۱۵ اسفند ۱۳۹۳، ۱۹:۴۵

با مهر بخوانیم (۱۳)

خلاصه کتاب خواندنی «معبر دوپازا»

خلاصه کتاب خواندنی «معبر دوپازا»

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. آخر هفته ها می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید:

مجله مهر - احسان سالمی: سال‌های دفاع مقدس شهدای بسیار شاخصی داشت که مطالعه زندگی هرکدام از آن‌ها می‌تواند در انتقال آموزه‌های معنوی هشت سال دفاع مقدس به نسل‌های بعدی موثر باشد.          

اما در این میان خواندن زندگینامه شهدای گردان‌های تخریب حال و هوای دیگری دارد. شهدایی که به خاطر ماموریت ویژه‌شان به شجاعت و همچنین معنویت زیاد شناخته می‌شدند و در هر عملیات با موانع و مین‌های بسیاری دست و پنجه نرم می‌کردند. 

شهید محسن دین شعاری یکی از تخریبچی‌های هشت سال دفاع مقدس بود که در لشکر ۲۷ محمدرسول الله فعالیت می‌کرد و در زمان شهادتش در سال ۶۶ فرمانده گردان تخریب این لشکر بوده است. این شهید بزرگوار که به خاطر روحیه بالا و شوخ طبعی در گردان تخریب مورد توجه و محبوبیت سایر رزمندگان بود، همواره به سرسختی و خستگی ناپذیری شناخته می‌شد و در نهایت در حالی که مشغول به خنثی سازی میدان مین معبر دوپازا در عملیات نصر ۷ بود، بر اثر عمل کردن یکی از مین‌های والمیری که زنگ زده بوده است به شهادت رسید.

دوپازا

کتاب «معبر دوپازا» که زندگینامه این شهید والامقام است، نام خود را از همین اتفاق وام گرفته است. این کتاب را معصومه حاجی رحیمی نوشته است و در آن ۱۴ فصل وجود دارد که نام هر کدام از فصول کتاب با عبارت «معبر» همراه شده است.    

یکی از مهمترین نکاتی که در مورد این کتاب باید به آن اشاره کرد، بهره‌گیری نویسنده از یادداشت‌های شخصی و خاطره نویسی‌های خود شهید در نگارش این اثر است که باعث شده هم حوادث کتاب با سندیّت کامل روایت شود و هم برای مخاطب جذابتر شود. همچنین در انتهای کتاب بیش از هفتاد عکس از مقاطع مختلف زندگی شهید دین شعاری و حضور او در جبهه‌های جنگ تحمیلی آورده شده است که به شناساندن بهتر این شهید به مخاطبان اثر کمک می‌کند. وصیتنامه شهید نیز در ضمیمه پایانی کتاب آورده شده است.      

«معبر دوپازا» اولین کتاب از مجموعه‌ی کتاب‌های «بیست و هفتی‌ها» است که در تابستان امسال توسط «نشر ۲۷» منتشر شده است و با قیمت ۸ هزار تومان وارد بازار نشر شد. مجموعه بیست و هفتی‌ها، سعی دارد تا در قالب «زندگی نامه داستانی» و به دور از سبک ادبیات مستند، با بیانی روان و صمیمی به روایت زندگی مسئولان و فرماندهان شهید لشکر ۲۷ محمدرسول الله بپردازد.

با هم بخش‌های از این کتاب را بخوانیم:

پرده اول: در پادگان هم هیئت راه انداخته بود!        

پادگان‌های خای ارتش نیاز به نیرو داشت. در همان روزها، حرفی دهان به دهان پیچید. امام دستور داده بود متولدین سال ۳۸ خودشان را برای انجام خدمت سربازی به پادگان‌ها معرفی کنند. او از نخستین کسانی بود که خودش را معرفی کرد. از ۲۷ فروردین ۱۳۵۸ تا ۲۷ خرداد ۱۳۵۹، چهارده ماه تمام را در شاهرود گذراند و خدمت کرد. محسن آن روزها را خوب به یاد داشت. حتی نوشتن خاطراتش را با همان‌ها شروع کرد.   

[از این قسمت به بعد کتاب بعضی از بخش‌ها به صورت مستقیم از خاطرات خود نگاشته شهید نقل می‌شود. برای نمونه بخشی از خاطرات شهید در دوران سربازیش در این قسمت روایت می‌شود.] سال ۱۳۵۸ خودم را برای سربازی معرفی کردم. امام دستور داده بود متولدین سال ۱۳۳۸ به خدمت اعزام شوند. آن زمان، خدمت سربازی یک سال بود. اما در روزهای آخر خدمت، به غائله گنبد برخوردیم که پانزده روز طول کشید. بعد از آن هم که جنگ کردستان پیش آمد و به دستور امام، حدود دو ماه به ماموریت ما اضافه شد. دوره‌ی ما در مجموع شد چهارده ماه تمام، سال ۱۳۵۹ خدمتم تمام شد...

دوپازا

در پادگان ۰۲ شاهرود که بود، یک بار صمد [برادر شهید] رفت به او سر بزند. اوضاع عجیبی درست کرده بود. دید آنجا هم، همان محسن مهدیه و پزشکی قانونی [اشاره به فعالیت‌های شهید دین شعاری در زمان قبل از انقلاب در مهدیه تهران و پزشکی قانونی دارد] است. بین همه‌جور آدمی که در پادگان هستند، برای خودش هیئت راه انداخته است. وقت نماز، کلی آدم دور و برش بود. از هر تیپ و قیافه. همه با هم وضو می‌گرفتند و می‌رفتند توی نمازخانه. برای بیشتر شب‌های هفته یک برنامه‌ی دعا گذاشته بود. صمد باورش نمی‌شد. بهش گفت «پسر، اینجا هم که دوباره هیئت راه انداختی؟!» محسن گفت: «سربازی اومدم که دلیل نمیشه برناموها کم کنم. تازه، اینجا باید بیشتر هم کار کرد.» فعالیت‌های محسن در پادگان شاهرود فقط جذب بچه‌ها به نماز و دعا نبود؛ از چیزهایی که پای منبر حاج آقا کافی [سخنران و واعظ معروف که در مهدیه تهران سخنرانی می‌کرد.] یاد گرفته بود با بچه‌ها صحبت می‌کرد.          

محسن آدمی نبود که بتواند بیکار بنشیند. از هر موقعیت و مکانی برای انجام تکالیف دینی‌اش استفاده می‌کرد. جاذبه داشت. به خاطر طبع شوخ و ملایمش با همه به راحتی ارتباط می‌گرفت. همه دوستش داشتند. حرفش را می‌خواندند. هر برنامه‌ای می‌گذاشت، بچه‌ها شرکت می‌کردند. شاید دوستانش کمتر آدمِ اهل دعا و زیارت عاشورا دیده بودند که خندیدن و خنداندن، جزو جدانشدنی شخصیت‌اش باشد. با کل پادگان رفاقت و دوستی داشت. با این که سال‌های زیادی از شهادتش می‌گذرد، هنوز بعضی از دوستان دوره‌ی سربازی‌اش به خانواده‌ی او سر می‌زنند.

دوپازا

پرده دوم: پای ثابت حمل مهمات  

منطقه عملیاتی کردستان مثل جنوب نبود. به تمرین‌های خاصی نیاز داشت. محسن برای این مسئله یک برنامه آموزشی تدارک دید. چشم بچه‌ها را می‌بست و کمین و ضدکمین را آموزش می‌داد. می‌گفت: «باید گوش‌تان کار کنه. توی تاریکی شب نیروی عراقی بی‌سر و صدا به سمت شما می‌آد، باید چشم بسته تشخیص بدید دشمن کجاس. باید بتونید روی سنگ‌های تیز با چشمِ بسته راه برید تا برای شب عملیات آماده باشید. برادرا دقت داشته باشن! توی اینجا وقتی زمین می‌خوری، سنگ روی زمین مثل چاقو عمل می‌کنه.» سخت‌گیری‌هایش، هم برای حفظ جان نیروها بود و هم برای موفقیت در عملیات. در قلاجه، هر روز صبح بچه‌ها را نُه کیلومتر می‌دواند تا لب جاده‌ی اسلام آباد. بعد دوباره سربالایی کوه را باید به حالت دو می‌رفتند بالا.   

بعد قلاجه رفتند به طرف منطقه بمو، سمت محور دربندیخان. آنجا فقط عراقی‌ها نبودند؛ کوموله دموکرات و سلطنت طلب‌ها هم بودند. چند روزی طول کشید تا بچه‌ها مستقر شدند. در دشت «احمد برنو» تونلی بود که باید منفجر می‌شد. باید هر روز مقداری مهمات به تونل می‌بردند. مسیر طولانی و صعب العبوری بود. مهمات را با قاطر حمل می‌کردند. محسن و احمد بیگدلی هر روز بعد از ظهر، مهمات‌ها را بار قاطرها می‌کردند و می‌رفتند باغ اناری؛ بعد به سمت پل ایمان، بعد هم سرازیر می‌شدند توی دشتی که زیر دید مستقیم عراقی‌ها بود. شب حرکت می‌کردند. بیست کیلومتر را توی پنج ساعت می‌رفتند. مهمات‌ها را در جایی کنار تونل پنهان می‌کردند. هنگام برگشت هم سوار قاطرها می‌شدند و دو ساعت و نیم می‌کشید تا برسند مقر. اما محسن همه‌ی مسیر را پیاده می‌رفت و پیاده برمی‌گشت. تازه، پای ثابت حمل مهمات هم خودش بود. بقیه بچه‌ها هر روز عوض می‌شدند. مسیر برگشت را باید سریعتر هم می‌آمدند. چون به محض روشن شدن هوا، دید عراقی‌ها بیشتر می‌شد و ممکن بود شناسایی‌شان کنند. با سرعت از رودخانه رد می‌شدند و می‌رفتند داخل شیارهای تا گشتی‌های عراقی آن‌ها را نبینند.

دوپازا

برای بعضی از بچه‌ها قابل هضم نبود که شب را تا صبح بیدار باشی، چندین کیلومتر راه رفته باشی، دهانه قاطر خسته و زبان نفهم را بگیری و کنترلش کنی که خودش مصیبتی است؛ بعد، هرشب هم پای ثابت کار باشی. بعضی وقت‌ها قاطرها از شدت خستگی خودشان را از بالای ارتفاعات پرت می‌کردند پایین. این داستان شده بود بهانه‌ای باری شوخی بعضی از دوستان نزدیک محسن که «بابا! قاطر هم کم اُورده! تو دیگه کی هستی؟!» اما محسن فقط می‌خندید.

پرده سوم: توسل به آیه‌ی «وجعلنا»

[نویسنده در این فصل به روایت اتفاقات پیش آمده برای شهید دین شعاری طی حضور او در عملیات والفجر ۴ پرداخته است.]      

نزدیک صبح بود. بچه‌ها باید جان پناهی پیدا می‌کردند تا بعد از روشن شدن هوا از دید دشمن در امان باشند. در همان ارتفاعات، تخته سنگی‌هایی بود که بچه‌ها از آن به جای سنگر استفاده کردند. عراقی‌ها از صبح مثل نقل و نبات کاتوشیا و خمپاره می‌ریختند. از هجده نفر بچه‌های تخریب که وارد عمل شده بودند، عده‌ای زخمی و شهید شدندو پیکرشان بالای ارتفاع ماند. درگیری تا ساعت ۲ بعد از ظهر ادامه داشت. دشمن از سنگرش بیرون می‌آمد و با آر.پی.جی-۷  می‌زد وسط نیروها. بالای ارتفاعات کسی نمانده بود. بالاخره یک عده نیروی کمکی آمدند.

وقتی نیروهای کمکی پای کار رسیدند، دیدند بالای ارتفاعات درگیری خیلی شدید است. رفتند بالا به سمت درگیری. ما وقتی معبر می‌زنیم، طناب می‌اندازیم تا نیروهایمان از روی آن بیایند و به سنگر اول دشمن برسند. دشمن از همین راه به‌مان حیله زد. عراقی‌ها طناب محور را به یک درخت بسته بودند تا بچه‌های ما را در تله‌ی مین‌هایشان قرار دهند. نیروهای کمکی به پیش روی ادامه دادند و از ارتفاعات بالا رفتند. به کمر ارتفاع که رسیدند، پای یکی از برادرها به مینِ منوری خورد. منور منفجر شد و بچه‌ها خیلی سریع سنگر گرفتند.

دوپازا

من و یکی از بچه‌ها بالای ارتفاع تنها ماندیم. مهماتی نداشتیم. سنگرهای بعدی دشمن سقوط نکرده بود و ما هم دو نفری نمی‌توانستیم کاری از پیش ببریم. اگر لو می‌رفتیم، دشمن آنجا را زیر آتش می‌گرفت و بچه‌ها نمی‌توانستند برای فتح سنگرهای بعدی آماده شوند. از ساعت ۵ صبح تا ۲ بعد از ظهر در آنجا نشستیم. نیروهای ما در ارتفاع پخش شده بودند. فقط یک نارنجک داشتیم. تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد، گفتن ذکر بود. آتش خمپاره‌های دشمن خیلی زیاد بود. توی پانصد متری هم با چهار لول و شلیکا شلیک می‌کردند. اما عجیب بود. تیرها به بچه‌ها نمی‌خورد؛ تیرهایی که یکی دوتایشان یک هواپیما را از کار می‌انداخت. هوا که گرگ و میش شد، نیروهای ما در یک نقطه از ارتفاع جمع شدند، ما هم به آن‌ها ملحق شدیم. دستور داده بودند به سنگرهای بعدی دشمن برویم که هنوز سقوط نکرده‌اند. برادرها مشغول بودند.      

در ارتفاعاتی که پشت سرگذاشته بودیم چند سنگر کمین دشمن بود. به آیه‌ی «وجعلنا» متوسل شدیم. خدا کورشان کرد. به چشم خودمان دیدیم که از جلوی سنگر دشمن رد می‌شویم؛ دشمن پشت سلاح‌های سنگین نشسته اما ما را نمی‌بیند. میدان‌های مین و گردان‌ها را رد کردیم و سرانجام به نقطه‌ی رهایی رسیدیم.

پرده چهارم: جانباز شدن با ترکش کلنگی  

چند روزی بود که محسن توی خط پیداش نبود. روز پنجشنبه برگشت. با عصا راه می‌رفت. بیگدلی دیدش.      
- محسن، اصلاً معلوم هست کجایی؟! چی شده؟         
این دفعه ترکش کلنگی خوردم.       
- به حق چیزهایی نشنیده! این دیگه چه مدلشه؟!        
- باور کن احمد! ترکش‌اش کلنگی بود.         
همه بچه‌هایی که آنجا بودند، زدند زیر خنده. محسن نشست گوشه‌ای و شروع کرد به توضیح. بچه‌ها هم دورش حلقه زدند.         
- قرار بود کانالی با سرعت زده بشه تا بچه‌ها از از داخلش رد شن. چند نفر اُوردند تا کندن کانال با سرعت بیشتری انجام بشه. خیلی شلوغ شد. منم رفتم کنارشون تا با دوربین منطقه رو دید بزنم. هوا تاریک بود. یکی از بچه‌هایی که مشغول کندن زمین بود، اشتباهی کلنگ رو روی زانوی من فرود اُورد.          

خنده‌ی بچه‌ها قطع که نشد، بیشتر هم شد. کسی که به پای محسن آن ضربه را زده بود، بعدها جریان را برای بچه‌ها تعریف کرد. گفت «آن شب، هم شرمنده شده بودم و هم خیلی ترسیدم. حتی زدم زیر گریه و نشستم زمین و شروع کردم به عذرخواهی. اما محسن فقط خندید و سرم را بغلش گرفت و بوسید. تنها حرفی که زد این بود که گفت «کلنگ از آسمان افتاد و نشکست.» اصلاً انگار نه انگار که کلنگ توی پاش فرو رفته بود. فقط یک بار گفت: «آخ!» بعد از آن، محسن تا مدت‌ها با عصا راه می‌رفت. بچه‌های تخریب هم ماجرا را دست گرفته بودند و برای آشنا و غریبه تعریف می‌کردند. می‌گفتند حاج محسن سابقه‌ مجروحیت با کلنگ داره. عملیات که به پایان رسید، فرماندهان لشکر برای دیدار با آیت الله خامنه‌ای، رئیس جمهور وقت، به ساختمان ریاست جمهوری رفتند. همه جمع بودند. محسن هم بود. ماه رمضان بود و قرار بود افطار را مهمان رئیس جمهور باشند.

دوپازا

جو حاکم بر جلسه خیلی صمیمی بود. نماز جماعت را خواندند و سفره پهن شد. لب‌ها به خنده باز بود و خستگی عملیاتی طولانی و سخت از گرده‌ی فرماندهان پاک می‌شد. افطاری که تمام شد آقای خامنه‌ای گفت: «برادرها آماده شوند با هم عکس یادگاری بگیریم.» بچه‌ها که همه جمع شدند، ایشان فرمود: «اول بگوئید جانبازها بیایند.» بچه‌های جانباز از خدا خواسته به طرف ایشان رفتند و دور ایشان حلقه زدند. محسن هم آمد. یکی از بچه‌ها که با محسن شوخی داشت با شیطنت به او اشاره کرد و بلند گفت: «آقا، این برادر جانباز نیست؛ کلنگ خورده!»       
- کلنگ برای خدا خورده دیگه؟      
- بله، شب برای سرکشی به محل کندن کانال رفته بود که این اتفاق برایش افتاده.   
- پس جانبازه.     
آقای خامنه‌ای رو کرد به محسن و گفت: «بیا کنار من بنشین.»     
همه خندیدند. محسن هم که کمی سرخ شده بود، با لبخند ایستاد کنار رئیس جمهور.     

کد خبر 2512696

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • حمید IR ۱۶:۱۷ - ۱۳۹۷/۰۵/۱۵
      0 0
      روحش شاد ... شهدای گرانقدر شفاعت کنند انشاالله همه ما را.