خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت آغازین پرونده «منوچهر محققی؛ شبحسوار دلاور» همزمان با روزهای پایان شهریور هفته دفاع مقدس، چندی پیش منتشر شد که صحبتهای امیر خلبان فریدون صمدی معلمخلبان بسیاری از خلبانهای شهید، جانباز و ایثارگر فانتوم F4 و F14 تامکت بوده است. جان کلام صمدی این است که نمیشود تنها درباره منوچهر محققی صحبت کرد و از خاطراتش گفت چون اکثر خلبانهای نیروی هوایی ارتش که در سالهای محدودیت و تحریم جنگ، حماسههای عجیب و محیرالعقول آفریدند، منوچهر محققی هستند.
بخش اول میزگرد در پیوند: «ششماه اول جنگ را نیروی هوایی اداره کرد / همه شهدا شاخص هستند» قابل دسترسی و مطالعه است. اما در بخش دوم، امیر خلبان اکبر زمانی، دوست و همرزم جانباز شهید منوچهر محققی سخنان خود را آغاز کرد و خاطره مشکلات و بیمهریهای به ناحق رواداشته شده در حق محققی را برایمان روایت کرد. خاطره مهم دیگری که امیرْ زمانی روایت کرد، ماموریت بمباران تلمبهخانه عینالضالع در کنار محققی است که شریان اصلی انتقال نفت عراق به اروپا محسوب میشد و انهدامش ضربه مهلکی بر پیکر دشمن بعثی بود.
در ادامه مشروح قسمت دوم اینمیزگرد را میخوانیم:
* ممنون از جناب صمدی بهخاطر فتح باب خوبشان. جناب غلامحسینی شما روز اول جنگ، مهرآباد بودید دیگر؟
غلامحسینی: بله.
* شما جناب صمدی پایگاه بوشهر بودید...
صمدی: بله.
* و شما هم جناب زمانی پایگاه بوشهر بودید.
زمانی: بله.
* جزو خلبانهای پایگاه بوشهر بودید آنزمان.
زمانی: بله.
* حالا وارد خاطرات میشویم و برمیگردیم. ولی پیش از آن اجازه بدهید از آقای صمدی بهعنوان معلمخلبان قدیمی فانتوم یکسوال تخصصی و فنی بکنم. چون به هرحال اینمسائل مورد علاقه گروهی از مخاطبان هستند. فانتومهایی که ما داشتیم، نسل دوم بودند. یعنی Phantom II بودند. درست است؟ چون امیر حسینعلی ذوالفقاری هم برایم تعریف کرد که بعد از اسیرشدنش، ماهر عبدالرشید با کنایه از او پرسیده بود: «B52؟» که ایشان هم با جسارت گفته بود: No! F4! Phantom2
صمدی: ببینید من افتخار این را داشتم که از روزی که فانتوم وارد شد، جزو سری اول بودم که با آن پرواز کردم. سری اول، اففورهای D بودند.
* که دود بیشتری هم نسبت به فانتومهای E داشتند.
صمدی: بله. بگذارید بگویم چرا اففور E رابه خدمت گرفتیم.
* یعنی فانتومهای نسل دو را.
صمدی: بله. من شیفته اففور دی بودم. فقط یک ایراد داشت و آن هم این بود که اگر Angle of Atack اش بالا میرفت، اگر بهجای پایی از فرامین دستی استفاده میکردی، هواپیما به سمت دیگر میرفت. یعنی اگر تجربهات کم بود، هواپیما دچار اَدْوِرسیا (Adverse yaw) میشد و با استیک برنمیگشت. در نتیجه همینمساله، ما چند سانحه دادیم که بهخاطرشان اففورهای E را آوردند. اینگونه اففور، مقداری پیشرفتهتر بود و از آنهایی بود که هرکاری میکردی و فرامینش را میچرخاندی، وارد حالت اسپین نمیشد. اما اففور دی اینطور بود. اففور E استیبلتر (متعادلتر) بود. هواپیمای فانتوم، هواپیمای گردنکلفتی است. هنوز هم هست و همه شرایطی را که یک هواپیمای جنگی میتواند داشته باشد، دارد. شب، روز، ابر و … در هر شرایطی میتواند برود بمباران کند. البته راکباش هم باید وارد باشد.
* خاطرات آقای (محمد) عتیقهچی را که میخواندم، میگفت F86 هواپیمای متعادل و راحتتری بود اما دماغه فانتوم گاهی بازی در میآورد و نوسان پیدا میکرد و خلبان به سختی افسارش را به دست میگرفت.
صمدی: متوجه نمیشوم عتیقهچی چه گفته. چون با ممد رفیقم و افتخار دارم که معلمش بودهام. ولی اینحرفش را متوجه نمیشوم.
* گفته بود دماغه F86 استیبل بود و بازی درنمیآورد. یعنی هدایتش راحت بود. اما فانتوم را اگر کمی بیدقتی میکردی، بازی در میآورد و دماغهاش از کنترل خارج میشد.
صمدی: همین است که اشاره کردم. راست گفته. F86 مثل هلو بود.
زمانی: (با خنده) Sir شما با F86 هم پرواز کردهاید؟ چون جوجههایی مثل ما فقط با یکی دو نوع هواپیما پرواز کردهاند. ولی جناب صمدی… همه هواپیماها را پراندهاند. این است که هر سوالی دارید، میتوانید از ایشان بپرسید.
صمدی: من ۵۰۰ ساعت با F5 ساعت پرواز کردهام و دوستش هم داشتم. در صورتی که اصلاً با F4 قابل مقایسه نیست. فانتوم، همهکاره است. واقعاً همهکاره است. افپنج را به ایندلیل دوست داشتم که در آن تنها بودی و خودت بودی و خدای خودت. ولی فانتوم دوکابین بود.
هواپیمای اففور یا فانتوم واقعاً یلی است. هنوز هم که هنوز است، یل است. یکبار به من گفتند بیا برو به دانشجویان خلبانی در کلاردشت روحیه بده و برایشان صحبت کن. آنجا به آنها گفتم فکر میکنم وقتی وارد نیروی هوایی شدم، هنوز پدرهای شما به دنیا نیامده بودند!
[زمانی میخندد.]
صمدی: واقعاً هم همینطور است. من ورودی سال ۱۳۴۰ هستم.
* (با خنده) کاملاً درست است. پدر من متولد سال ۴۰ است.
[حاضران میخندند.]
زمانی: (با خنده) جناب وفایی آنموقع ما مدرسه میرفتیم. کلاس اول بودیم.
صمدی: ببینید آقای وفایی! وقتی درباره خلبانها کار میکنید، نباید استثنا قائل شوید. اینبچهها بعد از جنگ سمت و پستی نگرفتند. مثل همان محمود اسکندری که رویش کار کردید و من افتخار این را داشتم که فرمانده گردانش بودم، معلمش بودم و با او پرواز کردم. شما باید کارها و عملیاتهای اینها را روایت کنید؛ مثل همان پل (اروندرود) که رفت و با این مرد بزرگ [به زمانی اشاره میکند] آن را منهدم کرد و ما اینهمه اسیر در خرمشهر گرفتیم.
راستش هیچوقت مصاحبه نمیکنم اما اگر امروز آمدهام بهخاطر احساس دینام است. من به محققی، [بغض میکند] اسکندری، یاسینی، دوران و … احساس دین میکنم.
زمانی: خدا انشاالله شما را حفظ کند امیر!
صمدی: و امیدوارم راضی باشند. چون میدانم که ما را میبینند. به اینمساله اعتقاد دارم.
* جناب زمانی تا جناب صمدی کمی استراحت کنند، بیاییم سراغ شما. اینخاطره تیر خوردن دست محققی مربوط به روزهای محاصره و اشغال خرمشهر است. کابین عقبش هم کیومرث حیدریان بوده است.
زمانی: بله.
* که اجکت کردند و هر دو بیرون پریدند.
زمانی: نه. در این راید نبود که اجکت کردند.
صمدی: چرا. همین راید بود.
* که تا جایی که توانسته، سعی کرده بود خودش را وارد خاک ایران کند بعد اقدام به اجکت کند.
زمانی: در رابطه با امیر محققی، اگر صحبت کنیم باید چند روز وقت بگذاریم که حداقل ۲۰ یا ۱۵ درصد از وجود مبارکش را توضیح داده باشیم. اجازه بدهید من از قبل بگویم که اینبنده خدا گرفتار مسائلی شده بود. سال گذشته وقتی اینجا بودیم، در خدمت امیر ضرابی درباره آنمسائلی که درباره محمود اسکندری و اتهامی که در مورد کودتای نوژه به او وارد شد، صحبت کردیم. که عرض کردم کودتای نوژه فقط یک صوت بود و اصولاً امکان نداشت اجرا شود. میخواهم بگویم محققی چهطور گرفتار مسائلی شد که اصلاً وجود خارجی نداشتند.
من آنموقع ستوان یک بودم و با خودم فکر میکردم شاید افچهار با امکاناتش بتواند نیمهشب از پایگاه همدان بلند شود و برود سینهکش البرز یک ساختمان را بمباران کند. ولی وقتی خودم معلم شدم و ۱۴ سال خلبان پراندم، فهمیدم امکان ندارد.
* ببخشید اینسوال از همانپارسال برای من به وجود آمده که بگذارید رفع ابهام کنم. اینکه از لفظ «صوت» استفاده میکنید، منظورتان این است که کودتا یک توهم بود یا صرفاً یک فایل صوتی و مکالمه به بیرون درز کرده؟
زمانی: نه. میخواهم بگویم یکتوهم و یک صوت در هوا بود. علتش هم این بود که نیروی هوایی را تهی کنند و برسانند به جنگی که چندماه بعد شروع میشد. امیر [به صمدی اشاره میکند] فرمانده ما بودند. ایشان میدانند اگر بخواهی یک فشنگ ۲۰ میلیمتری را داخل هواپیما بارگذاری کنی، باید ۶۰ تا امضا بگیری. حالا چهطور ممکن است اینتعداد هواپیما بدون امضا و اطلاع بتوانند از پایگاه سوم شکاری تیک آف کنند و بروند سمت تهران؟ پس همانطور که گفتیم، کودتا یک توهم و توطئه بیشتر نبود.
محققی متاسفانه، متاسفانه و متاسفانه درگیر اینمساله شد. یکروز برایم صحبت میکرد. خدا او را بیامرزد! میگفت ما را گرفتند و بردند زندان.
* اینمساله مربوط به چه سالی است؟
زمانی: درست بعد از کودتا. سال ۵۹.
* عجب! فکر میکردم مشکلات دستگیری و زندان محققی مربوط به اواخر از جنگ و آنسفر کاری و ماموریت بوده است.
زمانی: نه. قبل از جنگ بود.
صمدی: [خطاب به زمانی] بگو که به راحتی او را نبردند!
زمانی: امیر، والله توانش را ندارم.
* یعنی اذیتش کردند؟
زمانی: بله، بله! توهین و تحقیر! منِ زمانی اگر بودم، همه توهین و تحقیرها را به هم وصل میکردم و میگفتم آقا من نیستم. ولی محققی مردانه، مردانه و مردانه آمد جنگید. امیر (صمدی) فرمودند. ما مثل محققی خیلی داریم. للّهی کسانی را در نیروی هوایی و لباس پرواز داشتهایم که وجود یکیشان برابر با دهها فرمانده جنگ بود. وجودشان اصلاً قابل قیاس با کسی نیست. نمونهاش اسکندری، نمونهاش محققی اصلاً قابل صحبت نیست. اذیتش کردند. وقتی برایم تعریف کرد، به روح رسولالله گریه کردم. بعد گفت بعد از بررسی فهمیدند من کارهای نبودم و در اینمساله دستی نداشتهام. گفت من را سوار یک ون مشکیرنگ کردند و آوردند در خیابان. از من پرسیدند «آقای محققی کجا ببریمت!» پرسیده بود اینجا کجاست؟ گفته بودند خیابان انقلاب. محققی گفته بود همینجا پیاده میشوم. میگفت «اکبر آمدم کنار خیابان، یکساعت نشستم تا حالم جا بیاید و برگردد. بعد یکتاکسی گرفتم و به خانه رفتم.»
میخواهم بگویم منوچهر محققی، پیش از جنگ چنین مسائلی داشته...
* یعنی ایناتفاقات برایش افتاده بود ولی آمد پای پرواز جنگی و ماموریت برونمرزی در خاک دشمن...
زمانی: بله. شاید منِ زمانی اگر بودم، همه توهین و تحقیرها را به هم وصل میکردم و میگفتم آقا من نیستم. ولی محققی مردانه، مردانه و مردانه آمد جنگید. امیر (صمدی) فرمودند. ما مثل محققی خیلی داریم. للّهی کسانی را در نیروی هوایی و لباس پرواز داشتهایم که وجود یکیشان برابر با دهها فرمانده جنگ بود. وجودشان اصلاً قابل قیاس با کسی نیست. نمونهاش اسکندری، نمونهاش محققی.
محققی با وجود ایناتفاقاتی که برایش پیش آمده بود، روحیه پایگاه ششم بود. فکر کنید، پایگاه تخلیه و شب مثل قیر سیاه! همه خلبانها داخل شلتر میخوابیدند. همانجا بیریف میکردند، همانجا غذا میخوردند، همانجا میخوابیدند و همانجا دیپارت میکردند میرفتند پای هواپیما. فردا شبش میدیدند دو نفرشان نیستند، فردا دوباره چهارنفر نبودند و باز روز بعد میدیدند خلبانهای دیگری از جمع کم شدهاند. (به شهادت رسیدهاند.) با وجود آناتفاقات تلخ و اینشرایط سخت، محققی روحیه پایگاه ششم بود؛ مخصوصاً در سهماهه اول جنگ.
آدم درباره وجود این مرد بزرگ چه میتواند بگوید؟ شما آنفیلم و فایل صوتیاش را دیدهاید. که میگوید یکروز خانمم به من زنگ زد و گفت بچهمان مریض است و دارد تلف میشود. که محققی هم گفته بود اینجا هر روز جلوی چشم من کلی بچه هستند که اگر به دادشان نرسیم تلف میشوند. من بیایم تهران که بچهام را ببرم دکتر؟ این است وجود این مرد بزرگ! فکر کنید با وجود محققیها توانستیم خوزستان را نگه داریم. با وجود محققیها توانستیم ایران را حفظ کنیم.
لازم میدانم یکنکته را درباره پرواز او بگویم. من خیلی با او پرواز کردهام؛ رایدهای معلمی و …. ایشان شاگرد امیر (صمدی) بودند. من هم شاگرد ایشان بودم. اما فقط یکپرواز برونمرزی را در کنارش بودم.
* که سال گذشته همینجا یک اشاره کوچک به آن کردید. گفتید سال ۶۱ با محمود اسکندری رفتیم عینالضالع را زدیم و دو سال بعدش با منوچهر محققی رفتیم همانجا را بمباران کردیم.
زمانی: بله.
* حالا وقتش است که اینماموریت را برایمان تشریح کنید.
زمانی: من پروازهای معلمیام را در گردان آمورشی اف چهار انجام میدادم...
* در کدام پایگاه؟
زمانی: مهرآباد بود. در خدمت امیران علی بختیاری، امیر (احمد) شیرچی و امیر (حمدالله) کیانساجدی بودیم. یکبار که از پرواز برگشتم، دیسپچر گردان گفت «جناب سروان زمانی، جناب سرهنگ محققی گفتهاند بروید دفتر ایشان! » جناب محققی آنموقع جانشین منطقه هوایی مهرآباد بود. امیر (مهدی) دادپی هم فرمانده منطقه هوایی مهرآباد بودند. بهخاطر ارادتی که به ایشان داشتم، دواندوان به سمت دفترش رفتم. رسیدم و احترام گذاشتم. گفت «زمانی بیا بنشین. یک فرگ آمده برای انجام!» گفتم قربان چهکار میتوانم بکنم؟ گفت «شنیدهام شما قبلاً اینماموریت را رفتهاید.» گفتم کجا بوده جناب سرهنگ؟ گفت: «عینالضالع».
عینالضالع تلمبهخانهای بود در مرز سوریه که تمام نفت عراق را با آن به سمت اروپا میفرستادند. من اینماموریت را یکی دو سال پیش با محمود اسکندری رفته بودم.
* سال ۶۱.
زمانی: زمان دقیقش را نمیدانم ولی فکر کنم همانموقعها بود. گفتم «بله قربان. من اینماموریت را رفتهام.» گفت میایی با هم برویم؟ گفتم «Sir در خدمت شما هستم!» گفت مسیرتان از کجا بود؟ گفتم «از جنوب ترکیه رفتیم تا سوریه. از آنجا گشتیم به سمت IP که تقاطع راهآهن بود و از آنجا گشتیم بهسمت عینالضالع.» بعد گفت یکنقشه TPC یک پانصدهزارم آوردند. که از آن هم خاطره دارم. از روی نقشه گفتم «جناب سرهنگ روی دریاچه ارومیه بنزین گرفتیم و بعد به سمت جنوب ترکیه رفتیم و ماموریت را دنبال کردیم.» گفت «همینمسیر را برایم بکش. با همین پروفایل میرویم.» وقتی کارها انجام شد، به روز ماموریت رسیدیم و با ۶ بمب ۵۰۰ پوندی با همان دستور، تیکآف کردیم بهسمت عینالضالع. نقشه یک پانصدهزارم نقشه بزرگی است. چون قرار نبود داخل خاک سوریه برویم، من قسمتهای مربوط به سوریهاش را جدا کرده بودم. فقط خود مسیر و ده پانزده مایل غربش را داشتیم.
بمبها را زدیم و قرار بود بعد از بمباران، در کوهها تِرینمسکینگ انجام دهیم که رادار ما را نگیرد. در اینمسیر که به سمت ارتفاعات میرفتیم، یکدفعه دیدم جناب سرهنگ دارد میرود بالا. گفتم «جناب سرهنگ چرا میروید بالا؟» گفت «زمانی سمت چپ را نگاه کن!» دیدم یکهلیکوپتر میل روسی سمت چپمان در حال پرواز است. محققی داشت میرفت هلیکوپتر را بزند. (میخندد) گفتم «جناب سرهنگ اینماموریت را به این خوبی انجام دادهایم. این یکی را جان مادرت ول کن!» امیر محققی خیلی با دقت و ظرافت، نقشه را دیده بود و کل مسیر را در ذهنش از بر کرده بود. اما در حین کار اشکالی پیش آمد. من نقشه دستم بود و با رفرنس زمینی میگفتم الان وقتش است که بهسمت فلان نقطه بگردیم. اما خدابیامرز محققی، با توجه به زمان پیش میرفت. به یکسری ارتفاعات در شمال غرب عراق و داخل ترکیه رسیدیم که وقتی تمام میشدند با رفرنس من، باید ۱۸۰ درجه به سمت IP گردش میکردیم. گفتم «جناب سرهنگ بگردیم سمت ۱۸۰ درجه.» گفت زمانی ۳۰ ثانیه مانده است. (میخندد) گفتم Yes Sir [خطاب به صمدی] خدمت جناب وفایی گفتهام که تمام خدمتمان تقسیم شد به دو جمله: یا گفتیم Yes Sir یا Yes Sir را شنیدیم! کل زندگیمان اینطور گذشت. گفتم یس سر! و ۳۰ ثانیه بعد تراول کردیم به سمت غرب. یکدفعه گفت «آقای زمانی اینجا گذاشت؟» (میخندد.) خدا بیامرزدش! گفتم من چه میدانم! نقشه را هم قطع کرده بودم و نمیدانستم باید چه کنم. گفتم Sir شما سمت ۱۸۰ درجه گردش کنید یک Railroad از سوریه میآید داخل عراق که به IP میرسد. او به ۱۸۰ درجه گردش کرد. چند ثانیه بعد به جایی رسیدیم که مثل پالایشگاه اهواز دودکشهایی داشت که آتش بر سرشان میسوخت. با خودم گفتم خدایا چهکار کنیم؟ اگر مجبور به اجکت شویم بعداً از ما میپرسند آخر شما آنجا چهکار میکردید؟ شما باید داخل خاک عراق میرفتید!
در هرصورت، راهآهن هم یکشکستگی بهسمت جنوب داشت و هرچه میرفتیم به آن نمیرسیدیم. بالاخره به راهآهن رسیدیم و محققی گفت: «دارم. ریلرُود را دارم.» گفتم از چپ بگرد روی ریل رود. همین آف رفتن ما باعث شد که عراقیها متوجه حضورمان شوند و بفهمند داریم برای عینالضالع میرویم. آمدیم و از IP عبور کردیم که آتش شروع شد. طوری آتش میریختند که چسبیده بودیم کف زمین و با ارتفاع ۳۰ پا پرواز میکردیم. ۵۴۰ نات سرعت، ۳۰ پا ارتفاع! واقعاً دلاورانه پرواز میکرد. گفتم به فلان سمت بگرد! گشتیم و عینالضالع را پیدا کرد. بمبها را زدیم و قرار بود بعد از بمباران، در کوهها تِرینمسکینگ انجام دهیم که رادار ما را نگیرد. در اینمسیر که به سمت ارتفاعات میرفتیم، یکدفعه دیدم جناب سرهنگ دارد میرود بالا. گفتم «جناب سرهنگ چرا میروید بالا؟» گفت «زمانی سمت چپ را نگاه کن!» دیدم یکهلیکوپتر میل روسی سمت چپمان در حال پرواز است. محققی داشت میرفت هلیکوپتر را بزند. (میخندد) گفتم «جناب سرهنگ اینماموریت را به این خوبی انجام دادهایم. این یکی را جان مادرت ول کن!» قبول کرد ها!. حرف را گوش کرد! (میخندد) بالاخره هلیکوپتر را نزدیم و برگشتیم.
کنار رادار رواندوز گفت «آقای زمانی بریم تبریز آبگوشت بخوریم؟» (میخندد) گفتم جنابسرهنگ… دارد من را به تبریز دعوت میکند ولی نمیگوید برویم چلوکباب بخوریم. میگوید برویم آبگوشت بخوریم! تانکر هم در ۳۰ مایلیمان بود. گفتم برویم! آمدیم در تبریز نشستیم. در محوطه de Arm دیدیم هرکس زیر هواپیما را میبیند، ما را چپچپ نگاه میکند. پرسیدم «جناب سرهنگ چیزی زیر هواپیما خورده که ما متوجه نشدیم؟» گفت نمیدانم. من از روی بال هواپیما و آتبورد خودم را به زمین رساندم و دیدم زیر هواپیما پر از گِل است. گِل! گفتم خدای من! با دیگران اوکی کردیم که بابا چیزی به ما نخورده! فقط گل است. اینهواپیما را در تبریز شستند تا دوباره سوارش شویم و به تهران بیاییم.
بعد به دفتر امیر (علیمحمد) نادری رفتیم و یک پیکان در اختیارمان گذاشتند که با آن رفتیم یک آبگوشت خوردیم و بعد به تهران برگشتیم. من متوجه نشده بودم این گل از کجا آمده. خدا امیر (علی) پرتوی را حفظ کند! یکبار داشتم با ایشان صحبت میکردم حرف اینماجرا شد. گفت «زمانی در منطقه باتلاقی پرواز میکردید؟» [به صمدی اشاره میکند] واقعاً ما ۱۰۰ سال دیگر هم پرواز کنیم، مثل قدیمیها...
صمدی:... نخواهد شد!
زمانی: گفتم «بله قربان در مرز سوریه و عراق یک منطقه باتلاقی است.» گفت «سرعتتان چهقدر بود؟» گفتم ۵۴۰ نات! گفت «همین دیگر! در منطقه باتلاقی با آن سرعت و آن ارتفاع پرواز کردهاید که زیر هواپیما اینطور شده است.» گلهای باتلاق بلند شده و به زیر هواپیما گرفته بود. من متوجه نشدم چرا موتورمان Falme Out نکرده است! گل کامل زیر هواپیما را پوشانده بود.
میخواهم بگویم اینمرد (محققی) داخل هواپیما که مینشست، با تمام وجودش، نفرتی را که من نسبت به عراقیها داشتم _ با آن کارهایی که از آنها دیده بودم و در شمال سوسنگرد و دزفول جنایتهایشان را دیده بودم _ بروز میداد. سال گذشته برایتان ماجرای آن خانم بهیار نیروی هوایی را تعریف کردم که عراقیها به او تجاوز کرده بودند.
امثال اسکندری و محققی که ما کنارشان درس میگرفتیم، با چه انگیزهای میجنگیدند؟ اتفاقاً آنموقع که با هم به تبریز رفتیم، در خیابانی به من گفت «زمانی اینجا خیابان من است.» دیدم روی تابلو نوشته «سرگرد خلبان منوچهر محققی» گفتم «جناب سرهنگ اشتباه نوشته که! سرهنگ را نوشته سرگرد!» به شوخی گفت «میدهم تابلویش را عوض کنند.»
صمدی: ببخشید صحبت را قطع میکنم. درباره نامگذاری خیابانهای محققی، علی بختیاری، رضا سعیدی و عباس دوران باید توضیحی بدهم. آنموقع به وزارت کشور رفتم و اجازه گرفتم که چهار خیابان را به نام اینها در شهرهایشان نامگذاری بکنند. در زمان حیاتشان.
زمانی: اینکار بزرگی بود Sir!
صمدی: مراسم خیابان رضا سعیدی و علی بختیاری را خودم حضور داشتم. اگر به نارمک تهران بروید، خیابان علی بختیاری را میبینید.
* بله. آنجا محله ماست.
زمانی: هر دو خیابان را رفتهام و دیدهام Sir!
صمدی: یکخیابان هم در نیاوران است که نوشته سروان خلبان رضا سعیدی که بعداً از دایره شهدا گفته بودند ما در شهدا چنین شهیدی نداریم. که توضیح دادم و گفتم ایشان زنده است.
* محمود ضرابی هم بود دیگر! در کرمان.
صمدی: بله. کمی بعدتر بود.
* تابلوی خیابان آقای محققی را در تبریز در زمان حیاتش زده بودند «شهید منوچهر محققی».
زمانی: (با خنده) بله. عکسش را برای من فرستاده بود. بعد عوضش کردند.
* درباره پرواز لوپس محققی، سال گذشته آقای ضرابی اینجا یکخاطره تعریف کردند؛ همانخاطره امیرْ منوچهر شیرآقایی که بهعنوان افسر ناظر در هلیکوپتری در خلیجفارس بوده و متوجه میشود دو فانتوم از زیر هلیکوپتر عبور کردهاند. خلبان یکی از فانتومها محققی بوده است.
صمدی: مرسوم بود بچهها بگویند وقتی محققی روی دریا میرود، ماهیها کباب میشوند.
زمانی: بگذارید یک توضیح تکنیکی و فنی بدهم. علتش این بود که دو نازل و اگزوز اف فور، ۴ درجه به سمت پایین هستند و اگر هواپیما خیلی پایین و نزدیک به سطح دریا پرواز کند، انگار یک قایق موتوری در حال حرکت است. یککلیپ هم از منوچهر محققی وجود دارد که شما آن را دیدهاید که در آن میگوید باید صبحها میرفتم و صبحانه عراقیها را میدادم. صبح به صبح باید میرفت سراغشان و صبحانهشان را میداد که فکر نکنند میتوانند در اینمملکت هرکاری میخواهند بکنند.
* اینتنفری که به آن اشاره کردید، هم منوچهر محققی داشته، هم محمود اسکندری و آقای (حسینعلی) ذوالفقاری هم همینجا خاطره مشابهی را درباره شهید (داریوش) ندیمی برایم تعریف کرد. من اینسوال را از آقای ذوالفقاری هم پرسیدم که از نظر عدهای شاید سوال بیموردی بوده باشد. اینکه حمله به آدمهایی که لباس رزم ندارند و با زیرپیراهنی مشغول استراحت هستند، کار درستی است یا نه؟ دقیقاً دنبال همین حس بودم. تشریح همین حس تنفری که نسبت به دشمن وجود داشت.
زمانی: اینها باعث خیلی جنایتها شدند. آقای ذوالفقاری در بال ما مورد هدف قرار گرفت. با هم به آن ماموریت رفته بودیم.
* بله.
زمانی: اینکه با جسارت به فرمانده عراقی گفته فانتوم II؛ اینها ۱۲ بمب ۵۰۰ پوندی داشتند. ۱۲ تا بمب شماره دو و ۱۲ تا هم شماره سه؛ و جایتان خالی ما هم که شماره یک بودیم ۱۳ تا ناپالم داشتیم. من کابین عقب امیر توانگریان بودم. خدا امیر توانگریان را بیامرزد!
للّهی با فجایعی که این عراقیها زمان جنگ رقم زدند، حقشان بود! تکاورهای نیروی دریایی و جناب سرهنگ هوشنگ صمدی برایتان تعریف میکنند چه جنایتها و فجایعی را در خرمشهر دیدهاند. یکبار خصوصی با ایشان صحبت کنید!
صمدی: ببینید جناب وفایی! نفرت از آنطرف به وجود آمد.
زمانی: بله. ما چنین پارامتری نداشتیم.
صمدی: آنها به وجودش آوردند. یعنی تعادل را به هم زدند.
ادامه دارد...