است. فقط اسکندری گفت: «نپری بیرون!» که گفتم «نه. چرا بپرم؟» اصلاً هیچوقت در هواپیما فکر بیرونپریدن نکردم. باور میکنید؟
* علتش چه بود؟ از روی غیرت بود؟ از روی...
باقری: روی علم بود، روی غیرت بود، روی شانس بود، روی هرچه که بود، به پریدن فکر نمیکردم. نمیخواهم بازارگرمی کنم ولی هواپیمایی هم در جنگ داریم که به محض اینکه موشک را دیده، کابین عقب، اهرم اجکت را کشیده...
* ببینید، وقتی خاطرات خلبانهایمان را که در آمریکا آموزش دیدهاند، میخوانیم، میبینیم اساتید آمریکایی و کلاً خلبانان دیگر کشورها، بهمحض احساس خطر اجکت میکنند. اما خلبانان ایرانی، تا لحظه آخر هواپیمای خود را ترک نمیکردند. شاید به ایندلیل بوده که ما از نظر تعداد هواپیما در مذیقه بودیم و هر هواپیما ارزش زیادی برایمان داشته که با اینجانفشانیها هواپیما را نگه میداشتند و در نهایت سعی میکردند حداقل در خاک خودی اجکت کنند!
باقری: ببینید، در هواپیمای شکاری، جان خلبان خیلی مهمتر از هواپیماست.
* نه دیگر...
باقری: نه. جنگ و ایران را کاری ندارم. میگویند هواپیما جایگزین دارد. اما خلبان جایگزین ندارد. چون هزینه جایگزینیاش خیلی بیشتر از اینوسیله است و برای زمان الان نیازش داری. ۱۰ سال دیگر که باقری به دردت نمیخورد. چون دانش الان با ۱۰ سال دیگر فرق میکند. حساب کنید چندنفر را باید استخدام کنی و آزمون بگیری تا از بینشان یکخلبان شکاری در بیاید. من از شیراز ثبتنام کردم. ۶۳۷ نفر ثبتنام خلبانی کردند اما ۲۱ نفر برای مرحله بعد به تهران آمدیم. خیلیها در همانمعاینات اولیه ریزش کردند. ۹۹ درصد افسرهای آنزمان، همه اول سعی کردهاند خلبان شوند و بعد با پیشنهاد افسر فنی، همافری، مرمیات، پدافند و … روبرو شدهاند. با هرکدام از این افراد که حرف بزنید، اول پوشه خلبانی را پر کرده است. اما خلبانی شکاری در همان معاینات اولیه، ریزش سنگینی دارد. ۲۱ نفر از شیراز برای معاینات مکمل به تهران اعزام شدیم. از این ۲۱ نفر، ۷ نفر لباس گرفتیم. از ۷ نفر هم ۳ نفر خلبان شدیم. از اینسهنفر هم من تا آخر ماندم. آندونفر یکیشان مدتی کارگردان شد و دیگری هم به آمریکا رفت و راننده تاکسی شد.
* پس جان خلبان از هواپیما مهمتر است.
باقری: بله. مواقعی بود که مثلاً در حالت عادی اگر نمیپریدی بیرون، یقهات را میگرفتند که بیخود کردی ریسک کردی!
* واقعاً ممکن بود یقهتان را بگیرند؟
باقری: بله.
* یعنی نمیگفتند تو یکهواپیمای مملکت را هدر دادی؟
باقری: پیش از انقلاب نه. زمان جنگ هم میدانستند که یکخلبان خیلی مهم است.
* یکنکته هم هست؛ اینکه خلبانهای ما در صورت سانحه سعی میکردند حداقل در منطقه خودی اجکت کنند.
باقری: این، از خاصیت جنگ است. یکعده هستند که در همینحالت کلی جان را مهمتر میدانند. یکعده هم هستند که روی جان خودشان ریسک میکنند تا هواپیما را نجات دهند یا حداقل در منطقه خودی اجکت کنند. مثل همانکاری که محمود اسکندری قبل از جنگ انجام داد. ۱۷ شهریور ۵۹.
* بله. همانسانحهای که کابین عقبش ایلخانی شهید شد.
باقری: باریکلا! همان است. با علی ایلخانی؛ علی پَپَ.
* چه؟ این، لقبش بود؟
باقری: (میخندد) بله. تپل بود. به همیندلیل به او میگفتند علی پَ پَ. همدوره ما بود. هواپیمایشان را آنطرف زدند ولی محمود تا جایی که توانست سعی کرد بیاید که در نهایت بین دو نیرو افتاد که بچههای خودی رفتند با بدبختی محمود و جنازه ایلخانی را آوردند.
* اسکندری در آنعملیات و آناجکت، از ناحیه پا دچار مصدومیت شد.
باقری: یا نمونههای دیگری هم داریم که آنطرف زدند و خودشان را به ایران رساندند. مثلاً بهمن سلیمانی آمد و آخرکار دم مرز بیرون پرید. [خطاب به قرهباغی] با پوررضایی بود، نه؟
قرهباغی: آنطرف پریدند. نجاتشان دادیم.
باقری: بله. از خیلی دور آمدند. یعنی خیلی به خاک عراق نفوذ کرده بودند و توانستند خود را به نزدیکی مرز برسانند. یا احمد فلاحی را آنطرف زدند و تا جایی که میشد بهسمت مرز آمد. یعنی تا هواپیمایش را زدند، نپرید بیرون. خیلیها بودند که در خاک خودمان پریدند بیرون.
ادامه دارد...