به‌عنوان یک سرباز هیچ توقعی نداشتم ولی انتظار خودم این است که حداقل برای قهرمانانمان ارزش قائل شوند و بدانند اگر این مملکت مانده به خاطر این‌بچه‌هاست. شش‌ماه اول جنگ، فقط نیروی هوایی بود.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: سال گذشته همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس، پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» با حضور امیران خلبان فرج‌الله براتپور، محمود ضرابی و اکبر زمانی در مهر گشوده شد و آخرین قسمت آن نیز ۱۱ تیرماه امسال در گفتگو با آزاده خلبان، امیرْ حسینعلی ذوالفقاری: «ضدانقلاب در پی ترور محمود اسکندری بود / دستور اکید این بود که به راکتور اوسیراک آسیب نزنیم» منتشر شد. در خلال این‌پرونده به‌جز خلبان‌های نامبرده، با امیران اسماعیل امیدی، روح‌الدین ابوطالبی، فریدون صمدی، ناصر باقری، محمدرضا قره‌باغی، اصغر شفائی، محمدرضا ملکی و محمد اسکندری فرزند امیرْ اسکندری گفتگو شد.

امسال همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس، پرونده بررسی سلحشوری و ایثارگری‌های یک‌خلبان دیگر نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را باز می‌کنیم؛ منوچهر محققی، متولد سال ۱۳۲۲ که ۹ مهرماه ۱۴۰۰ در میانه‌های مصاحبه‌های پرونده محمود اسکندری، به‌واسطه جراحات و عوارض ناشی از پروازهای جنگی طولانی و زیاد، دچار خون‌ریزی مغزی شد و به هم‌پروازان شهید خود پیوست.

برای شروع پرونده و اولین‌گفتگو درباره امیرْ محققی، سراغ سه‌تن از همرزمانش رفتیم؛ امیران خلبان فریدون صمدی، اکبر زمانی و محمد غلامحسینی. پیش‌تر در خلال پرونده محمود اسکندری با فریدون صمدی که معلم خلبان او بوده، گفتگو کرده بودیم: «کاش قدر قهرمان ملی‌مان را می‌دانستیم / محمود اسکندری به‌روایت معلمش». کاپیتان اکبر زمانی نیز در دو گفتگوی مربوط به پرونده محمود اسکندری مهمان ما بود و خاطرات زیادی را درباره سلحشوری‌های اسکندری روایت کرد. اما امیرْ جانباز محمد غلامحسینی که پیش‌تر کتاب خاطراتش را در قالب مقاله «قصه خلبانی که اجکت کرد و به اسارت دموکرات‌ها درآمد / وقتی فانتوم ایرانی به دام میراژهای عراقی افتاد» مرور کرده بودیم، برای اولین‌بار به خبرگزاری مهر آمد و درباره معلم پرواز خود منوچهر محققی صحبت کرد.

مردان حاضر در این‌میزگرد هرسه با منوچهر محققی مانوس بوده و همرزمش هستند. فریدون صمدی استاد خلبان او محسوب می‌شود و در چند راید آموزشی همراهش بوده است. اکبر زمانی به‌عنوان یکی از خلبانان پایگاه ششم شکاری بوشهر دوشادوش محققی در جنگ حضور داشته و به ماموریت رفته و محمد غلامحسینی نیز پروازهای آموزشی خود را نزد محققی گذرانده و در سال‌های پایانی عمر او، همسایه و سنگ‌صبور درد دل‌هایش بوده است.

گفتگو و میزگردمان با این‌پیشکسوتان نیروی هوایی، این‌حُسن را هم دارد که به‌واسطه حضور امیرْ صمدی، مرور مختصر و مفیدی بر تاریخ شفاهی شکل‌گیری نیروی هوایی مدرن در ایران تا برهه شروع جنگ تحمیلی و دفاع مقدس را شامل می‌شود. سه پهلوان نام‌برده در بعدازظهر یک‌روز شهریوری مهمان خبرگزاری مهر شدند و در ضیافتی شرکت کردند که تا ساعتی از شب ادامه پیدا کرد.

در ادامه اولین‌قسمت از پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌ْسوار دلاور» از نظر مخاطبان می‌گذرد؛

* بعد از پرونده محمود اسکندری، قدم دوم برای منوچهر محققی است؛ خلبانی که خیلی زحمت کشید و ایثارگری‌ها کرد ولی آن‌طور که باید و شاید قدر ندید. امیدوارم در این‌پرونده هم بتوانیم حماسه‌ها و ایثارگری‌های خلبان‌ها را روایت و جایگاه واقعی‌شان را مشخص کنیم تا اگر لازم است حمایتی از خانواده‌هایشان شکل بگیرد یا مدال افتخاری به آن‌ها اعطا شود، این‌اتفاق هرچه زودتر بیافتد.

جناب زمانی شهریور سال گذشته بود که همین‌جا در این‌سالن در خدمت شما بودیم و اولین‌جلسه و میزگرد محمود اسکندری را برگزار کردیم. جالب است که شما دقیقاً روی همین صندلی نشسته بودید.

اجازه بدهید صحبت را با جناب صمدی شروع بکنیم که پیشکسوت جمع هستند و تاج سر ما! جناب صمدی فکر کنم زمان شروع جنگ شما فرمانده پایگاه ششم شکاری بوشهر بودید.

صمدی: بسم الله الرحمن الرحیم. قبل از این‌که وارد جنگ بشوم، بگویم از کجا و کی منوچهر محققی را شناختم. می‌دانی که نیروی هوایی مدرن از اوایل سال ۴۰ شکل گرفت و هواپیماهای شکاری مثل اف‌پنج و اف‌چهار را آوردند. من هم سال ۴۵ خلبان شدم. یک‌مدتی فاصله افتاده بود و ما که آمدیم، سیزده یا شانزده نفر بودیم و سال دو نداشتیم. سال سه‌ای‌ها بودند که آن‌ها ایران خلبان شدند و ما جزو اولین سری‌ای بودیم که در آمریکا با هواپیمای سوپر سونیک یعنی T38 آموزش دیدیم – همان اف پنج – و به ایران برگشتیم. بعد اف‌پنج به ایران آمد.

ما در پایگاه همدان با اف‌پنج پرواز می‌کردیم تا اواخر سال ۴۷ که اف‌فورها آمدند. من هم به اف‌فور منتقل شدم. بعد از آن هشت‌نفری که اول، به آمریکا رفته و برگشتند و معلم شده بودند، ما شش‌نفر بودیم که آمدیم با اف‌فور پرواز کنیم. بعد از فارغ التحصیلی‌مان هم دو سه نفرمان را نگه داشتند برای معلم‌خلبانی که من یکی از آن‌ها بودم. تا این‌که سال ۴۸ پروازها با اف‌فور شروع شد.

سال ۵۱ بود که آقای منوچهر محققی با تعداد زیادی از بچه‌های دانشکده افسری آمدند. تعدادی از بچه‌ها، دانشجوی خلبانی بودند و یک‌تعداد دیگر از دانشکده افسری برای خلبانی آمدند؛ ازجمله شهید (هاشم) آل‌آقا، شهید (محمد) فاتح‌چهر، شهید (علی‌محمد) سلیمانی، (رحیم) ذوقی‌مقدم و شهید (خدابخش) عشقی‌پور و تعداد زیادی از دانشکده افسری آمده بودند. این‌ها آموزش‌هایشان را با اف‌فور شروع کردند. من افتخار داشتم سال ۵۲ با منوچهر محققی چند پرواز داشتم. این‌نکته را هم بگویم که بچه‌های دانشکده افسری وقتی به خلبانی می‌آمدند، یک انضباط و هیکل خاصی داشتند؛ ورزیده! نه این که بخواهم از منوچهر محققی تعریف کنم، ولی خیلی دوست داشتم هیکل او را داشته باشم! ورزیده، قبراق و باسواد! این‌بچه‌ها معمولاً سوادشان هم بالا بود. از نظر درجه هم بالاتر از درجه بچه‌هایی بودند که از دانشکده خلبانی آمده بودند. مثلاً فروغی و محققی ستوان یک بودند که خلبان اف‌فور شدند ولی بچه‌های دانشکده خلبانی ستوان دو.

جمعه‌ها که می‌شد – چون مجرد بود – می‌رفتیم قابلمه‌های خالی را پشت در اتاقش می‌گذاشتم و رویشان می‌نوشتیم کله‌پاچه یا هر غذای دیگری و او هم می‌رفت با قابلمه پر برایمان برمی‌گشت من در چند پروازی که با منوچهر محققی داشتم، از کاراکتر و شخصیتش خیلی خوشم آمد. یک اشاره مهم هم بکنم که وقتی از منوچهر محققی صحبت می‌کنیم، نباید از این‌نکته بگذریم که معلم‌های او و امثالش چه‌کسانی بودند؛ (منصور) ناصری، (مجتبی) زنگنه، (محمد) فرح‌آور، (فریدون) ایزدستا، (محسن) پورصبا و شهید (داریوش) ندیمی. این‌ها معلم‌های او و دیگر بچه‌ها بودند. یعنی توجه کنیم که محققی چگونه بار می‌آید و محققی می‌شود. من افسر عملیاتی یکی از گردان‌های اف‌فور در همدان شده بودم که مرحوم (بهرام) هوشیار فرمانده گردانش بود. بعدتر می‌گویم چه آموزش‌هایی داده می‌شد. یک دوره فرماندهی در آمریکا دیدم و برگشتم که به من گفتند افسر عملیاتی گردان ۷۱ شکاری باشم. که سال ۵۴ هم افسر عملیات گردانی شدم که شهید فکوری فرمانده‌اش بود و شهیدان (علیرضا) یاسینی، (عباس) دوران، غفور جدی و خیلی‌های دیگر که اگر بخواهم اسم ببرم ممکن است جا بیافتند، آن‌جا بودند؛ ازجمله منوچهر محققی.

منوچهر محققی آن‌موقع مجرد بود و این‌قدر این‌بچه ازنظر انسانیت و عاطفه خوب بود که بقیه بچه‌های متاهل نمی‌گذاشتند تنها بماند و دورش را می‌گرفتند. خود من هم در قبالش چنین رفتاری داشتم. وقتی مهمان و دورهمی داشتیم، حتماً دعوتش می‌کردیم. هوشنگ ویژه هم می‌گفت این (محققی) پسر من است. جمعه‌ها که می‌شد – چون مجرد بود – می‌رفتیم قابلمه‌های خالی را پشت در اتاقش می‌گذاشتم و رویشان می‌نوشتیم کله‌پاچه یا هر غذای دیگری و او هم می‌رفت با قابلمه پر برایمان برمی‌گشت.

من که از دوره آموزشی فرماندهی در آمریکا برگشته بودم، هرروز باید یک‌فاصله مشخص را در ۴۰ دقیقه می‌دویدم. در این‌بازه زمانی دو نفر بودند که روی من را کم کرده بودند؛ یکی شهید (جواد) فکوری، یکی هم منوچهر محققی. یعنی اگر من ۳ دور می‌دویدم، منوچهر محققی ۸ دور می‌دوید و باز نفس نمی‌زد. نفس من ممکن بود بگیرد ولی او اصلاً نفسش نمی‌گرفت. به‌علاوه اگر بچه‌ها قرار بود در پست فرماندهی به نگهبانی یا کار دیگری مشغول شوند، منوچهر محققی به‌خاطر مجرد بودنش، جای آن‌ها می‌رفت. یک‌گِله‌ای هم همیشه داشت که به آقای غلامحسینی می‌گفت. گِله‌اش مربوط به دوره‌ای بود که اف‌چهارده آمده بود. همیشه به غلامحسینی می‌گفت «این (صمدی) قرار بود ما را بفرستد اف چهارده و نفرستاد!»

[غلامحسینی می‌خندد.]

صمدی: یعنی توانش را در این‌حد دیده بودم.

* خب چه شد که به اف چهارده نرفت؟ مشکلی پیش آمد؟

صمدی: نه. افراد دیگری رفتند. پیشکسوت‌تر و جلوتر بودند. نمی‌خواستم این را بگویم که خدای ناکرده تعریف محسوب نشود، ولی سری اول بچه‌هایی که برای اف‌چهارده رفتند، شاگردهای ما بودند. در گردان آموزشی.

به گردان آموزشی می‌پردازم تا همان مقطع شروع جنگ برسیم که شما پرسیدید.

* بله حتماً!

در گردان آموزشی، خلبان‌هایی که از آمریکا می‌آمدند، دو گروه می‌شدند؛ یک‌گروه با فرماندهی مرحوم (مهدی) دادپی و یک‌گروه هم بچه‌های من بودند.

زمانی: [زیرلب] خدا (دادپی) را بیامرزد!

صمدی: در این دو گروه، ۱۰ معلم خلبان بودیم. خلبان که می‌آمد، از اول که به او می‌گفتند برو خودت را به آموزش معرفی کن، برایش کلاس برگزار می‌کردیم، می‌فرستادیمش سیمولیتور (شبیه‌ساز)، تا معلم‌ها و پروازهایش را تنظیم کنیم. بچه‌هایی مثل محمود ضرابی و منوچهر طوسی در گروهی بودند که من فرمانده‌اش بودم. آقای منوچهر محققی هم در گروه من افتاد.

* آموزش‌ها چه‌طور بود؟

آموزش به این‌صورت بود که از اول، آشنایی، پرواز جمع، درگیری هوایی، تیراندازی هوایی و … را یاد می‌دادیم؛ به غیر از سوخت‌گیری هوایی و لیزر و ماوریک! به غیر از این سه‌تا، خلبان‌ها در گردان‌های ما همه آموزش‌ها را می‌دیدند.

سال ۱۳۵۳، شش خلبان انتخاب شدند که این سه آموزش را دیده و به شاگردها بیاموزند. اسامی را اگر بخواهید بگویم.

* بله حتماً!

سرهنگ واعظی و ادبایی از مهرآباد، من و آیت‌اللهی از همدان، و از شیراز هم شهید فکوری و علیها. خرداد ۵۳ سوخت‌گیری هوایی را، ما شش معلم یاد گرفتیم که به بقیه یاد بدهیم. که بعد ما معلم‌ها را چک کردیم و معلم‌ها هم شاگردها را چک کردند و بعد، این سوخت‌گیری به آموزش‌های گردان‌های آموزشی اضافه شد. آموزش ماوریک یا TGM هم در همدان شروع شد. زمانی که ما در گردان معلم بودیم، عملیات شبانه انجام می‌دادیم که این افتخار را دارم که اولین نفر بودم که در ایران فِلِر پریدم. بعد هم یکی دو نفر دیگر در این‌زمینه چک شدند؛ آقایان فرح آور و عظیمی که هر دو از معلم‌خلبان‌ها بودند.

فلر کار سختی بود. آتش‌زا و زیر هواپیما بود. باید بعد از همه بلند می‌شدی و باند را چک می‌کردی و آخر هم باید بعد از همه بنشینی تا باند را بررسی کنی و مواظب باشی آتش‌سوزی نشود. به این‌صورت سوخت‌گیری هوایی و عملیات شبانه هم وارد آموزش‌ها شد و فقط مانده بود لیرز و ماوریک.

ماوریک را در همدان آموزش دادند و لیزر را وقتی من وارد گردان ۷۱ شکاری شدم، با دستگاهی در زمین که بچه‌ها با آن تمرین لیزر می‌کردند. در بمباران لیزری، کابین عقب یک‌هواپیما می‌رفت لِیْز می‌کرد و بقیه آن نقطه را بمباران می‌کردند. این‌جا، بعد نیست از شهید ابوالفضل مهدیار یاد کنم که تاپِ لیزر بود. دلیلش را هم بگویم. معمولاً وقتی بچه‌ها می‌رفتند لیز می‌کردند، دستگاهی بود که کارکردشان را نشان می‌داد. نتیجه کار بچه‌ها معمولاً ۵۰ تا ۶۰ درصد بود ولی نتیجه مهدیار ۸۰ تا ۸۵ درصد می‌شد. من دیدم این‌طوری نمی‌شود! یک‌بار او را با خودم به پرواز بردم. در آسمان یک نگتیو جی (Negative G) به هواپیما وارد کردم و دیدم مهدیار چسبید به سقف. فهمیدم کمربندش را باز می‌کند و راحت می‌نشیند لیز می‌کند. که به او گفتم دیگر این کار را نکند.

مجسم کن! خلبان‌ها شب‌های اول جنگ را در شتلر سر می‌کردند. خب می‌خواهید مردم این را بدانند؟ خب بدانند! بگویید تا جوان‌ها بدانند. در روزهای اول، بچه‌های ما دوسه روزه به تهران می‌آمدند و برمی‌گشتند بوشهر. مجبورم می‌کنید وارد این بحث شوم. در همه‌جای دنیا این‌طور است که نیروی هوایی برود ایر سوپریاتی (Air Superiority) را بیاورد؛ برتری هوایی. یعنی توافق و برتری هوایی را بیاورد. برود باند و برق و همه‌چیز دشمن را بزند و بعد وقتی نیروی زمینی رفت جلو، او را ساپورت کند. شما فکر می‌کنید بچه‌ها ما روزهای اول چه کار می‌کردند؟ در هر صورت، محققی آموزش لیزر را دیده بود، ماوریک را دیده بود، عملیات شبانه و سوخت‌رسانی را دیده بود.

بعد، رسیدیم به جایی که دو گردان شیراز را یک گردان کردند و به بوشهر فرستادند. این‌ها را می‌گویم که به سوال شما برسم.

* بله، شروع جنگ در پایگاه بوشهر.

بله. من را اول فرستادند ستاد تاکتیکی و بعد پایگاه همدان. فرمانده گردان ۳۱ همدان شدم که تا زمان انقلاب هم در این‌سمت بودم. و خب این‌گردان، گردانی بود که واقعاً جنگ را اداره کرد. افرادی مثل شهید دوران، شهید یاسینی، محمود اسکندری، [فکر می‌کند] شهید...

غلامحسینی: (حسین) خلعتبری...

صمدی: نه.

زمانی: خلعتبری بعدتر آمد...

صمدی: ببخشید دیگر! کیلومترم بُریده باید از روی کاغذ نگاه کنم! شهید حسن مفتخری، شهید (هوشنگ) غدیری مقدم، (پرویز) کیهانی‌نژاد، آزاده خلبان (محمد) صدیق قادری؛ یک همچین یل‌هایی در این گردان بودند.

من که دوره ستاد را دیدم و به بوشهر رفتم، از پاقدم خوبم، جنگ شروع شد. جناب زمانی برایتان خواهد گفت که این‌بچه‌ها که بودند. چون خودش آن‌جا بود. ببینید! حرف من این است که نباید فقط از منوچهر محققی گفت. چون این‌بچه‌ها، یک پکیج بودند. وقتی می‌گویید منوچهر محققی، حیف است نگویید رضا لبیبی! خودش آمد به من گفت «هر ماموریتی را که کسی انجام نمی‌دهد بدهید من می‌روم!» می‌شود از او که چندسال اسیر شد، اسم نبرد؟ می‌شود از شهید بیژن حاجی اسم نبرد؟ (حاجی) روحیه گردان بود. می‌شود از شهید (داود) اکرادی اسم نبرد؟ یا همین الان از شهیدان زنده مثل رضا سعیدی اسم نبرد؟ که من افتخار داشتم با او پرواز کردم. یا علی بختیاری یا حمدالله کیان‌ساجدی را؟ من سن‌ام بالا رفته و ممکن است یادم برود. از ایشان و ایشان [به زمانی و غلامحسینی اشاره می‌کند] بپرسید دقیق‌تر بگویند.

ببینید جناب وفایی، روزهای اول جنگ را هرگز یادم نمی‌رود. نمی‌خواهم وارد جزییات شوم که وقتتان گرفته شود. در پایگاه بوشهر که جنگ شروع شد، وقتی اسکرامبل زدند، با عجله خودم را به شلتر (آشیانه) رساندم. هنوز هم جایش روی پیشانی‌ام مانده. با عجله به شلتر (آشیانه) رفتم که بچه‌ها را راه بیاندازم، این‌جا [به پیشانی اشاره می‌کند] شکافت. زمانی یادش است. بچه‌ها را به شتلر بردیم. مجسم کن! خلبان‌ها شب‌های اول جنگ را در شتلر سر می‌کردند. خب می‌خواهید مردم این را بدانند؟ خب بدانند! بگویید تا جوان‌ها بدانند. در روزهای اول، بچه‌های ما دوسه روزه به تهران می‌آمدند و برمی‌گشتند بوشهر.

مجبورم می‌کنید وارد این بحث شوم. در همه‌جای دنیا این‌طور است که نیروی هوایی برود ایر سوپریاتی (Air Superiority) را بیاورد؛ برتری هوایی. یعنی توافق و برتری هوایی را بیاورد. برود باند و برق و همه‌چیز دشمن را بزند و بعد وقتی نیروی زمینی رفت جلو، او را ساپورت کند. شما فکر می‌کنید بچه‌ها ما روزهای اول چه کار می‌کردند؟

* می‌رفتند تانک دشمن را می‌زدند.

صمدی: بله؛ تانک می‌زدند. بلدوزر می‌زدند. [بغض می‌کند] بعضی وقت‌ها احساساتی می‌شوم! مجبور شده بودیم برویم در مملکت خودمان دشمن را بزنیم. آمده بودند و مجبور بودیم در مملکت خودمان آن‌ها را بزنیم. مثل گمرک خرمشهر! ببنید! این‌ها را زمانی باید بگوید. واقعیت امر این است که وقتی می‌خواهی راجع به منوچهر محققی صحبت کنی، می‌خواهی درباره یک قهرمان ملی صحبت کنی. اِسی (اسماعیل) امیدی را که می‌شناسی! آمده و با خودت حرف زده! به قول او باید مجسمه این‌ها (اسکندری و محققی) را از طلا ساخت. من اگر بودم این‌مجسمه‌ها را می‌ساختم و در کوچه و خیابان می‌گذاشتم تا بچه‌ها وقتی صبح به صبح می‌خواهند به مدرسه بروند بییند قهرمان ملی‌شان کیست! حالا ناملایمات و کمبودها را نمی‌گوییم. چون جنگ بود و وضعیت بحرانی. خود من به‌عنوان یک سرباز هیچ توقعی نداشتم؛ هیچ! ولی انتظار خودم این است که حداقل برای قهرمانانمان ارزش قائل شوند و بدانند اگر این‌مملکت مانده به خاطر این‌بچه‌هاست. ببینید! شش‌ماه اول جنگ، فقط نیروی هوایی بود.

یادم نمی‌رود وقتی آقای محققی را زده بودند – البته این را از آقای غلامحسینی بپرسید که خودش جانباز است – گلوله دشمن به این‌جای دستش [به انگشت شست اشاره می‌کند] خورد و رفت.

زمانی: تیر، استخوان دستش را برده بود.

صمدی: تا آخر هم دستش این‌طور بود. [شصت را به دست می‌چسباند] دستش این‌طوری شده بود ولی چندروز بعدش آمد برای پرواز. یک‌بار به شهید علیرضا یاسینی گفتم «رضا این‌همه خودت پرواز می‌کنی، بگذار بچه‌ها هم ماموریت بروند. این‌همه می‌روی، می‌زنندت!» می‌گفت «من بیمه‌ام!» عباس دوران – خدا رحتمش کند – یک بار رفته بود بالا. من در پست فرماندهی بودم. حین پرواز گفت «یک هواپیمای دیگر آماده کنید که وقتی برگشتم بروم بزنم! تازه جای دشمن را پیدا کرده‌ام!» از این‌هواپیما پیاده شد، سوار آن‌یکی شد. در دنیا به هیچ‌خلبانی در یک‌روز، بیش از یک ماموریت جنگی نمی‌دهند. خب این‌زمانی کنار من نشسته، از او بپرس چندماموریت در یک‌روز انجام داده است؟!

همین‌آقای زمانی، مگر فکر می‌کنی کم ماموریت انجام داده! یا همین آقای غلامحسینی که من همیشه با او شوخی می‌کنم، تمام بدن و استخوان‌بندی‌اش جابه‌جاست و صدا می‌دهد. همین امروز که می‌خواستیم بیاییم، از او پرسیدم کت بپوشم یا اسپرت بیایم؟ گفت «والا من کت می‌پوشم چون اگر نپوشم دستم پیداست که شکسته است!» نگویم خلبان پیشکسوت! من به‌عنوان یک‌کهنه‌سرباز نمی‌خواهم گِله و گلایه کنم. ولی مردم و جوان‌های ما باید بدانند که خلبان‌ها روزهای اول چه کردند. بنده که در حضورتان هستم در سال اول جنگ، ماهی یک‌شب به تهران می‌آمدم. این هم برای این بود که بچه‌هایم بدانند بابا دارند. بقیه هم همین‌طور بودند. شهید حسن مفتخری، وقتی می‌خواست تهران برود، گفت «یک‌روز بیشتر به من مرخصی بدهید یک‌کاری دارم باید انجامش بدهم.» گفتم «خب عیب ندارد، همین الان برو! یک‌روزت را هم برو!» گفت «بروم یک ماموریت دیگر انجام بدهم که چند روز بیشتر مرخصی بمانم» خدا را گواه می‌گیرم – زمانی می‌داند – در همان ماموریتی که رفت، زدنش!

زمانی: [زیر لب، سر تکان می‌دهد] زدنش!

صمدی: یا بیژن حاجی وقتی که شهید شد، خلبان کابین عقبش راید اولش بود که شهید شد.

ما وظیفه‌مان بوده، پول خرجمان شده بود. باید می‌آمدیم و دین‌مان را نسبت به مملکت‌مان انجام می‌دادیم. هیچ‌توقعی هم نداشتیم. ولی این‌انتظار هم هست که مردم، فداکاری خلبان‌ها را بدانند. منوچهر محققی یکی از آن‌هایی بود که من ندیدم یک‌بار بگوید من این‌پرواز را نمی‌روم. هرگز! چه قبل از جنگ، چه زمان جنگ! همیشه داوطلب بود. متاسفانه آن فِرَگ یا برگه ماموریت را ما باید به دست بچه‌ها می‌رساندیم. کسی نبود بگوید آقا ما کمر یا پایمان درد می‌کند و نمی‌رویم! یا بهانه دیگری بیاورد. خلبان‌ها با تمام ناملایمات، آن‌چه در توان داشتند در اول جنگ به کار بستند و این‌مملکت را نگه داشتند. خدا را شکر! ‌ تحویلش می‌دهیم به دیگران که نگهش دارند.

چون بحث منوچهر محققی است، بگویم که همه این‌بچه‌ها منوچهر محققی بودند. این‌نکته را هم بگویم. برای مراسم مربوط به فیلم سینمایی «۲۸۸۸» به شیراز رفته بودم. خبرنگاری مثل شما از من پرسید «به نظر شما شهید شاخص کیست؟»؛ شهید شاخص! شهید، مگر شاخص دارد؟ (ناصر) دژپسند را در ماموریت اولش زدند! شهید (محمد) صالحی در اولین پرواز جنگی‌اش شهید شد. خب او هم شاخص است! اگر می‌مانْد، می‌شد عباس دوران. شاید می‌شد یاسینی. تمام این‌خلبان‌هایی که در این جنگ جنگیدند، بهترین بودند. این‌هایی هم که هستند، شهید زنده‌اند. همین‌آقای زمانی، مگر فکر می‌کنی کم ماموریت انجام داده! یا همین آقای غلامحسینی که من همیشه با او شوخی می‌کنم، تمام بدن و استخوان‌بندی‌اش جابه‌جاست و صدا می‌دهد. همین امروز که می‌خواستیم بیاییم، از او پرسیدم کت بپوشم یا اسپرت بیایم؟ گفت «والا من کت می‌پوشم چون اگر نپوشم دستم پیداست که شکسته است!»

[غلامحسینی می‌خندد]

ادامه دارد...

برچسب‌ها