«تقریباً دو ساعت طول کشید تا نارگل را به شهر ببریم. در این مسیر دخترم روی دست من بود و آرام جان می‌داد! شاید اگر جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌ و سریع بود حال او هم خوب می‌شد...»

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخ‌الاسلامی: جوری که به زحمت بغضش را پنهان می‌کرد گفت: «نارگُل اولین فرزند ما بود. بعد از هفت سال صبر و چهار سال نذر و دعا، این اولین بچه‌ای بود که خدا به ما داد. دقیقاً عاشورای سال پیش بود که نارگل چشم به دنیا باز کرد و دقیقاً روز اول محرم امسال از پیش ما رفت… این اتفاق ناگهانی رخ داد. اول یک تشنج ساده بود. بعد ناگهان حال نارگُل عوض شد و بعد هم…»

سقف خانه روی سرم آوار شد. «نارگل»، دختر ۱۱ ماهه خانواده جوان «شیردل» بود که همین چند روز پیش، یعنی اول محرم با اهدای اعضای بدن کوچکش به چند نفر زندگی بخشید. اهدای عضو کودکی ۱۱ ماهه که بعد از هفت سال نصیب یک زوج جوان روستایی شده به اندازه کافی به یک روضه شباهت دارد، اما تاریخ به دنیا آمدن در عاشورا و از دنیا رفتنش روز اول محرم، روایتش را شبیه به روضه‌ای سنگین می‌کرد.

پدر نارگل جوانی پخته با صورتی کشیده و استخوانی است که با لهجه ساده، صمیمی و روستایی‌اش حرف می‌زند. در قرار و مدارهایی که گذاشته بودیم گفته بود که راه روستا سخت است و خودش را برای این گفتگو به شیروان می‌رساند ولی داغ‌دیده را که نباید این طرف و آن طرف کشاند!

کار برای امام حسین است؟ من هستم!

روستای سرانی از توابع شهرستان شیروان و در نزدیکی مرز ایران و ترکمنستان است. با پرس‌وجو فهمیده بودم که راه دشواری پیش رو است. میان جستجو در نرم‌افزارهای اینترنتی بالاخره یک نفر قبول می‌کند ما را به سرانی ببرد. راننده خودش از شهرستان شیروان و آشنا به روستا بود و می‌گفت مسیر دشوار است، قسمت زیادی از جاده خاکی بود و از دل کوه و کمر می‌گذرد و هرکسی این سفر را قبول نمی‌کند. هر چه او از سختی راه می‌گفت، من فقط می‌گفتم که «کار، کار امام حسین (ع) است.»

با پژوی ۴۰۵ ساعت یک به محل قرارمان با عکاس رسید. دستمال یزدی دور گردنش انداخته و حال و هوایش بیشتر به کامیون‌دارها می‌خورد. از همان اول که سوار شدیم سختی‌های راه را پشت سر هم می‌شمرد تا بازارگرمی کند. به او خوشبین نبودم. نگران بودم که وسط راه زیر توافق بزند و به بهانه سختی راه پیاده‌مان کند.

ساعت چهار که به شیروان رسیدیم پیاده شد و در ایستگاه تاکسی با یکی دو راننده دیگر صحبت کرد و بالاخره به همراه چند نفر دیگر جلو آمد و گفت: «راننده‌ها می‌گویند سی چهل کیلومتر از مسیر جاده خاکی است. من جاده خاکی نمی‌روم»! اما به قول خودش مرام گذاشت و گفت همین‌جا صبر می‌کند تا برگردیم و ما را به مشهد برساند.

کرایه رفت را پیش‌پیش گرفته و جا زده بود؛ وقت بحث نداشتم؛ راننده‌های دیگر هم رغبتی برای رساندن ما نداشتند. یک نفر گفت: «جاده خیلی بدی دارد». جواب دادم: «کار، کار امام حسین (ع) است. فقط عجله داریم. می‌بری؟». تا اسم امام حسین (ع) را آوردم گل از گلش می‌شکفد: «حالا که گفتی کار برای امام حسین (ع) است، با همین پراید طوری می‌برمت که کیف کنی».

ماشینش را که نگاه کردم دنیا روی سرم خراب شد. انگار از جنگ جهانی اول برگشته بود! خبری از کولر نیست و جلوبندی و موتور سالمی هم نداشت، این را از اولین استارتی که زد فهمیدم. ماشین، انگار که سرمای سختی خورده باشد، به سختی روشن شد و راه افتادیم.

صفا و صداقت «قربان»، راننده جوان اهل شیروان، دلم را قرص می‌کند و با خیال راحت به صندلی تکیه می‌دهم. توی ذهنم جمله اولش را مرور می‌کنم: «حالا که گفتی کار برای امام حسین است، با همین پراید می‌برمت…»

سرنوشت زندگی‌بخش دخترک روستایی لب مرز!

کم کم جاده خاکی شد و تازه فهمیدیم راننده پژو بیخود شانه از زیر بار این راه خالی نکرده بود. مسیر پر از سنگ‌ریزه و تردد در آن با ماشین‌های معمولی سخت و آزاردهنده بود. پراید قربان هم حال نزاری نداشت! در شیب‌های معمولی به سرفه می‌افتاد و مثل لاک‌پشت حرکت می‌کرد.

قربان گفت: «تا نیم ساعت دیگر می‌گویی کاش کاپشن آورده بودم!» کمی اغراق می‌کرد ولی بیراه هم نمی‌گفت. هرچه از شهر فاصله می‌گیریم هوا خنک‌تر می‌شد. به موقع رسیدن محال به نظر می‌رسید و تنها چیزی که دلگرمم می‌کرد صمیمیت قربان بود که فقط به عشق امام حسین (ع) و بدون آنکه بداند کارمان چیست، ما را سوار ماشینش کرده و دل به جاده‌های خاکی و پر پیچ و خم زده بود.

هنوز با خانواده شیردل روبرو نشده بودیم و با آنکه چیزی زیادی نمی‌دانستیم، از مصیبت‌شان دلمان به درد می‌آمد. مسیر شیروان تا سرانی بیش از تصورمان طول کشید. درگیر حساب و کتاب زمان رفت و برگشت بودم که داوود گفت: «چطور سرنوشت یک دختر روستایی ۱۱ ماهه از دل این کوه‌های سر به فلک کشیده و جاده‌های گمشده، به جایی می‌کشد که جان چند نفر را نجات بدهد؟»

بالاخره حوالی اذان مغرب به سرانی رسیدیم؛ دورترین روستای شیروان و اگر اشتباه نکنم آخرین روستای مرزی ایران و ترکمنستان. وقتی قربان روی ترمز زد، بیش از آنکه نگران برگشتن از این مسیر دشوار و شیب‌های تند با این ماشین درب و داغان باشم، محو تصویر روستا شده بودم که غرق غروب شده بود.

روستایی خزیده در دل کوه‌های خراسان شمالی، با طبیعتی دست‌نخوره که به خاطر دوری و سختی راه، گذر کمتر کسی به آن افتاده است. همه چیز بی نهایت زیبا، اصیل، بکر، تازه و به طرز عجیبی دل‌انگیز و مسحورکننده است. خیال کردم دویدن نارگل در این طبیعت چقدر آن را رویایی‌تر می‌کرد و باز دستی دلم را چنگ زد.

قسمت نبود برگردد!

با راهنمایی یکی از بچه‌های روستا به سمت منزل «محمود شیردل» راهی می‌شویم. خانه‌شان به معنای واقعی کلمه ساده است؛ دقیقاً همان چیزی که از یک خانه اصیل روستایی توقع می‌رود. سقفی با کنده‌های چوب ساخته شده، دیوارهایی که گچ به زحمت گِلی بودن‌شان را پوشانده با وسایل و پشتی‌ها و فرشی ساده. ‏

خانه‌ای که نارگل، چند ماه مثل یک مهمان آنجا بوده و از عاشورای سال پیش تا اول محرم امسال، این منزل ساده و بی‌آلایش روستایی در یکی از دورافتاده‌ترین نقاط را به قصری از خوشبختی و نشاط و سعادت برای اهالی‌اش تبدیل کرده بود. محمود می‌گوید: «انگار این بچه از اول قسمت ما نبود. توفیق داشتیم کمتر از یک سال میزبانش باشیم و در این مدت کوتاه با او زندگی کنیم. یادم نمی‌رود که چطور در حیاط خانه‌مان چهار دست و پا بازی می‌کرد و روی همین پله‌های گِلی با خندیدنش به ما زندگی می‌داد. فکر می‌کردیم بعد از هفت سال انتظار خدا او را به ما داده تا کنارش خوشحال باشیم، ولی خدا چیزی که مال خودش بود را خیلی زود از ما گرفت…»

سرش را پایین می‌اندازد و از روز اول محرم که روز آخر نارگل بود می‌گوید: «روزی که حال دخترم بد شد من روستا نبودم. در روستای ما کار نیست و برای امرار معاش باید به شهر برویم. آنجا هم هر کاری که از دستمان بربیاید انجام می‌دهیم. من هم آن روز شهر بودم. نارگل ناگهان تشنج می‌کند و مادرش او را به همراه مادربزرگش به شیروان می‌برند. وقتی به بیمارستان شیروان می‌روند، آنجا می‌گویند که ما برای عمل جراحی نارگل تجهیزات مناسب را نداریم. بعد نارگل را به بجنورد می‌برند ولی آنجا هم نمی‌توانند کاری بکنند. نهایتاً ساعت ۴ صبح او را به بیمارستان قائم مشهد بردیم. آنجا یک عمل جراحی انجام دادند و چند شبی را بستری بود، ولی باز هم قسمت نبود که برگردد».

چشم می‌چرخانم تا شاید عکسی از نارگُل ببینم؛ خبری نیست. هنوز صورت این دختر معصوم را ندیده‌ام. بالاخر طاقتم سر می‌آید و از پدر و مادرش می‌خواهم عکس‌هایش را بیاورند. تقریباً هم‌زمان جواب می‌دهند که عکسی نیست! محمود می‌گوید اقوام، عکس‌ها و یادگاری‌های دخترش را جمع کرده‌اند و برده‌اند. البته گلایه‌ای هم ندارد: «ما از کسانی که عکس‌ها و لباس‌های نارگل رو جمع کردند ممنون هستیم. چون اگر آنها را می‌دیدیم از غصه دق می‌کردیم.»

با آمدنش انگار دنیا را به ما داده بودند، اما...

کم کم مادر، مادربزرگ و عموی نارگل هم توی اتاق به ما اضافه شده‌اند. مادربزرگ نارگل بین صحبت‌هایمان مدام دست‌هایش را به بالا می‌برد و ذکر می‌گوید. هر چند ثانیه رو به پسرش می‌کند و به کُردی دلداری‌اش می‌دهد. مردم اینجا از کرمانج‌های خراسان شمالی هستند و در کنار زبان فارسی، کردی هم حرف می‌زنند.

از حرف‌های مادر محمود چیز زیادی دستگیرم نمی‌شود، به نظر از خواست و صلاح و حکمت خدا می‌گوید. بین صحبت‌هایش هم با آهنگی غم‌انگیز من را «پسرجان» خطاب می‌کند و حرف‌هایش را با غمگین‌ترین لحن ممکن ادامه می‌دهد. از سنگینی غم، سرم را پایین انداخته و هنوز حرف زیادی رد و بدل نشده، بدون اینکه بدانم چه می‌گوید، اندوهی بزرگ گلویم را می‌فشارد.

از ابتدای حرف‌هایمان «معصومه توانگر» مادر نارگل یک کلام هم نگفته است. غم‌زده و محزون سرش را پایین انداخته و اشک می‌ریزد. نبود نارگل همه را در سکوتی رنج‌آور غرق کرده است. بعد از یکی دو دقیقه، کوتاه و مختصر می‌گوید: «فقط خدا می‌داند ما در این هفت سال چقدر دعا کردیم، چقدر نذر دادیم و چقدر دکتر رفتیم تا نارگل را در آغوش گرفتیم. با به دنیا آمدنش انگار دنیا را به ما داده بودند، ولی…». بغض و دلتنگی و گریه امانش نمی‌دهد. دوباره سر به زیر می‌اندازد و اشک می‌ریزد.

سنگینی فضا و سکوتی که بر اتاق سایه انداخته توی گوش‌هایم زنگ می‌زند. حس می‌کنم چیزی نمانده کر بشوم. انگار تمام روستا غرق در سکوت شده و هیچ جنبنده‌ای حرکت نمی‌کند به جز اشک‌های مادر نارگل که صدای سر خوردنش گوش و دل را می‌خراشد.

هر اتفاق خوبی که افتاده، نارگل انجام داده است!

«چه شد که تصمیم به اهدای اعضای نارگل گرفتید؟» این سوالی است که از همان اول توی ذهنم مدام تکرار می‌شود. پدر نارگل توضیح می‌دهد: «اولویت اول ما سلامتی دوباره نارگل بود. با بهترین دکترهای ایران صحبت کردیم و آزمایش‌ها را نشان دادیم. تمام تلاش‌مان این بود که نارگل خوب شود، ولی انگار قسمت بود از پیش‌مان برود. وقتی دیگر هیچ امیدی به بهبودی‌اش نبود، دکترها پیشنهاد اهدای عضو را مطرح کردند».

چنین ماجرایی برای خانواده‌های بسیاری اتفاق می‌افتد ولی به هیچ عنوان رضایت نمی‌دهند که اعضای کودک اهدا شود. گفتن این حرف آسان است، ولی وقتی به لحظاتی فکر می‌کنم که پدر و مادر نارگل رضایت‌نامه اهدای عضو را امضا می‌کنند، تن و بدنم می‌لرزد. تنها یک دل بزرگ و عاشورایی است که به این پدر و مادر اجازه می‌دهد اعضای تنها فرزند ۱۱ ماهه‌شان را به دیگران اهدا کنند.

شیردل می‌گوید اول رضایت نداشتم، ولی وقتی به این فکر کردم که نارگل من جان چندنفر دیگر را نجات می‌دهد با خیال راحت رضایت دادم: «دوست داشتیم روح نارگل را با این کار شاد کنیم. این کار را هم نارگل انجام داده؛ ما هیچ کاری نکردیم! هر اتفاق خوبی که افتاده دخترم انجام داده…»

نارگل ۱۱ ماهه، به دو نفر زندگی بخشید

دکترها به محمود که بعد از هفت سال انتظار و ۱۱ ماه خوشی کنار دخترش، او را از دست داده بود گفته‌اند که چون قلب و کلیه و دیگر اعضای بدن نارگل سالم و فعال است، می‌توان آنها را اهدا کرد تا دل چند خانواده شاد شود: «من اول مخالف بودم. ولی بعد با خودم گفتم چه بهتر از اینکه نارگل من، چند خانواده دیگر را از داغ و مصیبت نجات بدهد؟ تصمیم گرفتیم کاری کنیم که حداقل چند نفر دیگر زنده بمانند.»

سربلند از تصمیمش می‌گوید: «برگه‌های رضایت اهدای عضو را آوردند و ما امضا کردیم. نیت‌مان این بود هر عضوی که قابلیت پیوند به دیگران دارد را اهدا کنیم. طبق چیزی که به ما اعلام کردند، کلیه و کبد نارگل به دو نفر اهدا شده است. کلیه را به دختر ۱۷ ماهه اصفهانی و کبد را به یک پسر ۲۰ ساله پیوند زده‌اند. قلب نارگل سالم بود و امکان اهدا داشت، ولی ما خبر نداریم که قلب هم اهدا شده یا نه؟ تنها اطلاعاتی که به ما داده‌اند همین است».

کسانی بوده‌اند که اعضایشان به ۲۰ نفر هم اهدا شده. ولی نمی‌دانم اینکه چند عضو یک کودک ۱۱ ماهه می‌تواند اهدا شود. پدر نارگل می‌گوید: «ما دوست داشتیم تا جای ممکن اعضای نارگل به نیازمندان اهدا شود. فرقی نمی‌کرد که یک عضو او اهدا شود، یا ده عضو. هرچقدر که او بیشتر به دیگران زندگی ببخشد، برای ما آرامش بیشتری به ارمغان می‌آورد. ما رضایت کامل داشتیم که این اتفاق بیفتد. اما اینکه این اتفاق افتاده یا نه خبر نداریم. چیزی که مطمئن هستیم این است که نارگل حداقل به دو نفر زندگی بخشیده است».

هنوز منتظریم از بیمارستان زنگ بزنند و بگویند نارگل خوب شده...

چند روزی بیشتر از رفتن نارگل نگذشته و پدر و مادرش آرام ولی ملول و ساکت هستند و انگار همه چیز را درون خودشان ریخته‌اند. می‌پرسم رمز و راز این سکوت و صبوری چیست؟ پدر نارگل آرام جواب می‌دهد: «ما تا زمانی که قلب نارگل کار می‌کرد و امیدی بود، هر کاری از دستمان برمی‌آمد انجام دادیم. ولی حکمت خدا این بود که دخترم روز اول محرم از پیش‌مان برود. هنوز با این قضیه کنار نیامده‌ایم. هنوز منتظر هستیم که از بیمارستان تماس بگیرند و بگویند حالش بهتر شده…» و گریه امانش نمی‌دهد.

خودش را جمع و جور می‌کند و دنبال حرفش را می‌گیرد: «نمی‌توانید تصور کنید بچه اول آدم، آن هم بعد از شش هفت سال انتظار، چه لذتی به آدم می‌دهد. به خصوص اگر آن بچه دختر باشد. هنوز بازی‌هایی که با هم می‌کردیم پیش چشمم است. تازه یاد گرفته بود و خودش را روی زمین می‌کشید. چهار دست و پا به سمت ما می‌آمد و می‌خندید. یکی یکی خاطراتش از جلوی چشمم رد می‌شود. یعنی باور کنم که دیگر نیست؟»

مجلس، مجلس روضه است. مادر حرف می‌زند، پدر گریه می‌کند. پدر حرف می‌زند، مادر گریه می‌کند. همسر محمود میان اشک‌های آرامش حرف را ادامه می‌دهد: «همان روزی که نارگل تشنج کرد، در روستا مراسمی داشتیم. لباسی عروسکی برایش خریده بودم تا آن روز بپوشد. آن روز محمودآقا رشت بود. به من پیام داد که لباس‌های نارگل را تنش کن و عکس بگیر و برایم بفرست. می‌سوزم از اینکه حتی فرصت نشد یک بار این لباس‌ها را تنش کنم»...

قرار بود مراقب پدر و مادرش باشد

وقتی می‌پرسم «چرا اسمش را نارگل گذاشتید؟» تازه می‌فهمم چرا مادربزرگ خانواده از همه بیشتر اشک می‌ریزد. مادر نارگل می‌گوید: «اسم مادر شوهرم را روی او گذاشتیم. درواقع این اسم را خود مادربزرگ برای نارگل انتخاب کرد». مادر محمود که فارسی می‌فهمد اما نمی‌تواند فارسی صحبت کند؛ به کُردی و آغشته به بغض و اشک رو به من می‌گوید: «من اسمش را نارگل گذاشتم تا جایگزین من باشد، نه اینکه بی‌وفایی کند. دوست داشتم این اسم را از من داشته باشد و بعد از من مراقب پدر و مادرش باشد. کاش من به جای او می‌مُردم».

سوز کلامش جان هر شنونده‌ای را می‌سوزاند: «پسرجان! شوهر من بیست سال پیش از دنیا رفت. از وقتی که فوت کرد، من تک و تنها این بچه‌ها را بزرگ کردم. یکی یکی آنها را عروس و داماد کردم و فرستادم خانه بخت. حالا دیگر پیر شده‌ام. به خاطر همین اسم خودم را روی نارگل گذاشتم تا بعد از من حواسش به این خانه باشد. چه می‌دانستم حکمت خدا این بود که او را از من بگیرد… پسرجان! همه چیز دست خداست. خدا خواست که نارگل را روز عاشورا به ما بدهد و روز اول محرم از ما بگیرد. اینها کارهای خدای خلّاق کریم است. ما انسان‌ها نمی‌توانیم به جای خدا تصمیم بگیریم و توی کارش دخالت کنیم». اینها را محمود برایمان ترجمه می‌کند.

اگر زنده بود با هم به مراسم شیرخوارگان حسینی می‌رفتیم

نوبت روضه‌خوانی بین صاحبان غم در گردش است. باز نوبت به مادر نارگل می‌رسد که برایمان روضه بخواند: «اگر نارگل زنده بود، روز حضرت علی اصغر (ع) او را می‌بردم مراسم شیرخوارگان حسینی. برایش پیشانی‌بند حضرت علی اصغر (ع) می‌بستم و برای حضرت علی اصغر (ع) عزاداری می‌کردم. نارگل هم فدای حضرت علی اصغر (ع). دلمان به همین خوش است که مثل شش‌ماهه امام حسین (ع) خودش را فدا کرد تا دیگران را نجات بدهد. چه سعادتی بیشتر از این؟»

بدون اغراق می‌گویم، اگر بغض صدا داشت، اتاق کوچک خانه نارگل از شدت آن منفجر می‌شد. در تمام این لحظات مادر نارگل سرش پایین است و آرام آرام اشک می‌ریزد. روبرویم زنی روستایی و با وقار می‌بینم که مثل شمع می‌سوزد و صدایش در نمی‌آید. در سکوت خودش به گل‌های قالی خیره شده و می‌بارد. تمام راه خودم را برای این غم آماده کرده بودم اما سنگینی داغ این خانواده از توان شانه‌های این جمع بیشتر است.

برای اینکه مادر نارگل را برای لحظاتی به حرف بکشم، سوال می‌کنم این چند روز توانستید عزاداری کنید؟ شمرده شمرده جواب می‌دهد: «دخترم هنوز شیرخوار بود… بدتر از این درد هم دردی هست؟ بدتر از این درد هم هست که بچه شیرخوارت را از تو بگیرند؟ مثل حضرت علی اصغر (ع) …» با یادآوری روضه علی‌اصغر (ع) شانه‌هایش تکان می‌خورد. سرش را پایین می‌اندازد و کنترل صدایش را از دست می‌دهد و های های گریه می‌کند.

گاهی نمی‌توان صرفاً یک خبرنگار باقی ماند!

اینجا نمی‌توان صرفاً یک خبرنگار ماند و نشست و سوال کرد و جواب شنید. می‌گویم: «خوب است که با روضه حضرت علی اصغر (ع) و کربلا گریه می‌کنید. امام رضا (ع) فرمود بر هر چیزی که می‌خواهید گریه کنید، بر حسین گریه کنید.» مادربزرگ نارگل می‌گوید: «پسرجان! هرچه خواسته خداوند باشد همان می‌شود. خداوند صلاح‌مان را می‌داند. من بچه هفده هجده ساله‌ام را توی کوه‌ها از دست دادم؛ فرزندی که بعد از فوت شوهرم دل‌خوشی‌ام بود که عصای من و کمک‌خرج خانواده می‌شود. امیدوار بودم زیر پر و بال خواهر برادرهای کوچکش را می‌گیرد و برایشان پدری می‌کند. حالا هم نارگل را از دست دادیم، این داغ همه‌مان را پیر کرد… دیگر اشتیاقی به زندگی ندارم…»

شام غریبان است! توی این اتاق هفت هشت متری، همه طوری ماتم زده‌اند که زبانم لال شده است. بعد از ده سال کار خبری و رسانه‌ای برای اولین‌بار نمی‌توانم لام تا کام حرف بزنم. وقتی فکر می‌کنم که این خانواده ساده و صمیمی که با نارگل جمعشان گل انداخته بود، دو سه روز پیش بدن کوچک دخترشان را از سردخانه تحویل گرفته و از چند عضوش گذشته و او را به خاک سپرده‌اند، دهانم به یکباره خشک و تلخ می‌شود.

بیش از این نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. نمی‌توانم صرفاً یک خبرنگار بمانم! با خودم می‌گویم خوب است که ما امام حسین (ع) را داریم، وگرنه چطور با دردها و داغ‌هایمان کنار می‌آمدیم؟ یاد روضه‌های کربلا می‌افتم، یا حسینی می‌گویم و من هم زیر گریه می‌زنم. داوود هم دوربینش را کنار گذاشته و گریه می‌کند…

کاش نمی‌آمدیم اینجا…

معصومیت و قصه جان‌سوز نارگل به روضه علی‌اصغر (ع) و حال و هوای محرم گره خورده است. همه اتاق گریه می‌کنند. انگار روی زبانم یک روضه‌خوان جا خوش کرده است؛ می‌خواهم بگویم که «حداقل به گلوی نارگل شما تیر سه شعبه نزدند…». تا لب باز می‌کنم، می‌بینم همه تا آخر روضه رفته‌اند.

نارگل‌خانم با زبان کردی روضه می‌خواند: «ما یک دختر داشتیم که نه مثل علی اصغر (ع) تیر خورد، نه تشنگی کشید، نه مثل رقیه (س) سیلی خورد، نه مثل بچه‌های اهل بیت (ع) در خیمه‌های آتش‌گرفته و روی زمین‌های پر از خار دوید. بچه من بدون اینکه کسی سیلی‌اش زده باشد رفت و به چند نفر دیگر هم زندگی داد. ما چه می‌فهمیم از مصیبت امام حسین (ع)؟ همه ما فدای داغ حسین… تو چه کشیدی حسین جان …»

رو به عکاس‌مان می‌کنم؛ به او که نمی‌داند کجای این روضه را ثبت کند و چطور قاب ببندد که حجم مصیبت را نشان دهد؛ به او که پشت چشمی دوربین، چشمانش به اشک نشسته است. می‌گویم «کاش نمی‌آمدیم اینجا» … می‌گوید: «کاش نمی‌آمدیم…»

به روستای نارگل جاده بکشید؛ شاید کسی برای قدردانی آنجا برود!

می‌پرسم دوست دارید کسانی که اعضای نارگل را گرفته‌اند ببینید؟ پدرش می‌گوید: «اتفاقا از دکتر پرسیدیم که می‌توانیم این افراد را ببینیم؟ گفتند قانون این اجازه را نمی‌دهد. باید شش هفت ماه بگذرد تا بتوانیم آنها را به شما معرفی کنیم».

برای آنکه قدری فضای حرف‌هایمان عوض شود می‌پرسم که کسی از آنها تقدیر و تشکری کرده یا نه؟ شیردل آب پاکی را روی دستم می‌ریزد: «سازمان نظام پزشکی قدردانی مختصری از ما داشته‌؛ ولی ما برای قدردانی، تشکر یا حمایت مالی این کار را نکردیم. ما فقط برای رضای خدا این کار را کردیم. همین که روح نارگل شاد شود و خدا به ما عنایت کند، برای ما بس است».

مادر نارگل حرف‌های شوهرش را تکرار می‌کند و می‌گوید که علی‌رغم مشکلات مالی که این روزها دچارش هستیم، انتظاری از کسی نداریم. تنها چیزی که می‌خواهیم رسیدگی به این روستا به خصوص جاده آن است: «شما خودتان وضعیت جاده روستا را دیدید. تقریباً دو ساعت طول کشید که ما نارگل را از روستا به شیروان ببریم. توی این مسیر طولانی و پر از دست‌انداز نارگل روی دست من بود و آرام آرام جان می‌داد. شاید همین تکانه‌هایی که توی راه می‌خوردیم باعث شدند که خون‌ریزی او بیشتر شود. شاید اگر این جاده آسفالت بود و مسیر رسیدن به شهر راحت‌تر و سریع‌تر بود، حال او هم خوب می‌شد.»

میان حرف‌ها از بندگی‌اش غافل نمی‌شود: «البته ما از خواست خدا گلایه‌ای نداریم. این اتفاق حکمت خدا بود. ولی چه می‌شد برای این روستا جاده بکشند؟ به غیر از روستای ما که آخرین روستای مرزی است، یکی دو تا روستای دیگر هم به این جاده نیاز دارند. فصل برف و باران تمام مسیرها بسته است و خارج شدن از روستا ممکن نیست. اینجا یک منطقه بارانی است که با هر بارانی سیل جاری می‌شود و امکان تردد روی جاده خاکی نیست. جاده لغزنده و گِلی است و ممکن است از کوه سقوط کنیم. تنها خواسته ما از مسئولان این است که جاده این روستا را درست کنند. خانواده‌هایی که در این روستاها زندگی می‌کنند برای هر بیماری باید به سختی خودشان را به شهر برسانند. با درست کردن جاده این روستا، هم رفت و آمد اهالی به شهر راحت‌تر می‌شود، هم روی گردشگری اینجا تأثیر مثبت می‌گذارد».

به حسرت‌های مادر نارگل فکر می‌کنم؛ به زخمی که سنگ‌های جاده خاکی روستایشان تا همیشه بر روانش خواهند زد. به اینکه اگر خدا فرزند دیگری به این خانواده یا خانواده‌های دیگر این روستا ببخشد، چطور داغ نارگلی دیگر تکرار نشود؟ به این فکر می‌کنم که اگر دریافت‌کنندگان اعضای بدن نارگل، روزی بخواهند برای قدردانی و همدردی سراغ پدر و مادرش را بگیرند و سری به آنها بزنند، این راه سخت و طولانی را تا «سرانی» می‌آیند؟ آیا آن روز هم اول جاده، راننده‌ای مثل «قربان» و پراید خسته‌اش پیدا می‌شود که به خاطر نام امام حسین (ع) هم که شده دل به این جاده خاکی بزند و آنها را به این روستای مرزی برساند؟!

برچسب‌ها