بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. آخر هفته ها می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید:

مجله مهر - احسان سالمی: با وقوع انقلاب اسلامی آثار بسیاری پیرامون این حادثه عظیم و در قالب‌های مختلف تولید شده است، اما بدون شک پرداختن به این موضوع آن هم از زاویه دید شاه قبلی که خود در راس قدرت قرار داشته، ایده‌ای جذاب و در عین حال تازه و ابتکاری است.

محمد کاظم مزینانی، با همین ایده به سراغ روایت زندگی پُر فراز و نشیب محمدرضا شاه پهلوی از کودکی تا لحظه مرگش رفته است و با نگارش رمان «شاه بی‌شین» توانسته به دور از هرگونه شعارزدگی و با نگاهی بی‌طرفانه، روایتگر زندگی شخصی شاه و جزئیات تاریخی آن باشد.       

نویسنده تلاش کرده تا با نگاه ذره‌بینی اش، نمایی دقیق و واضح از زندگی آخرین شاه پهلوی را در پیش چشم مخاطبان خود ترسیم کند و با پرداختن به نوع نگاه خاص شاه به زن، جامعه، اطرافیان و مسائل پیرامونیش در قالب داستانی، هم مخاطب را با تفکرات شاه و ضعف‌های شخصیتش آشنا کند و هم بخشی از تاریخ معاصر کشورمان را در اختیار خوانندگان این اثر قرار دهد.

داستان این رمان با بیماری محمدرضا شاه شروع می‌شود و نویسنده با نشان دادن شاه در اتاق عمل و در زیر تیغ جراحی، به بازگو کردن خاطرات شاه از روزهای کودکی و چگونگی به حکومت رسیدن سلسله پهلوی می‌پردازد. در ادامه داستان نویسنده به تحصیلات شاه در خارج از کشور، ماجرای ازدواج او با سه همسرش، فراز و نشیب‌های حکومتش و در نهایت وقوع انقلاب اسلامی و فرار شاه از کشور تا لحظه مرگ او می‌پردازد.          

یکی از نکات مثبتی که در مورد این اثر وجود دارد، تسلط نویسنده بر زوایای مختلف و مغفول مانده‌ شخصیت محمدرضا شاه است که ناشی از تحقیقات نویسنده بر روی آثار مختلف پیرامون خاندان پهلوی است. نکته‌ای که می‌توان آن را به خوبی در جای جای روایت داستان این رمان ۴۲۰ صفحه‌ای دید.      

طرح جلد جذاب و انتخاب هوشمندانه نام کتاب یکی دیگر از نکاتی است که در جذابیت این اثر موثر بوده است. در واقع نویسنده با استفاده از عبارت «شاه بی‌شین»، یا در واقع همان «آه» در پی آن بوده تا به تمام حسرت‌های شاه نسبت به زندگی‌، همسر، گذر زمان و بلندپروازی‌هایش و همچنین شکست و ناکامی‌هایش اشاره کند.  

«شاه بی‌شین» را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است و تا به امروز با استقبال خوبی از سوی مخاطبین و منتقدین روبرو شده است که همین استقبال باعث شده است، این رمان تا به امروز بیش از هشت بار تجدید چاپ شود و علاوه برآن بخش عمده‌ای از این رمان به زبان روسی ترجمه و در یکی از نشریات معتبر مسکو به چاپ برسد.

پرده اول: پدر تاجدار   

اخلاق و روحیات پدرت به مرور عوض شده و دیگر در کارهایش از کسی مشورت نمی‌گیرد و تحمل شنیدن صدای مخالف را ندارد. مگر می‌شود در یک کشور عقب افتاده، این همه تغییرات به وجود بیاید و هیچ صدای مخالفی بلند نشود؟ سرعت تغییرات چنان زیاد است که حتی خود تو را به تعجب وامی‌دارد. در این پانزده سال، کشور زیر و رو شده. پانزده سال... چه زمان کوتاهی! مثلاً از سفر اول ناصرالدین شاه به فرنگ تا سفر سومش؛ یا تقریباً از زمان صدور فرمان مشروطیت تا کودتای پدر تو... چقدر از این پانزده سال‌ها در این کشور سپری شده و آب از آب تکان نخورده است! مگر از روی کار آمدن تخم و تبار قاجار تا برافتادنشان چقدر به طول انجامید؟ یکصد و پنجاه و سه سال! تقریباً ده برابر مدت پادشاهی پدر تو تا این زمان... در آن یکصد و پنجاه سال، کشور به کجا رسید؟ به قهقرای تاریخ. آن هم در برهه ای حساس از تاریخ بشر، که بزرگترین انقلاب‌ها و دگرگونی‌ها به وقوع پیوست.

با خودت فکر می‌کنی که در دوران پدرت، بسیاری از چیزها تغییر کرده، جز نظام سیاسی که همچنان دست نخورده باقی مانده و هنوز هم یک فرد بر تمام ملت فرمان می‌راند، اگرچه به شیوه ای مدرن‌تر، ولی هیچ کس نمی‌تواند از حکومت مطلقه‌ی پدرت انتقاد کند و زبان به اعتراض بجنباند. برای قانون اساسی مشروطه، تره هم خرد نمی‌کند. همه چیز اروپایی‌ها را قبول دارد جز طرز حکومت کردنشان را. پس طبیعی است که مثل آب خوردن، مخالفان خودش را به زندان بیندازد و حتی سر به نیست کند. باید هم اگر کسی پایش را از گلیم خودش درازتر کرد، به تبعید فرستاده شود. چه معنی دارد که عده ای مغرض و عقده ای به کارهای پادشاه مملکت خرده بگیرند؟ خصوصاً روزنامه نگارها و طبقه روشن فکر جامعه. نه، هیچ فردی از خشم و سوءظن پدر تاجدار در امان نیست. حتی اگر وزیر قدرتمند دربار او باشد، با آمپول هوا از میان برداشته می‌شود.       

شب و روز با این فکرها درگیری و جرأت نداری به زبان بیاوری. رفتار خشک و خشن پدرت با روحیه حساس تو جور درنمی‌آید و هربار که در لفافه، چیزهایی به زبان می‌آوری، به شدت عصبانی می‌شود و بد و بیراه می‌گوید. مثل همیشه خودش را با شاهان قاجار مقایسه می‌کند و کاری ندارد که در ممالک اروپایی چه می‌گذرد. از نظر او، تا هنگامی که مردم این کشور متمدن نشده اند نباید به آن ها آزادی داد. وقتی که این حرف ها را از زبان پدرت می‌شنوی، تعجب می‌کنی که چرا با این همه تغییرات که در کشور به وجود آورده، خودش ذره ای تغییر نکرده است؟ واقعیتی که آن را از بزرگترین تناقض‌های پدر تاجدارت می‌دانی.

پرده دوم: در خیالت هم نمی‌گنجید که بر تخت نشستن تو منوط به اجازه‌ی انگلیسی‌ها باشد    

چه صبح تکراری و کهنه‌ای! می‌بینی؟ اهرام سه گانه هزاران سال است که با سماجت سر پا ایستاده اند و بار سنگین زمان را بر دوش خود تاب آورده اند. این استوانه های عظیم، تهی از حس زندگی، اصلاً ساخته شده اند تا مرگ را پاس بدارند. فراعنه، اجساد مومیایی خود را در این بناهای غیر بشری قرار داده اند تا با  جاودانگی خود، به راستی به مرگ دهن کجی کنند. بیهوده نیست که نه پرنده، نه گل و نه درخت، با این اهرام میانه ای ندارند.

- سلام... صبح به خیر!     

خم می‌شود و گونه ات را می‌بوسد. چرخی می‌زند، با ظرافت یک ملکه معزول و می‌نشیند روی تخت و می‌گوید: «خداروشکر حالت از دیروز خیلی بهتر است!... درد که نداری؟»         

سرت را تکان می‌دهی: «نه!» و او واقعاً می‌خندد؛ مثل همیشه خودش. مدت‌ها بود که چنین سرحال ندیده بودیش.

- این چند روزه خیلی‌ها تلفن زده اند و حال شما را پرسیده اند. 

- مثلاً کی؟        

- خیلی‌ها از خارجی‌ها نیکسون، کیسینجر، دوستت راکفلر، ملک حسن خان و...     

مکث می‌کند و به چشم‌هایت خیره می‌شود. شیطنتش گل کرده.

- و از داخلی‌ها، یک دوست خیلی قدیمی...  

خودت را بی تفاوت نشان می‌دهی. 

- در تمام عمر چه گلی به سرم زده اند که حالا بزنند؟  

دامنش را صاف می‌کند و با لحنی رسمی می‌گوید: «پرنسس ثریا تلفن زدند و حال شما را جویا شدند و تأکید بسیار فرمودند که مراتب نگرانی مرا به اعلاحضرت برسانید و اطلاع بدهید که برای سلامتی ایشان هر شب دعا می‌کنم!...»

شکمت را می‌خارانی و از دور به پدر تاجدار نگاه می‌کنی. در محوطه کاخ سعدآباد، کنار رولزرویس سیاهش ایستاده و گیج و حیران مثل یک مترسک بی مزرعه، به عصایش تکیه داده. پدر بیچاره ات ظرف چند روز به اندازه چندین قرن پیر شده. از آن قامت بلند و استوارش نشانی نیست. قدش انگار کوتاه تر شده و چشمانش آن برق و جلای گذشته را ندارد. راه می‌رود و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوید و مدعی است که همه به او خیانت کرده اند. تمام آدم‌ها و هواپیماها و تفنگ‌ها و حتی بیل‌ها.

«یعنی یکی از آن هواپیماها نباید بمبی بر سر این حرام زاده‌ها می‌ریختند!؟ چند تا از آن تفنگ‌ها نباید تیری شلیک می‌کردند؟! مردم شهرها و روستاها چه؟ نمی‌توانستند از آب و خاک و عرض و ناموس‌شان، حتی شده با بیل، دفاع کنند؟»         

دلت برای پدرت می‌سوزد. به این شرط از سلطنت استعفا داده که تو به جایش بر تخت بنشینی. جدا شدن از این پیرمرد پریشان به مراتب برایت راحت تر است تا آن پادشاه لجوج و یک دنده قبلی. با این حال، از آینده بدون او می‌ترسی. از روزهایی که در انتظار توست وحشت داری. شنیده بودی که انگلیسی‌ها به پدرت کمک کرده اند تا به پادشاهی برسد، اما فکر نمی‌کردی به دست آن‌ها سرنگون شود. از همه تلخ تر این که در خیالت هم نمی‌گنجید که بر تخت نشستن تو منوط به اجازه ی انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها باشد.

پرده سوم: باید این خانه را کوبید و از نو ساخت

[نویسنده همزمان با داستان اصلی کتاب، چند داستان موازی دیگر را نیز پیش می‌برد که یکی از آن‌ها در مورد پسری از طبقه پایین جامعه است که پدرش یک کارگر ساده است.]    

بچه‌های مدرسه یک جوری نگاهم می‌کنند؛ مثل یک موجود مضر و خطرناک، یک بزِ گرِ از گلّه به در! و من دیگر نمی‌توانم در روز استقبال از تو، سرود بخوانم. به همین راحتی از گروه پیشاهنگی کنار گذاشته شده ام. چون از نظر مقامات امنیتی شهر، من پسر پدری هستم که روزی موقع کار بر روی چوب بست، به کارگری که برایش آجر بالا می‌انداخته گفته: «شاه نوکر آمریکایی‌هاست، وگرنه الان من روی این چوب بست نبودم و تو هم مجبور نبودی برای من آجر بالا بیندازی.»     

همین جمله باعث شد برای پدرم پرونده ای در سازمان امنیت باز شود به این کلفتی! که به مرور زمان، لابد به تعداد ساختمان‌هایی که می‌سازد، به برگه‌های آن اضافه می‌شود.        

سال‌ها بعد، که یک روز پدرم مثل یک بچه مدرسه ایِ درس خوان، کارنامه اش را زیر بغل زد و به خانه آورد، تازه فهمیدیم که او به عنوان عنصری نامطلوب تا چه اندازه خطرناک بوده. خبرچین‌های سازمان امنیت با چشمانی باز و هوشیار، همچون موکّلان ناظر اعمال انسانی، گزارش‌های بسیاری درباره رفتار و کردار پدرم به ثبت رسانده بودند. از اوراق پرونده پیدا بود که او در همه حال و همه جا زیر نظر نیروهای ماوراءالطبیعه قرار داشته و همچون عارفی واصل، تمام حرکاتش از معانی مرموز و نمادین برخوردار بوده. طبق مستندات، پدرم درست در شب پانزده خرداد سال ۴۲- چه بسا در زمان بسته شدن نطفه من توی پشه بند- در گوش مادرم نجوا کرده بود: «باید این خانه را کوبید و از نو ساخت.» روزی دیگر، پدرم را در حال حرف زدن با روحانی تبعیدی شهر دیده بودند که به او قول داده بود یک نفر را می‌فرستد تا شاه توت خشکیده حیاطشان را از ریشه دربیاورد. پدر من، که حالا در تمام گزارش‌ها اسمش سوژه بود، در ساعت شش و نیم صبح یک روز جمعه پائیزی، موقع کیسه کشیدن در حمام عمومی، اطلاعاتی را راجع به خطرات واجبی، با دلاک حمام رد و بدل کرده بود. چندین گزارش هم در گیرودار مراسم استقبال، به پرونده پدرم اضافه شده بود؛ ازجمله درباره کنار گذاشته شدن پسرش از گروه سرود مدرسه، به دلیل مسائل امنیتی. یک گزارش هم درباره روزی بود که پاسبانی به مغازه پدرم آمده بود و گفته بود که باید یکی از قالی های خانه اش را بیاورد تا برای برگزاری هرچه باشکوه تر مراسم استقبال از علیاحضرت شهبانو، در خیابان

جلو مغازه پهن شود. اما پدر که به استناد ساواک، استعداد غریبی در مخالفت کردن داشت، جواب داده بود: «اگر پول داشتم یک قالی کاشان می‌خریدم و زیر پای علیامخدره خودم می‌انداختم!»    

پدرم نخ نماترین قالی خانه را آورد و جلو مغازه پهن کرد، اما دیگر آن را به خانه برنگرداند، چون « طوری نجس شده که با آب زمزم هم پاک نمی‌شود و نماز خواندن روی آن اشکال دارد!»

پرده چهارم: پادشاهی که شکستش را باور نمی‌کرد      

دیگر چیزی نمی‌شنوی؛ تو، چهارصد و چهل و ششمین پادشاه این سرزمین باستانی، دیگر قادر به شنیدن هیچ صدایی نیستی. خبر آن قدر واقعی است که از درک آن عاجز مانده‌ای. دچار سوءتفاهم شده ای و باور نمی‌کنی که همه چیز به پایان رسیده باشد. از کجا معلوم که طرفداران تو پیروز نشده باشند؟ آخر این رادیوی ملی ایران است؛ رادیوی تو و امکان ندارد خبر پیروزی انقلاب اسلامی را پخش کند... نه، این شما هستید که پیروز شده اید. چون تو و هوادارانت خوب‌ها هستید و آن‌ها آدم بدها... نه، اگر این طور است پس چرا گوینده رادیو گفت: «صدای انقلاب ایران...» شاید منظورش انقلاب سفید شاه و ملت بوده؟ یا نه، شاید واقعاً آن‌ها پیروز شده اند و رادیو را از چنگ ساواک بیرون آورده اند؟ نکند نظام پادشاهی...؟        

فکرهایت تمامی ندارد؛ همچنان که حیرت و پریشانی‌ات... . نه، مگر می‌شود ارتشی چنین مجهز از بین برود؟ این همه سلاح و تجهیزات مدرن، دربار شاهنشاهی با آن شکوه و عظمت، لباس‌های مجلل، مراسم و جشن‌های خیره کننده، حمایل‌های رنگارنگ، نشان شیر و خورشید و تاج شاهنشاهی، کاخ‌های باشکوه، وزارت خانه‌های عریض و طویل، انبوه کارمند و دفتر و دستک، این همه نیروی تحصیل کرده و دوره دیده در خارج از کشور، طرح‌ها و برنامه‌هایی منطبق بر اصول کارشناسانه و علمی، چهل و پنج هزار مستشار و کارمند و متخصص آمریکایی، سازمان امنیت گسترده و کارآزموده... مگر می‌شود نظام پادشاهی با این قدمت و عظمت، با چند ماه اعتصاب و تظاهرات خیابانی و مشتی اعلامیه و نوار صوتی و دو سه هزار کشته، از میان برود؟ مگر می‌شود یک روحانی بر جایگاه شاه مملکت تکیه بزند؛ آن هم با صدور اعلامیه و ایراد سخنرانی و انجام چند مصاحبه، بدون استفاده از اسلحه؟ مگر می‌شود درحالیکه هنوز نظام سلطنتی برقرار است و مملکت نخست وزیر قانونی دارد، باوجود ارتش، پلیس، رادیو و تلویزیون، وزارتخانه‌ها و ادارات، یک روحانی پیر سوار بر هواپیما شود، روز روشن به کشور برگردد و بدون خونریزی، نظام قانونی کشور را ساقط کند؟! نه، این اصلاً باور کردنی نیست. به زودی ورق برمی‌گردد. بدون وجود پادشاه، این مملکت تکه تکه خواهدشد. دشمنان این آب و خاک، چنگ و دندان تیز کرده اند تا به کشور دست اندازی کنند. شاه که نباشد، مردم از هیچ کس حساب نمی‌برند. سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. اصلاً چه کسی جز شاه می‌تواند مملکت را به دروازه‌های تمدن بزرگ برساند؟ مگر مشتی آخوند و بچه مسلمان و روشن فکر نق نقو می‌توانند کشورداری کنند؟ نه، هرگز!