به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از گاردین، در اوایل راه نوشته شدن آخرین رمان پل آستر که با عنوان «باومگارتنر» منتشر شده، شخصیت اصلی کتابش (که اسمش باومگارتنر است) دارد بلافاصله به دنبال از دست دادن همسرش در یک سانحه وحشتناک در حین شنا، با یک مشاور غمگین صحبت میکند. باومگارتنر به این خانم میگوید: هر لحظه ممکن است هر اتفاقی برای ما بیفتد. تو این را میدانی، من میدانم، همه این را میدانند - و اگر ندانند، خوب، توجه نکردهاند.
وقتی ما با سای باومگارتنر آشنا میشویم، ۱۰ سال از مرگ آنا میگذرد. اکنون این مرد ۷۰ ساله است؛ یک استاد بازنشسته فلسفه پرینستون و در حال تحمل مجموعهای از چیزهای کمیک تلخ. خیلی سریع از کار ساده تماس گرفتن به خواهرش ناامید میشود، روی تابهای داغ میافتد و در حالی که کاری در زیرزمین نداشت، از پلهها قل میخورد و پایین میافتد.
آستر ۷۶ ساله که از خانه خود در بروکلین، نیویورک در این مصاحبه شرکت کرده، درباره خلق این رمان میگوید: میخواستم نوشتن یک داستان کوتاه را امتحان کنم. کاری است که تقریباً در دوران حرفهای نوشتنم انجام ندادهام. همیشه کتابهایی نوشتهام که حجمی متوسط داشتهاند و بعد «۴۳۲۱» و«پسر سوزان» را نوشتم (اولی با نزدیک به هزار صفحه به فهرست کوتاه بوکر ۲۰۱۷ راه یافت و دومی زندگینامه ۸۰۰ صفحهای استفن کرین است که سال ۲۰۲۱ منتشر شد). واقعا عمدی نبود نمیشد آن کتابها را رها کرد، اما بعدش چیزی کوتاهتر میخواستم و این مرد مسن به سمت من آمد، در خانهاش نشسته بود و از پنجره به سینهسرخهایی نگاه میکرد که کرمها را از توی زمین درمیآوردند. من داستانی به نام «کرمها» نوشتم، اما نخواستم این مرد را رها کنم. هنوز چیزهای بیشتری برای گفتن وجود داشت و برای همین دوباره شروع به کار کردم و میدانستم که زیر این ماجرای باستر کیتون وار، چیزی تاریکتر در کمین است.
طنز تیره و تار، اگر نگوییم شوخی، در طول کتاب ادامه دارد، زیرا آستر دارد در طول کتاب به بررسی موضوع غمانگیز جدایی ۱۰ ساله باومگارتنر و رابطه او با اندوه میپردازد. سای رابطهای مضحک دارد که با پیشنهاد ازدواج ناموفق او با زنی که تصور میکند شاید جایگزینی برای آنا باشد، ختم میشود. او به سراغ نوشتههای آنا میرود و شعرهای منتشرنشده قبلی او را منتشر و برایشان تبلیغ میکند و اتفاقهایی را از دوران کودکی، زندگی و تاریخ خانوادگیاش به یاد میآورد، که با حوادث دوران کودکی، زندگی و خانوادگی آستر منطبق است. اما بیش از هر چیزی سای به آن روزی برمیگردد که آنا با موج هیولایی شدیدی مواجه شد که کمر او را شکست و او را کشت، و پس از آن بعد از ظهر، از آن بعدازظهر...
در دو سال اخیر خود آستر هم با دو حادثه دردناک مواجه شده است: اولی یک تراژدی وحشتناک خانوادگی که پوشش گسترده مطبوعاتی یافت، مرگ نوه نوزادش بود، آن هم در حالی که تحت مراقبت از پسرش بود. پسر آستر از اولین ازدواجش با لیدیا دیویس نویسنده داستان کوتاه، اندکی بعد بر اثر مصرف مواد مخدر درگذشت. پس از آن هم در ماه مارس امسال، همسر آستر- سیری هاستوت نویسنده- جهان را در اینستاگرام از این واقعیت آگاه کرد که آستر «با شیمی درمانی و ایمونوتراپی» بمباران شده و این زوج اکنون در «کنسرلند» (سرزمین سرطان) زندگی میکنند.
تقریباً اواخر سال پیش، وقتی آستر در حال تمام کردن «باومگارتنر» بود، با تبهای مرموزی مواجه شد که بعد از ظهرها به سراغش میآمد. اول تشخیص داده شد که او به ذاتالریه مبتلا شده و بعد به قول خودش به کوچههای کور و طولانی کووید رفت و در نهایت تشخیص سرطان داده شد. از آن زمان درمان بیوقفه ادامه داشته و میگوید: من دیگر واقعاً کار نکردم. من سختیهایی را پشت سر گذاشتهام که معجزهها و همچنین مشکلات بزرگی به بار آورده است.
درباره «کنسرلند» میگوید هیچ نقشهای وجود ندارد، هیچ ایدهای وجود ندارد که آیا پاسپورتت برای خروج از آنجا معتبر است یا خیر. با این حال، راهنمایی وجود دارد که در همان ابتدا با شما تماس میگیرد. او چک میکند که نامت را درست گفته باشی و میگوید: «من از پلیس سرطان هستم. تو باید مرا دنبال کنی.» میگویی: خب چه کار میکنی؟ آستر میافزاید: هیچ انتخاب واقعی در این مورد نداری، همانطور که او میگوید اگر از دنبال کردن خودداری کنی، تو را خواهد کشت. گفتم: من زندگی را ترجیح میدهم. من را به هر جا که میخواهی ببر. و از آن زمان تا کنون دارم آن راه را دنبال میکنم.
آستر از شیفتگیاش به مفهوم لحظهای که زندگی را تغییر میدهد یاد می کند: از یک حادثه دوران کودکی که نقطه آغازی برای نوشتن رمان «۴۳۲۱» شد. در یک اردوگاه تابستانی، پسری که در کنار او ایستاده بود بر اثر برخورد صاعقه کشته شد و آستر میگوید: این تجربه مهم زندگی من بود. در ۱۴ سالگی همه چیز عمیق است و بودن درست در کنار پسری که انگار توسط خدایان کشته شده، دیدگاه مرا نسبت به جهان تغییر داد. تصور میکردم زندگی آسوده کوچک بورژوازی من در حومه نیوجرسی پس از جنگ، نوعی نظم دارد و بعد متوجه شدم که هیچ چیز نظم ندارد. من از آن زمان با این فکر زندگی کردم. دلسرد کننده است و همچنین رهاییبخش. تو را روی انگشتانش میچرخاند و اگر بتوانی از آن بیاموزی، میبینی برخی چیزها در دنیا قابل تحملتر از آن هستند که در غیر این صورت میبودند. من حدس میزنم انگیزه نوشتن و داستانگویی برای هر نویسنده متفاوت است، اما فکر میکنم این جوهره کاری است که من در تمام این سالها انجام دادهام.
آستر وسواس آمریکایی در مورد «خاتمه یک چیز» را احمقانهترین ایده درباره مرگ خواند و گفت: وقتی کسی که در زندگیات نقش اساسی دارد میمیرد، بخشی از تو نیز میمیرد. این ساده نیست، هرگز از آن عبور نمیکنی. فکر کنم یاد میگیری با آن زندگی کنی اما چیزی از وجود تو پاره شد و من میخواستم همه آنها را کشف کنم. در «باومگارتنر»، سای برای مدت طولانی در مورد سندرم اندام فانتوم فکر میکند، و خود را به عنوان «یک کنده انسان» توصیف میکند که «اندامهای گم شده هنوز آنجا هستند، و آنها هنوز درد میکنند، چنان درد میکنند که گاهی اوقات احساس میکنی بدن در شرف آتش گرفتن است و میخواهی آن را درجا بکشی».
آستر میگوید: تقریباً اسم کتاب را گذاشته بودم «کنده انسانی». ایده بسیار پرقدرتی است. ارتباطی که ما با افراد دیگر داریم و اینکه آنها چقدر برای زندگی ما حیاتی هستند. اهمیت عشق. ممکن است برای ما سخت باشد که در مورد آن چنان صحبت کنیم که شایسته آن است. عشق طولانی مدت و مداوم، عشق مادام العمر و تمام پیچ و خمهای احتمالی که در پی خواهد داشت.
او معتقد است همسر فوقالعادهاش حق دارد که میگوید مردم اشتباه میکنند که از یک مدل ماشینی برای فکر کردن به عشق و تلاش برای حفظ ماشین در حالت اولیهاش استفاده میکنند. آستر میگوید: باید عشق را نوعی درخت یا گیاه بدانی و قسمتهایی پژمرده میشوند و ممکن است مجبور شوی شاخهای را برای حفظ رشد کلی ارگانیسم قطع کنی. اگر مصر باشی که آن را دقیقاً همان طور که بوده حفظ کنی، یک روز جلوی چشمان شما خواهد مرد. برای تداوم عشق باید ارگانیک فکر کرد. باید به رشد خود ادامه دهی تا همه چیز در هم تنیده شود. او میگوید: واقعیت این است که ما هرگز واقعاً شرکای خود را به طور کامل نمیشناسیم. رازهایی وجود دارد که هرگز نخواهیم توانست به آنها پاسخ دهیم. اما من فکر میکنم این در مورد خود ما هم صدق میکند. چیزهای زیادی در مورد زندگی من وجود دارد که درکشان نمیکنم. این که من در این سالها چرا این کار را کردم؟ چرا آن انگیزه؟ خیلیها سالها صرف میکنند تا پاسخ این سوالها را بیابند. من هرگز این کار را نکردهام، بنابراین کم و بیش به تنهایی تلاش کردهام مسایل را بفهمم، و صادقانه باید بگویم که فکر نمیکنم پیشرفت زیادی داشته باشم.
«باومگارتنر» دومین کتاب آستر است که امسال منتشر میشود. در ژانویه، او با یک کتاب درباره آسیب ملی در قالب کنترل اسلحه در آمریکا به بازار آمد. آستر متن کتابی که شامل عکاسیهای دامادش اسپنسر اوسترندر بود، را نوشت. این کتاب با عنوان «مردم حمام خون» یا «ملت غرق در خون» دربرگیرنده عکسهایی بود که از مکانهایی گرفته شده بودند که در آنها تیراندازی دسته جمعی صورت گرفته بود. آستر میگوید: من یک سال وقت گذاشتم تا آن ۸۰ صفحه بنویسم. میخواستم تا جایی که میتوانم مختصر و دقیق باشم و کتاب حس یک جزوه سیاسی قدیمی را داشته باشد. هیچ کشور به اصطلاح پیشرفته دیگری در دنیا از نظر تعداد حتی به تعدادی که در آمریکا کشته میشوند، نزدیک نیست. اما با گذشت زمان، آمریکاییها کمتر و کمتر به کشورهای خارجی توجه میکنند تا از آنها الهام بگیرند. ما خیلی خودبین و کوته فکر هستیم و احساس برتری نسبت به بقیه دنیا داریم. حتی احمقانهترین کارهایی که ما انجام میدهیم را خوب تلقی میکنند، زیرا آمریکایی هستند و شش بار زیر آن خط کشیده شدهاند.
آستر میگوید که این کتاب با استقبال خوبی مواجه شد، اما کمتر دربارهاش نوشته شد و میافزاید: البته این ناامیدکننده است، زیرا یکی از بزرگترین شکستها در فرهنگ ما است و همچنین نمادی از تفکرات اشتباهی است که در دهههای اخیر ما را هدایت کردهاند. اما شاید مردم از این موضوع خسته شده باشند. هیچ کس جز تعداد بسیار کمی از سیاستمداران جرات صحبت درباره آزادی اسلحه را ندارد و این موضوع حتما در سال انتخابات موضوع داغی خواهد بود.
وی میافزاید: داستان «باومگارتنر» بین سالهای ۲۰۱۶ و ۲۰۱۸ اتفاق میافتد و کنایهای به «اوبوی (اصطلاحی به معنی کثیف اما مفید) آشفته در کاخ سفید» دارد. من نمیخواستم مستقیماً با ترامپ کشتی بگیرم، اما او در پسزمینه زندگی آمریکایی، حضوری روزمره دارد. در مورد انتخابات بعدی هم آستر میگوید عدم اشتیاق اولیه بسیاری از دموکراتها به جو بایدن را درک کرده و او مطمئناً اولین انتخاب وی برای سال ۲۰۲۰ نبود. وی میافزاید: اما او به شدت مرا شگفت زده کرد و فکر میکنم او یکی از بهترین رئیس جمهورهایی باشد که در طول عمرم به یاد دارم. آستر با اشاره به این که بایدن در حال حاضر انتخاب بدی نیست، میگوید: این انتخابات بسیار بسیار نزدیک و غیرقابل درک خواهد بود و ما حتی نمیتوانیم پیشبینی کنیم که اگر طرف مقابل آرا را کسب نکند، چه میشود.
آستر چندان به درمان و بهبودی خود فکر نمیکند؛ اما از پاسخهای اولیه به «باومگارتنر» خرسند شده است. او میگوید: من به روشی بسیار قدیمی مینویسم. رمانهایم را با ماشین تحریر مینویسم و دستیارم باید آن را روی کامپیوتر بگذارد تا برای ناشر بفرستد. او ۱۵ سال با من بوده و به ندرت در مورد نسخههای خطی چیزی میگوید، اما این بار مرا تشویق میکرد بنویسم زیرا نمیتوانست برای خواندن فصل بعدی صبر کند. سیری هم که بیش از ۴۰ سال است که اولین خواننده من بود و او هم به ندرت نظر میدهد، درباره این کتاب بسیار دلگرم کننده بود.
آستر میگوید هنوز نمیتواند بگوید این کتاب از کجا آمده است. میگوید: این مرد در درون من رشد میکرد و هرچه کتاب جلوتر میرفت قابل درکتر میشد. بنابراین در مواجهه با این پاسخها، من لبخند میزنم و تشکر میکنم. احساس میکنم وضعیت سلامتیام آنقدر مخاطره آمیز است که بگویم شاید این آخرین چیزی باشد که مینویسم و اگر این پایان باشد پس با این مهربانی انسانی که به عنوان نویسنده در محافل صمیمی دوستانم احاطهام کرده، باید بگویم ارزشش را داشت.