۲۸ تیر ۱۴۰۲، ۱۳:۳۹

تکیه‌خانه «مجله مهر» روایت می‌کند؛

گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

می‌گویند نوشیدن چای داغ در لیوان‌های پلاستیکی احتمال ابتلاء به سرطان را افزایش می‌دهد؛ اعتراضی نیست! فقط ای کاش طعم چای بعد از روضه را عوض نکند. کافی است چای همان چای باشد و بیرق همان بیرق.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: کم کم جوان‌ترها و اهل دل‌ها می‌مانند و طولی نمی‌کشد که جمع خودمانی‌تر شود. ما همیشه از آن خانواده‌های اهل دلی بودیم که تا به تک تک دعاهای آخر مجلس آمین نمی‌گفتیم، توپ تکانمان نمی‌داد. چراغ‌ها که روشن می‌شد با چشمان سرخ و بینی‌های ورم‌کرده و صورت خیس از اشک، با سینه‌ای که انگار سنگ سنگین و سیاهی از رویش برداشته شده، لبخند به لب و «قبول‌باشه» گویان حسینیه را به سمت محل قرارمان با مردهای خانواده ترک می‌کردیم به امید آن‌که فردا شب و شب‌های دیگر و سال‌های دیگر هم قدم برداشتن روی فرش حسینیه بعد از ساعتی همنشینی با صاحبان اصلی مجلس عزاداری نصیبمان شود، به امید آنکه این آخرین بار نباشد. محل قرار هم مشخص بود. ضلع شرقی ایستگاه صلواتی.

ایستگاه صلواتی مستطیلی بود به طول احتمالاً شش متر و عرض شاید سه متر. دور تا دورش را از درون و بیرون، سیاهه زده بودند. یک صندوق شیشه‌ای با شیاری برای اسکناس‌ها گوشه‌ای برای جمع نذورات گذاشته بودند. کنار صندوق شیشه‌ای چندتایی بسته چای، روغن، برنج، نبات و قند و کبریت و دستمال کاغذی روی هم گذاشته بودند. نذورات اهالی محل بود.

ما بچه بودیم و آنهایی که هم سن و سال امروزمان بودند، همانطور که نشانه‌های گریه ساعتی پیش را از یکدیگر پنهان می‌کردند تا اگر کسی اشک روزی‌اش نبوده، حسرت نخورد و خجالت نکشد، گرم صحبت می‌شدند.

بزرگ‌تر که شدیم فهمیدیم نامش «عشق» است

داوطلبانه مسئولیت برداشتن استکان داغ از روی تخته چوبی ایستگاه صلواتی که با پارچه‌ای مشکی و مشمایی ضخیم پوشانده شده و یک سر و گردن از قدمان بالاتر بود را بر عهده می‌گرفتیم تا چای بعد از روضه پدر و مادرها سهم کودکی‌مان از ثواب خدمت به گریه‌کنان حسین (ع) باشد. ثواب و کباب که حالی‌مان نبود البته! فقط یک چیزی درونمان می‌جوشید و بی‌تاب‌مان می‌کرد؛ یک چیزی شبیه به آنچه وقتی بزرگ‌تر شدیم فهمیدیم نامش «عشق» است.

گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

ایستگاه صلواتی نزدیک حسینیه‌، در استکان شیشه‌ای چای می‌داد. نه دست و زورمان می‌رسید و نه آنقدر حرفه‌ای بودیم که دو تا دوتا چای ببریم، بیم کباب کردن خودمان یا شکستن ظرف‌های ثواب ایستگاه صلواتی اجازه نمی‌داد.

هر بار یک استکان را با دو دست می‌گرفتیم و همانطور که چشم‌هایمان از فرط خیره شدن به استکان کُلاچ می‌شد، قدم‌های نیم‌قدمی‌مان را برای رسیدن به مقصد سریع‌تر می‌کردیم. یک استکان را تحویل می‌دادیم و درحالی‌که دست‌ها را تکان می‌دادیم تا حرارت‌شان بیفتد و خنک شود، دوباره برمی‌گشتیم و این کار تا جایی که همه چای بخورند ادامه می‌دادیم، دست آخر هم خودمان نه برای آنکه تشنه چای باشیم، فقط برای تقلید کودکانه‌ای از بزرگترها، با هم سن و سال‌های خودمان گعده می‌کردیم و حلقه می‌زدیم و چای داغ را هورت می‌کشیدیم.

آقای رضایی تمام این مدت با بهانه و بی‌بهانه از جمع صلوات می‌گرفت. «برای سلامتی آقا امام زمان صلوات»، «ان‌شاءالله همین جمع با هم کربلا، صلوات»، «محرم سال بعد زنده باشیم و پای این بیرق سینه بزنیم، صلوات»، «عاقبت بخیری جوانان، صلوات»! کم که می‌آورد و ایده‌هایش ته می‌کشید، باز هم امان نمی‌داد: «صلوات بعدی را بلندتر عنایت کن!»

پنجاه و اندی سال سن داشت و بیشترین زمانی که در محل رؤیت می‌شد اوقات عزاداری بود که مسئولیت خُدّام و ایستگاه صلواتی را به دوش می‌کشید. گعده طفولیت‌محور ما، استکان به دست، لرزان و محتاط، مُجِّدانه تمام صلوات‌ها را می‌فرستاد و در بلندی صدا رقابتی بی‌دلیل با بزرگترها حس می‌کرد؛ ناظمی هم نبود که بگوید جوری داد بزن که صدایت به فلان جا برسد، اما آنچنان با تمام توان فریاد می‌کشیدیم که اگر دست فیزیک، پای صدایمان را نبسته بود، حتماً تا حوالی بین‌الحرمین می‌رسید.

هیچ صلواتی را نفرستاده باقی نمی‌گذاشتیم. در عالم کودکی، حس می‌کردیم که اگر از یک صلوات جا بمانیم، باخته‌ایم. مثل وقتی که لبه جدول راه می‌رفتیم و نمی‌خواستیم بیفتیم، یا وقتی سعی می‌کردیم بدون پا گذاشتن بر خطوط میان موزائیک‌های در پیاده‌رو راه بریم. جهان حول شیطنت‌های ساده‌مان می‌چرخید، شیطنت‌هایی که بعضی از آنها هنوز هم همراه ماست. مثلاً شما می‌توانید پا روی خطوط میان موزائیک‌ها بگذارید؟

چای همان چای باشد و بیرق همان بیرق…

چندسال بعد که سن تکلیف از روی عمرمان گذشت و دیگر راه باز کردن میان تراکم جمعیت به راحتی قبل نبود، رسیدن به چای بعد از روضه به همه بحران‌های هویتی سنین نوجوانی‌مان اضافه شد. حس عجیب دیدن پسر همسایه که تا دیروز با سلام و صلوات و دستان لرزان استکان را از روی تخته چوبی برمی‌داشت و امروز پشت لبش تازه سبز شده و قوری و کتری‌ها را با سلام و صلوات برای دیگران جابجا می‌کند، یکی از اولین تجربه‌های تماشای گذر عمر بود.

گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

از یک سنی به بعد، جسارت کودکی جای خود را به خجالت داد؛ در خوف و رجا می‌ماندیم که جلو برویم و چای بگیریم یا عقب برگردیم و از خیرش بگذریم… اما رجا بر خوف پیروز می‌شد و یک پدر آمرزیده‌ای همچون عصای موسی جمعیت را کنار میزد: «داداش! راه خانم رو باز کن. آقا بگذار خانم رد بشه». هر طور که بود، یک فنجان نصیبمان می‌شد.

سال‌ها گذشته؛ نه جسارت کودکی باقی مانده و نه خجالت نوجوانی. بزرگ شده‌ایم؛ از همان آدم بزرگ‌هایی که برایشان چای می‌‎بردیم، فقط دیگر خبری از حسینیه محل و قرارهایمان کنار ایستگاه صلواتی نیست. از آنجا پراکنده و جای دیگر با کسان دیگری جمع شده‌ایم؛ هر کداممان از آن گعده کودکانه، امروز در یکی از هیئت‌های شهر و پای روضه یک مداح نشسته و یک ایستگاه صلواتی را برای چای بعد از روضه خود نشان کرده است.

حالا مدتی است که به جای طنین صلوات جمعیت، ریمیکس نوحه‌های بیس‌دار استودیویی از باندهای بزرگ بالای داربست پخش می‌شود و نمی‌گذارد صدا به صدا برسد. شنیدم که آقای رضایی هم بر اثر کرونا به رحمت خدا رفته است. کرونا که آمد خیلی از خادمان و چای‌خوران و سینه‌زنان و گریه‌کنان محرم را با خود برد. استکان‌های کمر باریک و نعلبکی‌های گل‌دار هم به اتهام و احتمال انتقال ویروس از عرصه کناره گرفتند و لیوان‌های یکبار مصرف و بی‌احساس به جایشان آمده‌اند؛ می‌گویند نوشیدن چای داغ در این لیوان‌های پلاستیکی احتمال ابتلاء به سرطان را افزایش می‌دهد؛ اعتراضی نیست! فقط ای کاش طعم چای بعد از روضه را عوض نکند. کافی است چای همان چای باشد و بیرق همان بیرق…

«زهرا اکبری»

گذر عمر در سایه ایستگاه صلواتی/ چای همان چای و بیرق همان بیرق!

کد خبر 5840788

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha