هواپیما را کمی گردش داد و گفت: آقای غلامحسینی پایین را نگاه کن! این‌جا همه‌ش مرغ‌داری است. چوپان و گوسفند هم زیاد است. صدای هواپیما این‌حیوان‌ها را می‌ترساند. این‌ها تار و مار می‌شوند...

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پرونده «منوچهر محققی؛ شبح‌سوار دلاور» برای کندوکاو در کارنامه ایثارگری امیر خلبان منوچهر محققی که به‌دلیل عوارض جانبازی سال گذشته به شهادت رسید، همزمان با هفته دفاع مقدس امسال باز شد و تا به‌حال دو قسمت از آن منتشر شده است. در دو قسمت اول، سخنان امیران خلبان فریدون صمدی و اکبر زمانی را درباره زنده‌یاد محققی شنیدیم و در قسمت سوم، نوبت به محمد غلامحسینی دیگر خلبان فانتوم و شاگرد منوچهر محققی رسید.

در این‌بخش از گفتگو خاطراتی درباره پاکدستی، اخلاص و وظیفه‌شناسی محققی مطرح می‌شود. همچنین درباره فیلم جدید تاپ گان دو و دغدغه شهید منصور ستاری فرمانده وقت نیروی هوایی برای ساخت چنین تولید سینمایی‌ای در سینمای ایران بحث شد.

دو قسمت پیشین اولین‌میزگرد پرونده در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:

* «شش‌ماه اول جنگ را نیروی هوایی اداره کرد / همه شهدا شاخص هستند»

* «محققی با وجود اتفاقات تلخ و شرایط جنگ روحیه پایگاه ششم بود / روایت کوبیدن تلمبه‌خانه عین‌الضالع»

در ادامه مشروح بخش سوم گزارش این‌میزگرد را می‌خوانیم؛

* خب استراحتی هم به جناب زمانی بدهیم و برویم سراغ جناب غلامحسینی. شما سال‌های پایانی زندگی امیرْ محققی همسایه‌شان بودید و بعد از دوره آموزشی‌تان در آمریکا هم وقتی به ایران برگشتید، شاگرد ایشان شدید. راستی آموزش‌های شما به‌خاطر پیروزی انقلاب، به‌نوعی در آمریکا ناقص ماند. درست است؟

غلامحسینی: نه. دوره را تکمیل کردیم.

* جزو دانشجویان آخری بودید دیگر؟

غلامحسینی: نه. دانشجویان دوره آخر مربوط به سال ۵۹ می‌شوند. ما تا آن‌سال هنوز در آمریکا دانشجوی خلبانی داشتیم.

* دوره‌شان را تکمیل کردند و برگشتند؟

صمدی: ما تا بعد از انقلاب هم در آمریکا دانشجو داشتیم.

غلامحسینی: پنجاه و نهی‌ها دوره‌شان را تکمیل نکردند. ولی پنجاه‌وهشتی‌ها تکمیل کردند.

* در خاطراتتان آن‌ماجرای برگشت و ایرانی‌هایی را که در انتظار بازگشت به ایران بودند، خوانده‌ام که اینجا شرح‌شان نمی‌دهیم. به هر ترتیب شما به ایران برگشتید و به پایگاه یکم شکاری مهرآباد رفتید و آن‌جا مرحوم محققی معلم شما بود.

غلامحسینی: ابتدا برای تکمیل صحبت جناب زمانی باید بگویم جناب محققی در گردان اف فور دی بودند. ما هم آن‌جا در گردان اف فور دی منتظر آموزش بودیم. این‌صحبت مربوط به زمانی است که هنوز جنگ به‌طور رسمی شروع نشده بود. اما درگیری‌های مرزی را داشتیم و جریان کودتا (ی نوژه) هم رخ داده بود. جناب محققی را هم دستگیر کرده بودند.

آن‌زمان برای کمک به پایگاه دزفول، چند فروند اف فور ئی به دزفول منتقل شدند. من هم به‌عنوان افسر ناظر مقدم با این‌ها همراه شدم. چه کسانی آن‌جا بودند؟ علی خجسته نیکو بود، (هوشنگ) قدیری مقدم بود، این برو بچه‌ها که در گردان علی اسکندری بودند. جناب محققی دو هفته بعد از این‌که همه ما رفتیم، آمد. که سرش را تراشیده بودند و یک‌مقداری همچین...

* اذیت‌ش کرده بودند...

غلامحسینی: بله. آن‌جا مقداری درباره اذیت‌های زندان صحبت شد. من فکر می‌کنم اذیت و آزارش در زمینه کودتا به خاطر تشابه اسمی بوده باشد؛ با آیت محققی.

* یعنی آن‌هایی که دستگیرش کرده بودند فکر می‌کردند این‌بنده خدا، آیت محققی است یا نسبتی با او دارد؟

غلامحسینی: من این‌طور حس می‌کنم. ولی خب زمان دستگیری‌اش هم خیلی بد دستگیرش کرده بودند و به خانواده‌اش صدمه خورده بود. خانمش هم اذیتش شده بود. بگذریم.

اما محققی با توجه به صحبت جناب زمانی، از روز اول جنگ، بلافاصله وارد جنگ می‌شود...

زمانی: [زیر لب] بله...

* جناب صمدی، آقای محققی فرمانده دسته فانتوم‌هایی بود که در عملیات کمان ۹۹ از بوشهر بلند شدند؟ درست می‌گویم؟

صمدی: زمانی باید یادش باشد!

زمانی: فکر می‌کنم در آن فلایت ۱۴۰ فروندی بودند. بله.

صمدی: بودنش که بود...

* لیدر فانتوم‌های بوشهر بود؟

زمانی: لیدری‌اش را نمی‌دانم.

صمدی: مثل این‌که (محمدابراهیم) کاکاوند بود که آن‌موقع معاون عملیات بود. چهار فروندی-چهار فروندی بلند شدند ولی الان حاضرالذهن نیستم. [فکر می‌کنم] (جهانگیر) ابن‌یمین...

زمانی: نه. ابن یمین جزو چهارفروند روز اول بود.

صمدی: بله. روز اول رفت. (عراقی‌ها) ساعت ۲ بعد از ظهر، درست موقع نماز حمله کردند که من خودم به نماز بودم. حاج‌آقا مقیسه هم حضور داشت. وسط نماز دیدم درجه‌دار پست فرماندهی به من اشاره می‌کند که بیا! وسط نماز بودم. حاج‌آقا به من گفت برو! (نمازت را بشکن!) من هم همین‌طور دویدم و گفتم «برو بگو اسکرامبل بزنند!»

وقتی اسکرامبل زدند، این‌قدر سرعت کار بچه‌ها بالا بود، هواپیمای آلرت بدون این‌که چرخ‌هایش را جمع کند، از باند بلند شد. در نتیجه آن‌ها هم نتوانستند باند را بزنند. اگر چرخ این‌هواپیما جمع می‌شد، مطمئناً می‌توانستند دو فروند از هواپیماهای ما را بزنند. همان‌موقع تقسیم کار کردیم که (مهدی) دادپی شد مسئول پرواز و من شدم مسئول پایگاه و کارهایی مثل تخلیه را به عهده گرفتم. دو ساعت بعدش که آقای زمانی اشاره کرد، یک پرواز چهارفروندی داشتیم که ابن‌یمین در آن بود و رفتند (پایگاه) شعیبیه را زدند. فردا صبحش را دقیق به یاد نمی‌آورم.

* جایی نوشته بودند که فانتوم‌های پایگاه بوشهر که برای انتقام روز اول رفتند، ۴۰ فروند بودند و لیدرشان هم مرحوم محققی بوده.

زمانی: پروازها چهار فروند چهار فروند بودند عزیزم! هر چهار فروند هم یک‌لیدر داشت. این‌که بگوییم لیدر ۴۰ فروند درست نیست. در مورد رژه‌های هوایی می‌شود گفت لیدر پرواز ۱۲۰ فروندی فلانی بوده ولی درباره پروازهای برون‌مرزی نه. برون‌مرزی‌ها چهارفروندی بودند و هر چهارفروند یک لیدر داشتند.

وقت پرواز دیدم جناب محققی به جای این‌که در ۳۰۰ پایی پرواز کند، در ۷۰۰ پایی پرواز می‌کند. گفتم «جناب محققی چرا آمده‌ای ۷۰۰ پایی؟ در بریف گفته بودی ۳۰۰ پایی! بالایی!» هواپیما را کمی گردش داد و گفت «آقای غلامحسینی پایین را نگاه کن! این‌جا همه‌ش مرغ‌داری است.» صمدی: درباره رژه همین‌طور است که ایشان (زمانی) فرمود. مثلاً در رژه من می‌توانستم ۱۶ فروند هواپیما را هدایت کنم. (لیدری کنم). ولی در ماموریت برون‌مرزی که مورد اشاره است، هر چهار فروند یک لیدر داشت.

* با عذرخواهی از جناب غلامحسینی، به روایت ایشان برگردیم.

غلامحسینی: اوایل سال ۶۱ با آقای محمود ضرابی که فرمانده گروه ما بود، برای پرواز به پایگاه شیراز رفتیم. آن‌جا یک‌سری مشکلات پیش آمد و دوسه سانحه پیش آمد که آقای محققی را جایگزین آقای ضرابی کردند.

* فرمانده گردان شد؟

غلامحسینی: فرمانده گردان آموزشی. بله. آن‌تیمی که از تهران رفته بود، خلبان‌ها بودند، معلم‌خلبان‌ها و تیم نگهداری. تعداد خیلی زیاد بود و یک‌مقدار نارضایتی در بخش نگهداری و همافرها ایجاد شده بود که در کنارشان یکی دوتا سانحه هم دادیم و این‌جایگزینی پیش آمد.

در پروازهایی که در شیراز انجام می‌شد، من افتخار پرواز با جناب محققی را داشتم. یک‌نمونه‌اش را می‌گویم که ببینید این‌آدم چه‌قدر به مملکت و وسایل سازمان و بیت‌المال حساس بود؛ و چه‌قدر نسبت به مردم مملکتش. ما یک پرواز چهارفروندی بلند شدیم و بنا داشتیم برویم گانری (تیراندازی). خب بریف هم شده بود و بنا بود در ۵۰۰ پایی یا ۳۰۰ پایی پرواز کنیم. طبق بریف قرار بود با فاصله و پشت سر هم برویم و در رِنج شروع به تیراندازی کنیم. بهار هم بود و اطراف و کوهستان‌ها خیلی سرسبز بود. من هم کابین عقب جناب محققی.

وقت پرواز دیدم جناب محققی به جای این‌که در ۳۰۰ پایی پرواز کند، در ۷۰۰ پایی پرواز می‌کند. گفتم «جناب محققی چرا آمده‌ای ۷۰۰ پایی؟ در بریف گفته بودی ۳۰۰ پایی! بالایی!» هواپیما را کمی گردش داد و گفت «آقای غلامحسینی پایین را نگاه کن! این‌جا همه‌ش مرغ‌داری است.»...

زمانی: [زیر لب می‌خندد] مرغ‌داری است...

غلامحسینی:... «چوپان و گوسفند هم زیاد است. وقتی هواپیما لابه‌لای کوه پرواز می‌کند، صدای زیادش این‌حیوان‌ها را می‌ترساند. این‌ها تار و مار می‌شوند و تا آخر شب نمی‌توانند جمع‌شان کنند.» شما بببین! آن‌بالا در هواپیما نشسته و به فکر چوپان و مرغ‌داری مردم است! بعد آمدیم در رنج. خب وقتی در کابین عقب هستی، باید به خلبان کابین جلو بگویی سرعتت‌ این است، زاویه‌ات این است و برو بزن! رسیدم به محل شلیک و محققی باید راکت می‌زد! دیدم شلیک نمی‌کند! برج هم پیام داد که وقت شلیک است. گفتم «آقای محققی چرا نمی‌زنی؟» گفت «ما که بلدیم تیراندازی کنیم. برای چی بیت‌المال را هدر بدهیم؟»

[زمانی می‌خندد.]

غلامحسینی: (با خنده) گفتم «پس آمدیم این بالا چی کار کنیم؟»

[حاضران می‌خندند.]

غلامحسینی: گفت «بگذار آن‌هایی که بلد نیستند یاد بگیرند؛ آن‌هایی که آموزش دارند، تیراندازی کنند.» ببینید، چنین اخلاقیاتی داشت! از نظر اخلاق، از نظر تمیزی! وقتی کسی فرمانده گردان می‌شود، الگوی شاگردانش است. لباس پروازش هر روز شسته و اتو کرده بود. من ندیده بودم کسی لباس پروازش را اتو کند. اما محققی همیشه با خط اتو و تمیز و اسکارف (دستمال گردن) مرتب و کفش واکس‌زده می‌آمد. آن‌قدر کفشش برق می‌زد که آدم کیف می‌کرد او را می‌دید.

با کدخدا و مردم ده صحبت می‌کند تا با هزینه خودشان اتاقکی درست کنند به‌عنوان مدرسه. بعد پدرومادرها را راضی می‌کند پسرها را به مدرسه بفرستند ولی دخترها را اجازه نمی‌داده‌اند. محققی می‌نشیند این‌قدر با این‌ها چانه می‌زند که آخرش راضی می‌شوند و دخترهای روستا هم به کلاس درس می‌روند این‌خاطره من از دوران آموزش‌ام با اوست. ولی این اواخر که همسایه شده بودیم، بیشتر وقتش را می‌آمد در دفتر (کاری) ما می‌نشست و با هم گپ می‌زدیم. درد دل و از خیلی جاها صحبت می‌کرد. مثلاً یک خاطره قشنگی که از او دارم، این است که پیش از این‌که به ارتش بیاید، معلم بوده؛ معلم آموزش پرورش. در یک روستای اطراف تبریز درس می‌داده است.

تعریف می‌کرد که وقتی به روستا رفته و می‌خواسته بچه‌ها را برای کلاس درس جمع کند، پدرمادرها اجازه نمی‌داده‌اند. مدرسه و کلاسی هم در کار نبوده. می‌گفت با کدخدا و مردم ده صحبت می‌کند تا با هزینه خودشان اتاقکی درست کنند به‌عنوان مدرسه. بعد پدرومادرها را راضی می‌کند پسرها را به مدرسه بفرستند ولی دخترها را اجازه نمی‌داده‌اند. محققی می‌نشیند این‌قدر با این‌ها چانه می‌زند که آخرش راضی می‌شوند و دخترهای روستا هم به کلاس درس می‌روند.

با آماده‌شدن کلاس و شاگردان، می‌بیند که پولی برای تهیه دفتر و قلم نیست. بچه‌ها هم همه با وضع نامناسب و سر و صورت‌ها کثیف. می‌گفت مجبور بودم بچه‌ها را بردارم و با خودم به کوه ببرم تا با هم گل گاوزبان بچینیم. من این‌ها را به تبریز می‌بردم و می‌فروختم و با پولش برای بچه‌ها کتاب و دفتر و قلم می‌خریدم؛ همین‌طور صابون. صابون می‌خریده و بچه‌ها را می‌برده سر چشمه، سر و صورت‌شان را می‌شسته است. این‌قدر این‌آدم حساس و وظیفه‌شناس بود!

حرف‌های امیر صمدی و امیر زمانی درباره امیر محققی را من صدبرابر تایید می‌کنم و می‌گویم این‌آدم چیزی در اخلاق و وطن‌پرستی کم نداشت. اما متاسفانه یک‌مقدار اذیت شد...

صمدی: یک‌مقدار که بیشتر...

غلامحسینی: بله. من دارم سانسورش می‌کنم! و باید تشکر کنم از امیر (حسن) شاه‌صفی! ایشان بود که درِ خانه محققی رفت و کلی اصرار کرد. اما محققی اجازه ورود نمی‌داد. چون خیلی دلشکسته بود. بعد از بارها رفت و آمد! خود تیمسار شاه‌صفی برایم گفت که محققی بعد از همه اصرارها گفته «اگر می‌خواهی بیایی، تنها بیا!» و واقعاً هم دست آقای شاه‌صفی درد نکند. ایشان باعث شد محققی دوباره به جمع بچه‌ها برگردد. چون ارتباط نداشت.

* این‌مساله مربوط به چه زمانی است؟

غلامحسینی: وقتی که بازنشست شده بود. گوشه‌گیر و منزوی شده بود. با کسی هم صحبت نمی‌کرد.

* این را پرسیدم چون می‌خواستم بدانم مرحوم محققی هم مثل محمود اسکندری مشکل بازنشستگی داشت یا نه؟

غلامحسینی: بله داشت. عرض می‌کنم. عذر ایشان را از نیروی هوایی خواسته بودند. به خاطر همین رفت به هواپیمایی کشوری. مثل این‌که ایرباس ۳۰۰ می‌پریده. بعد از مدت کوتاهی هم آن‌جا عذرش را خواستند. یکی از گله‌هایی که می‌کرد همین بود؛ وضعیت بیمه‌اش. رفته بود قلبش را عمل کند و نه بیمه ارتش را داشت، نه بیمه هواپیمایی کشوری. پرونده بنیاد شهیدش هم با عنوان شهید اعلام شده بود. در صورتی که در قید حیات بود و هیچ خدماتی به او ارائه نمی‌شد. بعد با کمک امیر شاه‌صفی بود که او را بردند بیمارستان نیروی هوایی و آن‌جا بستری کردند. البته اول برای قلب نرفت. گردنش مشکل داشت که گفتند به خاطر اوضاع بد قلب، اول باید قلبش را عمل کند بعد به گردنش رسیدگی شود.

صمدی: اشاره هم بکن که فرمانده فعلی نیروهوایی هم این اواخر او را به بیمارستان برد و بستری کرد.

غلامحسینی: جناب نصیرزاده را می‌فرمایید.

صمدی: نه. واحدی. او هم به خانه محققی آمد.

غلامحسینی: واحدی بعد از درگذشتش آمد. عمل‌های اصلی را زمان شاه‌صفی انجام دادند و جناب نصیرزاده.

* مشکلاتی که برای جناب محققی پیش آمد؛ یکی همان‌مساله کودتاست که پیش از شروع جنگ بوده و یک‌مشکل دیگر که مربوط به اواخر جنگ می‌شود. تا جایی که می‌دانم دومی مربوط به یک ماموریت خارج رفتن است. این اخراج از ارتش که شما می‌فرمایید مربوط به همین ماموریت خارج بود؟

غلامحسینی: بله. به همان ماموریت برمی‌گردد.

* شنیده‌ام که ماجرای محققی هم مثل محمود اسکندری، مربوط به موفقیت‌هایشان و بدخواهی بدخواهان بوده است. یعنی خلبان‌هایی مثل این دو که خیلی موفق بوده و افتخارآفرینی کرده‌اند، بدخواهانی داشته‌اند که برایشان ایجاد مشکل کرده‌اند. اتفاقاً محققی در آن ماموریت خارج، خیلی هم پاکدستانه عمل کرده ولی حکایت آش نخورده و دهان سوخته بوده...

زمانی: جناب وفایی اجازه بدهید این‌مورد را من تعریف کنم چون در جریان جزئیاتش بودم. مساله مربوط به بعد از جنگ است. آقای محققی هنوز در نیروی هوایی بود که این‌ماجرا پیش آمد. برای خرید هواپیمای PC7 و PC6 همراه...

* آقای کیان‌ساجدی؟

زمانی: نه. همراه یک‌تیم از وزارت دفاع به سوییس می‌رود. رفتند که این‌هواپیماها را بخرند. قراردادهای خرید را بستند. خب خارجی‌ها طبق عرف خودشان برای کسانی که در قرارداد حضور داشته‌اند، یک مبلغ پورسانت را در نظر می‌گیرند. همه افراد تیم این‌پورسانت را دریافت می‌کنند. این امیر بزرگوار ما با امیر (هوشنگ) صدیق فرمانده وقت نیروی هوایی تماس می‌گیرد. این را خود منوچهر به من گفت. به تیمسار صدیق زنگ می‌زند که آقا چنین پولی داده‌اند و من آن را نمی‌خواهم. تیمسار صدیق هم شماره حساب کمیسیون خرید را در لندن به او می‌دهد و می‌گوید اگر ناراضی هستی، پول را به این حساب بریز! خیالت هم راحت باشد که به نیروی هوایی می‌رسد.

سرعت را کم کردم و ماشین آمد جلوی من نگه داشت. دیدم تیمسار محققی از آن بیرون آمد؛ ریش‌ها سفید! موی سر سفید! آمدم پایین و بغلش کردم و بوسیدمش! گفتم «تیمسار به قرآن، به جان بچه‌هایم می‌خواستم بیایم خانه‌ات ولی چنین حالی داشتم.» ماجرا را همان‌جا کنار خیابان برای من تعریف کرد؛ ماجرای خرید و پورسانت! تنها کسی که در آن‌ماجرا دست از پا خطا نکرده و کار اشتباهی نکرده بود، این برادر بزرگوار ما بود این‌مساله می‌گذرد و بعد از مدتی برای یک‌سری از عزیزان ما مشخص می‌شود که در کار خرید، یک‌پورسانتی به اعضای تیم داده شده است. در نتیجه همه را می‌گیرند، محققی را هم می‌گیرند! فکر می‌کنم آن‌زمان فرمانده تیپ شکاری مهرآباد بودم. تیمسار غفاری به من زنگ زد و ماجرا را اطلاع داد. او را دستگیر کرده بودند. بعد هم تیمسار غفاری زنگ زد و گفت «اکبر، محققی را آزاد کردند.» گفتم «جدی می‌گویی؟» گفت «بله و الان هم آمده به شهرک (پردیسان).»

ما یک آقایی داشتیم به نام ولی خسروشاهی. این آقای خسروشاهی از بچه‌های اف فور بود و هر روز که از سر کار به خانه می‌رفتم، در مسیر ایشان را در شهرک پردیسان پیاده می‌کردم. بعد از آزادی محققی، وقتی خسروشاهی را در شهرک پیاده کردم، با خودم دست‌دست کردم و مردد بودم که به خانه محققی بروم یا نه. می‌گفتم شاید خانه‌اش شلوغ باشد یا زمان مناسبی برای رفتن نباشد! به همین دلیل نرفتم. آن‌موقع در شهرک پردیسان ساکن بودم...

صمدی: فقیرنشین!

زمانی: خلاصه آقای خسروشاهی را پیاده کردم و از در شهرک بیرون آمدم. داشتم از بلوار خُوَردین بالا می‌رفتم که دیدم یک ماشین از پشت سر بوق و چراغ می‌زند. متعجب بودم که خدایا این‌کیست که این‌طور می‌کند؟ سرعت را کم کردم و ماشین آمد جلوی من نگه داشت. دیدم تیمسار محققی از آن بیرون آمد؛ ریش‌ها سفید! موی سر سفید! آمدم پایین و بغلش کردم و بوسیدمش! گفتم «تیمسار به قرآن، به جان بچه‌هایم می‌خواستم بیایم خانه‌ات ولی چنین حالی داشتم.» ماجرا را همان‌جا کنار خیابان برای من تعریف کرد؛ ماجرای خرید و پورسانت! تنها کسی که در آن‌ماجرا دست از پا خطا نکرده و کار اشتباهی نکرده بود، این برادر بزرگوار ما بود.

غلامحسینی: بله.

* دقیقاً مساله همین‌جاست! آن‌کسی که پاکدستی کرده و از همه پاک‌تر بوده، باید گیر بیافتد و اذیت شود!

صمدی: آقای وفایی، یک‌نکته را خدمت‌تان بگویم. فکر کنم این دو عزیز (زمانی و غلامحسینی) هم تایید کنند. منوچهر محققی با این‌که یک‌رزمنده و سرباز بی‌نظیر بود، یک سادگی خاصی داشت.

زمانی: بله. خیلی.

صمدی: یعنی شما فکر می‌کردی با یک آدم بیست‌سی‌ساله روبرو هستی. رئوف، مهربان و اصلاً یک کاراکتر خاصی داشت. وقتی جنگ ادامه پیدا کرد، دیدیم داریم شب می‌خوابیم و صبح بیدار می‌شویم و می‌بینیم دو نفر کم شده‌اند. (شهید شده‌اند.) این بود که گفتیم کابین عقب‌ها را بیاوریم برای کابین جلو آموزش بدهیم؛ با همین آقای (محمود) ضرابی و شهید یاسینی و شهید دوران. قرار شد برویم شیراز این‌گردان آموزشی را راه بیاندازیم. خودم به منوچهر گفتم به عنوان معاون گردان بیاید. گفت «نه. این‌جا وجودم لازم‌تر است.» می‌بینید؟

زمانی: ماموریت‌های برون‌مرزی.

صمدی: ما رفتیم شیراز و گردان را راه انداختیم که آقای غلامحسینی هم به آموزش‌هایش اشاره کرد. محققی، واقعاً یک سرباز بود؛ یک‌سرباز واقعی و منظم ولی در عین حال، یک سادگی خاص خودش را هم داشت. طبق همین‌که زمانی می‌گوید، این‌قدر ساده‌دل بوده که ماجرای پورسانت را گفته! بقیه نگفته‌اند. این گفته!

* بله و همین خوبی و سادگی هم باعث برایش مشکل شده. روایت پیش از جنگ را که آن‌مشکلات کودتا و بازداشت محققی رخ داده، تکمیل کردیم. و می‌دانیم محققی در شروع جنگ در پایگاه ششم شکاری بوشهر بوده است. این را هم می‌دانیم که خلبان‌های پایگاه ششم ازجمله عباس دوران، علیرضا یاسینی، علی بختیاری و … با زدن ناوچه‌های اوزای عراقی، نیروی دریایی عراق را فلج کردند. حالا سوال مهم این‌جاست که محققی هم در جمع این فلج‌کنندگان نیروی دریایی عراق بوده است؟

صمدی و زمانی: بله!

زمانی: ۷ آذر ۵۹ یکی از خلبان‌هایی که درگیر عملیات مروارید بودند، منوچهر محققی است.

* عملیات یا اتفاق ویژه‌ای هم در این‌زمینه دارد؟

صمدی: ببین جناب وفایی، درباره این مرد بزرگ اگر بخواهی، گفتنی زیاد است. هیچ‌خلبانی مثل این‌خلبان، ماموریت زیاد انجام نداد و هیچ‌کس هم مثل او اذیت نشد.

* یعنی از محمود اسکندری هم بیشتر اذیت شد؟

صمدی: بله. این، چندمرحله بالاتر است.

زمانی: البته من چون در جریان امورات هر دو (اسکندری و محققی) هستم، باید بگویم که هرکدام به نحوی آزرده شدند. بالاخره انتظار می‌رود هرکسی را که بیشتر کار می‌کند، بیشتر قدر بدانند ولی...

صمدی: محمود اسکندری را وقتی از پاکستان برگشته بود، شناختم. در گردان آموزشی، فرمانده گردانش بودم و با او رفت و آمد خانوادگی داشتم. شخصاً او را می‌شناسم. پرواز معلمی‌اش را هم که برای شما تعریف کرده‌ام. محمود هم شخصیت خاصی بود. یعنی این آدم دل بزرگی داشت. وطن‌پرست بود و هرکاری را لازم بود انجام می‌داد؛ ضمن این‌که اعتقاد مذهبی‌اش بالا بود.

غلامحسینی: بله. همین‌طور است.

صمدی: ببین، بعضی‌ها عنوان می‌کنند یا به رخ می‌کشند ولی اسکندری واقعاً در تنهایی و خلوت! و من دیده بودم که با خضوع و خشوع نماز می‌خواند و عبادت می‌کرد.

زمانی: تظاهر نمی‌کرد...

صمدی: اصلاً! و یک روحیه پهلوانی هم داشت. یکی او و یکی هم بیژن حاجی. و جالب است که این‌ها هر دو همشهری بودند.

* بله. هر دو اهل کرج بودند.

زمانی: بچه‌محل بودند...

صمدی: جان؟

زمانی: بچه‌محل بودند امیرْ!

* بگذارید کمی فضای بحث را عوض کنم. شما این فیلم جدید تاپ‌گان را دیده‌اید؟ تاپ گان دو یا همان ماوریک!

صمدی: والا امروز قرار بود ببینم ولی آقای وفایی نگذاشت! (می‌خندد)

* (خنده) من دو شب پیش دیدم که اگر لازم شد در این‌جلسه درباره‌اش صحبت کنیم. شما چه‌طور جناب زمانی؟

زمانی: نه. ندیده‌ام.

* تاپ‌گان یک را چه‌طور؟

زمانی: یک‌اش را دیده‌ام.

* می‌خواستم درباره قهرمان‌سازی‌ای که آمریکایی‌ها در فیلم‌هایشان می‌کنند، صحبت کنیم. در این‌جمع همه آمریکارفته‌اند و کسی در پاکستان آموزش ندیده است. در خاطرات خلبان‌های خودمان که در آمریکا آموزش دیده‌اند خواندم که استادانشان یعنی خلبان‌هایی که در ویتنام جنگیده بودند، حین آموزش می‌گفتند به‌محض این‌که متوجه شلیک موشک SAM اعم از SAM2 و SAM3 و … به سمت هواپیمایشان می‌شدند، دستور اجکت داشتند. خب این‌واقعیت‌ها با افسانه‌هایی که آمریکایی‌ها در فیلم‌هایی مثل تاپ‌گان به خورد مخاطب می‌دهند خیلی فاصله دارند. در صورتی که خلبان‌های ما مثل آقای عتیقه‌چی در خاطراتشان هم گفته‌اند که برای فرار از موشک، یک کلک را پیاده می‌کردند. صبر می‌کردند وقتی خیلی نزدیک می‌شد، ناگهان بریک می‌کردند.

همه فکر می‌کنند وقتی ما به آمریکا یا شیطان بزرگ رفته و آموزش دیده‌ایم، هر روز چلوخورش قرمه‌سبزی جلویمان گذاشته‌اند و خوش گذرانده‌ایم. بعد هم یک گواهینامه به ما داده‌اند که برو! این‌جوری نیست عزیزم! ما را چهار صبح بیدار می‌کردند و شش صبح پرواز داشتیم صمدی: ببین! اولاً همه فکر می‌کنند وقتی ما به آمریکا یا شیطان بزرگ رفته و آموزش دیده‌ایم، هر روز چلوخورش قرمه‌سبزی جلویمان گذاشته‌اند و خوش گذرانده‌ایم. بعد هم یک گواهینامه به ما داده‌اند که برو! این‌جوری نیست عزیزم! ما را چهار صبح بیدار می‌کردند و شش صبح پرواز داشتیم. تزویر نشود، بحث نماز صبح هم برای ما مطرح بود. در طول روز هم برنامه فشرده ورزش و کلاس اصلاً فرصتی برای تفریح نمی‌گذاشت. با خود آمریکایی‌ها هم کیپ و همراه بودیم. شما که کارتان بررسی است، یک بررسی بکنید! تمام شاگرد اول‌ها یا دیگر کمِ کمش شاگرد سوم‌های دوره‌های آموزش خلبانی، ایرانی بودند.

* بله در بسیاری از خاطره‌ها این‌مساله ذکر شده است.

صمدی: درباره مانور بریک (گردش شدید) که گفتید، این غیر عرف است که شما جی منفی به هواپیما وارد کنی و شدید بگردی. همین‌کار باعث شده بود یکی از کابین‌عقب‌ها آن‌جا اجکت کرده بود. ولی در لحظه جنگ و نبرد، چنین‌مانوری پیش می‌آید. خلبان باید با سرعت عملش در یک‌آن، تصمیم بگیرد و عمل کند و ایرانی‌ها بهترین نمونه‌اش را در جنگ نشان دادند.

* من تاپ‌گان یک را سال‌ها پیش دیده بودم ولی این شماره دو را که دیدم، خیلی خیلی دروغ و خالی‌بندی داشت...

صمدی: خب این‌خالی‌بندی‌ها را شما که موضوعات پرواز و خلبان‌ها را پیگیری می‌کنید، متوجه می‌شوید. ولی مخاطب معمولی یا بچه‌های خود آمریکایی‌ها باور می‌کنند.

* متاسفانه بچه‌های ما هم باور می‌کنند.

صمدی: بله. باور می‌کنند.

زمانی: ولی یک‌نکته را خیلی اگزجره و اغراق‌شده نکنیم! این‌که از زمین SAM2 و SAM3 شلیک می‌شد و این‌ها اجکت می‌کردند، فقط در یک حالت بود. یعنی آمریکایی‌ها که معلم‌های ما بودند، فقط در یک حالت اجکت می‌کردند؛ آن‌هم زمانی که اوه شت لایت (OH Shit Light!!) روشن شود. یعنی دو رادار با هم هواپیمای تو را تِرَک کنند. این‌که بگوییم موشک شلیک شد و خلبان آمریکایی اجکت کرد درست نیست. ما با این‌ها پرواز کردیم و توانمندی‌هایشان را می‌دانیم. نمی‌گویم همه‌چیز تمام بودند! واقعاً ایرانی‌ها سرتر بودند...

* یعنی آن‌قدرها هم ترسو نبودند...

زمانی: بله. بنابراین اصلاً چنین صحبتی نمی‌تواند درست باشد.

* البته ما در جنگ محدودیت تعداد هواپیماهایمان را هم داشتیم که خب آمریکایی‌ها به‌عنوان سازنده هواپیماها این‌محدودیت را نداشتند. خلبان‌های ما با چنگ و دندان سعی می‌کردند یک هواپیما را هم شده، حفظ کنند. ولی آن‌ها می‌گفتند هواپیما از دست رفت که رفت! خلبان باید جانش را حفظ کند. فوقش یک‌فروند دیگر می‌سازیم...

صمدی: دقیقاً! بله همین است. ببخشید چون سن‌ام بالا رفته، وسط صحبت یاد این‌چیزها می‌افتم. شما که دارید روی جنگ و این‌مسائل کار می‌کنید، بحث فعالیت‌های فنی و بچه‌های گردان نگهداری را فراموش نکنید! اوایل جنگ در پایگاه بوشهر، شب‌ها تاریکی مطلق بود. این‌بچه‌های فنی با چراغ‌قوه و چراغ‌دستی هواپیماها را لود می‌کردند. حالا عده‌ای از بچه‌ها را بیرون کرده بودند و دلچرکینی‌هایی پیش آمده بود ولی اگر این هماهنگی‌ها بین بچه‌ها نبود، نمی‌شد کار کرد. این‌که شما از عدم نگرانی آمریکایی‌ها برای از دست دادن هواپیما می‌گویید، در مقابلش ما بودیم که وقتی هواپیما از ماموریت برمی‌گشت – زمانی شاهد است – دو تا سه ساعت بعد دوباره برای ماموریت حاضر بود. این را که انجام می‌داد؟ آن نیروی فنی.

۹۰ درصد فیلم تاپ‌گان کامپیوتری است. یعنی با کامپیوتر این‌صحنه‌ها را درست کرده‌اند. البته صحنه پرواز واقعی هم دارد. به هر حال هدف این‌فیلم این بود که جوانان آمریکایی را برای ورود به نیروی هوایی این‌کشور ترغیب کنند. من فیلم را سال ۱۹۸۵ در انگلستان دیدم. نماینده‌های نیروی هوایی آمریکا جلوی سینماها میز گذاشته بودند که وقتی مخاطبان از سینما خارج می‌شوند، برای نیروی هوایی و خلبانی ثبت‌نامشان کنند زمانی: بله. قبلاً هم گفته‌ام آن‌سربازی که روی دکل نگهبانی می‌دهد، آن‌دژبانی که جلوی در پایگاه نیروی هوایی می‌ایستد، آن‌نیروی فنی که روی هواپیما کار می‌کند و آن خلبانی که در انتها بالای سر دشمن بمب‌اش را می‌زند، همه تلاش‌ها را جمع‌بندی می‌کند. و این‌ها همه یک‌مجموعه هستند.

* خلبان به‌نوعی پاس گل را از دیگران گرفته و بناست گل را بزند.

صمدی: بله. همه‌اش یک پکیج است. اتفاقاً یک‌خاطره از محققی یادم آمد. یک‌بار محققی می‌خواست یک‌هواپیما را به پرواز ببرد. سرپرست خط که اگر اشتباه نکنم اسمش خلیل انصاری بود، محققی را در هواپیما می‌بیند. از ماشین پیاده می‌شود و می‌گوید «آن هوک‌ات را بزن پایین!» محققی هم هوک را می‌زند و عمل نمی‌کند و پایین نمی‌آید. به او می‌گویند ابورت کند و او هم این‌کار را می‌کند. و خیلی جالب است این‌هواپیما را بعد از تعمیر دادند برای ماموریت بعد از ظهر آن‌روز که وقتی رفت و برگشت، هیدرولیک فِیلور (مشکل هیدرولیک) پیدا کرد. یعنی آن مشکل هوک و آن تذکر لازم بوده است! و این، لزوم حضور آن‌نیروی فنی را همان‌طور که آقای زمانی می‌گوید، نشان می‌دهد.

غلامحسینی: ۹۰ درصد فیلم تاپ‌گان کامپیوتری است. یعنی با کامپیوتر این‌صحنه‌ها را درست کرده‌اند. البته صحنه پرواز واقعی هم دارد. به هر حال هدف این‌فیلم این بود که جوانان آمریکایی را برای ورود به نیروی هوایی این‌کشور ترغیب کنند. من فیلم را سال ۱۹۸۵ در انگلستان دیدم. نماینده‌های نیروی هوایی آمریکا جلوی سینماها میز گذاشته بودند که وقتی مخاطبان از سینما خارج می‌شوند، برای نیروی هوایی و خلبانی ثبت‌نامشان کنند.

[زمانی می‌خندد.]

* بله خب با حرف‌هایی که زدیم روی مخاطبان ناآگاه و عمومی خیلی تاثیر داشت.

غلامحسینی: شهید ستاری هم آمد چنین هدفی را دنبال کرد. در سال ۱۳۷۱ من را مامور کرد که ما هم چنین‌کاری انجام بدهیم.

* بله! همان که فیلم بازی کردید!

[زمانی و غلامحسینی می‌خندند.]

غلامحسینی: بله. فیلم دایره سرخ! باور کن برای این‌فیلم حدود ۲۰ سورتی پرواز اف فور و ۲ سورتی پرواز اف چهارده را برنامه‌ریزی کرده بودیم. یا چند سورتی پرواز تانکر سوخت‌رسان و ۲ سورتی هم اف هفت که بیایند به‌عنوان هواپیمای عراقی در فیلم حضور داشته باشند. قرار بود فیلمی بسازیم که جوانان ایرانی هم برای دانشجویی خلبانی ترغیب شوند. اما وقتی فیلم را شروع کردیم، از ۲۰ سورتی پروازی که برایش به نیروی هوایی نامه داده بودند، نتوانستند بیشتر از ۱۰ دقیقه فیلمبرداری کنند. چون نمی‌دانستند باید چه‌کار کنند. هواپیما مثل ماشین نیست که بگویند نشد، برو دوباره از اول بیا! هواپیما پرواز می‌کند و بنزینش هم که تمام شد باید برود بنشیند.

ما با چه ترفند و چه مشقتی بروبچه‌ها را در بوشهر هماهنگ می‌کردیم که اگر می‌خواهی لو لول بروی یا اینسترومنت بروی، بیا ۵ دقیقه‌اش را هم برای ما پرواز کن! نزدیک چند میلیارد هزینه هواپیماها و بنزین‌شان شد. چندین بار فقط تانکر سوخت‌رسان آمد در هوا به ما بنزین داد. پایگاه‌های همدان، بوشهر و امیدیه در این‌فیلم درگیر شدند. نتیجه‌اش چه شد؟ فیلم چندصدمیلیاردی، ۵۰ میلیون‌تومان هم فروش نکرد! همزمان با آن فیلم «کلاه قرمزی»...

[حاضران می‌خندند]

غلامحسینی:... با ۵۰ میلیون تومان بودجه ساخته و اکران شد که چندین میلیارد فروخت. بعد هم دیدند (دایره سرخ) در سینما فروش ندارد، بردند در تلویزیون پخشش کردند...

* بله. سریالش کردند.

غلامحسینی: آن‌ها (آمریکایی‌ها) اهدافشان چیز دیگری است. آن‌هزینه‌ای هم که نیروی هوایی ما برای پروازهای واقعی کرد، نکردند. صنعت سینما را داشتند که ما آن را نداشتیم. بنابراین اکثر صحنه‌هایشان را با کامپیوتر ساختند. فیلم هم واقعاً گل کرد و در تمام کشورهای دنیا اکران شد و جوان‌های آمریکایی را هم برای خلبانی ترغیب کرد.

* حالا در تاپ گان دو، خیلی از صحنه‌های پرواز را با دوربین در کابین و تمهیدات مختلف فیلم‌برداری کرده‌اند. اما چیزی که باعث ناراحتی‌ام می‌شود این است که خیلی‌خاطرات از پروازهای محیرالعقول واقعی هست که در سینه شما خلبان‌هاست و باید استخراج شود و به گوش جوان‌های خودمان برسد اما فیلم‌های آمریکایی از جمله همین‌تاپ‌گان با دروغ‌ها و خالی‌بندی‌هایشان به‌راحتی در دسترس آن‌ها هستند و جوانان هم فیلم‌ها را می‌بینند و فکر می‌کنند آمریکایی‌ها هستند که اهل شجاعت و پروازهای خاص‌اند.

زمانی: هواپیمایش (تاپ گان دو) چه هست جناب وفایی؟

* اف هجده. جالب هم هست که قرار است بروند پایگاه اتمی یک کشوری را بزنند که اسمش در فیلم گفته نمی‌شود...

زمانی: ماییم؟

* بله. همه نشانی‌ها، نشانی‌های ماست ولی اسمی از ایران برده نمی‌شود. در فیلم گفته می‌شود که یک‌کشوری بناست تا سه هفته دیگر راکتور هسته‌ای‌اش را فعال کند. وظیفه خلبان‌های آمریکایی هم این است که طی سه هفته فشرده تمرین کنند و بروند این‌راکتور را بزنند...

صمدی: آقای وفایی اگر می‌دانستم داستان فیلم را لو می‌دهی، نمی‌آمدم این‌جا!

[حاضران می‌خندند.]

صمدی: (با خنده) جدی می‌گویم!

* بعد طی ماجراهایی که نمی‌خواهیم لو شان بدهیم، تام کروز و خلبان جوان‌تر به پایگاه دشمن راه پیدا می‌کنند و برای فرار سوار یک اف‌چهارده می‌شوند که در شلتر پارک شده است. همه می‌دانند فقط ایران و آمریکا اف‌چهارده دارند و بعد هم جالب است که تام کروزی که در تاپ گان یک با اف‌چهارده پرواز می‌کرد، بعد از سال‌ها بدون پرواز چک سوار این‌هواپیما می‌شود و چه حماسه‌ها که نمی‌آفریند!

صمدی: بگذارید ساده‌اش را بگویم. اول انگیزه است بعد عشق به پرواز! انگیزه را باید به وجود بیاوری! در حال حاضر در مملکت ما همه دنبال اقتصاد هستند؛ پول! یعنی اگر الان جوانی بخواهد جذب خلبانی شود، وقتی حرف‌های ما را بشنود، می‌گوید همه‌اش موشک و خطر مرگ است که! پولش کجاست؟ دیدید که غلامحسینی گفت آن‌ها میز ثبت‌نام را جلوی سینما گذاشته بودند...

* ولی منوچهر محققی و محمود اسکندری و امثالشان که گفتید شب را در شلتر سر می‌کردند، جان‌شان کف دستشان بود؛ با همه امید و آرزوهایشان. نمی‌دانم علت این انگیزه و عشق چه بود؟ شرایط انقلابی و شور و هیجان بوده، ایمان بوده یا اعتقاد بوده؟ در یک سخنرانی گفتم من حق آن‌خلبانی که حتی یک عملیات برون‌مرزی را انجام داده به گردن خود حس می‌کنم. و برای این‌که تجربه پرواز را به‌طور محسوس و مستقیم حس کنم، با پالاگلایدر پرواز کردم. با هواپیمای مسافربری زیاد مسافرت رفته‌ام ولی در پالاگلایدر در ارتفاع ۹۰۰ متری طوری دهانم خشک شده بود که نمی‌توانستم حرف بزنم. حالا شما حساب کنید خلبان ما نزدیک زمین با آن‌همه تیر و موشکی که به سمتش می‌آید چه حسی دارد؟ بعد هم وقتی برگشت می‌گوید هر ماموریتی را که دیگران نرفتند، بدهید من می‌روم! این‌ها شوخی نیست! البته این را هم بگوییم که همه خلبان‌ها این‌طور نبودند. این‌روزها خاطرات خلبان یدالله شریفی‌راد را می‌خوانم...

صمدی: می‌دانید که او هم مورد تفقد قرار گرفت!

* بله. ولی پیش از آن‌بی‌مهری‌ها و اتهام‌هایی که به او وارد شد، در خاطرات اول جنگش از برخی ترسیدن‌ها و پا پس کشیدن‌ها گلایه دارد و می‌گوید خدا کند قصه آن خلبانی که به پای خودش تیر زد که به ماموریت جنگی نرود، دروغ باشد. بله، می‌خواهیم همه حقیقت را بگوییم و می‌گوییم که چنین آدم‌هایی هم داشته‌ایم. اما کسی مثل محققی را هم داشته‌ایم، مثل محمود اسکندری را داشته‌ایم، جناب زمانی را داشته‌ایم...

زمانی: [زیر لب] ما شاگرد بودیم...

* و قهرمان‌های دیگر را داشته‌ایم.

زمانی: ببخشید نظر همه، این نیست. شما لطف دارید و چنین حرف‌هایی می‌زنید ولی همه این‌طور نیستند. یکی از کارگردان‌های مطرح سینمای این‌کشور گفته بود «بابا پنج‌دقیقه پرواز که این‌همه حرف و حدیث و تفسیر ندارد!» ایشان یک‌بار به مهرآباد آمد. من معاون عملیات پایگاه مهرآباد بودم. ایشان به دفتر من آمد. دودل بودم که به او بگویم یا نه؟ آخرش طاقت نیاوردم. البته در واقعیت نمی‌شد چنین‌کاری کرد ولی گفتم «فلانی، شما چنین حرفی زده‌ای؟» عملیات مهرآباد هم که امیرْ [خطاب به صمدی]، همان‌طور می‌دانید روبروی رمپ ۶ است. چندفروند میگ ۲۹ آن‌جا پارک بود. به آن‌آقای کارگردان گفتم «می‌خواهی بگویم یکی از این‌هواپیماها را آماده کنند، من کابین جلو و تو کابین عقب باشی، ۵ دقیقه برویم پرواز؟ اگر تا آخر عمرت همیشه درباره این ۵ دقیقه حرف نزدی، هرچه خواستی به من بگو!» گفت «امیر، من جسارت نکردم!» ولی جناب وفایی به خودتان نگاه نکنید! خیلی‌ها درک درستی درباره پرواز و به‌ویژه پرواز شکاری ندارند. من سال ۸۳ در حال خدمت بودم که ATPL گرفتم.

غلامحسینی: توضیح بده یعنی چه؟

زمانی: گواهینامه هواپیمای مسافربری. سال ۸۵ که بازنشست شدم، هرکاری کردم که با این‌یکی هواپیماها پرواز کنم، نشد. به‌خاطر ذهنیتی که از اف فور و میگ ۲۹ داشتم، نتوانستم.

* به‌خاطر تعصب‌تان روی هواپیمای شکاری؟

زمانی: اتفاقاً دوستم داریوش یزدانفر که با هم رفتیم و امتحان دادیم، دارد با این‌هواپیما می‌پرد ولی من نتوانستم بپذیرم! من چه‌طور به این آقای کارگردان ثابت کنم که ۱۰ دقیقه پرواز شکاری، این‌همه حرف دارد؟ والا به خدا دارد! به خداوندی خدا دارد! از زندگی امیر صمدی و هرکدام از این‌بچه‌هایی که حرفشان را زدیم، می‌شود ۱۰ تا تاپ‌گان درآورد.

ادامه دارد...

برچسب‌ها