خوزستانی‌ها با این همه نعمت فراهم، از زمین و آب و نور خورشید بگیر تا مرزی طولانی با عراق و خلیج فارس در جنوب و حضور صنعت نفت در استان (که هر کدامش یک کشور را نجات می‌دهد)، نه امید زیادی دارند و نه نشاط قابل قبولی.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هفتمین سفرش را هم در ادامه «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال) به خوزستانی رفت که خودش هم قبل از این سفر، تجربه زیستن در آنجا را نیز داشت.

این نویسنده، سفرنامه هفتم خودش را در 13 قسمت آماده کرده است که طی روزهای آینده در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر می‌شود. البته تاکنون دو قسمت از این سفرنامه در صفحه پیشین خبرگزاری مهر منتشر شده که آن دو قسمت با قسمت جدید در این بخش تجمیع شده است.

قزلی در این قسمت از سفرنامه خوزستان، بخشی از یادداشت‌های جلال را نیز لابلای متن خود آورده است.

چند روزی هست که دور خودم می‌چرخم و هر از گاهی به تک‌نگاری جلال سر می‌کشم و به عکس‌های سفرهای اخیرم به شهرهای این استان، به مصاحبه‌های آدم‌های مهم و مطلع، به ردیف کتاب‌های تحلیل یا خاطرات جنگ کتابخانه‌ام و تصاویری که از بر و بحر این استان در ذهنم مانده.

خیلی سخت است کسی بخواهد یک عمر (گیریم سر و ته این عمر 32 سال باشد) تجربه‌های شهودی و غیر شهودی‌اش از یک سرزمین را در یکی ـ دو نشست بریزد پای صفحه کلید لپ‌تاپ که مثلاً تک‌نگاری. در حالی که شروع نکرده می‌داند خیلی از حرف‌ها جا می‌ماند و خیلی‌ها هم کامل نخواهد بود. با این حال گریزی نیست در پا جای پای جلال نهادن از نوشتن از خوزستانِ همیشه گرم. پس ناچار از خود جلال شروع می‌کنم:

سیدجلال آل‌احمد «گزارشی از خوزستان»اش را بعد از سفر مهرماه 1343 و به دعوت سازمان آب و برق نوشته ولی آنچه از متن او معلوم است، اینکه نگاه جلال به خوزستان از حدود 20 سال قبل شکل گرفته. همان موقع که برای اولین بار به قصد سفر به نجف از خوزستان و خرمشهر گذشته. بعد از آن هم سفرهای سیاسی و مردم‌شناسی دیگری که به فراخور تغییر شرایط او حال و هوای آنها هم عوض شده؛ با آرامش، با دوچرخه یا پای پیاده، عمیق، صمیمی و ....

جلال خوزستان را دوست می‌داشته و این از لابلای مطلبش پیداست: «این‏که گزارش می‌دهد از سال 1322 به این سمت با خوزستان مدام در رفت‏ و آمد بوده است. می‌گویم «با» خوزستان و نه «به» خوزستان و نیز «در رفت‏ و آمد» می‏گویم نه رفتن تنها. یعنی آن ولایت برای من تنها یک ولایت نبوده است‏ که تنها به انتظار بنشیند تا تو سراغش را بگیری... به این طریق خوزستان در چشم من شخصی بوده است به صورت خاکی. کسی‏ بوده است به صورت اقلیمی. که اگر تو خود زیر آسمانش نیز به سر نبری او مدام‏ زیر آسمان تنگ ذهن تو به سر می‌برد.»

آن چه معلوم است آن موقع‌ها تمرکز توجه در خوزستان به آبادان بوده و قلب نفت ایران در پالایشگاه آبادان می‌زده که بزرگ‌ترین پالایشگاه خاورمیانه بوده در زمان خودش. نشان به آن نشان که جلال تا سفر پنجمش می‌رفته آبادان یا حداکثر خرمشهر. سال 1336 و 37 است که سرخورده از فعالیت‌های سیاسی چشمش به شمال خوزستان بازتر می‌شود و البته به مردمش. همین می‌شود که: «بار ششم باز عید بود و در سال 1336 که با زنم از آبادان شروع کردیم ـ میهمان سهراب دوستدار ـ و تا شوش و دزفول را گشتیم و به جستجوی صبی‏ها قدم به سعی برداشتیم و سپس اهواز را در سکوت ایام عزا دیدیم و ... بار دیگر در زمستان 37 که با برادرم شمس‏ و دکتر «اشتراسر» به قصد پیاده‏روی از بهبهان تا کازرون.»

آب و هوای خوزستان با حال و روز همیشه نزار و مریض جلال سازگارتر بوده. دوری این خطه از پایتخت در روزگار فعالیت‌های سیاسی آن را جایی مناسب کرده بود برای میتینگ و عضوگیری در بین جماعت کارگر و در روزگار سرخوردگی سیاسی گوشه‌ای دنج برای فرار از دیگران و خود. اینها را هم جلال در مطلبش اشاره می‌کند.

در دوران جاافتادگی و پختگی هم او خوزستان را غنی از مسائلی می‌بیند که با دقت در آنها می‌شود به مردم‌شناسی پرداخت.

امروز البته خوزستان متفاوت است با زمان جلال. هرکس بخواهد این استان را بگردد متفاوت از استان‌هایی مثل مازندران که می‌شود از یک سرش داخل شد و از سر دیگرش درآمد، باید رحل اقامت در اهواز بگسترد و مثل شعاع‌های نور سرک بکشد به خرمشهر و آبادان و ماهشهر و سربندر در جنوب و بهبهان و امیدیه و رامهرمز و باغملک در شرق و مسجد سلیمان و شوش و شوشتر و دزفول و ایزه در شمال و بالاخره سوسنگرد و هویزه و بستان در غرب.

و اگر بخواهم به سیاق گزارش جلال پیش بروم، باید بگویم: اینکه گزارش می‌دهد از خوزستان از سال 1366 (وقتی فقط 7ـ8 سالم بود) به این سمت با خوزستان زندگی کرده و در رفت و آمد بوده. می‌گویم زندگی چون در مقاطعی از دو سال هم گذرانده‌ایم اقامت‌مان را و بعدتر از دو ماه و حالا هم در رفت و آمدیم چون هم‌چنان دعوت می‌شویم به آنجا.

بار اول پاییز سال 1366 بود و من سال سوم ابتدایی بودم که با انتقال پدرم به پایگاه پدافند نیروی هوایی بهبهان خانه و زندگی‌مان هم رفت آنجا. قدیمی‌ترین تجربه زندگی خارج از تهران‌مان هم برمی‌گردد به همین دوران. طبیعت در دسترس و متفاوت و غنی پایگاه نیروی هوایی بهبهان فرصت خوبی بود برای ما که در سن رشد و یادگیری بودیم و هرچند کوچک بودم و سال‌ها می‌گذرد، ولی خاطرات خوش دو سال و اندی گذران زندگی در پایگاه نیروی هوایی شهر بهبهان در سال‌های جنگ برایم همیشه زنده است. سال‌هایی که ما آن‌چنان سر از جنگ در نمی‌آوردیم، ولی پدرهامان درگیرش بودند. بهبهان نزدیک آغاجری بود. این را یادم هست؛ چون پدرم به عنوان آتش‌نشانِ مامور، به مناطق نفتی سرکشی می‌کرد و از سلامت وسایل اطفاء حریق آنها مطمئن می‌شد، گاهی هم در این ماموریت‌ها مرا همراه می‌برد؛ آغاجری، هفت گل، مارون، بیدبلند و .... و همین فرصتی ایجاد کرد که من این مناطق را خوب ببینم. این دوران دورانی بود که ما با هواپیماهای باری دو موتوره و از رده خارج معروف به «فرنشیب» مسیر تهران تا بهبهان را در سه ساعت و گاهی که مواجه با حمله هوایی می‌شدیم تا 7 ساعت می‌پیمودیم.

بار دوم سال 1380 بود. سال‌های پایانی دوره دانشجویی که دیگر آن چنان واحدی نمانده بود در دوره کارشناسی و همین فراغت باعث شد همراه گروهی که مسئول راه‌اندازی واحد ماهشهر دانشگاه صنعتی امیرکبیر بودند برویم آنجا و چند ماهی در رفت و آمد به آنجا باشیم. معلوم است ما که نه درس درستی خوانده بودیم و نه مدرکی داشتیم. عملاً عمله گروه بودیم و البته باید بگویم ما عمله‌ها تاثیر عمیق‌تری روی دانشجوهای جدیدالورود داشتیم؛ هم به خاطر فاصله کم سن و هم به خاطر اینکه ما اگر دلمان برای درس نمی‌تپید، عوضش سرمان برای کار فرهنگی و نیرویی درد می‌کرد. دانشجوهای آن دوره را گاهی می‌بینم و گاهی خبر می‌گیرم و می‌دانم خیلی‌هایشان برای خودشان دکتر شده‌اند و حیف که بی‌کار و بعضی هم مهندس مانده‌اند و البته در جنوب مشغول به کار. بگذریم در گزارش از بندر امام و ماهشهر به این دوران اشاره خواهم کرد. در این دوره رفت و آمدهای زیادی به خوزستان داشتیم با مرکزیت ماهشهر.

سفر سوم در سال 1381 بود به گشتی 2ـ3 روزه در مناطق جنگی جنوب که با دانشجویان دانشگاه آزاد تهران جنوب رفتیم. دلیلش هم این بود که فرمانده بسیج آنجا رفیقمان بود که حالا شهردار منطقه‌ای در شمال تهران است. از آن جمع یکی مشاور شهردار تهران و یکی معاون رئیس بافت فرسوده و یکی گرافیست و... تنها من معلوم نیست چه کاره‌ام. در این سفر از سفرهای بی‌برنامه دسته جمعی برای بازدید از مناطق جنگی خوشم نیامد و چقدر خوب که آشنایی من با مناطق جنگی (اگر دوران بهبهان و زمان جنگ و حمله هواپیماهای عراقی به شهر بهبهان و آن اطراف را نادیده بگیریم)، برمی‌گشت به اردوی پیش‌دانشگاهی همان بچه‌های دانشگاه واحد ماهشهر و بازدید از آبادان و خرمشهر در زمان و شرایطی که اوضاع به هم ریخته و قمر در عقرب نبود و به جای جوانک‌های زیر 20 سال، راوی این سفر ما یکی از بازماندگان مقاومت 35 روزه خرمشهر بود.

سفر چهارم همراهی رهبر معظم انقلاب در سفری به منطقه عملیاتی فتح‌المبین برای نوشتن گزارش سفر بود. این سفر در نوروز سال 1389 انجام شد و ما رفتیم تا پایگاه هوایی دزفول و فردایش یادمان فتح‌المبین و بعد از آن هم روی پل کرخه نور. هنوز شکفتگی چهره رهبر انقلاب را روی آن پل به یاد دارم؛ در حالی که داشت با فرمانده سابق ارتش آقای سرلشگر سلیمی خاطرات آن روزها را مرور می‌کرد.

سفرهای نفتی من هم سلسله سفرهایی بود در سال 1391 که با دعوت بچه‌های روابط عمومی نفت رفتم. جاهایی در خوزستان مثل اهواز و آبادان و شادگان و آغاجری و امیدیه و شوش و دزفول و شوشتر و .... این سفرها را با نیت نوشتن این تک‌نگاری رفتم که احتیاج داشت به دیدن نقاط مختلف خوزستان و راستش تعداد و ترتیب این سفرها از دستم دررفته است.

آخرین سفری هم که به خوزستان داشتم همراهی با ضریح جدید امام حسین بود، از قم تا خرمشهر و بعد از آن عراق. در این سفر که در آذرماه و دی ماه 91 انجام شد، من وقایع‌نگار بودم. با ورود به اندیمشک وارد خوزستان شدیم و حدود 10روز در راه بودیم تا شهر‌های اندیمشک و دزفول و شوشتر و اهواز و دارخوین و آبادان و خرمشهر را طی کنیم.

به جرات می‌توانم بگویم در این سفر تقریباً خوزستان را از شمال تا جنوب پیاده آمدم چون تریلی حامل ضریح سرعتی بیش از سرعت پای پیاده آدمی را نمی‌توانست تجربه کند از ازدحام استقبال.

بخش دوم

از آنچه گذشت معلوم می‌شود نسبت من با خوزستان نسبت یک مسافر گذرا نبوده و نیست مثلا مثل آنچه در تک نگاری از مشهد اردهال بودم و همین کار مرا سخت کرده است. سختی دیگر کار این است که خوزستانی که جلال دیده مخصوصا در سفر آخر، استانی است مثل استان‌های دیگر این کشور با این تفاوت که نفت دارد و یعنی پول حسابی و از قرار معلوم شرکت‌های خارجی دوست دارند پول نفت را هم در غالب توسعه کشاورزی و آبرسانی و برق‌رسانی دوباره باز پس بگیرند و دعوای آدم‌های ضدتکنولوژی‌ای مثل جلال با پیشرفت‌های ماشینی بی‌قواره در جامعه سنتی آن دوره و آن مکان.

اما خوزستانی که من با آن مواجه هستم، استانی است که جدا از گذر زمان و تغییر حکومت، 8 سال جنگی فرسایشی به خود دیده که در تمام شئون بر چهره و دل این خاک زخم‌های سطحی و عمیق به جا نهاده و البته یادگارهایی که بعضی سمبل مقاومت و ایثار شده‌اند. حالا جنگ 8 ساله عراق با ایران خواهی نخواهی یکی از مهم‌ترین شاخص‌های موثر در تاریخ و هویت این استان و مردمش شده است.

در مجموع با احترام تمام به جلال، با توجه به سفرها و دغدغه‌های خودم، گزارشم از خوزستان را خیلی وابسته نکردم به گزارش او. مخصوصا که مطالب مورد نظر او که در آن گزارش مکتوب شده دیگر امروز موضوعیت ندارد و به اصطلاح سوخته. سد دز حالا فقط یکی از سدهای خوزستان و ایران است، ما دیگر در توسعه برق و آب نگاهمان به دست خارجی‌ها نیست، و اصالتا تولید برق دارد گازی و هسته‌ای می‌شود.

 

جنوب‌ غربی‌ترین استان کشور یعنی خوزستان از شمال با لرستان همسایه است. در گوشه شمال شرقی مرز مشترک کوتاهی با اصفهان دارد و در شرق استان‌های چهارمحال و بختیاری و کهگیلویه و بویراحمد. در گوشه جنوب شرقی هم مرزی کوچک با بوشهر دارد. از جنوب به خلیج فارس و از غرب در مرزی طولانی به عراق متصل است. خوزستانی‌ها نصفانصف، عرب و فارس هستند. قبلا عرب‌ها کمی بیشتر بوده‌اند و با مهاجرت‌ها و تغییر نسلی که به واسطه رسانه‌ها، کم‌کم عرب بودن خودش را فراموش کرده حالا تقریبا اندازه هم شده‌اند. عرب‌ها بیشتر در جنوب و غرب استان و فارس‌ها بیشتر در شمال و شرق. دیگر هیچ کجای این استان نفتی، دعوای عرب و عجم (که در دهه 50 و به تحریک کشورهای عرب منطقه وجود داشت) وجود ندارد؛ الا اهواز که آن هم دعوا نیست و بیشتر یک کرکری است.

بیشترین دعوای عرب و عجم در این کشور زمان حمله عراق به ایران بود و آن غائله خلق عرب که اتفاقا عراقی‌ها هم خیلی رویش حساب باز کرده بودند و البته محاسبه اشتباهی بود؛ چه اینکه عرب‌ها همپای فارس‌ها از وطنشان دفاع کردند و مثل آنها شهید شدند و خانواده‌هاشان آواره. حالا که حرف از آوارگی پیش آمد، خوب است اشاره کنم در شهرهایی که مهاجران جنگی را پذیرفتند مثل امیدیه. مردم از منطقه جنگزده‌ها به عنوان منطقه مساله‌دار شهر حرف می‌زدند. این موضوع را در ماهشهر هم دیده بودم (بیشتر در شهرک طالقانی). واقعیتش در بیروت هم این را تجربه کرده بودم و آنجا جنگزده‌ها، آوارگان فلسطینی بودند.

پدیده مهاجرت و کوچ اجباری خرمشهری‌ها و آبادانی‌ها و اهالی مرزنشینِ مورد حمله عراق به عمق خاک خوزستان، آن هم یک‌باره و ناگهانی و بدون آماده شدن زیرساخت‌های این اتفاق، یک پدیده ناگوار ایجاد کرد به نام شهرک‌های اقماری جنگزدگان. مردم جنگزده ناخواسته از اقلیم خودشان به جای دیگری آمدند؛ در شرایطی که اموال و دارایی‌شان را هم عموما از دست داده بودند. یعنی مهاجران هم از نظر مالی در سطح پایینی قرار داشتند و هم آن دسته‌شان که روستانشین یا عشایر بودند، از نظر فرهنگی و اجتماعی سنخیت‌های لازم را با فرهنگ شهرنشینی مقصد مهاجرت نداشتند. توجه خانواده‌های جنگزده به اولویت‌های تامین امنیت و سرپناه و معاش، ایشان را از نوجوانان و جوانان غافل می‌کرد و این دسته جوان هم که احساس می‌کرد در جنگ مورد ظلم بیشتری قرار گرفته و از بازسازی و امکانات سهم کمتری دارد، سر به یک نوع عصیان نرم یا حتی بعضا سخت اجتماعی گذاشت.

در سفری مفصل که به سوریه و لبنان داشتیم، نظر مردم لبنان را هم درباره فلسطینی‌های آواره اردوگاه‌های بیروت همین طور دیدیم.

رسانه‌های کشورهای همسایه و حاشیه خلیج فارس هم در تعمیق شکاف اجتماعی بین جوانان این منطقه از فضای عمومی کشور نقش موثر داشتند. بعضی از مردم خوزستان با دیدن زندگی اعراب حاشیه خلیج و البته دکل‌ها و تاسیسات و فلرهای نفتی در تصوری عجولانه زندگی‌ای شبیه ایشان را در ذهن متصور می‌شدند و در واقعیت آن را نمی‌یافتند. البته در این فقره نمی‌توان سهم رفتار غیرحرفه‌ای برخی مسئولان را ندیده گرفت. انتخاب نشدن مدیران بومی در بعضی مواقع، بی‌توجهی به مسائل مهم و زیربنایی در مناطق جنگزده مثل بحث آب و فاضلاب، در نظر نگرفتن توانمندی‌های بومی در توسعه اقتصاد منطقه و ... سهم (بی)مدیریتی ماجراست.

هیچ یادم نمی‌رود که در ماهشهر وقتی برای استفاده دانشجوهای دانشگاه امیرکبیر واحد ماهشهر از زمین ورزشگاهی با مقاومت بومی‌های آنجا روبرو شدیم، جملاتی می‌شنیدیم تکراری و کلیشه‌ای که تبدیل به عقده شده بودند؛ مثل اینکه «شما تهرانی‌ها مفت‌خور هستید!» ... «نفت مال ماست. جنگ ما را بیچاره کرد نه شما را» و ... و البته وقتی یادشان انداختیم که آنهایی که در شلمچه و فاو و طلائیه و بستان و ... ایستادند و جنگیدند و شهید شدند، اتفاقا بیشترشان تهرانی، اصفهانی، مشهدی و اساسا غیرخوزستانی بودند و وقتی می‌آمدند جنگ آنها هم خانواده‌هایشان بی‌سرپرست می‌ماند در شهرشان، جوان‌های خوزستانی به فکر فرو رفتند و البته در روزهای بعد طبع گرم و مهمان‌نوازشان خیلی زود تحویلمان گرفت تا دوستان و رفقای خوبی بشویم.

***

در سفری از دوره سفرهای نفتی قرار بود در اهواز با رئیس شرکت مناطق نفت‌خیز جنوب (که بیش از 80 درصد نفت کشور را تولید می‌کند) مصاحبه کنیم. بدون اینکه دلیلی بشنویم این مصاحبه افتاد به روز آخر سفر و البته آنچه درگوشی شنیدیم جابجایی و تعویض او بود. تعجب هم نکردیم. در دولت نهم و دهم خود وزیر 5 ـ6 بار عوض شده، رئیس یک شرکت تابع (گیریم که از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین شرکت‌های نفت) که دیگر چیزی نیست!

برای اینکه وقتمان هدر نرود، قرار گذاشتیم برویم آغاجری. از اهواز کوبیدیم به سمت جنوب شرقی همان مسیری که می‌رفت به بهبهان ولی مقصد ما شرکت مناطق نفتخیز آغاجری بود. در طول مسیر مشعل‌های بلند، شب خوزستان را اگر نه مثل روز، ولی روشن کرده بودند؛ مشعل‌هایی که در زبان نفتی‌ها و به تبع مردم بومی، فِلِر خوانده می‌شوند.

گازهای سمی که همراه نفت خام از چاه بیرون می‌آید، اگر ارزش اقتصادی استحصال و تبدیل نداشته باشد، سوزانده می‌شود و اگر گاز یا مواد حاصل از سوختن سمی باشند، این اتفاق باید در ارتفاع بالا رخ دهد، ارتفاعی حدود 100 متر.

مسیر اهواز تا امیدیه و آغاجری و البته جابجای دشت خوزستان پر است از این فلرها که از دور آتش رویشان شبیه صورت آدم است و دودی که از روی آتش در مسیر باد گم می‌شود، مثل گیسوهای افشان.

این فلرها چنان نور و حرارتی دارند که گاهی برای بعضی از روستاهای خوزستان شب بی‌معنا می‌شود.

بخش سوم

شهرهای آغاجری و امیدیه در فاصله‌ای حدود 30 کیلومتری از هم قرار دارند و شرکت نفت هرچند به اسم آغاجری است، ولی در امیدیه قرار دارد. به دلیل همین نزدیکی چشم و هم‌چشمی و حرف و حدیث‌هایی همیشه بین این دو شهر وجود داشته و شرکت نفت با تقسیم خدماتی میان آن دو سعی کرده نقش میانجی و متعادل‌کننده روابط را بازی کند؛ غافل از اینکه احتمالا بیشتر دعواها سر همین نفت و شرکتش است!

اصولا خدماتی که شرکت نفت در خوزستان دایر کرده توجه چندانی به مردم و وضعیت زندگی اقتصادی و اجتماعی آنها نداشته است. مثلاً تاسیس واحد ماهشهر دانشگاه صنعتی امیرکبیر. وقتی دانشگاه امیرکبیر در تفاهمی با شرکت پتروشیمی تاسیس این واحد را شروع کرد، این شرکت در پشتیبانی سخت‌افزاری چیزی کم نگذاشت. تبلیغات وسیعی هم شد که بله ما دانشگاه صنعتی امیرکبیر را آوردیم اینجا و حتی دانشجوهای دوره اول را با بلیت مجانی از تهران بردند ماهشهر. ولی بعد از چند روز چیزی که ما می‌دیدیم تعدادی دانشجوی تهرانی و مشهدی و آذری و خلاصه غیربومی را جمع کرده بودند در ماهشهر تا در کنار صنعت درس بخوانند و بعد از درس هم بشوند مهندس کارراه‌انداز همین شرکت. یکی نبود بگوید خب اینها را همان تهران آموزش می‌دادید دیگر!

معلوم است اگر چنین فرصتی در چنان مکانی فراهم می‌شود باید به استعدادهای همان منطقه اختصاص پیدا کند تا بعد از اتمام دوره تحصیلی همان جا در وطن خودشان بمانند و یکی از عوامل توسعه پایدار محیطشان بشوند. محیطی که بهتر از غریبه‌ها می‌شناسند و بیشتر از آنها برایش دل می‌سوزانند.

بگذریم. وجود پایگاه شکاری در امیدیه باعث شد بعضی انبارهای شرکت نفت در زمان جنگ برای محافظت بیشتر از خرمشهر و آبادان و جاهای دیگر به این منطقه منتقل شود. همین طور قسمتی از مردم جنگ‌زده که حاشیه‌نشین آغاجری و امیدیه شدند. هرچند شرکت نفت باعث اشتغال مردم منطقه شده است، ولی وجود این تشکیلات از طرفی هم باعث شده هیچ صنعت و فعالیت اقتصادی دیگری در منطقه شکل نگیرد. مردم به امید اینکه از این سفره نعمت چیزی هم به آنها خواهد رسید درگیر فعالیت‌های مولد نشده‌اند و از آن خوان نعمت هم فقط دود و حسرت برایشان باقی مانده. جوان‌ها هم متاسفانه درگیر اعتیاد شده‌اند و همان دود و البته حسرتی که در آینده برای تباه شدن عمر و جوانی‌شان خواهد خورد.

نفت فرصت‌های خدماتی بسیاری می‌توانست برای مردم منطقه فراهم کند. بالاخره این همه کارگر و مهندس و نیرو غذا می‌خواهد، محل اسکان می‌خواهد، رفت و آمد می‌خواهد. این ترافیک کاری می‌توانست زندگی مردم را متحول کند، ولی نفتی‌ها هیچ کاری را به مردم نسپردند. خودشان در هر منطقه مهمانسرا دایر کردند و پولی بیش از آنکه باید به یک هتل معمولی برای اسکان مهمانانشان بدهند، خرج نگهداری مهمانسرایشان می‌کنند و البته فرصت اشتغال‌زایی و سرمایه‌گذاری محلی را هم از بین می‌برند. در تهیه غذا و حتی مخلفات خوراکی مثل میوه و ... هم نفت به تهران وصل است. حتی برای خودش ایرلاین راه انداخته و راضی نشده رفت و آمد کارکنانش باعث رونق شرکت‌های هوایی خصوصی و نیمه‌خصوصی و دولتی دیگر شود و عملا به جای اینکه به فکر توسعه و تعمیق استراتژیک خودش باشد، مشغول کارهای کم‌ثمر اداری و بوروکراسی خانمانسوز است. همین هم می‌شود که یک کشور اندازه کف دست از حوزه پارس جنوبی بیش از ما برداشت می‌کند و ما تازه چند وقت است به فکر توسعه فازهای عسلویه افتاده‌ایم.

البته نمی‌خواهم یک طرفه به قاضی بروم و نمی‌شود همه مشکلات اقتصادی و اجتماعی استان را متوجه نفت و نفتی‌ها دانست و کوتاهی مردم را منکر شد. مردم در یزد و کاشان و سمنان در میان بیابان کیلومترها قنات حفر می‌کردند و با همان آب آبادانی فراهم می‌آورده‌اند و زندگی‌ای که در آن امید و تا حد قابل قبولی نشاط فراهم بوده، ولی خوزستانی‌ها با این همه نعمت فراهم؛ از زمین و آب و نور خورشید بگیر تا مرزی طولانی با عراق و خلیج فارس در جنوب و حضور صنعت نفت در استان (که هر کدامش یک کشور را نجات می‌دهد)، نه امید زیادی دارند و نه نشاط قابل قبولی. از زبان خودشان بارها شنیده‌ام که یواشکی تنبلی و کمی راحت‌طلبی را در خودشان تایید کرده‌اند.

***

بی‌آنکه چیز زیادی از مسیر تاریک فهمیده باشیم و میان عرض‌اندام فلرها رسیدیم و شوق داشتیم که صبح کوه سوخته را خواهیم دید و شهرهای آغاجری و امیدیه و مارون را و چاه‌های نفت قدیمی و متروک منطقه را و زمین‌هایی که شنیدیم در آنها خربزه و طالبی به عمل می‌آورند و ....

شب را در مهمانسرای امیدیه گذراندیم و صبح رفتیم شرکت نفت آغاجری برای گفتگو با رئیس این شرکت که او هم مجبور شده بود سریع برود تهران و شاید رفتن او هم به ماجرای نبودن رئیس شرکت مناطق نفتخیز جنوب مربوط می‌شد به هر حال از مسئول روابط عمومی خواستیم تا اقلیم آن منطقه نفتی را برایمان توضیح بدهد و بعد برویم ببینیم.

صحبت از کوه سوخته شد که دیگر آتش ندارد و گویا قبلاً از شکافی در آن گاز بیرون می‌آمده و آتش داشته و از دود این پدیده طبیعی بخش کوچکی از دیواره کوه سیاه شده بود. در سفرنامه ابن بطوطه هم از این کوه سوخته حرف به میان آمده. وقتی از امیدیه می‌رفتیم سمت آغاجری آن سیاهی را بر بلندای کوه دیدیم و مسیرهای پاکوبی که روی دامنه به سمت قله بود و گویای رفت و آمدهای مردم برای دیدن آتش و دود و سنگ سوخته‌اش.

ادامه دارد ...