آرتور شوپنهاور فیلسوف بدبین آلمانی در کتاب «هنر پیرشدن» به یهودیت و مسیحیت می‌تازد و خوبی‌های چندهمسری را برای مخاطب برمی‌شمارد.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: آرتور شوپنهاور فیلسوف شکاک و بدبین که یکی از فلاسفه مهم مکتب ایدئالیسم آلمانی محسوب می‌شود، دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌هایی داشته که توسط فرانکو وولپی پژوهشگر ایتالیایی، گردآوری، تصحیح و منتشر شدند. این‌آثار در قالب یک‌مجموعه ۸ جلدی چاپ شدند که به مجموعه هنرهای شوپنهاور معروف است و ترجمه‌شان به‌قلم علی عبداللهی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

ما هم از اسفندماه سال ۱۳۹۷ در خبرگزاری مهر، پرونده‌ای برای بررسی نوشته‌های شوپنهاور در این‌کتاب‌ها باز کردیم که دربرگیرنده یادداشت‌ها و آموزه‌های عملی و کاربردی این‌فیلسوف یا به‌قول خودش عینی، درباره موضوعاتی هستند که به آن‌ها پرداخته است.

پیش‌از این، مقالات مربوط به بررسی ۵ کتاب از مجموعه هنرهای شوپنهاور را منتشر کرده‌ایم:

بررسی کتاب «هنر رفتار با زنان»: «کتابی که خشم زنان را برمی‌انگیزد / رساله به مثابه غرض و خشم»

بررسی کتاب «هنر خوشبختی»: «فرمول‌های فیلسوف شکاک برای خوشبختی / ذات ثبوتی و سلبی رنج و لذت»

بررسی کتاب «هنر خودشناسی»: «خودخواهی‌های فیلسوف بدبین در مسیر خودشناسی / لذت زندگی با "من"»

بررسی کتاب «هنر زنده‌ماندن»: «زندگی‌ومرگ دوروی یک‌سکه‌اند اما بعدش چه می‌شود؟ / جوانی زمان شاعریست»

بررسی کتاب «هنر حفظ آبرو»: «دلداری شوپنهاور به فحش‌خورده‌ها و دشمنی با مرام شوالیه‌ها»

این‌بار قصد داریم در قدم ششم، رساله «هنر پیر شدن» این‌اندیشمند آلمانی را مورد بررسی قرار دهیم.

کتاب «هنر پیرشدن» به‌نوعی دربرگیرنده چکیده نظریات اصلی و کلی فلسفه اوست. چون واپسین نوشته‌های ۸ سال آخر زندگی او را در بر می‌گیرد. نام اصلی این‌کتاب «زنیلیا» است که تدوینش آوریل سال ۱۸۵۲ در شهر فرانکفورت آغاز شد. شوپنهاور در برهه هشت‌سال و نیم پایانی زندگی‌اش، هر روز نوشته‌های خود را تدوین و بازنویسی می‌کرد. ترجمه فارسی این‌نوشته‌ها هم در قالب «هنر پیر شدن» سال ۱۳۹۹ به قلم علی عبداللهی منتشر شد.

فرانکو ولپی در مقدمه‌ای که برای این‌کتاب نوشته، می‌گوید کتاب‌درمانی و تمرین روزانه نوشتن، چیزی فراتر از دو تکنیک اساسی چیرگی بر سالخوردگی و مدیریت آن نیستند. به علاوه باید منابع هلنیستی اپیکوریان و رواقیان (بیش از همه سنکا، اپیکور و مارکوس اورلیوس) و متون اخلاقی دوران جدید (مونتنی، لا برویه، پاسکال، لا روشفوکو، بالتازار گراسیان، وونارگ و شامفو) را در ردیف منابع تحقیقی شوپنهاور در این‌زمینه به شمار آورد.

شوپنهاور همان‌طور که در «هنر زنده‌ماندن» گفته، این‌جا هم می‌گوید در جوانی نگرش یا تماشا بر ما حاکم است و در پیرسالی تفکر و تأمل. به‌همین‌دلیل جوانی دوران شعر و شاعری است و پیری زمان فلسفه. فقط هم آن‌که پیر می‌شود، در نهایت تصوری کامل و درخور از زندگی خواهد داشت. ضمن آن که نظری از بالا و دقیق به زندگی در کلیت و سیر طبیعی آن نیز می‌اندازد. نظر کلی این‌فیلسوف شکاک و بدبین این است که آدم فقط باید قشنگ و به نحو احسن پیر شود، آن‌وقت همه‌چیز خواهد داشت.

ولپی می‌گوید شوپنهاور، «این کاسپار هاوزر فلسفه پس از بی‌توجهی‌هایی که در جوانی نسبت به او و فلسفه‌اش شد، در دوره کهنسالی در کانون توجه عالم و آدم قرار گرفت و از موجودی مردم‌گریز و بوتیمار غمخواری که پیشتر بود، بدل به فرزانه‌ای پیر و خشنود و به‌طرز غیرمنتظره‌ای نیکبخت و شاد شد.» اما همان‌طور که می‌دانیم این‌فیلسوف آلمانی آن‌چنان هم نسبت به زندگی و دلبستگی‌هایش بی‌تفاوت نبود. او سگ پودلی داشت که به او مانند یک‌انسان مهر می‌ورزید. فرانکو ولپی هم در مقدمه‌اش بر «هنر پیرشدن» به شوپنهاور لقب «کاسپار هاوزر فلسفه» را داده است. شأن نزول این‌لقب، جوانی آلمانی با همین‌نام است که ادعا می‌کرد در تنهایی مطلق، انزوا و به دور از جامعه انسانی زیسته است. در نتیجه ظاهر، رفتار وحشی و نوع بیان‌اش با دیگران فرق داشت. ولپی می‌گوید شوپنهاور، «این کاسپار هاوزر فلسفه پس از بی‌توجهی‌هایی که در جوانی نسبت به او و فلسفه‌اش شد، در دوره کهنسالی در کانون توجه عالم و آدم قرار گرفت و از موجودی مردم‌گریز و بوتیمار غمخواری که پیشتر بود، بدل به فرزانه‌ای پیر و خشنود و به‌طرز غیرمنتظره‌ای نیکبخت و شاد شد.»

کانت می‌گفت محال است کسی بتواند بدون کسب معرفت فیلسوف شود یعنی اگر کسی خیال دارد فیلسوف شود، باید نظریه را به شیوه زندگی متناسب با آن تبدیل کند. اما شوپنهاور در عرصه متافیزیک نماینده این نظریه است که جهان ما بدترین جهان است ولی همزمان با این‌وضعیت، فلسفه می‌تواند در حوزه کاربردی ما را از ناملایمات و دشواری‌های زندگی محافظت و دردناکی آن را تلطیف کند. در فرازهایی از «هنر پیرشدن»، شاهد دشمنی شوپنهاور با کانت و هگل هستیم. همان‌طور که می‌دانیم شوپنهاور به‌عکس هگل از مطالب روزنامه‌ها دوری می‌کرد. از نظر او نقد ژورنالیستی طوری که خودش خیال می‌کند هیچ‌قدرتی بر داوری مخاطب ندارد، بلکه صرفاً توجه مخاطب را برمی‌انگیزد. شوپنهاور از مطالب روزنامه‌ها دوری می‌کرد و برای او این‌مطالب در حکم نوشیدنی بدمزه پیش از غذا بودند. اما هگل در جایگاه مقابل ایستاده بود و مطالب روزنامه‌ای در جهان مدرن، برایش جایگزین دعای صبحگاهی شده بود. درباره کانت هم مطالب تندوتیزی در «هنر پیرشدن» هست که به آن‌ها خواهیم پرداخت. شوپنهاور در جایی از این‌کتاب به پیش‌داوری‌های جورواجور «انگلیسی‌های جانمازآبکش» اشاره دارد و در جایی دیگر هم می‌گوید خطابه‌های متهم‌کننده و نقدهای تندوتیز هم اگر از میزان عدالت و جاده انصاف خارج شوند، بی‌ثمر خواهند بود.

کتاب «هنر پیرشدن» دربرگیرنده ۳۱۹ پاره‌نوشته از شوپنهاور است که همان‌طور که اشاره کردیم، می‌توان آن‌ها را چکیده فلسفه او دانست. همان‌فلسفه‌ای که «در جهان همچون اراده و تصور» اصل و اساسش را با بدبینی پی‌گذاری کرده و در آن زندگی را نمود و تجلی صرف «شیء فی نفسه» می‌داند. حتی آن را شیء فی نفسه‌ای در حکم اراده می‌نامد؛ نیرویی کور، غیرعقلانی، مبهم و بی‌انتها که همه‌چیز را هدایت می‌کند و همه چیز نیز ریشه در آن دارد. در نوشته‌های «هنر پیرشدن» هم توضیحات و تشریحاتی درباره مفهوم اراده‌ی مورد نظر این‌فیلسوف وجود دارد.

دیگر موضوع و مفهومی که چکیده‌اش در فلسفه شوپنهاور در «هنر پیرشدن» به چشم می‌آید، زندگی است که درباره‌اش بر این‌باور بود که تا آدم با رسیدن به مقصود یا با فرو نشاندن یک‌خواسته، ظاهراً در یک لحظه به آرامش می‌رسد، زندگی به‌طور ناگهانی حتی پیش از بروز آن آرامش، نوعی احساس دلزدگی و ملال را پیشکش می‌کند. او معتقد است زندگی هیچستانی است تهی از معنا و بی‌اهمیت و یا همان تعبیر معروفش: آونگی میان درد و ملال. در چنین‌زندگی‌ای، هرگاه آگاهی به جایی فراتر می‌رود و به پهنه‌های تازه‌ای می‌رسد، درد نیز افزایش پیدا می‌کند و فیلسوف که فاهمه‌اش او را محکوم به آگاهی کامل می‌کند، به طرزی گریزناپذیر دچار نفرین شوربختی و ناکامی است.

با این‌مقدمه کوتاه وارد نقد کتاب «هنر پیرشدن» و بررسی مفاهیم بنیادی آن می‌شویم؛

* جهان آفرینش

شوپنهاور معتقد است جهان ساخته نشده است. بلکه از ازل بوده است. او با اضافه‌کردن بحث زمان به موضوع آفرینش جهان، می‌گوید جهان بدون زمان ممکن نیست و زمان هم بدون جهان. بد نیست حالا که در ابتدای بحث به مساله زمان اشاره شد، جمله دیگر شوپنهاور را از کتاب «هنر پیرشدن» مورد توجه قرار دهیم که در آن می‌گوید برای دستیابی جهان یا انسان به نیکبختی والا و راستین، پیش از هر چیزی لازم است زمان را متوقف کنند.

این‌فیلسوف بدبین می‌گوید همه ملت‌ها دریافته‌اند که جهان، فارغ از پیوستگی فیزیکی‌اش، پیوستگی اخلاقی هم دارد و این‌میان، فیلسوفان به سهم خود تلاش کرده‌اند به درک روشنی از قضیه برسند. خودش هم می‌گوید فلسفه‌اش از اساس در دل محدوده‌ها و مراتب معرفت انسانی، راه حل معمای واقعی جهان است. در دفتر چهارم کتاب «جهان همچون اراده و تصور» هم بندهایی هست که می‌توان به‌قول خودش آن‌ها را تراوش‌های روح مقدس تلقی کرد.

شوپنهاور معتقد به خدا و آفریدگاری برای جهان نیست. او می‌گوید جهان، خودش را نگهداری و تأمین می‌کند. یعنی جهان برای پایداری خودش به کسی غیر از خود نیاز ندارد. نتیجه‌گیری‌اش هم از این‌بحث این است که اگر بگوییم در زمانی، این‌جهان ابداً نبوده، تصوری یکسر باطل و در لفافه هیچ را به ذهن خود راه داده‌ایم همان‌طور که در ادامه بحث مطرح می‌کنیم، شوپنهاور معتقد به خدا و آفریدگاری برای جهان نیست. او می‌گوید جهان، خودش را نگهداری و تأمین می‌کند. یعنی جهان برای پایداری خودش به کسی غیر از خود نیاز ندارد. نتیجه‌گیری‌اش هم از این‌بحث این است که اگر بگوییم در زمانی، این‌جهان ابداً نبوده، تصوری یکسر باطل و در لفافه هیچ را به ذهن خود راه داده‌ایم.

در همین‌بحثِ جهان خلقت، شوپنهاور خودآگاه یا ناخودآگاه، رگه‌هایی از متافیزیک را وارد می‌کند و می‌گوید در پس جهان چیزی نهفته است بس متفاوت از آنچه در دسترس ماست و زمانی به دستش می‌آوریم که جهان را دور بیندازیم. جالب است که این‌فیلسوف مدعی و مغرور در جای دیگری از نوشته‌های خود در «هنر پیر شدن» به ناتوانی کامل درک جهان، اشاره ریزی دارد؛ این‌که راه حل ایجابی و واقعی معمای هستی ما لاجرم چیزی خواهد بود که عقل انسانی به تمام و کمال از دریافتن و حتی تصورش ناتوان است.

شوپنهاور می‌گوید تمام جهان، یک‌صحنه اجرا است. تمام زنان و مردان هم بازیگران این‌صحنه‌اند. هرکس هم نقشی برای بازی کردن دارد که سرنوشت از بیرون برای او نوشته است. بنابراین با وجود همه تأکیدی که این‌فیلسوف روی مساله اراده دارد، باز هم به‌طور اجتناب‌ناپذیر به سرنوشت و تقدیر اشاره می‌کند. او همچنین می‌گوید وقتی در پی سرچشمه پدیدارها در خارج از جهان بیرون می‌گردیم، ما را به درون خودمان رهنمون می‌کنند که به‌نوعی موید همان‌بحثی است که عرفایی چون ابن‌عربی به جهان اصغر و اکبر به‌معنای دنیای بیرون و درون انسان داشته‌اند. جالب است که شوپنهاور در فلسفه‌اش به عرفا و عرفان هم اشاره دارد و تا حدودی ستاینده آن‌هاست.

در همین‌زمینه او درباره خدا و خلقت چنین‌نظری دارد که می‌توان اسطوره خلقت را این‌چنین تفسیر کرد که آدم از درخت نیکی و بدی چشیده و فقط کودکان، و آن هم صرفاً پسربچه‌ها، گاهی تجسم بی‌گناهی هستند. شوپنهاور آدم‌ها را شیاطین کره خاکی و حیوانات را ارواح عذاب‌دیده و رنج‌کشیده این‌دستگاه می‌داند.

اگر بخواهیم رگه‌های بدبینی شوپنهاور را در بحث شناخت او از جهان پیدا کنیم، می‌توانیم به این‌جمله‌اش در «هنر پیرشدن» اشاره داشته باشیم که جهان همواره دوزخ است، و آدمیان در آن از یک سو ارواح عقوبت‌کشیده‌اند و از سوی دیگر شیاطین. البته او در فراز دیگری از کتاب «هنر پیر شدن» می‌گوید این‌جهان نه‌فقط دوزخ نیست بلکه به این‌دلیل که هرکس ناگزیر است شیطان دیگری باشد، از دوزخ دانته هم بدتر و فراتر است. شوپنهاور جمله دیگری هم درباره مفهوم جهان دارد که می‌گوید مرگ هرکس زوال جهان است.

* خدا

در کتاب «هنر پیرشدن» یک‌اعتراف صادقانه از شوپنهاور وجود دارد که در حوزه بحث خداشناسی قرار می‌گیرد. او می‌گوید «وقتی کسی از خدا حرف می‌زند، نمی‌دانم از چه حرف می‌زند.» در فرازی از همین‌کتاب هم می‌گوید سه استاد فلسفه به او اتهام خداناباوری زده‌اند. او با طرح این‌مساله این‌سوال را می‌پرسد که آیا ممکن است برای کسی که از راه فلسفه ارتزاق می‌کند، چیزی بی‌اهمیت‌تر از این‌باشد که به دیگری اتهام خداناباوری بزند؟ به‌هرحال بیان چنین‌نکته‌ای یا موید این است که مساله واقعاً برای شوپنهاور بی‌اهمیت است یا این‌که به‌نوعی خداناباوری‌اش را تکذیب می‌کند.

شوپنهاور با تاختن به خداباوران، می‌گوید این‌گروه مایل‌اند خدایی داشته باشند تا با دریوزگی و خضوع در حضورش و مجیزگویی از او، چیزی طلب کنند. این‌فیلسوف می‌گوید چیزی که خداباوران از خدایشان طلب می‌کنند، همان‌چیزی است که نیروی اراده خودشان می‌تواند فراهمش کند در «هنر پیرشدن» شوپنهاور با تاختن به خداباوران، می‌گوید این‌گروه مایل‌اند خدایی داشته باشند تا با دریوزگی و خضوع در حضورش و مجیزگویی از او، چیزی طلب کنند. این‌فیلسوف می‌گوید چیزی که خداباوران از خدایشان طلب می‌کنند، همان‌چیزی است که نیروی اراده خودشان می‌تواند فراهمش کند. او معتقد است تمام مسلمات الهیاتی، خود را از طریق اراده موجودی که به اعتبار خدا موجودیت یافته‌اند، توضیح می‌دهند. این‌فیلسوف می‌گوید تکیه‌گاه اصلی یزدان‌گرایی چنین نظری است که آدم بهتر است به عنایت و مرحمت دیگری اعتماد داشته باشد تا لیاقت و جربزه خودش.

شوپنهاور با اشاره به مفاهیم مختلفی که به خدا و ذات احدیت اشاره دارند، می‌گوید توصیفات و استنباط‌های ارائه‌شده در باب تکامل امر مطلق، خداوند، یا نظایر آن در خصوص تکوین جهان، از جانب نوافلاطونیان، تلاش‌هایی پنهان برای ساختن چیزی از هیچ هستند.

* دشمنی با مذهب و کانت

شوپنهاور با یهودیت به‌صراحت دشمنی می‌کند. البته جا دارد این‌نکته را در نظر داشته باشیم که این‌دشمنی صرفاً یک‌دشمنی مذهبی نیست. بلکه فیلسوف شکاک آلمانی یهودیت را صرفاً یک‌دین و آئین مذهبی نمی‌داند و آن را تجمیعی از اسطوره‌ها و افسانه‌ها می‌داند. اما به‌هرحال بخشی از دشمنی او با یهودیت و مسیحیت، مربوط به خداپرستی این دو دین هم هست. او به مخاطبانش می‌گوید تا وقتی قائل به این هستند که شرط ضروری هر فلسفه‌ای، برش‌خوردن آن از تنه یزدان‌شناسی یهودی است، هیچ‌گونه درکی از طبیعت، و هیچ حقیقت‌پژوهی جدی متصور نیست.

یهودیان و اسطوره‌هایشان همان‌طور که می‌دانیم، به برگزیده‌بودن این‌قوم نزد خداوند گواهی می‌دهند. شوپنهاور هم با نگاهی به همین‌اسطوره‌ها می‌گوید یهودیان قوم برگزیده خدای خودشان هستند و آن‌خدا هم خدای برگزیده قوم خودش. این‌مساله هم دخلی به دیگرانی که خارج از دایره یهودیت هستند، ندارد. جالب است که در فرازی از «هنر پیرشدن» شوپنهاور در موضع تدافعی می‌نویسد فلسفه‌اش واقعاً اساطیر یهودی نیست بلکه فلسفه‌اش این‌اسطوره‌ها را نابود کرده است. او در فراز دیگری از همین‌کتاب می‌گوید حرفه خود را در این‌مسیر قرار نداده که زیر چتر کارخانه فلسفه اساطیر یهودی، فلسفه تعلیم دهد.

«مذهب هزاروهشتصد سال آزگار پوزه‌بندی بر دهان خِرَد زده است. وظیفه استادان فلسفه سیاه‌کردن اساطیر یهودی به مثابه فلسفه است.» این‌یکی از جملات شوپنهاور در کتاب «هنر پیرشدن» است. او با این که قرون وسطا را خرافه مجسم می‌خوانَد و چنین‌نظریات تندی درباره دین و مذهب دارد، به‌طور ناخودآگاه تحت تأثیر یهودیان است و به اصطلاح بازی آن‌ها را خورده است. طبق نظریات نویسندگانی چون لوئیس مارشالکو، مسیحیتی که در جهان گسترش پیدا کرد، آن‌انقلابی نبود که مسیح علیه زراندوزی یهودیان به پا کرد. بلکه نسخه‌ای یهودی از مسیحیت بود که دیگر اثربخشی آئین واقعی مسیح را نداشت. مارشالکو و مسیحیان همفکرش معتقدند پروتستانیسم هم توطئه‌ای از جانب یهودیان برای شکاف بیشتر در بدنه مسیحیت بود. حالا جالب است که شوپنهاور در فرازی از کتاب «هنر پیرشدن» پروتستانیسم را بر کاتولیسیسم ترجیح می‌دهد و یکی را نماد تفکر و دیگری را نماد ایمان و مذهب می‌داند. او می‌نویسد: «در کلیسای پروتستانی منبر عنصر چشمگیر است، در کلیسای کاتولیک، محراب. و پروتستانیسم اول از همه به عقل رجوع می‌دهد و کاتولیسیسم به ایمان.»

جمله دیگری که نشان می‌دهد شوپنهاور تحت تأثیر اسطوره‌های دینی یهود و مسیحیت یهودی بوده، این‌جاست: «آیا ما جملگی گناهکاران محکوم به مرگ نیستیم؟ همین نیز تمثیلی است از گناه نخستین.» (صفحه ۱۴۶)

بحث جهان، انسان و خدا از جمله موضوعاتی است که شوپنهاور با نظر به آن، بین عهد عتیق و عهد جدید تفاوت قائل شده است. او می‌گوید عهد عتیق جهان و آدم را تبدیل به اثر یک‌خدا کرد اما عهد جدید برای این‌که نشان دهد رستگاری و نجابت از نکبت این‌جهان فقط از خود آن سرچشمه می‌گیرد، انسان را موجودی تلقی می‌کند که می‌تواند به خدا تبدیل شود.

«مسیحیت این‌عیب اساسی و ریشه‌ای را دارد که مثل مذاهب دیگر آموزه ناب نیست، بلکه اساساً و ذاتاً از یک تاریخ است. البته مذاهب دیگر و مشخصاً آئین بودایی هم یک افزوده تاریخی به زندگی بنیان‌گذارشان دارند.» او می‌گوید انجیل یک پیام فرح‌بخش از یک‌واقعیت نجات‌دهنده نیست. بلکه خط سیر یا زندگینامه کسی است که به مؤمنان بشارت داده که هرکس خودش می‌تواند خودش را رستگار کند البته شوپنهاور در فرازی از بحث خود درباره دین و مذهب، نکته درستی را درباره مسیحیت و تحریفش به دست یهود تذکر داده است. این‌که انجیل یا عهد جدیدی که در دسترس است، گفته‌های خدا و همان کتاب مقدس مسیحیان نیست. او این‌مساله را با چنین بیانی مطرح می‌کند که مسیحیت، آموزه ناب ندارد بلکه تاریخ و سرگذشت پیشوای این‌مرام را در خود جا داده است. شوپنهاور می‌نویسد: «مسیحیت این‌عیب اساسی و ریشه‌ای را دارد که مثل مذاهب دیگر آموزه ناب نیست، بلکه اساساً و ذاتاً از یک تاریخ است. البته مذاهب دیگر و مشخصاً آئین بودایی هم یک افزوده تاریخی به زندگی بنیان‌گذارشان دارند.» او می‌گوید انجیل یک پیام فرح‌بخش از یک‌واقعیت نجات‌دهنده نیست. بلکه خط سیر یا زندگینامه کسی است که به مؤمنان بشارت داده که هرکس خودش می‌تواند خودش را رستگار کند. و به دلیل همین موجودیت تاریخی مسیحیت است که چینی‌ها مبلغان مسیحی را مسخره می‌کردند که افسانه‌پرداز و قصه‌گو هستند.

بخشی از مبارزه شوپنهاور با دین و مذهب، شامل دشمنی‌هایش با کانت و هگل است. برخی از معاصران او می‌گفتند آموزه کانت، دین‌گرایی (تئیسم) معمول است. اما شوپنهاور می‌گوید چنین‌حرفی از اصل و اساس غلط است و فلاسفه هم‌عصرش سعی دارند کانت را به خودشان بچسبانند. نظر شوپنهاور این است که کانت به‌طور صریح و آشکار ضربتی جانانه و مرگ‌آور بر گرده خداباوری نثار کرده و اصیل‌ترین آتئیستی بود که تاکنون وجود داشته است. در باب دشمنی با هگل هم، می‌گوید «اساتید دانشگاه‌ها، اول سی سال آزگار هگل شارلاتان لات را به عرش اعلا بردند و حالا نیروهای خود را روی هم گذاشته‌اند تا کانتی‌ها را به اوج برسانند. فقط برای این‌که مالا برای اساطیر یهودی جایی باز شود.»

شوپنهاور روی ادیان و مذاهب شرق جهان هم مطالعه داشته و برداشت‌ها و تحلیل‌های خود را از آموزه‌های این‌ادیان در «هنر پیرشدن» و دیگر مکتوبات خود بیان کرده است. او می‌نویسد: «در آئین بودایی، در مبحث تداوم حیات پس از مرگ، یک آموزه عوامانه و یک آموزه پیچیده وجود دارد: در وهله اول تناسخ روح به شیوه‌ای است که در آئین بودایی آمده و دیگری آموزه باززایی است که بسیار سخت‌فهم است و با آموزه من در مورد دوام و پایندگی متافیزیکی اراده و ماهیت صرفاً فیزیکی و لذا فناپذیری عقل همخوانی دارد. باززایی در عهد جدید نیز آمده است. در هر حال باید مرگ را پادافره زندگی‌مان فرض کنیم.» (صفحه ۱۰۲ به ۱۰۳) این‌فیلسوف بر این‌باور بود که بوداییسم بی‌خدایانه به‌مراتب به مسیحیت نزدیک‌تر و با آن خویشاوندتر است تا یهودیت خوش‌بینانه و اسلام.

فراز دیگری که شوپنهاور با مذهب مسیحیت دشمنی می‌کند، جایی از کتاب «هنر پیرشدن» است که می‌گوید توقع این‌که یک روح بزرگ به مذهب مسیحی یا غیر از آن باور جدی داشته باشد، مثل این است که توقع داشته باشیم غولی کفش کوتوله‌ای را به پا کند. او معتقد است شناخت گناهکاری و تباهی نوع بشر، حقارت‌بار بودن جهان، در کنار امید به رستگاری از همان‌ها و رهایی از گناه و مرگ، به هیچ‌وجه مخصوص و ملک مطلق مسیحیت نیست. بلکه قلمرو واضح‌تر و بهتر چنین‌باورهایی در ادیان و مذاهب بسیار کهن‌تر مبتنی بر سروری نوع انسان در شرق و آسیا است. به این‌ترتیب این‌فیلسوف آلمانی می‌گوید آموزه‌هایی که مسیحیت مطرح کرده، جایی در شرق عالم و دیرزمانی پیش‌تر از ظهور مرد ناصری (حضرت مسیح) وجود داشته است.

فرانکو ولپی

* اراده

همان‌طور که می‌دانیم خلاصه نگاه شوپنهاور به جهان را می‌توان در عنوان مهم‌ترین کتابش خلاصه کرد: «جهان همچون اراده و تصور.» او در تعریف این‌اراده، می‌گوید اراده کنش انسان هدایت می‌کند. اراده در تمام رشته ماهیچه‌های تمام بدن هست و در قالب تحریک و انقباض و اصلاً به مثابه جد و جهد دائمی برای فعالیت بی‌واسطه حی و حاضر است. اراده‌ای که شوپنهاور از آن صحبت می‌کند، به‌تعبیر خودش محتاج به راهنما و هدایت‌گر است. این‌هدایت‌گر، هم سامانه عصبی است. فیلسوف مورد نظر ما در تشریح بیشتر تعریف خود از اراده، می‌گوید رفتار آن مانند جسمی است که به یک اندازه به تمام جهت‌ها کشیده می‌شود یا می‌آساید.

شوپنهاور در حالی‌که چندین‌بار تذکر می‌دهد که مغز جایگاه اراده نیست، می‌گوید تک‌تک تصمیمات اراده از مغز سرچشمه می‌گیرند. مغز جایگاه اراده نیست بلکه صرفاً محل اختیار است؛ یعنی کارگاه انگیزه‌ها. در فلسفه او، اراده‌ای که تمام جهان بیرون را حمل می‌کند و به آن جان می‌دهد، همان اراده‌ای که در خود ماست، در جایی که ما با واسطه می‌شناسیمش. این‌فیلسوف می‌گوید هرکه وجود اراده در اشیا را نپذیرد، ناگزیر می‌شود مانند دکارت و لساژ سنگینی یا ثقل را از طریق تکانه‌ای از بیرون توضیح دهد. شوپنهاور همان‌طور که گفتیم بر این‌باور بود که مغز جایگاه اراده نیست. بلکه جایگاه اختیار است. یعنی جایگاه مشورت و کنکاش، کارگاه تصمیمات و میدان مبارزه انگیزه‌هایی که نهایتاً به نیرومندترین وجه اراده را مشخص می‌کند. او دوباره در فراز دیگری می‌گوید جایگاه اراده مغز نیست بلکه تمامیت انسان است در حکم پدیدار صرف‌اش، یعنی عینیت مرئی‌اش.

اراده در تمام رشته ماهیچه‌های تمام بدن هست و در قالب تحریک و انقباض و اصلاً به مثابه جد و جهد دائمی برای فعالیت بی‌واسطه حی و حاضر است. اراده‌ای که شوپنهاور از آن صحبت می‌کند، به‌تعبیر خودش محتاج به راهنما و هدایت‌گر است. این‌هدایت‌گر، هم سامانه عصبی است. فیلسوف مورد نظر ما در تشریح بیشتر تعریف خود از اراده، می‌گوید رفتار آن مانند جسمی است که به یک اندازه به تمام جهت‌ها کشیده می‌شود یا می‌آساید خود اراده فی نفسه در تعریف شوپنهاور، چیزی عاری از معرفت و یک رانه ی کور است. او برای اشاره به وانینی که توسط کشیشان مسیحی قرون وسطی سوزانده شد، از لفظ تیزهوش و فرهیخته استفاده کرده و از این‌متفکر اروپایی این‌نقل قول را می‌آورد که: «اراده بنابر باور آموزه‌های مَدرسیان، قدرتی کور است.» در فرازی از کتاب «هنر پیرشدن» به این‌مساله هم اشاره می‌شود که تمام جسم، خود اراده است که به ادراک یا شهود مغز در قالب صورت‌های شناخت آن وارد شده است. یعنی اراده همه‌جا در تمام تن به یک اندازه حضور دارد.

شوپنهاور در فرازی از نوشته‌هایش درباره اراده، درگیر تناقض است. تناقض مورد اشاره هم مربوط به ورود بحث متافیزیک و سرنوشت و تقدیر به این‌بحث صرفاً علمی و فلسفی است که از نظر او باید عاری از این‌باورها باشد. این‌فیلسوف می‌گوید می‌توان گفت انسان اراده را به خودی خود داشته است. چون او خود اراده است ولی عقل، جهاز یا سازوبرگی است که از آسمان دریافتش کرده یعنی از سرنوشت پر رمز و راز ابدی و ضرورت‌مندی آن. به این‌ترتیب او به ناچار عقل را موهبتی از جانب آسمان و سرنوشت انسان می‌داند.

درباره نظریات شوپنهاور درباره ماتریالیسم (ماده‌باوری) در بخش دیگری از این‌مقاله خواهیم پرداخت اما در بحث اراده، فرازی از کتاب «هنر پیرشدن» هست که مربوط به موضوع اراده و نیروی فی نفسه است. شوپنهاور در این‌فراز می‌گوید چون ماده (ماتری) مرئیت اراده‌ورزی و هر نیروی فی نفسه خود اراده است، پس هیچ نیرویی هم نمی‌تواند بدون گوهر یا بنیان مادی، و هیچ کالبدی نمی‌تواند بدون تجسم بیرونی نیرو بروز کند.

خلسه عرفانی هم یکی از موضوعاتی است که شوپنهاور در «هنر پیرشدن» درباره‌اش قلم زده است. او می‌گوید عارفان در تمامی مذاهب در نهایت به‌نوعی خلسه می‌رسند. در خلسه هم فرد به جایی می‌رسد که در آن نه ذهنی در کار است نه عینی. و همراه آن دیگر هیچ‌شناختی از هیچ‌نوع آن وجود ندارد. درست به این دلیل که دیگر هیچ اراده‌ای وجود ندارد تا آن یگانه تعیین شناخت به خدمتش دربیاید.

* تاریخ و فلسفه

شوپنهاور خودش و هم‌فکرانش را فیلسوف واقعی می‌داند و اگر در «هنر پیر شدن» از لفظ فیلسوفان استفاده کرده، اشاره‌اش منفی و به همان اساتید دانشگاه و هم‌فکران کانت و هگل است. او در جایی از این‌کتاب می‌گوید «چه گزارش‌هایی که به اسم فلسفه به مردم فروخته نمی‌شوند!» و آرزو می‌کند کاش روی فلسفه از چنگ درباریان خرفت نجات پیدا کند.

به‌هرحال او فلسفه را شریف‌ترین و برجسته‌ترین تلاش بشری می‌داند و با اشاره به علوم دیگر می‌گوید شیمی خشک و خالی آدم را داروخانه‌دار می‌کند ولی فیلسوف نمی‌کند.

از نظر شوپنهاور دو تاریخ وجود دارد؛ تاریخ سیاسی و تاریخ ادبیات و هنر. اولی تاریخ اراده‌ورزی است و دومی تاریخ خرد. شاخه اصلی دومی هم، تاریخ فلسفه است اما با ورود به بحث تاریخ، شوپنهاور بر این‌گمان است که رویدادها و اشخاصی که واقعاً در تاریخ وجود داشته‌اند، کمابیش شبیه هم‌اند. تاریخ هم از صدر تا ذیل، از جنگ‌های نمایان حکایت می‌کند. یعنی موضوع قدیمی‌ترین و جدیدترین داستان‌ها و تصاویرش جنگ است؛ خاستگاه تمام جنگ‌ها هم شهوت غارت و غنیمت انسان. چون به محض این‌که احساس سرریز نیرو و وفور توان به ملتی دست داد، بی‌درنگ به همسایگان خود دست‌درازی می‌کند.

از نظر شوپنهاور دو تاریخ وجود دارد؛ تاریخ سیاسی و تاریخ ادبیات و هنر. اولی تاریخ اراده‌ورزی است و دومی تاریخ خرد. شاخه اصلی دومی هم، تاریخ فلسفه است. اما درباره فلسفه تاریخ، فیلسوف شکاک ما بر این‌باور است که در این‌بصیرت شکل می‌گیرد که انسان با وجود تمام این‌دگرگونی‌های بی‌پایان و هرج‌ومرج ناشی از آن، همیشه فقط همان یک ماهیت تغییرناپذیر یکسان را پیش رو دارد، آنچه امروز محرک همان چیزی است که دیروز و همیشه بوده است. به بیان خلاصه، هرکس هرودوت را خوانده باشد، به قدر کافی تاریخ خوانده و آن را پژوهیده است. شعار تاریخ هم از نظر شوپنهاور اصولاً این است: «همیشه همان، فقط طور دیگر!»

بروز این‌عقیده را در جای دیگری از «هنر پیرشدن» این‌گونه می‌بینیم: «هزاران سال پیش هم آدم‌ها همانی بوده‌اند که اکنون هستند. و هزاران سال دیگر نیز ماجرا بر همین قرار خواهد بود. اما سازوکاری که از طریق آن نمی‌توانیم بر آن چیزها وقوف حاصل کنیم همانا زمان است.»

* زندگی و مرگ

باور فیلسوف آلمانی ما این است که دلیل پیرشدن و مردن انسان، فیزیکی نیست بلکه علت متافیزیکی دارد. آن‌چیزی هم که دگرگون‌نشده می‌ماند و با انسان پیر نمی‌شود، هسته و سرشت اوست که وابسته به زمان و عذر عمر نیست. بلکه چیزی نابودشدنی است. او همچنین کوتاهی عمر را مانع زیرک‌تر و فرزانه‌تر شدن انسان می‌داند. چون هر ۳۰ سال یک‌نسل جدید می‌آید که از هیچ‌چیز خبر ندارد و باید از نو شروع کند. یکی از آموزه‌های حکمت‌آمیز فلسفه شوپنهاور هم این است که هیچ‌تسلایی در پیری آدم، زیباتر از این نیست که فرد تمام نیروی جوانی‌اش را در آثاری به یادگار گذاشته باشد که با او پیر نمی‌شوند. از نظر این‌فیلسوف، مساله حسادت به‌طور کامل با مرگ از بین می‌رود. این‌مساله با ورود به سالخوردگی به‌طور نصفه‌نیمه رفع می‌شود.

یکی از آموزه‌های حکمت‌آمیز فلسفه شوپنهاور هم این است که هیچ‌تسلایی در پیری آدم، زیباتر از این نیست که فرد تمام نیروی جوانی‌اش را در آثاری به یادگار گذاشته باشد که با او پیر نمی‌شوند شوپنهاور در حالی که می‌گوید معنا و مقصود زندگی، عقلی نیست بلکه اخلاقی است، بر این‌باور است که زندگی هیچ‌محتوای ناب راستینی ندارد بلکه صرفاً نیاز و توهم است که آن را در جنبش و تکاپو نگه می‌دارد. ولی به محض این‌که همین‌ها نیز بخشکند و ناکار شوند، عریانی تام و تمام و پوچی هستی بر آفتاب می‌افتد. به این‌ترتیب وضعیتی که در آن مرگ به ما منتقل می‌شود فقط خودش را به مثابه یک‌هیچ مطلق نشان می‌دهد. در همین‌زمینه است که شوپنهاور با اشاره به تک‌گویی «بودن یا نبودن» هملت در نمایشنامه شکسپیر می‌گوید وضعیت ما چنان وضعیت اسفناکی است که او (هملت) ترجیح می‌داد اگر می‌شد عزم خود را بر نیستی کامل جزم می‌کرد.

با توجه به بدبینی معروف فلسفه شوپنهاور است که می‌گوید هرآن‌چه زندگی می‌کند به ناچار باید تقاص هستی‌اش را بپردازد، نخست با زندگی سپس با مرگ. در این‌جهان هم فقط یک‌موجود دروغین وجود دارد و آن، انسان است. هر موجود دیگری به‌جز او واقعی و ساده است. حیوانات با همان هیبت طبیعی خودشان در طبیعت می‌چرخند. در حالی‌که انسان با لباس، خود را تبدیل به موجودی بدریخت و هیولاگونه کرده است. به این‌ترتیب انسان مانند لکه ننگ در طبیعت است و یونانیان به‌خاطر اطلاع از این‌مساله، تا حد امکان پوشش خود را کم می‌کردند. در بخش دیگری از این‌نوشتار درباره باور و اعتقاد شوپنهاور به تمدن یونانی و ستایش آن، خواهیم گفت. اما این‌فیلسوف می‌گوید والاترین چیزی که آدم می‌تواند در زندگی در چنین‌جهانی به آن برسد، زندگی قهرمانانه است؛ زندگی‌ای که بابتش یا پاداشی ناچیز می‌گیرد یا اصلاً پاداشی نصیبش نمی‌شود.

نویسنده «هنر پیرشدن» در حالی که به فانی‌بودن تمام لذت‌های زمینی اشاره دارد، از این صحبت می‌کند که انسان، بیهوده زمین را در پی چشمه جادوانی می‌گردد. ضرورت مرگ در این‌زندگی از نظر او، بیش از هرچیز از این‌نکته اثبات می‌شود که آدم، یک‌پدیدار صرف است و شیء فی نفسه نیست. هرکسی هم به تبع فردیت و وضعیت خاص خودش، در محدودیت و تنگنای مشخصی از مفاهیم و باورها زندگی می‌کند. یعنی محدودیت یک‌فرد با محدودیت دیگری فرق دارد. شوپنهاور دوباره با دیدی متافیزیکی به سرنوشت اشاره می‌کند و می‌گوید هنگام تولد، تمام کارنامه یا سیر زندگی انسان، تا ریز تک‌تک‌رخدادها و اتفاقات به‌طور برگشت‌ناپذیری مشخص شده است؛ «چنان‌که شاید خوابگردی یا شانه‌بینی با توانایی بالا بتواند سیر زندگی وی را پیش‌گویی کند.»

فراز دیگری از نوشته‌های شوپنهاور در بحث زندگی در این‌جملات خلاصه می‌شود که همان‌طور که تندرستی کل بدن‌مان را حس نمی‌کنیم و فقط نقطه کوچکی از کف پا را که کفش اذیت‌اش می‌کند احساس می‌کنیم، به‌همین‌ترتیب به جمیع شرایط کامل و خوب خود فکر نمی‌کنیم. بلکه مدام در فکر فلان چیز جزئی هستیم که عصبانی‌مان می‌کند. از نظر این‌فیلسوف بدبین، بی‌نیازی تام و تمام، آرامش غایی و وضعیت مطلوب حقیقی فقط در آثار هنری، در شعر و در موسیقی بر انسان جلوه می‌کند. او درباره شعر هم این‌توضیح را دارد که نمی‌توان ترجمه‌اش کرد بلکه فقط می‌شود آن را بازسرایی کرد و آن هم همیشه ناجور از آب درمی‌آید.

یکی از نگرانی‌هایی که می‌توانیم از نوشته‌های شوپنهاور استخراج کنیم، از بین رفتن قدرت فاهمه پس از مرگ است. او می‌گوید بسیار پسندیده بود اگر فاهمه نیز با مرگ زوال پیدا نمی‌کرد. در همین‌زمینه است که در فراز متناقض دیگری از کتاب می‌گوید اگر سرش را قطع کنند، پس از قطع سرش کماکان هستی خواهد داشت و در فراز دیگر در حالی‌که خود را موجودی پنداشته که پس از مرگ نابود نمی‌شود، لعن و نفرینش را نثار کسانی می‌کند که یک‌خط یا جمله از کتاب‌هایش را تغییر دهند. او در فرازهایی، مرگ را مساوی نابودی می‌داند اما در فرازی دیگر که متناقض با عقاید کلی اوست می‌گوید: «جهان اراده من است.» پس می‌توان نتیجه گرفت که «نخست من هستم و آن‌گاه جهان». به‌این‌ترتیب باید دامن همین‌نتیجه‌گیری را گرفت که پادزهری علیه عوضی‌گرفتن مرگ با نابودی است.

شوپنهاور دوباره با دیدی متافیزیکی به سرنوشت اشاره می‌کند و می‌گوید هنگام تولد، تمام کارنامه یا سیر زندگی انسان، تا ریز تک‌تک‌رخدادها و اتفاقات به‌طور برگشت‌ناپذیری مشخص شده است؛ «چنان‌که شاید خوابگردی یا شانه‌بینی با توانایی بالا بتواند سیر زندگی وی را پیش‌گویی کند.» جالب است که شوپنهاور هم معتقد است تقریباً هر قرن یک‌بار انسانی با هوش چشمگیر متولد می‌شود. و باز هم جالب است که مانند خیلی از آدم‌های دیگر، دوره‌زمانه خود را سخت‌ترین و دشوارترین دوره برای زندگی می‌خواند. او می‌گوید «در برهه‌ای از زمان زندگی می‌کنیم که زندگانی پر است از زحمت و مشقت، ترس و درد، بی‌کمترین وقوف بر این‌که از کجا می‌آییم، به کجا می‌رویم و چرا زنده‌ایم.» می‌دانیم بسیاری از آدم‌ها هم در بسیاری از برهه‌ها چنین‌احساسی داشته‌اند. شوپنهاور می‌گوید «باید عوض آن‌که مثل بیشتر وقت‌ها با ترس و وحشت با مرگ خودمان روبه‌رو شویم، آن را رویدادی خوشحال‌کننده و مطلوب بنگریم.» اما مشخصاً با فلسفه‌ای که او دارد، چنین‌چیزی ممکن نیست.

در چندفراز از کتاب «هنر پیرشدن» شوپنهاور می‌گوید از تماشای انسان‌ها خسته است و نگاه به حیوانات خوشحالش می‌کند. از نظر او تماشای حیوانات در فضای آزاد، لذت اصیل و خاصی به انسان می‌دهد. چون از این‌که وجود واقعی خودش را ساده و بی‌آلایش می‌بیند، خوشحال می‌شود.

شوپنهاور درباره بیماری و خواب هم نظرات جالبی دارد. او معتقد است خواب پاره‌ای از مرگ است که آن را پیشاپیش وام می‌گیریم. همچنین بیماری، تلاش طبیعت برای شفاست و طبیعت با آن به کمک اختلالات ارگانیسم ما می‌آید. پس داوری پزشک، تلاش طبیعت برای بهبود فرد را معالجه می‌کند. او در فراز دیگری می‌گوید داروها هیچ اثر شفابخشی ندارند و حداکثر قادرند به نیروی شفابخش طبیعت ایما و اشاره‌ای کنند.

شوپنهاور در جوانی

* ماتریالیسم

ماتریالیسم مدرن از نظر شوپنهاور، پِهِنی برای کود دادن زمین فلسفه است. او معتقد بود ماتریالیست‌های زمانه‌اش می‌گویند هیچ‌نیرویی بدون امر مادی- یعنی بدون ماده فرم‌یافته - به‌صورت خود به خود به وجود نمی‌آید. اما طبق فلسفه او، امر مادی پدیدار صرف نیرو است. یعنی فی نفسه اراده است. در این‌فلسفه امر مادی نمی‌تواند بدون نیرو وجود داشته باشد. چون در آن‌صورت آن‌چیز، ماده‌ای در عالم انتزاع خواهد بود. شوپنهاور معتقد است هر نیرویی فی‌نفسه اراده است.

* شناخت و ادراک

«در ما پیامبری آسمانی پنهان است که هنگام خوابگردی و روشن‌بینی از گذشته و آینده‌ای خبر می‌دهد که در حالت بیداری بر ما ناشناخته است. او در خواب عمیق هم همه‌چیز را می‌داند و گاهی سعی می‌کند آن را در قالب رویاهای تمثیلی و در حالت نادرتر، به وجه نظری به مغز بیاموزد.» این، یکی از فرازهای کتاب «هنر پیرشدن» شوپنهاور است. در موضوع ادراک، این‌فیلسوف معتقد است هرکس بنیان‌های عینی مادرزادی مشخص خود را دارد که با گوشت و خونش عجین شده‌اند و برآیند تمام اندیشیدن، احساس‌کردن و خواستن او هستند. فرد هم در بیشتر اوقات انتزاعی نمی‌داندشان بلکه تازه پس از بازنگری نسبت به زندگی خود درمی‌یابد پیوسته دنباله‌روی آن‌ها بوده و آن‌ها مانند رشته‌ای نامرئی او را دنبال خود می‌کشانده‌اند.

یکی از تذکرات شوپنهاور این است که بدنویسان ناآگاه، آرمان‌گرایی را با معنویت‌گرایی اشتباه می‌گیرند. تذکر دیگرش این است که هرگونه تفکر اصیل از دَم، در تصاویر حادث می‌شود و آدم‌های بی‌تخیل هرگز کار عظیمی نخواهند کرد؛ مگر در ریاضیات شوپنهاور می‌گوید میان پدیدار و شیء فی نفسه، شکاف و تمایزی عمیق وجود دارد که فقط از طریق شناخت و مرزبندی دقیق سهم امر ذهنی در پدیدار می‌شود به‌روشنی توضیح‌اش داد، و واپسین و مهم‌ترین شروح یا پاسخ‌ها را تنها می‌توان از خودآگاهی خلق کرد. در همین‌بحث؛ هر امر عینی فقط باواسطه و همچون تصور صرف ذهن است. یعنی همه‌چیز به خودآگاهی بستگی داشته باشد. چنین‌کسی یگانه جهانی را که واقعاً می‌شناسد و بر آن وقوف دارد همچون تصوری در خود حمل می‌کند. از این‌رو هرکس یک همه چیزی در همه چیز است و امکان ندارد از نظر او چیزی از شخص خودش مهم‌تر باشد.

یکی از تذکرات شوپنهاور این است که بدنویسان ناآگاه، آرمان‌گرایی را با معنویت‌گرایی اشتباه می‌گیرند. تذکر دیگرش این است که هرگونه تفکر اصیل از دَم، در تصاویر حادث می‌شود و آدم‌های بی‌تخیل هرگز کار عظیمی نخواهند کرد؛ مگر در ریاضیات. همچنین می‌گوید ما در زمان حال ارزش یا اهمیت رویدادها و اشخاص را به سادگی تشخیص نمی‌دهیم. اما وقتی مشمول گذشته شدند، اهمیت‌شان مشخص می‌شود.

در یکی از معدود فرازهایی که شوپنهاور با فروتنی ناشی از علم کم انسان قلم می‌زند، می‌گوید آنچه انسان می‌داند ارزش مضاعفی دارد اگر همزمان به ندانستن آنچه نمی‌داند اذعان کند. اما دوباره در فرازی دیگر با برگشت به رفتار بدبیانه و شکاکانه خود می‌گوید تمام آن‌چه سپری می‌شود و از میان می‌رود در حقیقت هرگز نبوده است. شوپنهاور در فراز دیگری از «هنر پیرشدن» می‌گوید مخاطبی که در جستجوی حقیقت و وضوح باشد، هرگز از آثار او روی برنمی‌گرداند و به سمت لاطائلات میان تهی، بی‌روح، مملو از غرض و نوکرمابانه کلیسایی برنخواهد گشت.

فهمیدن همه‌چیز، از نظر شوپنهاور دریافتی بی‌واسطه بوده و از این‌رو حسانی از خط و ربط علّی است. این‌فیلسوف با بیان این‌که همه‌چیز نسبی است، می‌گوید آنجا که محاسبه آغاز می‌شود، دریافتن به پایان می‌رسد. زیرا ذهنی که هنگام محاسبه سرگرم شماره‌هاست، دیگر با ارتباط و هموندی علّی و شالوده هندسی فرایند فیزیکی بیگانه شده است.

دیدن و اندیشیدن دو فعلی هستند که شوپنهاور با ذکر این‌جمله، بین‌شان تمایز قائل شده است: «فرد هرچه کمتر فکر کند، بیشتر به همه‌جا چشم می‌دواند. در چنین فردی قطعاً دیدن جایگزین اندیشیدن شده است.» او درباره دوگانه رویا و بیداری هم این‌توضیح را دارد که ما در رویا خود را در تمام آدم‌هایی که بر ما ظاهر می‌شوند پنهان می‌کنیم. در بیداری هم قضیه همین است.

بد نیست در بحث ادراک، این‌بخش از مطالب کتاب «هنر پیرشدن» شوپنهاور را هم مورد توجه قرار دهیم که می‌گوید می‌توان آثار را از اساس جایگزین پدیدآورنده کرد. چون آثار بسیار فراتر از خالق‌شان می‌روند و او را پشت سر می‌گذارند. او در توضیح بیشتر می‌گوید در مراتب والای فرهنگ و فرهیختگی، رفته‌رفته به این سمت و سو می‌رویم که همیشه با کتاب‌ها دمخور باشیم و دیگر عطای آدم‌ها را به لقای‌شان ببخشیم.

* زنده باد یونان، شرم بر آلمان!

کتاب «هنر پیرشدن» یا «زنیلیا» فرازها و نوشته‌هایی دارد که گویی شوپنهاور از ملیت آلمانی و ریشه ژرمنی خود ناراضی است و دوست دارد یک یونانی می‌بود. او درباره هموطنان خود می‌گوید در آلمان هر بلاهتی به‌سرعت همه‌گیر می‌شود. آلمانی‌ها زیادی متساهل‌اند. و این را می‌توان به عینه دید. اندرزِ گزیده‌شان این است «هرچه بر خود روا نمی‌داری بر دیگری نیز روا مدار.»

در جایی از کتاب، به‌صراحت به برتری فرهنگی یونانی‌ها نسبت به آلمانی‌ها اشاره می‌شود و شوپنهاور با اندوه می‌گوید یونانیان چه شدند و از نسل ژرمن‌ها چه در آمد؟ سپس اضافه می‌کند وقتی ژرمن‌های اصیل و پدرسالاران و قافیه‌پردازان قدیم آلمانی را به جای کلاسیک‌های یونانی و رومی می‌نشانید، چیز دیگری جز مشتی کله‌خر تربیت نخواهید کرد.

شوپنهاور علاوه بر یونان، زبان و فرهنگ لاتینی را هم بر همه‌چیز ترجیح می‌دهد. او معتقد است انسانی که زبان لاتین نمی‌فهمد شبیه کسی است که در منطقه‌ای زیبا در کوران هوای مه‌آلود گیر کرده؛ اما در مقابل، افق دید فرد لاتین‌دان با تجربه سده‌های نوتر، قرون میانه و دوران باستان، بسیار گسترده است. زبان یونانی و حتی سانسکریت مسلماً افق دید انسان را به‌طرز چشمگیری از این هم فراخ‌تر می‌کند. از دید شوپنهاور کسی که لاتین نمی‌فهمد در زمره عوام است.

شوپنهاور در پیری

* زنده باد مردان و چندهمسری!

همانند دیگر کتاب‌هایی که فرانکو ولپی از شوپنهاور گردآوری کرده، در «هنر پیرشدن» هم نگاه مردسالارانه و جانبدارای این‌فیلسوف از جنس مذکر مشخص است. این‌نگاه در بحث زیبایی‌شناسی هم خود را نشان می‌دهد؛ جایی که شوپنهاور می‌گوید قیاس زیبایی پسرانه با زیبایی دخترانه، مانند قیاس نقاشی رنگ روغن است با نقاشی مداد رنگی.

هر مرد نیاز به همسران زیاد دارد. پس هیچ‌چیز عادلانه‌تر و به‌حق‌تر از این نیست که آزادش بگذاریم تا اگر خواست از زن‌های زیادی حمایت و مراقبت کند. به این‌ترتیب زن در حکم موجود منقاد، از این‌رهگذر به بنیان طبیعی و درست خود برگردانده می‌شود در فرازی از این‌کتاب، شوپنهاور ازدواج‌کردن را مساویِ فراهم‌آوردن امکان انزجار از یکدیگر دانسته و همچنین چندهمسری را واقعیت مسلمی عنوان کرده که همه‌جا مشهود است. او می‌گوید این‌پدیده، واقعیتی است که وظیفه‌اش ساماندهی یا نظم‌بخشی صرف است. توضیحش هم این است که هر مرد نیاز به همسران زیاد دارد. پس هیچ‌چیز عادلانه‌تر و به‌حق‌تر از این نیست که آزادش بگذاریم تا اگر خواست از زن‌های زیادی حمایت و مراقبت کند. به این‌ترتیب زن در حکم موجود منقاد، از این‌رهگذر به بنیان طبیعی و درست خود برگردانده می‌شود و «بانو، این هیولای بدریخت تمدن اروپایی و حماقت ژرمنی-مسیحی، همراه تمام دعوی‌های مسخره‌اش، با احترام، آبرو، و سلام و صلوات از جهان رخت برمی‌بندد.»

* حکمت‌های دیگر

در پایان، برخی از آموزه‌های پراکنده آرتور شوپنهاور را در کتاب «هنر پیرشدن» مورد بررسی و مرور قرار می‌دهیم. یکی از این‌آموزه‌ها که سخن حکمت‌آموزی هم هست، از این‌قرار است که ثروت به آب دریا می‌ماند و هرچه فرد بیشتر از آن بنوشد، تشنه‌تر می‌شود. از نظر شوپنهاور، این‌موضوع درباره شهرت هم صدق می‌کند.

شوپنهاور می‌گوید سه نوع اشرافیت وجود دارد: ۱- اشرافیت موروثی و نسبی ۲- اشرافیت مالی ۳- اشرافیت فکری و فرهنگی. که نوع آخر برجسته‌تر و اصیل‌تر از دو گونه دیگر است.

از نظر فیلسوف شکاک آلمانی ما، کسی که برای سرزمین پدری‌اش به استقبال مرگ می‌رود و می‌داند ضمن قربانی‌کردن وجود خود، همچنان باز هم منشا اثر است، یک ایثارگر است. این‌قضیه در مورد هر ایثاری که انسان برای دیگری می‌کند نیز اتفاق می‌افتد. با این‌کار انسان هستی خودش را به نوع بشر تعمیم می‌دهد.

شوپنهاور می‌گوید فرومایگی چسبی است که انسان‌ها را به هم می‌چسباند و کسی که نچسبد، سقوط می‌کند.

او درباره اومانیسم هم چنین‌نظری دارد که این‌مکتب حاوی خوشبینی و به‌غلط، یک‌جانبه و سطحی است. مکتب رمانتیک به‌خاطر تقابل علیه استیلای اومانیسم بر ادبیات زیبای آلمانی بود که قد علم کرد. اومانیسم از نظر شوپنهاور نحله‌ای است که خود را به روح مسیحیت که آن هم بدبینانه است ارجاع می‌دهد.

برچسب‌ها