رمان «کنسول افتخاری» نوشته گراهام گرین هم مانند دیگر داستان‌های این‌نویسنده دربرگیرنده چالش‌های درونی شخصیت‌های داستان با مفاهیمی چون عشق و خدا است.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: «کنسول افتخاری» رمانی از گراهام گرین نویسنده انگلیسی است که سال ۱۹۷۳ منتشر و ۱۰ سال بعد هم نسخه سینمایی‌اش به‌کارگردانی جان مکنزی و بازی ریچارد گیر و مایکل کین ساخته شد. داستان این‌رمان در شهری در آمریکای لاتین جریان دارد و در آن، عده‌ای جوان انقلابی، کنسول افتخاری انگلستان را به‌اشتباه به‌جای سفیر آمریکا ربوده و درخواست‌های سیاسی خود را برای آزادی همقطاران خود از زندان حاکم ظالم کشورشان مطرح می‌کنند.

گروگان‌گیرها چهارروز به مقامات مهلت می‌دهند تا خواسته‌هایشان را انجام دهند. در غیر این‌صورت کنسول افتخاری را می‌کشند. فرمانده این‌گروه کشیشی به‌نام پدر لئون ریواس است که در یکی از فرازهای داستان می‌گوید گروه متبوعش دیگر رافضی‌ها را نمی‌کشد بلکه فقط زندانیان سیاسی را می‌کشد. شخصیت اصلی قصه هم پزشکی به‌نام دکتر پلار است که هویتی نیمه‌انگلیسی دارد؛ پدرش انگلیسی و مادرش متعلق به آمریکای لاتین است.

مساله گرسنگی و محرومیت‌های مردم آمریکای لاتین که ناش از اعمال استعمارگران انگلیسی و آمریکایی است، توسط نویسنده انگلیسی در این‌رمان مطرح می‌شود. مساله ملیت و فرهنگ‌های مختلف در این‌کتاب، مساله مهمی است که جداگانه به آن خواهیم پرداخت اما شخصیت کنسول افتخاری در یکی از صحنه‌های رمان، در حالی‌که مست است، می‌گوید «ملیت، غلظتی بیش از آب دارد.» یکی از جملات کنایی موجود در داستان «کنسول افتخاری» این است که شرف برای کسانی که از گرسنگی و محرومیت مرده‌اند، معنایی نداشت. یکی دیگر از کنایه‌های ضداستعماری و انقلابی در این‌رمان جمله‌ای است که کشیش به چارلی فورتنوم کنسول افتخاری می‌زند. وقتی کنسول در اتاقی زندانی می‌شود که صندلی و تخت‌خوابش یک‌تابوت است، کشیش در پاسخ به چرایی این‌ماجرا، به او می‌گوید: «در این محله برای تابوت بیش از تختخواب تقاضا هست. هیچ‌کس درباره یک تابوت سوال نمی‌کند.»

از منظر سیاسی، شهری که داستان در آن جریان دارد، تحت سیطره ژنرال دیکتاتوری است که قدرتش به آمریکایی‌ها وابسته است و خودش نیز موضعی ضدکمونیستی دارد. این‌ژنرال ممنوع کرده در کشورش چیزی علیه یانکی‌ها منتشر شود. در همین‌زمینه بد نیست به یکی دیگر از کنایه‌های سیاسی و فقرستیزانه مندرج در «کنسول افتخاری» اشاره کنیم. وقتی هلی‌کوپتر ارتش برای پیداکردن کنسول ربوده‌شده از محله فقیر که کلبه گروگان‌گیران در آن قرار دارد عکس می‌گیره، یکی از گروگان‌گیران که سیاهپوست هم هست می‌گوید عکس‌های هلی‌کوپتر، خیلی بیشتر از عکس‌هایی بودند که انجمن شهر برای معماری و نوسازی می‌گیرد. سپس اضافه می‌کند «شاید پس از این متوجه شوند که ما به شیرهای آب بیشتری احتیاج داریم.»

پیش‌تر رمان «پایان رابطه» گراهام گرین را که توسط احد علیقلیان ترجمه شده، در سال ۱۳۹۷ نقد و بررسی کردیم که در پیوند «"پایان رابطه" رمانی عاشقانه برای جستجو و اثبات خدای نادیده» قابل دسترسی و مطالعه است. «کنسول افتخاری» شباهت‌های زیادی با «پایان رابطه» دارد. در این‌رمان هم از ابتدا، صحبت از عشق و خیانت است و شخصیت‌های مختلفی در قصه حضور دارند که به عشق خود خیانت می‌کنند. این‌جا هم مفهوم وسوسه ارتباط ممنوعه وجود دارد و در ساخت شخصیت اصلی قصه نقش مهمی دارد: «پس از کمتر از یک‌هفته باز دلش می‌خواست کلارا را ببیند.» (صفحه ۱۱۳) به‌هرحال یکی از شباهت‌های مهم رمان‌های «پایان رابطه» و «کنسول افتخاری»، مساله خیانت و پنهانکاری در رابطه است که در افکار و ذهنیات شخصیت اصلی یعنی دکتر پلار، مخفی‌کاری در این‌مساله به آن‌جاذبه بیشتری می‌دهد. یکی دیگر از وجوه اشتراک دو رمان مورد اشاره گرین، میل آدم‌های خطارکار برای اعتراف و گفتن حقیقت است. در «کنسول افتخاری» هم شخصیت دکتر پلار که با کلارا همسر کنسول افتخاری رابطه مخفی دارد، میلی وحشیانه را در وجود خود برای گفتن تمامی حقیقت به شوهر بی‌خبر احساس می‌کند.

یکی از گروگان‌گیران درون کلبه، آکوپینو نام دارد که وقتی کنسول از او می‌پرسد کارگر است یا نه؟ می‌گوید «من یک جنایتکارم. همه ما جنایتکاریم.» کشیش ریواس هم در فراز دیگری از قصه می‌گوید در یک جامعه عوضی جنایتکاران مردان شریفی هستند دغدغه گذر عمر و تقابل پیری و جوانی هم از دیگر تشابهات رمان «کنسول افتخاری» با «پایان رابطه» است. این‌مساله را می‌توان در کتاب پیش‌رو در قالب چنین‌جملاتی شاهد بود: «در خاطرات ما مردمی که دیگر نمی‌بینمشان زیباتر، پیر می‌شوند.» (صفحه ۱۹۰)

دکتر پلار، پزشک مهربان و البته متحیری است که به ملاقات بیماران محروم هم می‌رود. او فقط دوتن از اعضای گروه گروگان‌گیر را می‌شناسد و به‌واسطه دوستی قدیمی‌اش با پدر ریواس، ناخواسته به ماجرای گروگان‌گیری وارد می‌شود. سازمانی که گروگان‌گیرها عضو آن هستند، جوانان فوریه نام دارد که پاراگوئه کاری از پیش نبرده و حالا در شهر خیالی داستان مشغول عملیات شده و خواسته سفیر آمریکا را برباید تا زندانیان خود را آزاد کند. پلار اعتقادی به نقشه‌های این‌گروه انقلابی ندارد و از سر دوستی از طرح و نقشه‌شان مطلع شده است. او به‌خاطر این‌که باور ندارد آن‌ها روزی دست به عمل بزنند، اطلاعات سفر سفیر کبیر آمریکا را در اختیارشان قرار می‌دهد و آن‌ها هم به‌اشتباه کنسول افتخاری انگلستان را که مقامی بسیار ناچیز دارد و حتی برای خود بریتانیا هم مهره‌ای بی‌ارزش است، می‌ربایند.

بد نیست پیش از نقد و بررسی مشروح «کنسول افتخاری» به چند کنایه دیگر این‌رمان که مربوط به شخصیت‌های انقلابی قصه می‌شوند اشاره کنیم. یکی از گروگان‌گیران درون کلبه، آکوپینو نام دارد که وقتی کنسول از او می‌پرسد کارگر است یا نه؟ می‌گوید «من یک جنایتکارم. همه ما جنایتکاریم.» کشیش ریواس هم در فراز دیگری از قصه می‌گوید در یک جامعه عوضی جنایتکاران مردان شریفی هستند. وقتی هم در ابتدای گروگان‌گیری، کنسول در کلبه به هوش می‌آید و خواب مستی از سرش می‌پرد، از کشیش نام و نشانش را می‌پرسد که در پاسخ سوالش، این‌جواب را می‌شنود: «آدم‌هایی مثل ما هیچ اسمی ندارند.»

بین شخصیت‌های درون کلبه که در گروگان‌گیری کنسول دست دارند، نویسنده به آکوپینو بیشتر پرداخته و این‌کاراکتر از حیث ساخت و پرداخت، وجود کامل‌تری دارد. او مبارزی است که پیش‌تر شعر می‌سروده و شاعر جمع است. اما درباره زمان حال خود می‌گوید دیگر شعر نمی‌گوید بلکه به‌جایش زندگی می‌کند. از نظر آکوپینو، عشق و مرگ دو مضمون اصلی برای هر مردی هستند. در لحظاتی هم که امکان حمله نیروهای امنیتی به کلبه و پایان گروگان‌گیری قوت می‌یابد و یکی از اهالی کلبه باید کنسول را بکشد، او داوطلب است و می‌گوید چون همه اشعارش درباره مرگ بوده‌اند، صلاحیت کشتن چارلی فورتنوم را دارد. باید به این‌نکته هم اشاره کنیم که در لحظات پیش از حمله نیروهای امنیتی برای پایان گروگان‌گیری، راوی قصه طبق روش معمولش، درونیات و ذهنیات دکتر پلار را روایت می‌کند؛ به این‌ترتیب که افراد درون کلبه را با نام «درماندگان!» در ذهن خود متصور می‌شود: «عنوانی که روزنامه‌ها به آن‌ها می‌دهند. شاعری شکست‌خورده، کشیشی اخراج‌شده، زنی مؤمن، مردی که گریه می‌کند.»

* شخصیت‌های قصه و چالش‌هایشان با خدا

خدا طبق روالی که در آثار گراهام گرین سراغ داریم، موضوعی است که باید در رمان «کنسول افتخاری» هم بسامد داشته باشد. شخصیت‌های این‌داستان هم مانند «پایان رابطه» درگیری‌های درونی و بیرونی قابل تأملی درباره خدا دارند. مثلاً در فرازی از کتاب، صحبت از این می‌شود که اعتقاد به خدایی با حس انسانی شنوایی، آسان‌تر از ایمان به نیروی همه‌چیزدانی است که می‌تواند افکار بیان‌نشده آدم‌ها را بخواند. (صفحه ۲۲۵) یا وقتی کنسول افتخاری انگلیسی یعنی چارلی فورنتوم در دست گروگان‌گیرها اسیر است، به سردسته آن‌ها (پدر ریواس) می‌گوید دلش نمی‌خواهد وقتی همسرش کلارا می‌میرد، تنها باشد. پدر ریواس هم در پاسخ برای کم‌کردن نگرانی مرد انگلیسی، می‌گوید «خدا آن‌جا خواهد بود.» فورتنوم هم که اعتقادی به خدا ندارد، می‌گوید «شما می‌توانید خدای خودتان را داشته باشید، متأسفم، پدر، اما من هیچ نشانه‌ای از او در این‌اطراف نمی‌بینم، شما می‌بینید؟» (صفحه ۲۷۶)

شخصیت پدر ریواس در فراز دیگری از رمان، جایی که مشغول بحث و گفتگو با همقطاران خود است، کنایه‌هایی درباره سرنوشت گروگان‌شان دارد و درباره عدم حضور خدا در سیاست‌بازی‌های سیاستمداران سخن می‌گوید: «اختیارش دست ما نیست، ادواردو. اختیارش دست دولت است. البته دست خدا هم هست. همان‌طور که می‌بینی، مستمسک قدیمی خود را از یاد نبرده‌ام، اما هرگز نشانه‌ای ندیده‌ام از اینکه خدا در جنگ‌ها یا سیاست‌بازی‌های ما مداخله کند.» (صفحه ۵۱)

اما همان‌طور که گفتیم، شخصیت اصلی این‌رمان دکتر پلار است و دغدغه وجود یا عدم وجود خدا در شخصیت و درون او، اهمیت بیشتری دارد. جالب است که این‌شخصیت درحالی‌که خود، فردی بی‌اعتقاد است اما در عمق وجودش، آرزومند خدایی برای خود و همچنین برای فرزند غیرمشروعش است. راوی داستان در جایی از قصه درباره درونیات پلار می‌گوید «دلش می‌خواست این‌حرامزاده کوچک به چیزی اعتقاد داشته باشد، اما او از آن‌جور پدرها نبود که بتواند اعتقاد به یک‌خدا یا یک‌عقیده را به بچه‌اش منتقل کند.» همچنین این‌سوال را چندمرتبه از پدر ریواس می‌پرسد که آیا به خدا ایمان دارد یا نه؟ نمونه‌اش هم این‌جمله است: «از کف خاکی اتاق ندا داد: تو واقعاً به خدای قادر به خدای پدر اعتقاد داری لئون؟» در فراز دیگری از قصه هم هست که دوباره راوی مشغول روایت درونیات و ذهنیات اوست: «دکتر پلار فکر کرد: همه ما بیماران او هستیم، همه ما دم مرگیم.» پلار در جای دیگری از داستان، درباره اعتقادات خود، چنین‌اعترافی دارد: «من دیگر یک مسیحی نیستم. وجدانی ندارم. مرد ساده‌ای هستم.»

درباره چالش‌های اعتقادی شخصیت پلار به خدا، او در فرازی گذشته خود را که حاوی ایمان بوده، مرور می‌کند و اولین مراسم عشا ربانی خود را در آسونسیون به یاد می‌آورد که مانند راهبی کوچک لباس پوشیده و طنابی به دور کمر بسته بوده است. راویِ ذهن‌خوان قصه در این‌فراز می‌گوید پلار به خاطر آورد که «چطور ایمان داشت به چیزی هرچند اکنون نمی‌توانست به یاد بیاورد که آن چیز چه بود.»

فرازی از داستان «کنسول افتخاری» هست که چارلی فورتنوم از همدستی پلار با گروگان‌گیران و زندانبان‌هایش مطلع می‌شود. او پس از اطلاع از این‌ماجرا از پلار می‌پرسد آیا اصلاً به چیزی اعتقاد دارد یا نه؟ که با پاسخ منفی روبرو می‌شود. در یکی از گفتگوهای چارلی و پلار هم که در کلبه گروگان‌گیرها رخ می‌دهد، چارلی به‌طور ناخودآگاه می‌گوید «این را که بعد چه اتفاقی می‌افتد خدا می‌داند» و ناخواسته به لفظ خدا اشاره می‌کند که فورتنوم هم در پاسخ می‌گوید: «باز هم خدا. تو نمی‌توانی از این‌کلمه لعنتی دست برداری، می‌توانی؟» (صفحه ۳۲۵)

پدر ریواس دربرابر اصرارهای همسرش و دیگر یاران انقلابی خود در کلبه که از او می‌خواهند با آن‌ها دعا بخواند، می‌گوید: «دعایی برای شفای بیماران. دعایی برای نزول باران. این‌دعاها را می‌خواهید؟ آه، من همه آنها را از حفظ می‌دانم، اما اینها دعا نیستند.» درباره اعتقاد داشتن یا نداشتن به خدا و معجزه، فرازی از رمان «کنسول افتخاری» به گفتگویی درباره بمبی اختصاص دارد که عمل نکرد و منفجر نشد. این‌عدم انفجار بمب توسط یکی از دوطرف گفتگو، معجزه تلقی می‌شود که دکتر پلار در این‌گفتگو می‌گوید «یک‌معجزه شباهت بسیار به یک‌جنایت دارد.»

ضمن این‌که در رمان پیش‌رو، بحث از دنیای بعد از مرگ و برزخ می‌شود، در طول داستان ۲ بار این‌موقعیت پیش می‌آید که شخصیت پدر ریواس، برای چارلی فورتنوم بی‌خدا اعتراف می‌کند. در موقعیت اول، چارلی می‌خواهد وقت‌کشی کرده و به جلاد خود نزدیک شود. به‌همین‌دلیل از ریواس می‌خواهد اعترافاتش را بشنود. اما در همین‌گفتگو شرایط تغییر کرده و پدر شروع به اعتراف می‌کند.

در همین‌زمینه باید به رابطه زن‌وشوهری کشیش ریواس و همسرش و باورهای کاتولیکی‌شان هم دقت کرد. در یکی از فرازهای پرهیجان داستان که بیم ریختن مأموران دولتی به خانه و کشتن گروگان‌گیرها وجود دارد، همسر کشیش از او می‌خواهد دعا کند و می‌گوید این‌خواسته را به‌عنوان زن او مطرح می‌کند. کشیش هم با خشم و ناشکیبایی می‌گوید: «تو زن من نیستی، تو همسر منی. فرق می‌کند.» در صفحات بعدی زن به کشیش می‌گوید: «به من گفتی من همسرت هستم یا معشوقت؟» و اضافه می‌کند: «اگر من مایه گناه تو نیستم، پدر پس چرا برای ما دعا نمی‌خوانی؟» پدر ریواس دربرابر اصرارهای همسرش و دیگر یاران انقلابی خود در کلبه که از او می‌خواهند با آن‌ها دعا بخواند، می‌گوید: «دعایی برای شفای بیماران. دعایی برای نزول باران. این‌دعاها را می‌خواهید؟ آه، من همه آنها را از حفظ می‌دانم، اما اینها دعا نیستند.» (صفحه ۲۷۰) شخصیت کشیش به همسرش مارتا می‌گوید بیش از ۳ سال است دعا نخواند و بهتر است زن دعا را برای خود بخواند چون ثوابش به همان‌میزان دعای دسته‌جمعی است.

گراهام گرین در «کنسول افتخاری» باورهای اعتقادی کشیش قصه را هم که از کلیسا بریده، مورد چالش قرار می‌دهد؛ به این‌معنی که در فرازی از قصه پدر ریواس برای اهالی درون کلبه لب باز می‌کند و اعتراف می‌کند. او درباره لباس‌های کشیشی خود که به‌ناچار آن‌ها را کنار گذاشته می‌گوید: «به‌نظر من آن‌ها لباس‌های یک‌محکوم بودند.» همچنین در تکمیل بیان تناقض‌های اعتقادی خود مطالبی می‌گوید که جزو تناقضات فلسفه غرب و تضادشان با باورهای مسیحی هستند: «کشیشان یسوعی به ما می‌گفتند که وظیفه داریم خدا را دوست بدایم. وظیفه داریم خدایی را دوست بداریم که آن جنین ساقط را به عمل آورده؟ این مثل یک آلمانی است که وظیفه داشته باشد هیتلر را دوست بدارد.» (صفحه ۳۰۳)

بخش کوتاهی از روایت رمان، درباره گذشته پدر ریواس است که پدرش یک‌بورژوای ثروتمند از اهالی پاراگوئه بوده است. اما او با وجود اخراج از کلیسا و کنار گذاشتن لباس کشیشی، همچنان یک‌کشیش است و پلار هم این‌جمله را درباره‌اش دارد که یک‌کشیش را جان به جانش هم کنی، باز کشیش است. همان‌طور که اشاره شد، این‌سوال چندمرتبه توسط پلار از پدر ریواس پرسیده می‌شود که آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه؟ یکی از این‌سوالات وقتی پرسیده می‌شود که ریواس مشغول داست:

«هنوز به دعا اعتقاد داری؟» پدر ریواس جوابی نداد. (صفحه ۲۴۹)

«هنوز به او اعتقاد داری؟» (صفحه ۲۸۱)

فرازهای مهم و قابل توجهی از رمان «کنسول افتخاری» به بحث و گفتگوی دو رفیق قدیمی یعنی دکتر پلار و پدر ریواس اختصاص دارد که در آن درباره خدا و باور به او صحبت می‌کنند. ریواس ضمن بیان تناقضات اعتقادی خود، می‌گوید با وجود همه حرف‌ها خود را یک‌کاتولیک می‌داند و خدایی که به او باور دارد، باید مسئول همه شر باشد؛ همان‌طور که مسئول همه قدیسان است فرازهای مهم و قابل توجهی از رمان «کنسول افتخاری» به بحث و گفتگوی دو رفیق قدیمی یعنی دکتر پلار و پدر ریواس اختصاص دارد که در آن درباره خدا و باور به او صحبت می‌کنند. ریواس ضمن بیان تناقضات اعتقادی خود، می‌گوید با وجود همه حرف‌ها خود را یک‌کاتولیک می‌داند و خدایی که به او باور دارد، باید مسئول همه شر باشد؛ همان‌طور که مسئول همه قدیسان است. او همچنین معتقد است «کتاب شرعیات با ایمان فرق دارد.» (صفحه ۳۰۸) درباره باور خود به برزخ هم از کشیشی به‌نام پدر گالوائو نام می‌برد که گفته بالاترین درد در برزخ وقتی است که مردم نتایج اعمالشان را می‌بینند و درد و رنجی که برای آنان که دوست می‌داشته‌اند فراهم کرده‌اند.

جالب است که گراهام گرین خواسته یا ناخواسته نفوذ باورهای یهودی در مسیحیت را در بخشی از گفتگوهای پلار و پدر ریواس نشان داده است. در بخشی از این‌گفتگو پلار نظر خود را درباره خدای پدر این‌گونه مطرح می‌کند که او اندکی خوک‌صفت است و پلار ترجیح می‌دهد به آپولون یونانی‌ها اعتقاد داشته باشد که دست‌کم زیباست. ریواس هم می‌گوید ما اعتقاد به آپولون را از دست داده‌ایم و یَهوه در خون ماست: «کاریش نمی‌توانیم بکنیم. پس از این همه قرون یهوه، مثل کرمی در امعاء و احشاء در ظلمت وجود ما زندگی می‌کند.» (صفحه ۲۹۲) در ادامه همین‌گفتگوست که ریواس نگاه انتقادی و انقلابی خود را فعال کرده و می‌گوید «من فکر می‌کنم گاه خاطره آن‌مرد، آن‌نجار، می‌تواند وقتی اسقف اعظم با ژنرال سر میز غذا نشسته، چندتایی از مردم را از کلیسای معاصر این سال‌های وحشتناک بیرون بکشد، و به آن کلیسای بزرگی که ورای زمان و مکان ماست ببرد…» (صفحه ۲۹۵)

به نظر می‌رسد در این‌فرازهای کتاب، گراهام گرین نظر خود یا نظر صهیونیستی حاکمان بریتانیا و آمریکا را از دهان شخصیت اصلی داستانش بیان می‌کند؛ جایی‌که پلار در گفتگو با پدر ریواس می‌گوید «فکر می‌کردم مطابق با تعالیم کلیسا خدا عشق است؟ وقتی شش میلیون یهودی را به کوره‌های آدمسوزی می‌فرستاد عشق بود؟ قرارگاه‌های پلیس که این‌چیزها در آنها اتفاق می‌افتد … ساخته اوست.» که پدر ریواس هم در پاسخ می‌گوید به‌همین‌دلیل خدا را سرزنش نمی‌کند بلکه نسبت به او حس ترحم دارد. اگر دقت کنیم، این‌گونه‌نگاه، همان‌نگاهی است یهود در مسیحیت داخل کرد.

در همین‌بحث دونفره، پلار در حالی‌که می‌گوید کلمه خدا را مثل یک‌عادت ناهنجار به زبان می‌آورد، می‌گوید علاقه‌اش به کلیسا، بیش از علاقه‌اش به مارکسیسم نیست و کتاب مقدس برایش به‌اندازه کتاب سرمایه مارکس غیرقابل خواندن است. در صفحه ۳۲۲ به ۳۲۳ کتاب هم پدر ریواس به آکوپینوی مارکسیست که در کلبه حضور دارد، تشر می‌زند: «به هیچ چیز ایمان نداشته باش. چه کسی اهمیت می‌دهد که تو ایمان داشته باشی یا ایمان نداشته باشی؟ حتی مارکس نمی‌تواند تضمین کند چه‌چیز درست و چه‌چیز غلط است؟» در یکی از سخنان و شاید خطابه‌های جمعی پدر ریواس در کلبه برای دوستانش، این‌جمله بیان می‌شود که «از نفس‌کشیدن گریزی نداریم.» و به این‌مساله هم اشاره می‌شود که کشیش‌ها هرگز آثار زیگموند فروید را نمی‌خوانند و شر ساخته انسان یا شیطان بوده است. با بیان این‌سخنان است که آکوپینوی مارکسیست به پدر ریواس می‌گوید: ‌ «تو دیوانه نیستی. لئون. تازه سر عقل آمده‌ای. با وجود این ما از تو یک مارکسیست خوب می‌سازیم. البته که خدا شر است، خدا کاپیتالیسم است. در آسمان مال می‌اندوزد _ برای ابدیت صد در صد بهره طلب می‌کند.»

پیش از حمله نیروهای امنیتی به کلبه، پدر ریواس با آرامش یک‌رمان پلیسی مطالعه می‌کند و می‌گوید همیشه می‌تواند آخر این‌جور کتاب‌ها را حدس بزند. او در همین‌زمینه نکته جالبی در مقایسه قرون وسطی و دوران مدرنیته دارد و می‌گوید خواندن داستانی که آدم می‌داند پایانش چه می‌شود تسلی‌بخش است؛ دنیایی رویایی که عدالت همیشه در آن اجرا می‌شود. در عصر ایمان که داستان پلیسی وجود نداشت، وقتی مردم به خدا اعتقاد داشتند او تنها کارآگاه بود. اما امروز مردمانی مثل ژنرال اختیار قانون و نظم را به دست دارند.

در لحظات پیش از حمله به کلبه و کشتن گروگان‌گیرها، چارلی فورنتوم که خود را ناچار از دلداری‌دادن به جلاد خود (ریواس) می‌بیند می‌گوید ایمان کافی ندارد. اما کشیش فقط دنبال نشانه‌ای از ایمان است و بدون سخت‌گیری‌های رایج کاتولیکی، همان‌نشانه کوچک از ایمان برایش کافی است. به همین‌دلیل به چارلی التماس می‌کند دنبال نشانه‌ای از ایمان بگردد: «فقط سعی کنید بگویید متاسفید.» بعد هم برای بار سوم برای چارلی فورتنوم اعتراف می‌کند: «من هم قوانین را زیر پا گذاشته‌ام، سنیور فورتنوم.» (صفحه ۳۳۱) و این‌جمله را هم اضافه می‌کند: «اگر کشیش دیگری اینجا بود به او می‌گفتم، بله من متاسفم.» (همان)

* تفاوت‌های فرهنگی و اجتماعی بین انگلیسی‌ها، آمریکایی‌ها و لاتین‌ها

با توجه به این‌که شخصیت‌های این‌رمان گراهام گرین از ملیت‌های مختلف هستند، در فرازهایی هم بحث از تفاوت خلق‌وخو و فرهنگ‌های آن‌هاست. اول از همه باید به این‌نکته اشاره کرد که پدر انقلابی دکتر پلار که سرنوشتش تا میانه‌های رمان مبهم و نامشخص است، یک انگلیسی پیر آزاداندیش معرفی می‌شود. دکتر پلار هم به‌گفته راوی، خود را به‌اندازه مادرش یک اسپانیایی می‌داند؛ در حالی‌که پدرش زاده انگلستان و یک‌انگلیسی است. از انگلستان هم به‌عنوان کشور چارلز دیکنز و آرتور کانون دویل یعنی دو نویسنده یاد می‌شود.

پدر دکتر پلار، آن‌گونه که این‌شخصیت کشف می‌کند، یک‌تبعیدی بوده و راوی داستان هم در فرازی که صحبت از کشف این‌گذشته بود، می‌گوید آمریکای لاتین، «قاره‌ای از تبعیدی‌ها» است. دکتر پلار هم با وجود این‌که پدری انگلیسی و مادری اسپانیولی دارد، هر ۱۰ سال یک‌بار گذرنامه انگلیسی خود را تجدید می‌کند. در فرازی از صفحه ۷۰ دکتر پلار درباره هویت خود می‌گوید: «من فقط نیمه‌انگلیسی هستم و آن نیمه هم یا در زندان است یا مرده است.» (صفحه ۷۰)

درباره فرهنگ اسپانیایی بد نیست به یکی از کلیدواژه‌های مهم رمان «کنسول افتخاری» هم اشاره کنیم؛ «ماچیسمو» که در چندفراز از قصه بسامد دارد و به‌معنای حسن غرور مردانه است و راوی قصه می‌گوید معادل اسپانیایی فضیلتِ لاتینی است. به همین‌ترتیب بد نیست به فرهنگ مسیحی لاتینی یا بهتر بگوییم کاتولیک هم در این‌رمان اشاره کنیم که پرچمدارش پدر ریواس است؛ کشیشی که از کلیسا اخراج شده اما با وجود باورهای کاتولیک خود، همچنان خود را در خدمت خدا و مردم می‌داند.

گراهام گرین در فرازهایی از کتاب، انگلیسی‌بودن خود را به‌صراحت نشان داده و فخرفروشی نژاد آنگولاساکسون را به رخ می‌کشد؛ به‌ویژه در فرازی که صحبت از کتاب‌خواندن انگلیسی و عدم مطالعه اهالی آمریکای لاتین در شهرِ خیالی این‌رمان است. راوی قصه در فرازهای ابتدایی و مقدمه‌چینی‌هایش می‌گوید «دکتر پلار هیچ‌گاه کسِ دیگری را در شهر ندیده بود که کتاب بخواند.» و در همین‌بحث است که اضافه می‌کند «شاید کتاب‌خواندن در هوای آزاد عادتی بود که از پدرش به ارث برده بود.» یعنی راوی، عادت‌ِ کتاب‌خواندن را یک‌عادت انگلیسی می‌داند و می‌گوید وقتی مردم لاتینی شهر فرضی داستان، اول‌بار پلار را دیده بودند که با کتابی باز بر نیمکتی نشسته، با کنجکاوی زیاد نگاهش کرده بودند. دیگر تضاد رفتار انگلیسی‌ها و غیرانگلیسی‌ها که گراهام گرین در مقام راوی داستان «کنسول افتخاری» به آن اشاره می‌کند، به دست‌زدن و لمس دیگران در فرهنگ اسپانیایی برمی‌گردد. راوی قصه از دید دکتر پلار می‌گوید مردم غیرانگلیسی شهر، همیشه وقتی حرف می‌زدند به یکدیگر دست می‌زدند تا نکته‌ای را مؤکد سازند یا فقط ابراز رفاقت کنند. اما دکتر پلار در ملأ عام، فقط به کتابش دست می‌زد و به کسی دست نمی‌زد. این مانند گذرنامه انگلیسی‌اش علامت آن بود که همیشه یک خارجی باقی خواهد ماند.

گوینده می‌گوید سفیر جدید آمریکا قصد دارد با مقولات هنری و تاریخی، تأثیر خوبی روی مردم بگذارد تا دیگر کسی به او ظن توسعه‌طلبی نبرد. صحبت دیگری که در این‌رمان از آمریکایی‌ها می‌شود، از زبان دکتر پلار است که می‌گوید آمریکایی‌ها خیلی‌ها را در آمریکای جنوبی کشته‌اند یکی از شاخه‌های فرهنگ لاتینی، ایتالیایی است که پرچمدار این‌فرهنگ هم پیش‌خدمت ایتالیایی قصه است و راوی داستان، در فراز کوتاهی که او را به قصه‌اش راه می‌دهد، نشانه‌ای از خرافه‌پرستی مردمان ایتالیا را نشان می‌دهد: «دو انگشتش را به شکل شاخ درآورد. برای اینکه نظر نخورد. فکر می‌کند چشم من شور است.» (صفحه ۳۰) تقابل فرهنگ مدرن غربی و فرهنگ سنتی و خرافه‌باوری لاتینی را می‌توان در این‌جمله کتاب هم شاهد بود. البته اگر دقت کنیم، در این‌فراز تقابل انگلیسی‌های بافرهنگ و دیگرانِ بی‌فرهنگ هم به چشم می‌آید: «خودت که می‌دانی این کاتولیک‌های اسپانیایی چه‌طوری هستند. خرافات محض، البته مثل راه رفتن از زیر نردبان. کلارا نمی‌داند شکسپیر کی بود، اما همه خبرها را درباره پاپ زهرماری دارد.» (صفحه ۹۱)

در تقابل با نگاه فخرفروشانه انگلیسی موجود در این‌کتاب، نگاه پدر ریواس هم به‌عنوان یک‌انقلابی وجود دارد که به فرد متحیری چون دکتر پلار می‌گوید: «می‌دانی چه چی گفت: تمام قاره کشور من است. تو چه هستی؟ انگلیسی یا آمریکای جنوبی؟» باز هم درباره وجود نگاه انگلیسی و فخرفروشانه بریتانیایی‌ها در این‌رمان می‌توانیم به جمله‌ای از جملات شخصیت چارلی فورتنوم اشاره کنیم. او پس از آن‌که از ماجرای رابطه مخفیانه پلار با همسر خود مطالع می‌شود، پلار را خطاب قرار داده و می‌گوید: «همیشه فکر می‌کردم که دکترها به اصولی اخلاقی معتقد هستند پلار، اما البته این تصوری انگلیسی است. (صفحه ۳۱۶)‌

مردمان دیگری که در «کنسول افتخاری» از آن‌ها صحبت می‌شود، آمریکایی‌ها هستند. یکی از صحبت‌هایی که در این‌قصه از آمریکایی‌ها می‌شود، اشاره به سفیر این‌کشور دارد؛ این‌که آمریکایی‌ها معمولاً اهل تجارت‌اند. نکته دیگر که درباره همین‌سفیر آمریکایی و مردمان این‌کشور مطرح می‌شود، توسعه‌طلبی آن‌هاست. این‌مساله هم در جمله‌ای بیان می‌شود که گوینده می‌گوید سفیر جدید آمریکا قصد دارد با مقولات هنری و تاریخی، تأثیر خوبی روی مردم بگذارد تا دیگر کسی به او ظن توسعه‌طلبی نبرد. صحبت دیگری که در این‌رمان از آمریکایی‌ها می‌شود، از زبان دکتر پلار است که می‌گوید آمریکایی‌ها خیلی‌ها را در آمریکای جنوبی کشته‌اند.

همان‌طور که گفته شد، دکتر پلار به‌عنوان شخصیت محوری داستان، درگیری‌های مختلفی دارد. یکی از این‌درگیری‌ها که البته بر آن فائق می‌آید کشاکش بین هویت انگلیسی و هویت لاتینی خودش است. در فرازی که راوی داستان مشغول روایت گذشته پلار است، از غوغای توسعه پایتخت و معماری عجیبی صحبت می‌کند که آسمان‌خراش‌هایش در کوچه‌های پست سرمی‌افراشتند و گاهی ۲۰ طبقه آن‌ها را تبلیغ پپسی‌کولا می‌پوشاند. پلار در آن‌گذشته تصمیم می‌گیرد با همه اعتباری که به‌عنوان یک‌طبیب فارغ‌التحصیل از بوینس‌آیرس دارد، به شهر کوچک شمالی‌ای برگردد که محل شکل‌گیری حوادث داستان است.

* ارجاعات گرین در داستان

گراهام گرین در داستان «کنسول افتخاری» ارجاعات ادبی و تاریخی قابل تأمل و توجهی دارد که بد نیست به‌طور گذرا نگاهی به آن‌ها داشته باشیم: پولس قدیس، استفن قدیس و همچنین پیلات (پونتیوس پیلاتوس) سه‌شخصیت مهم تاریخ مسیحیت هستند که گرین در ماجراهای این‌کتاب به آن‌ها ارجاع می‌دهد. در همین‌زمینه یک‌مرتبه هم از حضرت ابراهیم (ع) نام برده می‌شود.

از جهان ادبیات هم گرین به سروانتس، بورخس و شرلوک هولمز ارجاع می‌دهد.

در عالم سیاست هم ارجاعات رمان «کنسول افتخاری» از این‌قرارند: هیتلر، استالین، فرانسوا دووالیه (پاپادوک) و تروتسکی با دوبار تکرار.

آل‌کاپون هم تنها نامی است که گراهام گرین در نوشتن این‌رمان از عالم جرم و جنایت و گنگستری به آن ارجاع داده است.

* شخصیت پلار و چالش دوست‌داشتن

دکتر پلار از حیث ساخت و پرداخت، کامل‌ترین شخصیت داستان «کنسول افتخاری» است و از چند جبهه و زاویه به او نگاه شده است؛ یکی از این‌زوایا ماجرای ناتوانی‌اش در عشق‌ورزیدن و عاشق‌بودن است. زاویه دیگر رابطه‌اش با پدر خود و از طرف دیگر نگاهش به فرزند نامشروع خود است که بناست به دنیا بیاید. زاویه دیگر هم چالش‌های اعتقادی‌اش درباره مفهوم خداست. البته گراهام گرین بخشی از نظریات و تحلیل‌های خود از عشق و موضوعات اجتماعی را در افکار و درونیات این‌شخصیت قرار داده است. مثلاً در فرازی که مربوط به افکار پلار و همان‌دغدغه‌های همیشگی گرین است، می‌خوانیم: «در یک ماجرای عشقی واقعی توجه مرد به زن جلب می‌شود زیرا زن کسی متمایز از خود اوست، بعد کم‌کم زن خودش را با مرد تطبیق می‌دهد، عادات مرد را پیدا می‌کند، عقاید او را می‌پذیرد، حتی اصطلاحات او را به کار می‌برد، زن بخشی از وجود مرد می‌شود و آن‌وقت دیگر چه چیز جالبی باقی می‌ماند؟» (صفحه ۱۲۴)

دکتر پلار که روابط آزاد داشته، از عشق‌ورزیدن و فهم عشق ناتوان است. این‌مساله را نویسنده در جملاتی مانند این نشان داده است: «عشق، عشق، کاش می‌دانستم مقصود شما و دیگران از این‌کلمه چیست.» (صفحه ۲۲۴) راوی قصه هم در فرازهای پیش‌تر به این‌نکته اشاره کرده که پلار این‌دغدغه درونی را دارد که آیا از آن مردهاست که هرگز مفهوم دوست‌داشتن را نمی‌شناسند یا نه؟ در فرازی هم با خود این‌گونه فکر می‌کند «شاید حق با مادرم است و من به پدرم شباهت دارم.» این‌جاست که باب دیگری باز و مساله رابطه پدر و فرزند مطرح می‌شود. پدر پلار همان‌طور که گفته شد مردی روشنفکر و انقلابی بوده که در فرازی از صفحه ۸۵ صحبت از سرنوشت احتمالی اوست که شاید اعدام و با هواپیما به یکی از باتلاق‌های چاکو انداخته شده است. در نهایت هم یکی از گره‌گشایی‌های داستان، سرنوشت واقعی همین‌پدر غایب است که پلار متوجه می‌شود سعی کرده از زندان فرار کرده و کشته شده است. در همین‌زمینه بد نیست به یک‌نکته هم اشاره کنیم. در طول رمان، یک‌شخصیت گذری و کمرنگ حضور دارد که در شهر خیالی قصه زندگی می‌کند و هویتی غیربومی دارد. او مردی به‌نام گروبر است که راوی می‌گوید «مثل دکتر پلار مردی بی‌پدر بود.» (صفحه ۱۰۱) این‌مرد یک‌مهاجر یهودی آلمانی است.

دکتر پلار شخصیتی است که به‌گفته خودش، دوست‌داشتن در قاموسش معنایی ندارد. او این‌جمله را در گفتگو با پدر ریواس مطرح می‌کند. کشیش نیز با اطلاع از رابطه مخفیانه پلار با همسر کنسول به او می‌گوید به کنسول حسادت می‌کند چون مرد پیر می‌تواند دوست بدارد ولی پلار چنین‌توانایی و قدرتی ندارد خلاصه آن‌که دکتر پلار شخصیتی است که به‌گفته خودش، دوست‌داشتن در قاموسش معنایی ندارد. او این‌جمله را در گفتگو با پدر ریواس مطرح می‌کند. کشیش نیز با اطلاع از رابطه مخفیانه پلار با همسر کنسول به او می‌گوید به کنسول حسادت می‌کند چون مرد پیر می‌تواند دوست بدارد ولی پلار چنین‌توانایی و قدرتی ندارد. (صفحه ۳۰۹) پلار نیز در جنگ و درگیری‌های درونی خود به این‌مساله فکر می‌کند که بازی را به چارلی فورتنوم باخته چون کنسول پیر و دائم‌الخمر می‌داند چه‌طور کسی را دوست داشته باشد. جالب است که شخصیت پلار با وجود آن‌که به‌طور کامل روی همسر کنسول احاطه دارد، این‌سوال را از خود می‌پرسد که آیا پس از کشته‌شدن کنسول توسط انقلابی‌ها، با کلارا ازدواج خواهد کرد یا نه؟

گراهام گرین در مقابل شخصیت پلار، چارلی فورتنوم را قرار داده که از همه‌جا بی‌خبر، به پلار اعتماد دارد و تصور نمی‌کند به او خیانت کند. اما در فرازی از داستان پس از زندانی‌شدن در کلبه، سخنان پلار و کشیش را شنیده و به بطن ماجرای خیانت دوستش در رابطه مخفیانه با همسرش پی می‌برد. کلارا همسر کنسول، دختر جوانی است که او از یک‌نجیب‌خانه نجاتش داده و به ازدواج خود درآورده است. همین‌مساله است که ذهن پلار را به‌شدت درگیر کرده است. چون وقتی صحبت از شخصیت کلارا می‌شود؛ «پلار با خود فکر کرد آن دو گویی راجع به دو زن متفاوت صحبت می‌کنند؛ یکی زنی بود که چارلی فورتنوم دوست می‌داشت، دیگری دختری از خانه مامان سانچر بود.»

جالب است که پیرمرد عاشق‌پیشه با اطلاع از رابطه مخفیانه همسرش با دکتر پلار، از ارسال وصیت‌نامه عاشقانه‌ای که نوشته منصرف می‌شود و به پلار می‌گوید اگر کلارا تو را دارد چرا باید کلمات عاشقانه مرا بشنود؟ نکته تکان‌دهنده برای شخصیت پلار این است که متوجه می‌شود به‌خلاف هوا و هوس خودش، چارلی فورتنوم، یک‌عاشق واقعی است چون از پلار قول می‌گیرد به کلارا نگوید چارلی از ماجرا باخبر شده است. مبادا احساس گناه کند! شخصیت کنسول همچنین در تفکرات درونی خود به این‌جمع‌بندی می‌رسد که پلار با نقشی که در داستان ایفا کرده، حتی کلارا را هم فریب داده است.

در پایان داستان همه انقلابی‌ها و دکتر پلار کشته می‌شوند و کنسول افتخاری انگلستان نجات پیدا می‌کند. اما این‌نجات‌پیدا کردن و رهایی از مرگ باعث یک‌کشف‌وشهود در او می‌شود؛ این‌که به کلارا بگوید «دوست‌داشتن چندان آسان نیست.» او بعد از اتمام ماجرای گروگان‌گیری، در حالی‌که از خیانت کلارا خبر دارد، سعی می‌کند با هر غریبه و مراجعی چندکلام صحبت کند تا از انزوایی که باید با کلارا تقسیمش کند، نجات پیدا کند. مهم‌ترین درسی که شخصیت چارلی در موخره داستان «کنسول افتخاری» می‌گیرد این است که به این‌دریافت برسد که آزادبودن (از قید و بند گروگان‌گیران) به‌معنای خیلی تنهابودن است.