در روزشمار وقایع کاروان حسینی به روز تاسوعا می رسیم که امام حسین(ع) رو به یاران می کنند و از آنها می خواهند، بازگردند و اصحاب از ایستادگی در کنار ایشان می گویند.

خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز نهم محرم، سی و سومین یادداشت وی را می‌خوانید:

نهم محرم

«گفت: کجایند خواهرزادگان ما!

نیزه‏ داران خیمه گاه، مقابل او به صف شدند.

ناآرام و بیقرار، سواره از این سو به آن سو رفت و آنان را نهیب زد.

گفت: به جنگ نیامده‏ ام، به دنبال اهل قبیله‏ ام هستم.

عباس، عبدالله، عثمان، جعفر. با شما هستم.

نیزه‏ داران قدمی به جلو برداشتند. سوار عقب کشید و دوباره فریاد کرد.

گفت: پسران ام‏ البنین! منم شمر بن ذی الجوشن، سپاه بنی‏ امیه آمادۀ جنگ است.

عباس با تو هستم.

عباس سکوت کرد.

قافله سالار به عباس گفت: عباس! جوابش را بده اگرچه فاسق است.

عباس حرکت کرد و نگاه‏ ها را با خود بُرد.

عبدالله و عثمان و جعفر هم بدنبال او روان شدند.

شمر گفت: از امیر عبیدالله برایتان امان‏ نامه گرفته‏ ام. خودتان را با حسین به کشتن ندهید.

عباس گفت: پسران علی مرتضی در امان خدا و فرزند پیامبرند.

گفت: حسین را رها کنید و با من بیایید. جوانی خود را به دم تیغ شمشیر ندهید.

عباس گفت: در نهروان هم با تمسک به قرآن مقابل پدرم ایستادی. من پسر همان پدرم!

از اینجا دور شو که در جنگ با نفاق لحظه‏ ای درنگ نمی‏ کنم... برو!

شمر به غیض سر اسب گرداند و سوی اردوگاه بتاخت.

به هیاهوی سپاه، یاران به میدان آمدند.

ابن عوسجه گفت: چه مرگتان شده؟

عمرسعد گفت: امیر عبیدالله فرمان داده یا بیعت با یزید، یا جنگ. انتخاب با خودتان.

عباس گفت: بمانید تا از مولایم کسب تکلیف کنم.

حبیب گفت: ای زادۀ کبر و کفر و نفاق! به جنگ با که آمده‏ اید؟ علی‏ اکبر که در خِلقت و خُلق شبیه‏ ترین کس به رسول خداست؟ یا عباس که یادآور علی مرتضی است؟ به مقابلۀ زینب که زادۀ زهراست؟ یا قاسم که یادگار حسن مجتبی است؟ حسین را دیگر نمی‏ گویم که نگین خِلقت و چشمۀ جوشان عالم است. در میان شما کیست؟!

به کلام حبیب، گَرد مرگ بر سپاه پاشید و سکوت کردند.

عمرسعد گفت: در میان این هزاران نفر، کسی نیست که جوابی درخور به اینان دهد؟

شمر گفت: هم کلامی با کسانی که به زبان علی سخن ‏می گویند دیوانگی است.

عباس از راه رسید.

شمر گفت: رجزخوانی بس است. بگذارید ببینیم عباس چه دارد.

عباس گفت: مولایم فرمود، امروز از جنگ دست بدارید تا امشب را به نماز و نیایش بپردازیم.

عمرسعد نگاهی به اشراف و شمر کرد.

گفت: تا فردا صبر می‏ کنیم.

شب هجوم کرده بود و سیاهی نور را بلعیده بود.

و زمین تمام هستی خود را به تماشا در کربلا گِرد آورده بود.

آسمان آکنده بود از ستارگان پُر فروغ، و ستارگان آسمان، در حسرت فروغ کاروانیان.

و کربلا، چشم گشوده بود و در انتظار جوشش نور، به قافله سالار زُل زده بود.

گفت: عزیزانم، برخیزید و شب را مرکب راهوار خود سازید، این قوم آهنگ مرا دارند و اگر مرا بِکُشند،

آنان را با شما کاری نیست.

برخیزید و به شهر و دیار خویش بازگردید.

زنان بغض فرو خوردند و کاروانیان مات و مبهوت ماندند.

عباس برخاست، و شرارۀ نور از چشمانش زبانه کشید.

امشب شب عباس بود و جلوه، جلوۀ او.

عباس گفت: شما بمانید و ما برویم؟! مولای من، تا واپسین نفس در کنارتان می مانم.

زینب با خود زمزمه کرد.

گفت: وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها (۱)

سوگند به ماه که در پی خورشید می رود.

یاران بخود آمدند.

حبیب بن مظاهر گفت: مگر عالم هستی چند حسین دارد که بتوان در رکابش جان باخت؟

زُهیر بن قین گفت: به خدا قسم اگر هزاران بار کُشته و زنده شوم، باز جانم نثار توست.

مسلم بن عوسجه گفت: مولای من، فردا زمین و آسمان، تمامی حق را در مصاف تمامی باطل به تماشا می‌ نشینند.

یک به یک عهد و وفا را فریاد کردند،

حقارت و ذلت را به زیر کشیدند و انسان را در همیشۀ تاریخ ندا دادند،

ای انسان، سکوت در برابر دشمن، صلح خواهی نیست!

گفتند و آنچه در جوهرۀ وجودشان بود، از ضمیرشان زبانه کشید و کلامشان مُعطر از کلام مولا بود.

و زنان در سکوت ماندند و در اندیشۀ رسالتی که پس از آن بر عهده دارند.

قافله سالار، دست سوی آسمان بُرد و نور را به میهمانی یاران دعوت کرد.

گفت: مشتاقان شهادت، منزلگاه‏تان را در اعلی علیین ببینید.

دنیا به فغان آمد، با تمام توان فریاد کرد و آنان را سوی خود خواند،

و آنان، محو وجه الله بودند و هیچ نشنیدند.  

قافله سالار گفت: عزیزانم، تکلیف‏تان در این دنیا رو به پایان است،

به خدا قسم پس از آنچه بر ما جاری شود مکث خواهیم کرد، آنقدر که خدای تعالی بخواهد،

و هم اوست که ما را رَجعت می‏ دهد،

به هنگامی که فرزندم مهدی، قائم آل محمّد ظاهر شود.

قاسم، اندوهگین شد، لب گِزید و به سخن آمد.

گفت: عمو جان من چه؟

گفت: مرگ برای تو چگونه است؟

گفت: شیرین تر از عسل!

گفت: یادگار برادر، عمو به فدایت.

شب بود و تاریک بود و سکوت.

و کربلا به فروتنی، همۀ داشته های خود را به زیر پای یاران گسترده بود.

و یاران، هر کس به حالی.

یکی به رکوع، یکی به قیام، یکی به قنوت، آن یکی به سجود.

و در دل تاریکی شب، نور را صدا می کردند.

رباب، عبدالله را نوجامه ای پوشاند.

گویی نمی دانست که فردا چه در انتظار اوست.

و عباس، کمر محکم و شمشیر حمایل کرد و بتاخت، در نگهبانی از خیمه گاه.

و زینب، محو تماشای او.

قافله سالار، دست بر پشت کمر قلاب کرد،

و نگاه خود را به آسمان پُرستاره سپرد.

گفت: آسمان پروردگارم در شب چه تماشایی است.

 و زیر لب زمزمه کرد:

وَ الْفَجْرِ

سوگند به سپیده‏ دم.‏

وَ لَیالٍ عَشْرٍ

و به شب های دهگانه.‏

وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ

و به جفت و تاق‏.

وَ اللَّیْلِ إِذا یَسْرِ (۲)

و به شب‏، وقتی سپری شود.»

...........

سوره شمس. آیه ۲

سوره فجر. آیات ۱ تا ۴