خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: مهدی قزلی هفتمین سفرش را هم در ادامه «جای پای جلال» تجربه کرد و این بار پس از یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ، کاشان و اورازان (زادگاه جلال) به خوزستانی رفت که خودش هم قبل از این سفر، تجربه زیستن در آنجا را نیز داشت.
این نویسنده، سفرنامه هفتم خودش را در 13 قسمت آماده کرده که تاکنون 9 بخش از آن در صفحه فرهنگ و ادب مهر منتشر شده و آنچه مشاهده میکنید، بخش دهم آن است. سفر مهدی قزلی در این بخش به دز و دزفول و سپس شوشتر میرسد.
از شوش رفتیم دزفول. موقع اذان ظهر رسیدیم. خودمان هم میدانستیم در آن فرصت کمی که داریم، نمیتوانیم همه جای شهر را همانطور که میخواهیم بگردیم. اول رفتیم مسجد جامع و با یک دسته پیرمرد نماز خواندیم. مسجد جامع حال و هوای همه مسجدهای بزرگ و قدیمی کشور را داشت؛ با سقفهای گنبدی و منحنیها و آجرکاریها و کاشیکاریهایی که دوستم سیدحسن را مشغول خود کرد، نیم ساعتی به عکس گرفتن. بالاخره سیدحسن که دانشجوی معماری بود یک فرقی باید با من میکرد که وقت عکس گرفتن او رفتم و دوری اطراف مسجد زدم. در همین چند دقیقه متوجه شدم دزفول را خودشان دزپیل میگویند و معتقدند گویش دزفولی از دست نخوردهترین و اصیلترین گویشهای آریایی است.
شهر پر از موتور بود و آنچه در یادم مانده و از یادم نمیرود، اینکه یک نفر را دیدم با پوشش و لباس بختیاریها که تفنگ سرپری هم به دوش داشت و میگذشت. کمی عقب و جلویش را نگاه کردم تا مطمئن بشوم فیلمبرداری نیست که نبود! دنبال مرد رفتم تا ازش عکس بگیرم و شاید گپی بزنم که او پیچید در شلوغی بازار و سیدحسن زنگ زد به همراهم که کجایی دیر شد!
امامزاده سبزه قبایش را هم دیدیم؛ با همان حال و هوای آجری و گنبد مخروطی و مضرسکاری شده، این امامزاده در سفر ضریح امام حسین (ع) یک روز میزبانش بود و مردم آنجا جمع شده بودند. کنار سبزه قبا هم پلی باستانی بود که بازسازی شده و قبلاها دروازه شهر بوده. دیدن پل و امامزاده سبزه قبا را به هر که میرود دزفول پیشنهاد میکنم.
عبور رودخانه دز از میان دزفول شهر را بسیار زنده کرده است. این آب تمیز هم در منظر و چهره شهر بسیار موثر است هم در هوای آن و هم حتی روی روحیه مردم اثر مثبت دارد. این اثر در روحیه مردم را وقتی خوب درک کردم که با اصفهانیها زمانی که بستر زاینده رود خشک شده بود مواجه شدم.
در مسیر همین رودخانه و زیر پل جدید سازههای باقی مانده از آسیابهای قدیمی را دیدیم و در میانشان قدمی زدیم و باز وسوسه شدیم ملحق شویم به 2ـ3 جوانی که مشغول آبتنی بودند و حیف که وقتمان کم بود. جوانها دوربین سیدحسن را دیدند و چند دقیقه بعد ماشینمان را که آرم شرکت نفت داشت و بعدش التماس دعا برای شغل. کاری هم بلد نبودند البته جز رانندگی! با جوانها خداحافظی کردیم و رفتیم سمت امامزاده رودبند. از چند نفر شنیده بودم که این امامزاده را در دزفول باید رفت. وقتی رفتیم متوجه شدم منظور آنها به جز زیارت که در هر امامزادهای در ایران فراهم است، دیدن منظره بسیار عالی رودخانه از کنار امامزاده بوده است. امامزاده کنار رودخانه است و بر بلندی طوری که وقتی کسی کنار نردههای آن بایستد زیر پایش آبی لاجوردی میبیند، همینطور رودخانه که از بالادست میآید و پایین میرود. از آن بالا گذر آب معلوم نیست و برای دیدن حجم آب گذرنده باید رفت زیر پل جدید و کنار همان آسیاب خرابه و قدیمی.
در مسیر رودخانه و بعد از دیدن امامزاده رودبند تنها جایی که باقی میماند «علی کله» است. جایی که پایین یک آب بند است و با ساختن سرعتگیر روی جریان آب جایی فراهم شده برای تفریح و تفرج مردم. آب تمیز و زلال میآید و قسمتی از آن پشت سرعتگیر آرام میگیرد تا مردم تنی به آب بزنند.
بعد از آن سفر هر وقت به یک خوزستانی میگفتم دزفول رفتهام، میپرسید: در علی کله شنا کردهام یا نه و حیف که وقت ما تنگ بود.
از دزفول رفتیم شوشتر که میان مردمشان با هم چشم و همچشمی وجود دارد. با اینکه فاصله زیادی بینشان نیست، ولی همیشه کُری میخوانند برای هم. در واقع این همچشمی بین همه شهرهای نزدیک هم وجود دارد در خوزستان؛ بین اندیمشک و دزفول، بین دزفول و شوشتر، بین خرمشهر و آبادان و بین همه اینها با اهواز!
در بدو ورود به شوشتر سراغ پل قدیمیاش رفتیم و عکس انداختیم، هم از آن و هم از سنگها و صخرههایی که با جریان آب فرسایش پیدا کرده بودند و شبیه قطعهای از پلی شده بودند با ستونهای زیرش.
معلوم است که اگر کسی برود شوشتر و بیشتر از یکی ـ دو ساعت وقت نداشته باشد؛ مهمترین جایی که باید برود سازههای آبی تاریخی شهر است. از کنار بقعه سیدمحمد ماهرو چند ردیف پله را پایین آمدیم و وارد محوطهای شدیم که از هر طرفش آب با فشار بیرون میزد و سطح بستر را کف آلود میکرد. جاهایی هم که آب راکد بود پرندههایی مثل اردک و قو روی آب بودند و با دیدن گردشگرها سمتشان شنا میکردند و معلوم بود عادت کردهاند به مفتخوری و راحتخوری!
آب رودخانه از جایی به اسم بند میزان که ماهیگیرها هم میروند آنجا، دو قسمت میشود. یک قسمتش میرود سمت آسیاب و پل قدیمی و یک قسمتش میآید سمت سازههای آبی و مسیر کوتاهی را از زیر زمین طی میکند و از چند نقطه سمت سازهها فوران میکند بیرون. ساخت و ساز سازه همه با سنگهای تراش خورده بود.
دوری زدم در محوطه و گوشهای پیرمردی را دیدم مشغول بافتن گلیم و جاجیم به روش سنتی بود با نخ پشم گوسفند. گلیمها و جاجیمها اگر از آنچه در اسالم گیلان دیده بودم بهتر نبودند، بدتر هم نبودند، ولی قیمتشان خیلی کمتر بود.
پایینترین نقطه سازه آبی هم جایی بود که ژنراتوری آبی و قدیمی کناری افتاده بود. قدیمیترین تولید برق در خوزستان مربوط میشود به همین سازه و همین ژنراتور. این البته دومین برق تولیدی کشور هم هست.
وقت رفتن جوانی آمد و با دیدن دوربین و لنز سیدحسن لابد فکر کرد حسابی جیبمان پر است و از روی زیادی خوشی زدهایم به گشت و گذار. گفت کمکش کنیم تا از دام اعتیاد خودش را برهاند و مبلغ کمک را هم تعیین کرد؛ 50 هزار تومان! معلوممان شد یک مجلس درست و درمان مخدر در شوشتر 50 هزار تومان است!
جوان را رد کردیم ولی رانندهمان بعدتر گفت چند کیلومتری دنبال ماشین میآمده. وقتی چرایش را پرسیدیم گفت: این دوربینتان را اگر بدزدد میتواند 100ـ150 هزار تومان بفروشد!
برگشتیم سمت اهواز و به زور سرمان را روی گردنمان نگه میداشتیم از خستگی. فرصت نشد خانه مرعشی و خانه مستوفی را که هر کدام خان محلهای در شوشتر بودند، ببینیم و پرس و جو کنیم از دعواهای این دو محله که شنیده بودیم. عوضش غروب آفتاب را در افق نارنجی در جاده تماشا کردیم و پنهان شدن خورشید کم رمق پشت ردیف نخلهای کنار جاده را سیر کردیم و درست وقتی فقط چند دقیقه مانده بود گردی خورشید پایین برود کنار زمین فوتبال خاکیای ایستادیم و از جوانهایی که در هالهای از گرد و خاک زمین دنبال توپ میدویدند، عکس گرفتیم تا یادمان باشد جوانهای این خطه با فوتبال بزرگ میشوند و وقت پخش فوتبال تیمهای مرتبطشان رفت و آمد مردم در سطح شهرها کاملا تغییر میکند.
نزدیک اهواز که رسیدیم، داشتیم حساب و کتاب میکردیم که میتوانیم برویم خیابان لشگرآباد و از فلافلهای معروفش بخوریم یا باید یک راست برویم فرودگاه. آخر سر هم تصمیم گرفتیم ریسک نکنیم و بیخیال لشگرآباد شدیم. راننده که متوجه مسئله ما شده بود گفت میبردمان جایی که فلافل و سمبوسهاش کم از لشگرآباد نباشد. سر راه فرودگاه در محله زندگیشان مهمان راننده شدیم به فلافل و سمبوسه که هرچه میخوردیم و هرچه بیشتر میسوختیم، بیشتر دلمان میخواست بخوریم!
سفر کنار رودخانهایمان در خوزستان آن شب با خستگی زیاد و حسرت آبتنی تمام شد.
ادامه دارد....
نظر شما